خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نشریه جهان آزاد، شماره 94. حقیقت دربارۀ کمال

سلامی شاد و سرشار از امید به تمامی یاران و دوستان محله نابینایان.
امید که در هر جا و هر مرحله از راه زندگی که هستید، سرشار از شادی و عشق باشید!

 

زندگی پر از راه‌های نرفته‌ایه که گاهی هیچ راهی جز آزمون و خطا برای تشخیص جهت درست وجود نداره. از طرفی هم نمیشه این راه‌ها همچنان نرفته باقی بمونن چون باید رفت و به مقصد رسید. در چنین شرایطی چاره‌ای جز رفتن، خطا کردن و عبرت گرفتن نیست. البته با گسترش تعاملات اجتماعی راه بهتری هم در برابرمون باز شده که نیاز به آزمون و ضریب خطا‌رو تا حد امکان پایین میاره. بهره گیری از تجارب کسانی که پیش از ما آزمودن و نتیجه تلاش‌ها، خطاها و پیروزیهاشون‌رو باهامون به اشتراک می‌ذارن.
امروز قراره در جریان سفرمون به جهان آزاد پای صحبت چندتا از این افراد بشینیم و از دستاندازهاشون در جهت پیشروی به سوی مقصد آگاه بشیم. شاید تجربیات میزبانان امروز ما درست همون چیزی باشه که برای انتخاب راه درست لازم داریم. پس بیایید تا بار دیگه همراه هم به قلب ماجراهای یک سفر دیگه به جهان آزاد بریم!

 

مشخصات نشریه:

 

  • نام مقاله: The Truth About Perfection: A Conversation with Jackie Anderson, Jean Fultz, and Sarah Erb
    حقیقت دربارۀ کمال: گفت‌وگویی با جکی اندرسون، جین فولتس و سارا اِرب
  • مترجم: مریم موسوی
  • منبع: Future Reflections

 

مقدمه به‌قلم «تَبیتا میشِل»:

 

این بخش حاوی اعترافات اعضای هیئت‌مدیرۀ سازمان ملی والدین کودکان نابیناست. «جکی اندرسون»، «جین فولتس» و «سارا اِرب» قصد دارند برخی از تجربیاتشان را با ما به اشتراک بگذارند. این سه بانو همگی عضو هیئت‌مدیرۀ سازمان ملی والدین کودکان نابینا هستند و جکی معلم کودکان دچار آسیب بینایی است.

 

جکی اندرسون: ممنون تبی. من معلم مجاز کودکان نابینا و کم‌بینا هستم و مهم‌تر از آن، یک مادرم. من مادرِ پنج فرزندم، سه دختر و دو پسر. سه تن از آنها بچه‌های برادر مرحومم هستند. پس از فوت وی، من و همسرم مسئولیت مراقبت از فرزندانش را به عهده گرفتیم. از این پنج بچه، سه نفرشان از برنامه‌های آموزشی اختصاصی استفاده کرده‌اند. دختر هفده‌ساله‌ام، «اونیا»، تنها فردِ نابینا در این جمع است.
در طول این مدت مرتکب اشتباهات زیادی شده‌ام. سخنران اصلی‌مان خیلی خوب گفت: ما به عنوان والدین اشتباه می‌کنیم، اما بچه‌ها انعطاف‌پذیر بوده و به مسیر درست برمی‌گردند.

 

جین فولتس: همان طور که گفته شد، من عضو هیئت‌مدیرۀ سازمان ملی والدین کودکان نابینا هستم. من مادربزرگی هستم که کودکی نابینا را پرورش می‌دهد. دخترم ده سالش است (خودش می‌گوید ده سال و نیم). من اولین کسی بودم که داوطلب حضور در این گفتگو شدم، چون یقین دارم که در طول این مسیر مرتکب اشتباهاتی شده‌ام! خوشبختانه من یگانه والدِ این بچه نیستم؛ یگانه والدِ بچه‌ای نابینا هم نیستم. مشتاقانه منتظرم با همۀ شما صحبت کنم تا چیزهایی را که یاد می‌گیریم و برخی کارهایی را که دلم می‌خواست طور دیگری انجامشان می‌دادم، با هم به اشتراک بگذاریم. من دربارۀ برخی تأثیراتِ انتخاب‌هایم بر «هارلی» و چگونگی غلبه بر این تأثیرات با شما صحبت خواهم کرد.

