خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 32.

دیماه آهسته به انتها می‌رسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمی‌داشت و همچنان پیش می‌رفت. خونه زمان رفته‌رفته با تغییرات جدیدش هماهنگ می‌شد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر می‌شدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس می‌کرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه می‌گیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظره‌ای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شب‌ها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه زمان به خصوص در شب به شدت توی چشم می‌زد و ترجیح همیشگی کوکو به موندن در مرز میان این دو جهان به شدت روشن و به شدت تاریک، یعنی پنجره بود. پنجره برای کوکو دریچه‌ای بود که خیلی بیشتر از یک پنجره، یک دریچه و یک قصه حرف واسه گفتن داشت. پنجره در شب رابط میان دنیای تاریک و روشن بود. در صبح راهی به دنیای طلوع. روزهای روشن دری به جهان رویای آسمان و پرواز. و در هر لحظه، چه شب و چه روز، پناهگاهی برای فاصله گرفتن از واقعیت‌های ملموسی که کوکو از تمامشون خسته بود. این اواخر به نظرش می‌رسید که این خستگی از خیال و تلقین گذشته و داره روز‌به‌روز محسوستر و شدیدتر میشه. انگار سنگینی عجیب و ناشناسی‌رو در تمام اتصالاتش احساس می‌کرد که خیلی نامحسوس و خزنده بیشتر و بیشتر می‌شد. کرختیِ سنگین و سردی که آهسته در وجودش می‌خزید و پیش می‌رفت و هر روز بی‌حستر و سنگینترش می‌کرد. کوکو حرفی نمی‌زد. به کی می‌تونست بگه؟ به کی می‌شد گفت این مدل موارد‌رو؟ از نظر کوکو هیچ کدوم از اطرافیانش از همچین چیزهایی سر درنمیاوردن. گیریم هم که سر درمیاوردن، چی از دستشون برمی‌اومد؟ اون‌ها ترمیم‌کننده نبودن و برای تعمیر فقط یک راه وجود داشت. تاریکخونه. کوکو هیچ از این تصور خوشش نمی‌اومد. خاطرات2-3دفعه آخری که سر از تاریکخونه درآورده بود واسه تمام باقی عمرش بس بودن. تعمیرات ضربتی، سریع و سنگین انجام شدن و کوکو به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست یک بار دیگه گذرش به اون میز کوچیک کنج تاریکخونه بی‌افته. در نتیجه فقط به عقربه‌های جدید ساعتش بیشتر فشار آورد تا درست و مداوم پیش برن. عقربه‌ها سریع و روون کار می‌کردن. ساعت صدایی کرد و دوباره به تیک‌تاک افتاد. کوکو به سرعت چند لحظه‌ای که از زمان سالن عقب افتاده بود‌رو با فشار بیشتر به عقربه‌ها جبران کرد و پیش از اینکه این عقب موندن واسش دردسر بشه زمان ساعتش‌رو به بقیه ساعتنشین‌های خونه زمان رسوند. همه چیز که آروم شد، به شلوغی‌های اطرافش که در امواج متعدد بین دسته‌های رنگارنگ اطراف جریان داشتن نظر انداخت. سحره و چکاوک درگیر ساختن یه مدل گیره ظریف با فنر بودن که به موقع دکمه‌های گیر کرده که ایرادشون خیلی بزرگ نبود‌رو باهاش آزاد کنن. چکاوک استاد این موارد بود و سحره داشت سعی می‌کرد ازش یاد بگیره و چکاوک هم که انگار صبرش انتها نداشت، بدون مکث بارها و بارها یادش می‌داد. کوکو احساس گناه کرد. می‌دونست که باید همراه سحره در کنار چکاوک و در تلاش واسه یاد گرفتن باشه اما کرختیِ تاریکی که دچارش شده بود حس و حال تلاش برای حفظ و یادگیری هر مدل تغییری‌رو ازش گرفته بود. نگاه از اون2تا برداشت و بقیه‌رو از نظر گذروند. پری دریایی همراه پرنسس و فرشته مشغول توضیح دادن یک چیزی به چلچله، طاووس و پری بودن و پری دریایی مثل همیشه با حرارت و جدیت مشغول توجیه بقیهشون بود. کوکو نمی‌دونست ماجرا چیه و اصلا هم خیالش به دونستنش نبود. گنجشک، بلبل و قناری و چندتا دیگه یه گوشه مشغول حرف‌های درگوشی بودن و گاهی بلند می‌خندیدن و زمانی به شدت تعجب می‌کردن و لحظه‌هایی حسابی یکه می‌خوردن و خدا می‌دونست سرشون به گفتن و شنیدن چه مزخرفاتی گرمه. اون طرفتر ملکه برفی داخل آینه کنار ویترین سرگرم تماشای خودش بود و همزمان واسه چندتا از جدیدی‌ها که دورش جمع بودن پشت چشم نازک می‌کرد. در گوشه دیگه سالن و دورترین نقطه از در تاریکخونه، کبوتر همراه جغد و طوطی و هدهد و تیهو معرکه گرفته بود و داشت با یه تیکه شیشه و چندتا خورده چوب و یه حلقه فنر کهنه شیرین‌کاری می‌کرد. کوکو نظرش به طوطی جلب شد که آهسته دمش‌رو زیر فنر برد تا زودتر از زمانی که کبوتر مشخص کرده بود پنهانی شیطنتی کنه و فنر‌رو آزاد کنه که حقه کبوتر باطل بشه ولی درست در لحظه آخر سینه سرخ مشخص نشد از کجا سر رسید و با نوکی که به یک سر فنر زد باعث شد سر دیگهش از زیر خورده چوب‌ها آزاد بشه و بالا بپره و صاف روی فرق سر طوطی فرود بیاد و دادش‌رو به آسمون ببره. کبوتر که ظاهرا از حقه طوطی و نزدیک شدن سینه سرخ بی‌خبر نبود اصلا غافلگیر نشد ولی بقیه اول از جا پریدن و بعد حسابی از تماشای قیافه طوطی با کله ورم کرده و دمی که لای حلقه فنر مونده و حسابی درد داشت می‌خندیدن. کبوتر در حالی که جغد بی‌حال از خنده‌رو از سر راهش کنار می‌زد بدون اینکه بخنده همزمان با اشاره به طوطی صداش‌رو وسط قهقهه‌های بقیه رها کرد.

