قصه کوکو، 24.
شب بسیار سرد اما آرومی بود. ساعتنشینهای خونه زمان سرشون مثل همیشه به کار خودشون بود و در دستههای کوچیک و بزرگ مشغول شیطنت و تفریح و موارد جدی از جمله یاد دادن و یاد گرفتن و خدا میدونست چه چیزهای دیگهای بودن. کوکو با جریان صداهای سالن همراه ولی از تمامشون جدا و در حال و هوای خودش بود. صدای پری از جهان شخصیش بیرونش کشید.
-کجا هستی کوکو؟
کوکو مثل تمام این اواخر در جوابش تقریبا خودکار لبخند زد. پری به لبخند بیارادهش جواب نداد.
-من نگرانم کوکو.
کوکو نگاه از شب بیرون پنجره برداشت.
-نگران واسه چی؟
پری آه کشید.
-واسه چلچله. تا کی باید اون داخل بمونه؟ واسه چی تموم نمیشه؟
کوکو میدونست باید به پری تسلای خاطر بده ولی حس گشتن برای پیدا کردن کلمات کارآمدرو در خودش نمیدید.
-چی بگم پری. ای کاش اون صبح کزایی دستکم به هدهد گوش میکرد و از ساعتش بیرون نمیزد! به من که گوش نمیده.
پری با اعتراض تقریبا داد زد:
-ولی این درست نیست چلچله اون صبح رفته بود کمک. الان سه روز میشه که داخل اون کمد گیر کرده.
کوکو نفس عمیقی کشید و سعی کرد جمله کمی مثبتی پیدا کنه ولی فایده نداشت.
-چلچله یهخورده زیاد بیپرواست پری. میترسم عاقبت یه دردسری جدیتر از اینکه الان داخلشه واسه خودش درست کنه.
پری حالا دیگه حسابی آزرده بود.
-و مالک سالن یهخورده زیاد سختگیره. اصلا معلومه چیشه؟
کوکو این بار آه کشید. توی دلش گفت:
-به سرش زده. شبیه چلچله شبیه خیلیهامون.
پری که از سکوت کوکو آرامش نگرفته بود نگاه نگران دیگهای به طرف کمد کوچیک زیر ویترین انداخت و با دعوت سینه سرخ و طوطی به نزدیکترین دسته کوچیکی که مشخص نبود روی چی متمرکز شدن پیوست. کوکو با حس رضایت از تنها شدن مجددش دوباره در شب بیرون پنجره غرق شد. این شبها حس میکرد هرچی بیشتر به شکستن سکوتش بیمیل میشد. ترجیح میداد توی هوای خودش باقی بمونه و کمتر وارد صحبت با بقیه بشه. دلواپس چلچله بود ولی هیچ کاری واسه پایان این وضعیت از دستش برنمیاومد. نگاهش سایهای تاریکرو با گوشه چشم صید کرد. نظری بیتمرکز از پنجره به بیرون انداخت. خفاشرو دید که با سرعتی خطرناک شیرجه زد و با خشمی بیمهار از مسیر نورهای سالن کنار کشید و توی تاریکی گم شد.
-لکههای آسمان! ننگهای پرواز!
عربده خفاش با وجود اونهمه صدا باز هم شنیده میشد. قناری از داخل ساعتش آروم زمزمه کرد:
-لکههای آسمان؟ ننگهای پرواز؟ کی این موش پرنده کج و کولهرو وکیل وصی پرواز و آسمون کرده که حالا داره واسه ما رجز میخونه؟
کوکو آه کشید.
-ولش کن. نورهای اینجا اذیتش کردن.
قناری آروم نشد.
-بهتر که اذیتش کردن. به چه حقی اون بیرون میچرخه و هرچی دلش میخواد بهمون میگه؟
کوکو لبخند غمگینی زد.
-جدی نگیر. اون موجود ذاتا تلخه. در هر حال یه چیزی واسه گیر دادن به یه گوشه از هستی گیر میاره.
گنجشک در تأیید قناری خرناسی کشید ولی حرفی نزد. کوکو همون طور خیره به پنجره در افکار ساکتش شناور شد. جایی که گنجشک و قناری و بقیه بهش راه نداشتن. سایه خفاش هنوز اون اطراف چرخ میزد. کوکو پرواز سریعشرو در تاریکی تماشا کرد و آهی عمیق کشید.
-خیلی وارده نه؟
کوکو چنان از جا پرید که کم مونده بود از روی قفسه به پایین پرت بشه. نگاهی دلگیر به هدهد انداخت که سبب قهقههش شد. کوکو سعی کرد در جواب خنده هدهد بخنده ولی چندان موفق نبود. هدهد پرسششرو تکرار کرد.