 

سارا ارب: همکاری با این دو بانو در چند سال اخیر مایۀ خرسندی بوده است! من مادر کودکی هفت‌ساله‌ام. فرزندم نابینا و مبتلا به هیپوپلازی اعصاب بینایی به دنیا آمد، یعنی در حالی متولد شد که اعصاب بینایی‌اش به‌درستی تکامل نیافته بودند. تا پیش از پنج تا شش‌ماهگی‌اش، نمی‌دانستیم او نابیناست. تازه آن موقع بود که بیماری‌اش را رسماً تشخیص دادند. من حدود بیست سال پرستار بچه‌ها بودم و اعتقاد همسرم این بود: «نگران نیستم؛ درست همان کاری را می‌کنم که تو می‌گویی. تو نحوۀ مراقبت از بچه‌ها را بلدی.» اما زمانی که خودمان بچه‌دار شدیم، فهمیدم ابزار مورد نیازم را در اختیار ندارم. وقتی فرزندمان کوچک بود، از طریق برنامۀ مداخلۀ زودهنگام ایالتمان خدمات مداخله‌ای فوق‌العاده‌ای دریافت کردیم. دست‌اندرکاران این برنامه مرجع و تکیه‌گاهم بودند. آنها در همۀ کارها کمکم کردند و ما همین طور که پیش می‌رفتیم، یاد می‌گرفتیم. از میان اطلاعات کاربردی‌ای که در طول سابقۀ کارم در زمینۀ رشد کودکان و همکاری با دیگر خانواده‌ها به دست آورده بودم، بخش بزرگی قابل‌اجرا به نظر نمی‌رسید. مایی که در طول مسیر می‌آموختیم، مرتکب اشتباهاتی شدیم؛ ولی با هم یاد گرفتیم و رشد کردیم. از این امتیاز برخوردار بوده‌ایم که عضو فدراسیون ملی نابینایان باشیم و به شبکۀ والدینی دسترسی داشته باشیم که در این فدراسیون حضور داشته و این مسیر را پشت سر گذاشته‌اند. آن‌ها انواع‌و‌اقسام ایده‌ها را برای امتحان در اختیارمان گذاشته‌اند و ما از طریق آزمون‌و‌خطا خیلی چیزها یاد می‌گیریم. به‌عنوان والدینِ بینای فرزندی نابینا، یا حتی به‌عنوان والدینِ نابینای فرزندی نابینا، باید مشکلات را گام‌به‌گام در مسیر حل کنید.

 

تبیتا میشل: عذرخواهی می‌کنم. در آغاز خودم را درست‌و‌حسابی معرفی نکردم. قدری از حالت عادی‌ام دورم؛ امروز دارم از هاواییِ آفتابی تماس می‌گیرم و اینجا صبحِ خیلی زود است. من مادر پنج فرزندم، و مثل سارا، گمان می‌کردم کاملاً از عهدۀ کار برمی‌آیم. پس از آن کوچک‌ترین فرزندم به دنیا آمد که نابیناست؛ مثل این می‌مانْد که همه‌چیز را از نو شروع کنیم.