-خب این جناب جمع‌آزار که از دو طرف خورده و الان جای سر و دمش‌رو بلد نیست. امیدوارم عبرت گرفته باشه که البته بعید به نظر میاد. حالا هر کسی زودتر به هوش اومد روی سر و بیخ این موجود نشونه بذاره و واسش بگه بلکه دوباره یادش بیاد.

کبوتر بدون لبخند تمام این‌هارو گفت ولی اثرش روی بقیه فوری بود. طوطی که داشت گریهش می‌گرفت خواست به طرفش خیز برداره و بزندش اما سینه سرخ واسش جفت پا گرفت و طوطی ناغافل روی قفسه پخش شد. بقیه هم به جز کبوتر از شدت خنده روی قفسه ولو شدن و سر و صداشون چندتا دیگه‌رو هم از اطراف جذب صحنه کرد و طفلک طوطی که قیافهش حسابی دیدنی شده بود! کوکو به خودش که اومد متوجه شد از مدتی پیش در حال لبخند زدنه. کبوتر نگاهش کرد و همچنان بدون لبخند ولی با رضایتی شیطنتآمیز بالی واسش تکون داد. کوکو واضحتر خندید. نگاه از سالن برداشت و به پنجره نظر انداخت. هنوز لبخند می‌زد. هرچند دلش نمی‌خواست جزو هیچ کدوم از این دسته‌ها باشه، با دیدن تکاپوی آشنای خونه زمان به نوعی آرامش می‌گرفت و انگار خیالش جمع می‌شد. لبخند محوی زد و از صدای ناقوس‌مانند ساعت بزرگ که نیم ساعت پیش از نیمه شب‌رو اعلام می‌کرد مثل بقیه از جا پرید. دیگران مثل هر بار بعد از تموم شدن یکه خوردن‌هاشون همدیگه‌رو گرفتن و از خنده ریسه رفتن ولی کوکو مثل همیشه فقط لبخندی ناخودآگاه زد و دوباره به پنجره شب‌گرفته خیره شد. نگاهش تا ناکجا در تاریکی پیش رفت و کم‌کم ذهنش‌رو هم با خودش می‌برد. هیاهوی ملایم و مداوم اطرافش در گوشش آهسته‌تر و آهسته‌تر می‌شد. صدایی انگار از جنس آسمون و ستاره‌ها به خود دعوتش کرد. صدایی ظریف، موزون، آشنا.

-آهای پرنده بزرگ! اینجارو ببین؟ ما اینجاییم.