-میگم خیلی وارده مگه نه؟
کوکو این بار کمی موفقتر از لحظه پیشش لبخند زد.
-کی وارده؟ و در چی؟
هدهد دیگه نمیخندید.
-خفاش در پروازش. به نظرت اوضاع پروازش چطوره؟
کوکو نفهمید که یادش رفته آهشرو قورت بده.
-من متخصص پرواز نیستم که ارزیابیش کنم ولی به نظرم بله خیلی وارده. مثبتهاش زیادن. دید در شبش و سرعت پروازش و مهارتش در چرخش و فرودش و…
کوکو به هدهد نظر انداخت که با نگاهی متمرکز بهش خیره شده بود.
-به نظرت داشتن تمام اینها چقدر میارزه؟
کوکو صادقانه جوابشرو داد.
-به نظرم خیلی زیاد.
هدهد آروم تماشاش میکرد.
-چقدر زیاد؟
کوکو دوباره به پنجره نظر انداخت. هدهد منتظر جواب بود.
-به نظرم… خب من واقعا… نمیدونم. خیلی زیاد.
هدهد به پنجره و به کوکو نزدیکتر شد.
-چی حاضری واسه به دست آوردن داشتههای اون موجود بپردازی؟
کوکو تعجب کرد.
-اینجا همه خطرناکن. از کجا فهمید؟
کوکو بلند نگفت ولی هدهد لبخند زد.
-کوکو! گاهی بعضی چیزها از بیرون خیلی دیدنیترن. هیچ کسی کامل نیست و تو اینو خیلی خوب میدونی. بعضیها شاید از نظر ما کاملتر بیان ولی آیا اونها واقعا کاملن؟
کوکو در سکوت نگاهش کرد. هدهد آهسته کنارش ایستاد.
-پرواز اون موجود و مهارتش شاید برای تو خیلی ارزش داشته باشه ولی بد نیست گاهی همزمان با تماشای داشتههای دیگران به خودمون هم یه نگاهی کنیم. تو هم در جایگاه خودت مزیتهای خودترو داری که از نظر خودت دیده نمیشن.
کوکو نتونست زهرخندشرو مخفی کنه. اصراری هم در مخفی کردنش نداشت.
-جایگاه خودم؟
هدهد نشنیده گرفت.
-تو شاید از نگاه خودت اندازه اون موجود در سرعت و مهارت پرواز و دید در شب سریع و قوی نباشی. ولی عوضش دارای مزیتهایی هستی که اون ازش بهرهای نبرده. تو روزبینی. اگر واقعیتشرو بخوایی و درست ببینی بد هم نمیپری. جاش که برسه شاید نه با اون سرعت ولی با مهارتی که کم هم نیست هم میپری هم اوج میگیری و هم به اندازه لازم میبینی. اینو هم در نظر بگیر که سرعت اون موجود حاصل خشم همیشگیشه. چیزی که خودش نمیفهمه چقدر سبب آزارش شده و تو از این عامل منفی خلاصی. تو اگر بپری قطعا در پروازت مکث خواهی داشت و در نتیجه کمتر خطا میری و دیدنیهاییرو میبینی که از نگاه تاریک اون پنهان میمونن. اگر عاقلانهتر ببینی حاضر نمیشی نگاه عمیق و آرامش و تمرکزت در دیدن خیلی چیزهارو با توانایی پروازهای اون خفاش عوض کنی. به نظر منی که جفتتونرو از هر نظر بیرون از خودتون میبینم تو از خیلی جهات ازش جلوتری. و این خیلی مثبته.
کوکو با حیرت به هدهد نظر انداخت.
-من از خفاش جلوترم؟
هدهد با تأکید بیشتر جوابشرو داد.
-بله. واقعا هستی. شاید به مهارت پروازی که خودت میخوایی نرسیده باشی ولی دقیق بهش فکر کن. واقعا اینقدر بده؟ واقعا از نظرت رسیدن به اون جایگاه پرواز هرچی هم بیارزه اونقدر با ارزشه که دلت بخواد از جنس اون باشی؟ همه چیزت؟ بینشت. حست. رنگ نگاهت. به نظرم حتی اگر واقعا جای انتخابی واست باشه نباید حاضر بشی فقط واسه کسب توانایی اون مدل پریدن به جای چیزی که الان هستی در جایگاه اون موجود باشی.
تیهو هدهدرو صدا زد تا واسه اصلاح چیزی که کوکو نفهمید چی بود و خیالش هم به فهمیدنش نبود به کمکش بره. هدهد بالی واسه تیهو تکون داد و خطاب به کوکو گفت:
-بهش فکر کن.