 

جکی: شاید هریک از ما بتوانیم به یکی از مواردی اعتراف کنیم که موقع بزرگ‌کردن بچه‌هایمان انجام داده‌ایم. می‌گویند معما چو حل گشت، آسان شود. و ما می‌دانیم که در میانِ دوستانمان هستیم. جین، دوست داری نفر اول باشی؟

 

جین: داری هُلَم می‌دهی وسطِ معرکه؛ ولی اشکالی ندارد. من کوله‌باری از داستان دارم! فکر می‌کنم یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتی که کرده‌ام و مایلم آن را با شما به اشتراک بگذارم این باشد که در اوایل کودکی هارلی، نمی‌دانستم چه موقع باید از صدایم استفاده کنم.
سه فرزند سالمم را خودم بزرگ کردم و هارلی خواهر بزرگ‌تری دارد که سالم است. بچه‌بزرگ‌کردن برایم راحت است. یکی از معضلاتم این بود که نمی‌دانستم چه موقع و با چه شدتی از صدایم استفاده کنم. واقعاً باید می‌پذیرفتم در لحظه رودربایستی را کنار بگذارم. به‌طور خاص، باید به مردم می‌گفتم به هارلی، و مخصوصاً به عصایش، دست نزنند. باید به آن‌ها می‌گفتم خواهش می‌کنم نه خودش را بگیرید و نه عصایش را! این اتفاق بیشتر مواقعی رخ می‌داد که داشتم او را برای رفتن به پیش‌دبستان یا مدرسه می‌فرستادم تا سوار اتوبوس شود یا وی را به یکی از مسئولان مدرسه یا به معلمش که مخصوص افراد دارای آسیب بینایی بود، می‌سپردم. من خیلی ناراحت می‌شدم و هارلی تقلا می‌کرد تا خودش را به جایی برساند، چون آدم‌بزرگ‌های بینا راهِ بهتری بلد نبودند و بدن یا عصایش را می‌گرفتند تا او را دنبال خودشان بکشانند. مردم سعی می‌کردند برای راهنمایی‌کردنش همان دستی را بگیرند که با آن عصا را نگه می‌داشت، کاری که مسلماً مفید نیست. اشتباه بود که بگذاریم در این کار زیاده‌روی کنند! باید بر بی‌میلی‌ام به بی‌رودربایستی حرف‌زدن غلبه می‌کردم.
از آن به بعد، هارلی را تشویق کرده‌ام حرفش را بدون رودربایستی بزند. پس از چند سال دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با مشکلات، یاد گرفتم با خیال راحت رودربایستی را کنار بگذارم و همچنین یاد گرفتم صدایم را چقدر باید بالا ببرم و با مردم چقدر باید مدارا کنم. این کار توازن را برقرار می‌کند! سخت است در تمام طول روز با همه مدارا کنید! این امر گاهی خسته‌کننده است!
ما سال‌ها وقت گذاشته‌ایم تا به هارلی یاد بدهیم حرفش را بدون رودربایستی بزند و او این کار را خیلی خوب انجام داده است. در ضمن، همگی توجه کنید که هارلی خوب رفتار می‌کند، هرچند که برخی مبصران اتوبوس‌ها در سال‌های اول او را واقعاً از زمین بلند می‌کردند و از پله‌های اتوبوس بالا می‌بردند!
ما همچنان اینجا، در مرکز نیویورک، ماسک می‌زنیم. امسال مبصر اتوبوس همچنان سعی می‌کند ماسک هارلی را به صورتش بزند. چند وقت پیش هارلی گفت: «نیازی ندارم تو این کار را بکنی. فقط ماسک را به من بده؛ خودم آن را به صورتم می‌زنم.»