کوکو به شبتاب‌های بالدار که با هیچ توضیحی نمی‌شد حضورشون در این فصل سال‌رو توجیه کرد نظر انداخت. شبتاب‌ها انگار سرمارو ریشخند می‌کردن. مثل یک دسته ستاره رقصان توی هوا بالا و پایین می‌رفتن و چرخ می‌زدن و بازی نور راه انداخته بودن. کوکو از ته دل لبخند زد.

-سلام ستاره‌های زمینی. عاقبت نفهمیدم شماها توی قلب این انجماد چه جوری این اطراف بیدار می‌چرخید. شماها هم که هر دفعه ازتون می‌پرسم جواب درست درمون نمیدید. ولی امشب شروع ماه وسطیِ زمستون و خیلی سرده. روی دریچه ورودی قلب زمستون چیکار می‌کنید؟ شماها باید در مکان امن باشید تا سرما بره.

خنده‌های موزیکال شبتاب‌های بالدار یخ انجماد شب‌رو شکست.

امشب آسمون ستاره نداره پرنده بزرگ. ولی ما اومدیم ستاره‌های امشب باشیم. نگاه تو صید ستاره‌هارو دوست داره مگه نه؟

کوکو خندید. شبتاب‌های بالدار به رقص نورشون ادامه دادن و کوکو حس کرد در لایه‌های موجی از رویا پیچیده میشه. نفهمید چه مدت گذشت که سایه‌ای به سرعت از نگاهش گذشت و از جا پروندش. کوکو بلافاصله از جا پرید و با تمام توان فریاد کشید:

-مواظب باشید!

شبتاب‌های بالدار هم مثل کوکو معطلش نکردن. در یک چشم به هم زدن پراکنده شدن و با جیغ‌های کشدار و وحشتزده از فرودهای وحشتناک خفاش جاخالی دادن. کوکو تمام زورش‌رو داد به پنجه‌هاش و پنجره‌رو کشید. شبتاب‌ها با سرعت نور به طرف شیشه پرواز کردن و در کسری از ثانیه از درز لای پنجره گذشتن. خفاش که تقریبا بهشون رسیده بود نتونست متوقف بشه. کوکو درست در لحظه مناسب از جلوی شیشه کنار رفت و نوری کورکننده از داخل مستقیم به بیرون و به چشم‌های جنونزده خفاش تابید. خفاش که بر اثر سرعت زیادش و نور شدید تعادلش‌رو از دست داده بود به ضرب تمام به شیشه خورد و به عقب پرتاب شد. طنین عربده‌های خشم خفاش انگار توی شب و توی انجماد زمستون و توی شیشه که هنوز بسته باقی مونده بود پیچید و انعکاسش انگار تا مدت‌ها در دل شب می‌چرخید.

-انگل‌های شناور! میکروب‌های آسمان! آبروی پرواز‌رو می‌برید. بیچاره‌های داغون! گرد و خاک‌های معلقِ به درد نخورِ لعنتی!

کوکو بی‌نفس به دیواره بیرونی ساعتش تکیه زد. شبتاب‌ها لحظه‌ای بعد به خودشون مسلط شدن و دوباره دور هم و دور کوکو حلقه زدن.

-آخ! نزدیک بودها!

-آره چیزی نمونده بود!

هی پرنده بزرگ! هشدارت خیلی به موقع بود.

-راست میگه. نجاتمون داد.

-آره درسته. خطر گذشت. همگی سلامتیم. دیگه نگران نباش.

نگاه مات کوکو هنوز به مسیر ناپدید شدن خفاش خیره مونده بود. مدت‌ها طول کشید تا تونست دوباره نفسش‌رو در قفسه سینهش پیدا کنه. صدای هدهد از خیلی نزدیک به دنیای اطراف برش گردوند.

-چی شده؟ باز هم که این! دوباره چشه؟

کوکو نگاه بی‌حالتش‌رو از پنجره برداشت. کاملا مشخص بود که حس و حال توضیح نداشت.

-نمی‌دونم.

هدهد متفکر به کوکو، به شبتاب‌های بیخیال و به پنجره نظر انداخت.

-به نظرم برای مدارا هم خط پایانی هست.

کوکو در سکوت نگاهش کرد و آهسته سرش‌رو به چپ و راست تکون داد. شبتاب‌های بالدار بیخیال خطری که از سرشون گذشته بود دوباره مشغول رقص و آواز ظریف خودشون شدن. کوکو ولی نگران بود.