و بعد پرید و رفت و کوکورو متفکر کنار شیشه شبگرفته جا گذاشت. کوکو لحظهای بدون آگاهی به ناکجا خیره موند و سرشرو به سرمای شیشه تکیه داد. اون بیرون، شب سرد زمستون با تمام سیاهی و سنگینیش در جریان بود.
روزهای تاریک زمستون آهسته میگذشتن. چلچله یک هفته تمام داخل اون کمد کوچیک باقی موند و زمانی که از اونجا خارج شد چنان خسته بود که از هیچ نگاهی پوشیده نموند. کوکو در اولین فرصتی که به دستش اومد از ساعتش بیرون زد و خودشرو به ساعت طلایی رسوند. چلچلهرو بیش از اینها دوست داشت که منتظر تجدید قوا و خروجش از ساعتش بمونه.
-بلند شو ببینم! چقدر بهت گفتم عدول از اصول حاکم به زندگی یک آدم نتیجه مثبتی نمیده! ببین چه معاملهای میکنی با خودت؟
چلچله چشمهای بیحالشرو باز کرد و به کوکو نظر انداخت. کوکو حس کرد چیزی توی سینش لرزید.
-آخه من بهت چی بگم چلچله؟ با خودت چیکار کردی؟
چلچله فقط آه کشید. کوکو بیمکث از ساعتش بیرونش کشید. بغلش کرد و همراهش به ساعت خودش برگشت.
-این کاررو نکن کوکو اون باید همونجا بمونه هر لحظه ممکنه کسی از بیرون سر برسه و اگر مشخص بشه که تو اون ساعترو خالی کردی نتیجه مثبتی نمیگیری.
کوکو در حال پرواز به طرف ساعتش شونهای از جنس به جهنم در جواب جغد بالا انداخت و گذشت. چلچله زیر پرهاش از هر زمان دیگهای که کوکو به خاطر داشت کوچیکتر به نظر میرسید. کوکو حس کرد چیزی داخل قفسه سینش تنگ شد.
-چیزی نیست. درست میشی. خستهای.
چلچله انگار توی خواب زمزمه کرد:
-سرده. سردمه!
کوکو بالهاشرو دور جسم کوچولوی چلچله جمع کرد و محکم به خودش فشارش داد.
-میدونم. میدونم! چیزی نیست. الان درست میشی. خدایا آخه من باهات چیکار کنم واسه چی گوش بهم نکردی!
چلچله انگار که اصلا نمیشنید فقط آهسته زمزمه میکرد:
-سرده. سرده. سردمه!
کوکو بیحرف به نوازش چلچله ادامه داد. صدای قناری از جا پروندش هرچند چلچله اصلا نفهمید.
-راست میگه. منم سردمه. تمام فنرهام انگار یخ بستن.
گنجشک تأییدش کرد.
-بدجوری سرده. انگار تمام دنیا داره منجمد میشه. این سرما واسه چی دست بردار نیست؟
پری آه کشید.
-احساس میکنم از یخ درست شدم. خیال میکردم فقط خودم حسش میکنم. پس کی تموم میشه؟
گنجشک و قناری توجهشون به هنرنمایی جدید یکی از دیجیتالیها که کوکو علاقهای به دونستنش نداشت جلب شد. پریدن و رفتن تا قاطی جماعت اطراف ویترینها بشن. کوکو تماشاشون کرد که در حال پریدن تلاش میکردن تا پرهاشونرو هرچی بیشتر پوش بدن. پری هنوز با نگاهی غمگین و شاید سرمازده به چلچله خیره مونده بود. کوکو نگاهش کرد. نگاهش آهسته روی بقیه چرخید. همه کم و بیش با پرهای پوش داده و بالهای فشرده این طرف و اون طرف میرفتن. کوکو تعجب کرد چون تا اون لحظه نفهمیده بود که بقیه هم هر کدوم جدا از هم و مدل خودشون سرمارو ندید میگرفتن و تحمل میکردن. کوکو به طرز دردناکی با تمامشون احساس اشتراک داشت. تا اون زمان خیال میکرد فقط خودشه که اینهمه سرما توی وجودش رخنه کرده و حالا به خاطر اینهمه ندیدن از خودش دلگیر بود. میدونست حتی اگر میدید و میفهمید هم کاری از دستش برنمیاومد ولی به نظرش باید میفهمید. در هر حال باید میفهمید و تا همینجارو باید درست انجام میداد. اگر نمیتونست چیزیرو واسشون عوض کنه دستکم باید میفهمید. باید آگاه بود که بقیه هم از این انجماد تاریک در عذابن. کوکو دقیقتر نگاه کرد. اوضاع دیجیتالیها از نگاهش بهتر بود ولی کی میدونست شاید اشتباه میکرد. کوکو به خودش متمرکز شد. مدتها بود که با احساس سرمایی تیز و سوزناک در خودش میلرزید و کاملا ناخودآگاه زور میزد که حس و حال منجمدش دیده نشه و دیده هم نمیشد. اما سرما بود. بود و داشت اذیتش میکرد. حالا حس میکرد تحملش داره سختتر میشه. شاید هم سرما داشت بیشتر میشد. کوکو نمیدونست. خیالش هم به دونستنش نبود. سرما بود و ظاهرا کوکو تنها کسی نبود که احساسش میکرد. مهلتی واسه فکر کردن نداشت. چلچله داشت میلرزید. کوکو به اطرافش نظر انداخت. بالهاشرو تا جایی که میشد باز کرد و پریرو همراه چلچله سفت بغل زد.