 

سارا: من امروز از یوتا در این گفتگو شرکت کرده‌ام. وقتی فرزندمان کوچک بود، برایم راحت بود که اجازه بدهم بچه‌ای معمولی باشد، کارش را انجام دهد و دنیایش را کاوش کند. حالا که وی بزرگ‌تر شده، انجام این کار قدری سخت‌تر است. گاهی باید جلوی خودم را بگیرم و بگویم: «آیا اجازه خواهم داد کودکی بینا این کار را بکند؟» اجازه خواهم داد کودکی بینا از درخت بالا برود؟ بله، اجازه خواهم داد. اجازه خواهم داد کودک بینای هفت‌ساله با دست غذا بخورد؟ نه، اجازه نخواهم داد. باید به مسائل به این شکل نگاه کنم و پرسشم را تغییر دهم.
داستان‌های زیادی دارم که می‌توانم به اشتراک بگذارم، ولی آنها داستان‌های خاصی نیستند. این موارد بیشتر در مورد کنترل خودم هستند. همیشه پیش نمی‌آید که مچ خودم را در هنگام ارتکاب اشتباه و انجام کاری بگیرم که کمکی به فرزندم نمی‌کند. اغلب پس از انجام کار یا زدن حرف اشتباه متوجه آن می‌شوم. سپس به‌محض اینکه اظهارنظری از دهانم خارج می‌شود، درمی‌یابم که این امر مناسبِ این بچه نیست!
چند هفته پیش با فرزندمان ماجرایی داشتیم. به او گفتم: «نباید به این دست بزنی»، و او به من گفت: «تو نمی‌توانی این حرف را به من بزنی! نمی‌توانی بگویی من نباید به چیزها دست بزنم! من این طوری می‌بینم»! گفتم: «حق با توست. خودم یادت دادم این را بگویی، مگر نه؟» اگر وسیله شکستنی است، محدودیت‌هایی مثل این تعیین کنید: «خوب است این را آرام لمس کنی». یادگرفتن حد وسط بین اینکه بگذارید آنها بچه‌هایی معمولی باشند و اینکه بگذارید به همه‌چیز دست بزنند چون این روش آنها برای دیدن دنیاست جالب است.
در یکی دو سال گذشته به سر کار برگشتم، و همسرم هم اکنون به صورت تمام‌وقت در حال رسیدگی به امور درس و مدرسه است. از حالتی که من تمام‌وقت در خانه بودم به حالتی تغییر وضعیت داده‌ایم که او تمام‌وقت در خانه است. در این مدت او با بچه به مدرسه می‌رفته و همچنین کلاس‌های مجازی‌اش در دوران کرونا را مدیریت می‌کرده است. او همیشه از کارهایی که معمولاً من اجازۀ انجامشان را می‌دهم راضی نیست. این بار هم لازم بوده که حد وسط را پیدا کنیم. گاهی معنایش این است که بگذاریم فرزندمان خودش کنترل را به دست بگیرد و از او بپرسیم: «خودت با چه کاری راحتی؟» سپس باید بفهمیم چطور در همان نقطه‌ای که هست با او روبرو شویم.
وقتی هارلی چهار ساله بود، از درختی افتاد و بازویش شکست. همسرم حواسش به وی بود ولی او از طرفِ دیگرِ درخت سقوط کرد. چنین اتفاق‌هایی پیش می‌آید. هم برای بچه‌های بینا پیش می‌آید و هم برای بچه‌های نابینا. گاهی بچه‌ها آسیب می‌بینند. ما این اتفاق را پای این حقیقت که او نابیناست نمی‌گذاریم، آن را پای بچه‌بودنش می‌گذاریم. او در حال کاوشگری و تفریح بود.
برایم سخت بود که بگذارم کس دیگری در کودکی از هارلی نگهداری کند. محدودیت‌هایی از این قبیل تعیین می‌کردم: «بدون گرفتن اجازه از خودش او را لمس نکنید»، «کارهایی را که خودش می‌تواند انجام دهد، برایش انجام ندهید.» داشتم زیاده از حد از او مراقبت می‌کردم و لحظه‌ای هم به خودم استراحت نمی‌دادم. باید منافع خودم را در نظر می‌گرفتم و اجازه می‌دادم دیگران مراقب او باشند تا کمی هم به خودم برسم. مواقعی که در خانه اقوام شب را با بچه‌های فامیل کنار هم می‌خوابیدند، آزادی عمل بیشتری وجود داشت. دیگر مجبور نبودم آن‌همه قانون بگذارم. اعضای خانواده می‌دانستند او به چه نیاز دارد و به چه نیاز ندارد. این به من فرصتی می‌داد تا مدتی در اختیار خودم باشم و مادر بودن را کنار بگذارم.