-خب ستاره‌های زمینی. شماها واقعا باید بیشتر مواظب باشید و الان هم داخل این زمهریر نباید بچرخید. خیلی خطرناکه.

شبتاب‌های بالدار مثل همیشه با خنده‌های موزونشون سکوت و سرما و شب‌رو از وجود کوکو فراری دادن. کوکو حس کرد هوای اطرافش گرمتر، شب اطرافش روشنتر، و فضای اطرافش سبکتر شد، اما خطر همچنان باقی و کوکو هنوز نگران بود. شبتاب‌های بالدار مثل همیشه بی‌توجه به منفی‌ها مشغول آواز و پرواز و نور‌افشانی بودن و کوکو حس می‌کرد می‌تونه باقی عمرش‌رو تا انتها بشینه و در رویای حاصل از این تماشا غرق بشه.

 

هفته اول از ماه میانی زمستون در سالن زمان خبری از سکون نبود. مهمون عجیبی که دیگه نه بیگانه بود و نه عجیب اعلام کرده بود که قراره با چندتا از آشناهاش از جمله یک سرمایه‌گذار جوون اما نه بی‌تجربه که وصف خونه زمان‌رو شنیده و عاشق تجربه و آزمایش و دیدنی‌های جدید بود بیاد تا تغییرات اعمال شده روی ساعت‌های عروسکی و دیجیتالی خونه زمان‌رو نشونش بده و امکان اعمال تغییرات بیشتر و پیشرفت‌های بیشتر و تولید ساعت‌های جدیدتر و حتی اسباببازی‌های ترکیبی‌رو بررسی کنن. مالک خونه زمان مثل همیشه از رسیدن مهمون جدید و طولانیتر شدن لیست آشناها استقبال کرد و بقیه اطرافیان از خبر یک شبنشینی مفصل دیگه با یک بهانه از جنس آشنایی و اکتشاف حسابی ذوقزده شدن. ساعتنشین‌های خونه زمان آماده می‌شدن تا این بار حساب شده‌تر اون شب‌رو سپری کنن و مهمتر از همه در زمان حضور آدم‌ها فقط عروسک و تصویر باقی بمونن تا کسی از بینشون به دردسر نیفته. اما همه در این امر با همدیگه همنظر نبودن. هدهد روی اصل سکوت تأکید داشت. خیلی‌ها از جمله کوکو باهاش موافق بودن.

-همگی حواس‌هارو جمع کنید! توی لیست شب‌های این هفته یک شب بسیار شلوغ و بسیار مهم هست. ملاقاتی‌های ناشناس بیشتر از یکی هستن و اتفاقا این بار شلوغی و تمرکز روی تک‌تک ما حسابی زیاده. به هیچ عنوان نباید دردسری از طرفمون پیش بیاد چون نتیجه منفیش اصلا واسمون دلپذیر نخواهد بود. همگی اتصالاتتون‌رو بررسی کنید که لحظه آخر کسی درگیر ایرادهای تعمیر‌لازم نباشه اگر هم موردی پیش اومد کسی واسه کمک‌های خطرناک اقدام نکنه تا گرفتاری پیش نیاد.

-هدهد درست میگه. آدم‌ها نباید مواردی دور از انتظارشون اینجا ببینن چون واسه توجیهشون مشکل پیدا می‌کنیم.

-چه ایرادی داره؟ اونها واسه چی نباید ببینن و بدونن اینجا چه خبره؟

کوکو با حیرتی گنگ به چلچله خیره شد.

-تو چی میگی چلچله؟ هیچ کسی نباید بدونه که ما اصل سکوت‌رو می‌شکنیم.

چلچله شونه بالا انداخت.

-واسه چی؟ چی میشه اگر اون آدم‌ها بدونن جز خودشون موجودات دیگه‌ای هم وجود دارن که از امتیاز حرکت و گفتار برخوردارن؟ اصلا به نظر من باید بفهمن.

کوکو حالا از مرحله حیرت گذشته بود و حس می‌کرد وحشتی سرد توی وجودش بالا میاد.

-چلچله! محض خاطر خودت توجه کن! آدم‌ها به هر دلیلی که من نمی‌دونم نمی‌خوام هم بدونم نباید این‌ها که تو گفتی‌رو اینجا ببینن و بدونن. در دنیای خدا خیلی چیزها هست که بهتره هیچ زمانی کشف نشه. این هم یکی از اون چیزهاست.