-بیایید اینجا. شاید فایده داشته باشه.
عروسکها بیحرف زیر پرهاش مچاله شدن و کوکو مطمئن بود اون زیر لرزشهای بیصداییرو احساس میکرد که نمیدونست مال کدوم یکی از اون موجودات هستن. لازم هم نبود بدونه. زیر پرهاش، بیرون از وجود خودش، بیرون از جهان خودش، کسی، کسانی، کمتر یا بیشتر از خودش اما بیشتر از ظرفیت تحملشون، پشت آوازها و موزیکهای آرومشون، از سرمای نفسگیری که توی وجودشون میچرخید به خودشون میلرزیدن.
سر و کله اون مهمون عجیب که اونهمه دردسر واسه ساعتنشینهای خونه زمان درست کرده بود خیلی زود دوباره در سالن پیدا شد و با تأکید بر اینکه دیگه نمیخواد و نباید مهمون به حساب بیاد به لیست آشناهای شبنشینیها پیوست. برخلاف انتظار و در کمال حیرت کوکو و بقیه این آدم تقریبا تمام توجهش به ساعتهای عروسکدار بود و با چنان دقت نظری طرز کار و زیر و بم این مدل ساعتهارو زیر نظر میگرفت که گاهی از خودش بیخود میشد و اگر به حال خودش میذاشتنش دقیقههای طولانی به یکی از این ساعتها و عقربهها و عروسکش خیره میموند. شبی که رسما آمادگیشرو برای ارتقای ساعتهای عروسکدار خونه زمان و تجهیزشون به قابلیت دیجیتالیها اعلام آمادگی کرد اصلا باعث حیرت کوکو نشد چون از خیلی پیش انتظارشرو داشت. این نظریه بازخوردهای متفاوتی بین بقیه ساکنان خونه زمان داشت. ناباوری، دلواپسی، امیدواری، سرخوشی و هیجان و حسهای دیگه از جمله مواردی بودن که کوکو میدید ولی در خودش فقط عدم تمایل بود که قویتر از تمام این حسها توی سرش میچرخید. دلش میخواست نتیجه ورود به این عرصه و تلاش برای پیش رفتنرو تماشا کنه ولی به هیچ عنوان مایل نبود که خودش و ساعتش درگیر این مدل تغییرات باشن. تیهو، هدهد، چلچله و سینه سرخ اولین موارد مورد آزمایش بودن که موفقیت بزرگیرو به نمایش گذاشتن. خیلی زود منظره سالن عوض شد و عروسکیهای خونه زمان هر کدوم بر حسب قابلیتهای خودشون و ساعتهاشون به موارد جالبی مجهز شدن. عقربههای ثانیهشمار از تمام ساعتهای عروسکدار حذف شدن و جاشون با عددهای رنگارنگ و درخشانی که بالای صفحه ساعتها ثانیه به ثانیه تغییر میکردن عوض شد، شیشههایی با صفحاتی به شفافی و وضوح مانیتورهای دیجیتالی جای شیشههای قدیمیرو گرفت، کوکها با دکمههای براق تنظیم جایگزین شدن و موزیکهایی شفافتر و موزونتر جای زنگهای قدیمیرو گرفتن و چند روز بعد تقریبا هیچ ساعتی بین عروسکیها به سبک و مدل گذشته باقی نموند. همه کم و بیش از این تغییرات برخوردار شده بودن و داستان همچنان ادامه داشت. این ماجرا حسابی مایه تفریح ساعتنشینها از عروسکی گرفته تا دیجیتالی و سرگرمی آدمها بود و کوکو در این فکر بود که با جایگزین شدن کوکها باید یک راه جدید برای اتصال پیدا کنن. امیدوار بود که خودش تنها کسی نباشه که به این موضوع فکر میکنه و در کمال رضایت خاطر فهمید که هدهد هم باهاش همفکره. با کمک هدهد و چلچله بقیه خیلی زود یاد گرفتن که چه جوری با دکمههای تنظیم ساعتهاشون کنار بیان و با هم هماهنگ بشن و بعد از حل مشکل