 

جکی: با گوش‌دادن به داستان‌های شما، فهمیدم من هم باید یاد می‌گرفته‌ام از صدایم استفاده کنم. مردم شاید تصور کنند چون من نابینا بزرگ شدم، باید این کار را فوتِ آب شده باشم. حقیقتش این است که من این مهارت را نیافتم. این یکی از دلایلی بود که برای گرفتن مدرک کارشناسی ارشدم در زمینۀ تدریس به دانش‌آموزان نابینا برگشتم. اونیا که به دنیا آمد، تا سرحد مرگ ترسیدم! بزرگ‌سالِ نابینا بودن را می‌دانستم چه شکلی است ولی بزرگ‌کردن بچۀ نابینا را نه. بعد از آنکه با آموزش‌و‌پرورش ناحیه‌مان سر‌و‌کله زدیم تا برایش خدمات دریافت کنیم، فهمیدم که باید چگونگی انجام این کارها را خودم یاد بگیرم تا اطمینان حاصل کنم که او مهارت‌های مورد نیازش را فرا خواهد گرفت.
اونیا کم به این‌طرف و آن‌طرف نخورده و بدنش هم کم دچار کوفتگی نشده است. در مقطعی، طی ده روز سه بار به اورژانس مراجعه کردیم! بار سوم به همسرم گفتم: «همچنان به‌طرف شمال می‌رانیم، چون در این بیمارستان توقف نمی‌کنیم! بچه در خانه‌مان راحت‌تر خواهد بود.». اونیا بچۀ سرکشی بود و ما با تعیین محدودیت‌هایی به وی اجازه کاوش می‌دادیم —و او نیز چنین می‌کرد!
در طول سالیان نیازمند دستیابی به این ادراک بوده‌ام که اونیا به معلولیتش محدود نمی‌شود. حالا که او هفده سال دارد، احساسات و افکارش را قدری راحت‌تر ابراز می‌کند. درک این امر که او فردی هفده‌ساله است که به زندگی خود می‌پردازد برای ما هائز اهمیت است. او با آب مروارید متولد شد، و آب سیاه (گلوکوم) نیز دارد. وی به همه می‌گوید که فقدان بینایی بزرگ‌ترین مانعش نیست. او به نوعی اختلال خود‌ایمنی هم دچار است و این موردی است که باید هر روز با آن بجنگد و با خستگی و درد کلنجار برود. این مشکلی است که اونیا با آن دست‌به‌گریبان است! افراد اغلب او را با عصا، و دیگر ابزارهای نابیناییِ مورد استفاده‌اش، می‌بینند و ناخودآگاه می‌گویند: «آخی، حیوانکی! نمی‌توانی ببینی!» دیدگاه او این است: «این کوچک‌ترین دغدغه‌ام است!»
به همه می‌گویم: «من عضوِ حزبِ نازیِ بریل‌ام.» هروقت در توانم باشد، برای بریل می‌جنگم. با این حال زمانی که اونیا کلاس سوم یا چهارم بود، با تیم مسئول برنامۀ آموزشی اختصاصی او دربارۀ حذف خط بریل از خدماتش گفتگو کردم. اونیا به اختلالی موسوم به اسکلرودِرمی (سختی پوست) دچار است. ابتدا ابتلای وی به سندرم رینود تشخیص داده شد، و این اختلال بر توانایی او در تنظیم دمای دست‌ها و پاهایش تأثیر می‌گذارد. خواندن خط بریل در دماهای نامعتدل، یعنی هم در سرمای شدید و هم در گرمای شدید، برایش بسیار دشوار است. او در دبستان با خط بریل مشکل داشت، و من درخواست حذف خط بریل از برنامۀ آموزشی اختصاصی‌اش را مطرح کردم.
شُکرِ خدا معلمش با من مخالفت کرد! او گفت: «بگذار با سرعتی که برایش مناسب است پیش برود. او مجبور نیست سریعترین بریل‌خوان باشد.». ما به انجام اصلاحاتی اقدام نمودیم. دریافتیم که نمایشگر بریل برای وی کاربرد بیشتری از کاغذ بریل یا بریل کاغذی دارد. اونیا یاد گرفته است پیش از خواندنِ طولانی‌مدت در هوای سرد، ابتدا انگشتانش را گرم کند. حالا که می‌تواند حرفش را بزند، جلسات مربوط به برنامۀ آموزشی اختصاصی‌اش را خودش رهبری می‌کند و به همه می‌گوید که از خط بریل استفاده می‌کند. او دریافته است که خط بریل بهترین راه برای ویرایشِ نوشته‌هایش است. بهترین راه برای این که نوشته‌ای را مرور کند و اشتباهاتش را یافته و تصحیحشان کند. استفاده از خط بریل خیلی بیشتر از تلاش برای استفاده از فناوری تبدیل متن به گفتار به کار وی می‌آید. فکر می‌کنم این یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتم بود، اینکه قصد داشتم بریل را از فرزندم بگیرم!