چلچله بالی تکون داد که در نتیجه خط طلایی روی بالش زیر نور لوستر برق زد.

-من موافق نیستم. با هیچ کدوم از اینها که گفتی و همگیتون میگید موافق نیستم. درسته که من پرنده حقیقی نیستم ولی نقشی از یک پرنده هستم و از نظرم هیچ ایرادی نداره که همه جهان بدونن هرچی بیشتر به طرح اصلیم یعنی یک پرنده واقعی نزدیکم.

کوکو دلش می‌خواست هوار بزنه ولی خودش‌رو نگه داشت.

-چلچله! این فراتر از خواست ماست. تو واقعا باید بیشتر احتیاط کنی. این نظرت واست دردسر میشه اگر بهش عمل کنی.

چلچله بی‌تاب بال‌های درخشانش‌رو حرکت داد.

-واسه چی باید به چیزی عمل کنم که بهش معتقد نیستم؟

برای کوکو کنترل خشمش داشت سخت می‌شد. خشمی که از جنس وحشت بود. وحشتی هشداردهنده که کوکو هیچ ازش خوشش نمی‌اومد.

-واسه اینکه ما در مکانی هستیم که مالکش خواهان سر و صدای بیشتر سر این مدل موارد در اطرافش نیست. تصور کن اگر همچین افشایی صورت بگیره اینجا به چه صورتی درمیاد! شبیه انفجار بمبه. دیگه نمیشه اوضاع‌رو کنترل کرد. هیاهویی که بپا میشه و پذیرش‌ها و انکارها و تقاضاها و خدایا اصلا حتی نمی‌خوام تصورش کنم. مالک اینجا هم قطعا نمی‌خواد پس لطفا تو هم بیخیال این نظریاتت شو. واسه خودت دردسر نخواه و فقط در آرامش منتظر رسیدن بهاری بمون که پیش از این اونهمه مشتاقش بودی.

چلچله هم خشم داشت. اما خشم چلچله متفاوت بود.

-هنوز هم مشتاق رسیدن بهار هستم. ولی دلم نمی‌خواد در خونه‌ای که شاه زمانش میشم به داخل یک ساعت مسخره روی دیوار محدود باقی بمونم. من جزو اون خونه خواهم بود و تمام آزادیم‌رو در بین اون دیوارها می‌خوام نه فقط آواز خوندن و چرخوندن2تا عقربه مضحک داخل یک ساعت دیواریِ لعنتی‌رو.

کوکو آشکارا لرزید.

-ساعت مسخره؟ عقربه‌های مضحک در یک ساعت دیواریِ لعنتی؟ زمانی که هیچ نشونی روی بال‌هات نبود این چیزهارو نمی‌گفتی. تو واقعا باید به خودت توجه بیشتری داشته باشی و به خاطر بیاری که مالک یک سالن و مالک یک خونه از ساعت دیواریش چه انتظاری داره. تو پرنده آوازخون نیستی. تو عروسک ساعتی و هر کسی باید در محدوده خودش باقی بمونه وگرنه پایان بدی در انتظارشه. خروج از محدوده‌های مجاز مثبت نیست و برای ما این مواردی که تو خواهانشون هستی خارج از محدوده‌های مجاز هستن. مالک اینجا خواهان شکستن اصل سکوت به خصوص در این سالن نیست. شاید توی خونش بتونی خیلی چیزهارو عوض کنی ولی نه الان و نه اینجا. محض خاطر خدا اگر می‌خوایی چیزی‌رو تغییر بدی دسته‌کم صبور باش و تا زمانی که به دیوار اون خونه منتقل نشدی خودت‌رو گرفتار نکن. این واست خطرناکه. برای خاطر خدا بفهم!

چلچله پر زد و بالای ساعت کوکو نشست.

-مالک اینجا اشتباه زیاد داره. عاقبت یک زمانی باید بفهمه که این اصل‌های مسخره اشتباهن. همینطور که دور موندن و متفاوت بودنش با بقیه همجنس‌هاش اشتباهه. این آدم باید از این اشتباه دربیاد.

کوکو حس می‌کرد خشم و وحشتش کم مونده دیوارهای ساعتش‌رو منفجر کنن.

-چلچله به خاطر خدا مواظب باش! واقعا دلم نمی‌خواد یک دفعه دیگه داخل اون کمد لعنتی ببینمت. تو داری اشتباه میری. به من گوش کن! من واست دلواپسم.