مشخص شد که برخلاف انتظار کوکو این دکمهها بیشتر از کوکهای قدیمی در ایجاد هماهنگی بهشون کمک میکردن و جز در زمانهایی که یکیشون به دردسر میافتاد در باقی موارد سرعت عمل و کاراییشون به طرز قابل توجهی بالا رفته. کوکو تغییرات خودش و ساعتشرو خیلی مشکل پذیرا میشد و تسلط به موقعیت جدیدرو برای خودش به شدت سخت میدید. بارها از کوک در رفت و یکی دو بار هم اتصالاتش چنان به هم ریخت که سر از تاریکخونه درآورد و بعد از گذروندن یکی دو شب کامل زیر تعمیرات سخت که تحملشون به شدت واسش سنگین و نفسگیر بود، گیج از خستگی و تقریبا ناهشیار از ساعتهای پرفشاری که سپری کرده بود به چرخه تنظیم زمان برگشت و فهمید که ظاهرا چارهای جز پذیرش نداشت و با وجود تمام تلاشش برای کنار گذاشته شدن از این دسته متغیر عاقبت مقاومتش وا داد و برخلاف میلش و واسه نجاتش از دردسرهای تعمیرات و تاریکخونه سعی کرد و عاقبت تونست به خودش و ساعتش و قابلیتهای جدید و پردردسرش مسلطتر بشه. چکاوک و کبوتر با سرعتی باورنکردنی روبهراه شدن و چکاوک در تلاش بود که همراه هدهد به بقیه از جمله سحره کمک کنه که از پس سردرگمیهاشون بر بیان. سینه سرخ تقریبا همه جا بود و حسابی کمک میکرد. به نابلدها یاد میداد، گیرهارو رفع میکرد، به موارد از قلم افتاده میرسید و هر طوری که ازش برمیاومد جا موندههارو به بقیه میرسوند. زمانی که کوکو با سیستم جدید پخش نورش به شدت مشکل پیدا کرد و چیزی نمونده بود که یک بار دیگه سر از میز تعمیر تاریکخونه دربیاره سینه سرخ مثل فشنگ سر رسید و حسابی سعی کرد اوضاعرو درست کنه. کوکو هیچ زمانی کاملا موفق به حل این گیرش نشد اما تلاش سینه سرخ از یادش نرفت. ساعت بزرگ تنها موردی بود که دستنخورده باقی موند و این مایه رضایت خاطر کوکو شد چون حس میکرد با وجود اون ساعت غولپیکر و باقی موندنش به سبک قدیمش هنوز پیوند خودش و خونه زمان با گذشته آشنا برقراره و کوکو مایل به از دست دادن کامل این بستگی هرچند باریک نبود. و دیماه در میان این تکاپوی بیتوقف، آرام و نامحسوس پیش میرفت و جاشرو به قلب منجمد زمستون میداد.
ادامه دارد.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 31.»
سلام پرپری کوچولو خوبی آیا احوالاتت در چه وضعیه؟؟
امیدوارم عالی باشه
نمیدونم چرا این کوکو منو یاد تکپر میندازه نمیدونم چرا یه جورایی انگار از یه جنسن شایدم اینجور نیست و من اشتباه میکنم
دلت شاد و ایام بکامت
سلام دشمن عزیز. ضمن عرض رجز که میکشمت و نصفت میکنم و از این موارد، در مورد حالم بیخیال. تکپر دیگه کیه؟ ولی شبیه نیستنها این شاید ورژن آپدیت شده ازش باشه اون یکی درصد نقهاش بیشتر بود آخ و واخ هم زیاد قاطیش داشت این یکی از این طرف بوم افتاده از بس بیذوقه شبیه یه مشت کاه میمونه. بگذریم. همچنان من عاقبت یه زمانی یه جایی به یه دلیلی میکشمت. مواظب دلت باش دشمن عزیز. تا خدا هست امید به فردا هم هست. لبخندهامونرو واسه روز مبادا نگه داریم که سر زمانش لازممون میشه. ایام به کامت.