 

تبیتا: اِمیِ من حالا چهارده‌ساله است. او به لِبِر مادرزادی مبتلاست و سه سالش بود که این بیماری در وی تشخیص داده شد. یکی از دشوارترین مسائل برای من این بود که چهار خواهر و برادر بزرگترش در مدرسه جلوتر از او بودند. روابط ما با مدیریت و مدرسه بر پایه این چهار بچۀ بزرگ‌تر استوار بود. خیلی جالب بود که در عین تلاش برای حفظ تعادل این روابط تثبیت‌شده، مجبور باشم بجنگم تا خدمات مورد نیاز کوچک‌ترین بچه‌ام را دریافت کنم. این واقعاً دشوار بود و هنوز هم دشوار است. مدارس بچه‌ها را تغییر داده و حالا در ایالت دیگری زندگی می‌کنیم. کار را واقعاً از صفر شروع کرده‌ایم و دیگر مجبور نیستیم با تصوراتِ موجود و روابطِ تثبیت‌شده کلنجار برویم. این تغییر به‌نوعی کار را برایمان آسان‌تر کرده است.

 

جکی: آنچه که به والدین و معلمان می‌گویم این است که همۀ ما می‌دانیم چه چیزهایی را می‌بینیم، ولی نمی‌دانیم چه چیزهایی را نمی‌بینیم. اگر با بچه‌هایمان طوری رفتار کنیم که انگار بینا هستند، با دنیا طوری تعامل خواهند داشت که گویی دنیا کامل است، چون در نگاه آن‌ها هیچ نقصی ندارد. این مهم است که ما روش‌های متعددی برای یادگیری و تعامل با دنیا در اختیارشان بگذاریم. میزان دید خیلی از بچه‌هایمان در طول روز نوسان دارد. صبح‌ها یک جور و بعد‌از‌ظهرها جور دیگر می‌بینند. این وضعیت برای بچه‌های کم‌بینایمان به یک مشکل تبدیل می‌شود. وقتی از کاربرد خط بریل برای بچه‌های کم‌بینا حرف می‌زنم، اهمیت آن فقط به آینده محدود نمی‌شود. خط بریل برای این مهم است که به بچه‌های کم‌بینایمان کمک کنیم همین الان به دنیا دسترسی داشته باشند. وقتی بریل را کارآمد نشان دهیم، بیشتر احتمال دارد بچه‌هایمان نیز آن را برای خودشان کارآمد بدانند. این نکته دربارۀ همۀ ما صدق می‌کند. اگر ببینیم چیزی به دردمان می‌خورَد، خیلی بیشتر احتمال دارد در فرایندِ یادگیریِ خودمان مشارکت کنیم.