چلچله فقط خندید. پرواز کرد و رفت تا قاطی جمع پرنسس و فرشته و پری دریایی و چندتا دیگه از دیجیتالی‌ها که مشغول سوار کردن ماجرای جدیدی بودن بشه. سر راهش از مقابل ملکه برفی گذشت و بالش‌رو طوری حرکت داد که برق خط طلایی روش مستقیم توی چشم ملکه شلیک شد و به شدت از جا درش برد. چلچله بلند خندید و گذشت. کوکو داغون از دلواپسی به دیوار ساعتش تکیه داد.

-هی کوکو! به نظرت ملکه چشه؟ از مدتی پیش انگار غیر قابل تحملتر شده.

کوکو انگار برای طلب صبر از کائنات، لحظه‌ای چشم‌هاش‌رو به هم فشار داد و نفس عمیق کشید. قناری دستبردار نبود.

-خب راست میگم دیگه. تماشاش کن! انگار هر لحظه در حال ترکیدنه. مشکلش چیه؟

کوکو آه کشید.

-نمی‌دونم شاید عصبانیه. در مورد تحمل کردنش هم من مشکلی ندارم.

قناری خرناس کشید.

-تو باهاش سر و کار نداری که با تحمل کردنش مشکل داشته باشی. و موافقم عصبانیه ولی از چی؟

کوکو سرش‌رو به دیوار ساعتش تکیه داد.

-نمی‌دونم.

قناری خندید.

-ولی من می‌دونم. تو هم ادای بی‌اطلاع‌هارو در نیار. اینجا کسی نیست که اگر یهخورده دقیق بشه داستان‌هارو ندونه. ملکه یهخورده مشکل داره. به نظرش بعضی‌ها به چیزهایی می‌رسن که خودش واسه رسیدن بهشون شایستگی بیشتری داشته و…

کوکو با ملایمت حرف قناری‌رو برید.

-من دقیق نمیشم. توی خط رسیدن به هیچ چیزی هم نیستم. اگر بهم گوش میدی تو هم دقیق نشو.

قناری مشکوک خندید.

-میگم کوکو یعنی تو واقعا هیچ وقت…

کوکو این بار محکمتر از پیش حرفش‌رو برید.

-نه!

قناری از صدای بلند و لحن سفتش تعجب کرد و بی‌اختیار قدمی عقب رفت. کوکو بی‌توجه به حیرت قناری به وسط سالن اشاره کرد.

-به نظرم صدات می‌زنن. تمرین هدف زدن.

قناری به خودش اومد.

-اوخ راست میگی یادم رفت دیر کردم.

قناری پرید و رفت و کوکو با چشم‌های نیمه‌باز سرش‌رو به پنجره سرد سالن تکیه داد. اونقدر از همه چیز خسته بود که حس می‌کرد کاملا آمادگی اعلام پایان خودش‌رو درست در همین لحظه داره. از مدت‌ها پیش می‌دونست که بازیافت دیگه نمی‌تونه بهش در احیای مجدد به هیچ صورت دیگه‌ای کمک کنه. کوکو از بازیافت گذشته بود و حالا بطلان تنها چیزی بود که می‌شد انتظارش‌رو داشته باشه. خوب می‌دونست که اگر اصرار مالک خونه زمان مبنی به احیای باطله‌ها نبود مدت‌ها پیش از دور خارج می‌شد. از زمان آتیشسوزی بزرگ خیلی گذشته و از اون زمان خیلی چیزها پیش اومده بود. کوکو بارها تعمیری شده و دوباره احیا شده بود. به تلخی یکی از بدترین دفعات ویرانی خودش‌رو به خاطر آورد. عصر روزی که کار تعویض سقف خونه زمان با شیشه شفاف و نشکن تموم شده بود و کوکو محو آسمون بی‌انتهای بالای سرش و بی‌خود از خود وا رفت و نفهمید چی شد که بی‌توجه به هشدارهای اول شوخی و بعد جدی اطرافش پرهاش‌رو باز کرد و رفت بالا و رفت بالا و سرعت گرفت و همچنان رفت بالا و در برابر چشم‌های گشاد از وحشت بقیه چنان به سقف شیشه‌ای برخورد کرد که صداش توی سالن منعکس شد و انگار در تاریکخونه‌رو لرزوند و زمانی که در به شدت باز شد و مالک خونه زمان خودش‌رو در مسیر سقوط وحشتناک بقایای کوکو پرتاب کرد و درست پیش از برخوردش با سرامیک‌های سرد و هزار تیکه شدنش گرفتش تمام شاهدهای صحنه مطمئن بودن که این بار دیگه جعبه سیاه آهنی کنار سالن خالی نمی‌مونه. کوکو تا مدت‌ها بعد از اون اتفاق‌رو اصلا به خاطر نداشت و زمانی که بعد از شب‌های طولانی که روی میز تعمیر تاریکخونه سپری کرد و عاقبت با تلاش‌ها و تعمیرات مالک خونه زمان بیدار شد، جز درد شدیدی که بعد از گذشت اونهمه مدت هنوز گه‌گاهی در تمام فنرهاش می‌پیچید و به شدت آزارش می‌داد چیزی از دنیای اطرافش در خاطرش نبود. کوکو مطمئن بود که اگر هر کسی دیگه مالک خونه زمان می‌شد ساعتش از مدت‌ها پیش با چیزی جدیدتر و کاراتر جایگزین شده و حالا اثری ازش باقی نبود. اما حالا کوکو اونجا بود و هنوز وظیفه‌ای در پیشبرد زمان سالن داشت که باید انجامش می‌داد. سکوت ساعتش از جا پروندش. داشت جا می‌موند. سریع دست به کار شد و تقریبا به موقع به اعلام زمان ساعت12نیمه شب رسید. بقیه بلافاصله بعد از پایان زنگ‌ها به خواب رفتن. کوکو همه‌رو از نظر گذروند و آرامش موقت و کوتاه‌مدت سالن‌رو با رضایت خاطر حس کرد. نظری به صفحه ساعتش انداخت. کاملا درست بود. با خاطرجمعی نفس عمیقی کشید.

-به خیر گذشت.

صدایی ریز و دلنشین از بیرون پنجره تمرکزش‌رو به خودش کشید.

-آهای! پرنده بزرگ! اینجا! من اینجام!

کوکو به شبتاب بالدار کوچیکی که توی هوای تار و منجمد اوایل بهمنماه بی‌توجه به سرما بالا و پایین می‌رفت نظر انداخت. نور ظریفی توی هوا می‌رقصید و شبتاب کوچولو از شادی جیغ می‌کشید.

-دیدمت! تو تنها اینجا چیکار می‌کنی؟

شبتاب کوچولو خندید.

-من تازه اولین باره که پرواز می‌کنم. نتونستم منتظر بقیه بشم. به نظرت خوب می‌پرم؟

کوکو نگاهش کرد. پروازش با پروازهای روون و چرخش‌های منظم با‌تجربه‌ترها خیلی فاصله داشت اما از نظر کوکو برای بار اول و با توجه به شادی و عشقی که داشت می‌شد حسابی مثبت دیدش. شبتاب کوچولو حسابی تمرین لازم داشت ولی کوکو می‌دونست که عشقش به پرواز در تسریع موفقیتش حسابی کارساز می‌شد.

-تا می‌تونی بپر. آسمون سقف نداره. همیشه جا واسه بالاتر پریدن هست.

شبتاب کوچولو چرخی زد و خندید.

-بهار که بشه من حسابی آسمونی‌ام. حسابی آماده شو که تشویقم کنی.

کوکو اما توجه نمی‌کرد. با چشم‌های گشاد از وحشت به سایه بزرگی که مثل تیر از پشت سر شبتاب کوچولو بهش نزدیک می‌شد خیره مونده بود. شبتاب کوچولو نمی‌دونست. به ثانیه نکشیده خفاش پشت سرش بود. کوکو داد زد:

-مواظب باش پشت سرته!

شبتاب کوچولو بلافاصله از مسیر خفاش کنار کشید و با جیغی کشدار خودش‌رو به طرف پنجره پرتاب کرد. خفاش شیرجه زد. شبتاب کوچولو جاخالی داد. خفاش با سرعتی جنونزده فرود اومد. شبتاب کوچولو پرواز کرد. خفاش بالای سرش بود. شبتاب کوچولو تازه‌پرواز بود. کوکو ضربه‌رو دید. برخورد شبتاب با درگاه پنجره وجودش‌رو لرزوند. در کسری از ثانیه پنجره‌رو باز کرد، جسم خورد شده شبتاب کوچولو‌رو از زیر پنجه‌های باز خفاش به داخل کشید و با تمام قدرت پنجره نیمه‌باز‌رو به هم کوبید. صدای برخورد خفاش با شیشه بسته شبیه انفجار در سالن خلوت پیچید. خفاش از جنس جنون خالص عربده کشید. کوکو تهدیدهاش‌رو نشنید. جسم شبتاب کوچولو‌رو آهسته نوازش کرد. شبتاب کوچولو نفس‌نفس می‌زد. کوکو حس کرد نفسش بالا نمیاد. شبتاب کوچولو به زحمت چشم‌های بی‌حالش‌رو باز کرد و نگاهی ترسیده به اطراف انداخت. کوکو به سرش دست کشید.