 

جین: ایرادی ندارد دست به نوآوری بزنید و در طول مسیر از نو شروع کنید و یاد بگیرید. همین الان داریم چنین وضعیتی را در مدرسۀ هیئت‌امناییِ جدیدی از سر می‌گذرانیم و تجربۀ حیرت‌انگیزی هم هست! اولش فکر می‌کردم خارج‌شدن از مدارس مخصوص نابینایان وحشتناک باشد؛ ولی هیئت‌امنای مدرسه فوق‌العاده حمایتمان کرده است. با این حال، تا وارد وضعیت جدید نشوید، نمی‌دانید اوضاع از چه قرار است. یادگیری در طول مسیر با تیم کنونی‌مان حیرت‌انگیز بوده است.
فرزندمان آموزش‌های پیش‌دبستان را در جایی سپری کرد که با محل زندگی‌مان حدود پانزده دقیقه فاصله داشت. وی معلمِ شگفت‌انگیزی داشت که برایش مانند والد سوم بود. بی هیچ مشکلی اجازه می‌دادیم ساعت سه به مدرسه برود و او را با اتوبوس می‌فرستادیم چون می‌دانستیم از وی خوب مراقبت می‌شود. به معلمش گفتیم برایمان مهم نیست که فرزندمان همۀ حروف بریل را یاد بگیرد. فقط می‌خواستیم مطمئن شویم که مواجهۀ زیادی با خط بریل دارد. معلم بریل را به بسیاری از بازی‌ها و فعالیت‌ها وارد کرد. فرزندمان دو سال در کلاس او بود و پیش از رفتن به کودکستان، نیمی از حروف را بلد شد. ما با این قضیه مشکلی نداشتیم. می‌دانستیم که می‌توانیم روند یادگیری‌اش را دنبال کنیم و بریل را در امور مورد علاقه‌اش جای دهیم. اهداف جاه‌طلبانه‌ای تعیین کردیم، ولی اگر عملکردش در حد کمال نبود، به او فشار نمی‌آوردیم.
آن‌قدر افراد زیادی برای موفقیت فرزندمان تلاش می‌کنند که گاهی فشار زیادی بر دوش اوست تا عملکردی در حد کمال ارائه دهد. ولی همیشه قرار نیست عملکردش بی‌نقص باشد؛ عملکرد هیچ بچه‌ای قرار نیست همیشه بی‌نقص باشد! اشکالی ندارد به فرزندتان اجازه دهید که یک بچه باشد، مانند بچه‌های دیگری که برنامۀ آموزشیِ اختصاصی ندارند، بچه‌هایی که هر سه ماه یک بار برایشان اهدافی تعیین نمی‌شود. این نکته‌ای است که من و جین و جکی می‌خواهیم بر آن تأکید کنیم. ایرادی ندارد فرزندمان به هر شیوه‌ای که برایش نتیجه می‌دهد یاد بگیرد، و ما نیز می‌توانیم پشتیبانِ این یادگیری باشیم.

 

تبیتا: همۀ این مطالب خیلی مهم است. از همۀ شما ممنونم که امروز اینجا بودید.

 

یادداشت‌ها:

 

Jackie Anderson:
Jean Fultz:
Sarah Erb:
Tabitha Mitchell:
NOPBC: National Organization of Parents of Blind Children: سازمانی ملی جهت ارائه حمایت، اطلاعات و منابع برای والدین و خانواده‌های کودکان نابینا با مأموریت تقویت و حمایت از آنها به منظور فراهم کردن بهترین منابع و پشتیبانی‌ها برای پیشرفت کودکانشان.
TVI: Teacher of the Visually Impaired: معلمان متخصص مسئول آموزش و پشتیبانی از دانش‌آموزان نابینا یا کمبینا و دارای دانش و تجربه در ارائه آموزش و پشتیبانی مناسب برای دانش‌آموزان با نیازهای ویژه در حوزه دیداری.
IEPs: Individualized Education Programs: برنامه‌های خاص دانش‌آموزانی با نیازهای ویژه از جمله نابینایان که با توجه به هر دانشآموز و معلولیت‌های آنان و به منظور مورد توجه قرار دادن نیازها و توانایی‌های آنها در محیط آموزشی مدرسه طراحی می‌شوند.
Aunya:
Harley:
Hypoplasia: کاهش در اندازه و یا توسعه ناکامل یک بافت، عضو یا سازمان بدنی.
Hawaii:
Utah:
IEP: Individualized Education Program:
Scleroderma:
Raynaud’s syndrome:
Emmy:
LCA: (Leber congenital amaurosis):

 

۴ دیدگاه دربارهٔ «نشریه جهان آزاد، شماره 94. حقیقت دربارۀ کمال»

ببخشید میخواستم بپرسم معلم مجاز نابینایان یعنی چی؟
من فارسیم ضعیف هست.
مگر معلم غیر مجاز هم برای نابینایان داریم؟
کلی بهش فکر کردم ولی متوجه نشدم.
فکر نکنید من انگلیسی بلدم ها.
باور کنید به منبعش اصلاً نگاه هم نکردم.
فقط به عنوان یه فارسی زبون ترغیب شدم این مطل رو بخونم که همون اول، این متن من رو به تفکر واداشت که منظور مترجم از معلم مجاز چیه؟

«معلم مجاز» در اینجا یعنی کسی که صلاحیت، موقعیت و امکان فعالیت در مقام معلم و مربی نابینایان‌رو داراست. واسه اون‌هایی که شاید دلشون توضیح بخواد، بعضی عبارات انگلیسی معادل فارسی ندارن و ترجمه لفظیشون مبهمه. یا باید به مدل ساده تر ترجمه بشن یا واسه درک مفهومشون باید توضیح اضافه در موردشون داده بشه که گاهی این توضیحات داخل متن رشته کلام‌رو پاره می‌کنه. البته این یکی شاید معادل‌هایی داشت که از طرف ما پیدا نشدن. «معلم مجاز» جایگزینی بود که به ذهن ما رسید. اگر شما معادل بهتری واسش دارید بهمون بفرمایید خوشحال میشیم و گنجینه معادل‌هامون واسه دفعات بعد پربارتر خواهد بود. به امید آگاهتر شدن همه ما.

کامنت شما توسط مدیریت، طبق تذکر کامل و دقیقی که در شماره ۹۲ به شخص شما داده بودیم، ویرایش و بخش های اضافی و بی ربط به این پست و محله نابینایان نیز پاک شد. نکته ای که بیان کردید در خصوص ترجمه به عنوان یک دیدگاه از جانب شما باقی می‌ماند. به امید اصلاح رویه شما در آینده جناب چوبینی!
این اصطلاح خیلی ساده هم معادلش میشه معلم ویژه نابینایان یا دبیر تخصصی در حوزه تدریس به نابینایان.
چون همانطور که مترجمین میدونن، وقتی یه متنی رو از هر زبانی بخوای به یه زبان دیگه ترجمه کنی، لازم هست به جای دقیقاً یک کلمه به عنوان معادل، مجبور بشی یه عبارت رو به عنوان معادل قرار بدی.

من فکر نمیکنم چیز بیربطی گفته باشم پس بر همون رویه ای هستم که بودم. نهایتاً دیگه نظری تو هیچ پستی نمیذارم تا این شکلی به من اهانت نشه و نظراتم زیر یه سری سیاستهای غلط لگدمال نشه.
به امید جهانی آزادتر و نه بر اساس ……….

دیدگاهتان را بنویسید