-خیالت راحت باشه. دیگه دستش بهت نمی‌رسه.

شبتاب کوچولو بی‌حال خندید.

-دیدم که… خورد به شیشه. تو… حرف نداری… پرنده بزرگ…

کوکو با تمام توان پرده نازک و شفاف حائل بین نگاهش و چیزی که از شبتاب کوچولو باقی مونده بود‌رو کنار زد.

-چیزی نیست. خوب میشی. یهخورده ضربه خوردی.

شبتاب کوچولو به زحمت و بریده نفسی کشید.

-من… چی شدم… پرنده بزرگ؟

کوکو سعی کرد لبخند بزنه.

-چیزی نشدی. یهخورده زخمی شدی. طوری نیست پیش میاد. زود درست میشی.

شبتاب کوچولو به زور لبخند محوی زد.

-پرهام… به درد پرواز می‌خورن؟ من… دوباره می‌تونم… بپرم؟

کوکو با صافترین صدایی که از پسش برمی‌اومد جوابش‌رو داد.

-البته که به درد می‌خورن. واسه چی نتونی بپری؟ به همین زودی یادت رفت؟ قرار بود بهار که شد تو حسابی آسمونی باشی و من حسابی تشویقت کنم. یادته؟

شبتاب کوچولو نفس عمیقی کشید که در نتیجه چهره کوچیکش از درد توی هم رفت.

-نه… یادمه… من… باز هم… پرواز می‌کنم. بهار که شد… من حسابی… آسمونی‌ام. و تو… حسابی… تشویقم کن… پرنده بزرگ.

کوکو حس کرد توانش داره در حفظ ظاهرش به آخر می‌رسه.

-مطمئن باش اونقدر تشویقت می‌کنم که بقیه حسودیشون بشه. سریع رو‌به‌راه شو که حسابی منتظرم.

شبتاب کوچولو بریده و نامفهوم تقریبا زمزمه کرد:

-مطمئن باش… پرنده بزرگ… فردا… دوباره پرواز می‌کنم. ولی الان… خیلی خستم. چقدر… خوابم میاد. شبت پرستاره… پرنده بزرگ.

کوکو با لبخندی که مطمئن بود خیلی نمی‌تونه نگهش داره نگاهش کرد.

-شبت قشنگ آسمونی! فردا زود می‌رسه. بخواب و خواب پرواز ببین. من بیدارم تا فردا خودم بیدارت کنم. بخواب. راحت بخواب. بخواب!

شبتاب کوچولو برای آخرین بار به کوکو لبخند زد. نفس بریده و عمیقی کشید و چشم‌هاش برای همیشه بسته شدن. کوکو جسم کوچولو و داغونش‌رو بغل کرد و از پشت پرده شفافی که دیگه لازم نبود کنارش بزنه به پنجره و به خفاش که در فضای منجمد بیرون چرخ می‌زد نظر انداخت. خفاش با قهقهه‌ای جنونآمیز سکوت شب‌رو خورد می‌کرد و یکنفس رجز می‌خوند.

-غبارِ ایکبیری! خوب از دستم خوردی! جِرمِ بی‌مصرف! تو هم پشت اون پنجره مزخرف ماتت نبره نوبت تو هم می‌رسه. اوه به فکر اون ویروس هوا هم نباش تا ابد هم بالا پایین می‌پرید پروازی نمی‌شد.

کوکو لرزش شونه‌هاش‌رو رها کرد. کسی نمی‌دیدش پس خودداری لازم نبود. خفاش همچنان می‌چرخید. کوکو خیلی آهسته، انگار با خودش، با صدایی گرفته اما محکم زمزمه کرد:

-تو به خاطر این جواب پس میدی. مطمئن باش که میدی. جواب امشبت‌رو چنان به من پس میدی که هیچ زمانی از خاطرت اگر خاطری واست باقی بمونه پاک نشه!

شب شاهد بی‌صدای ماجرا بود و زمان اندیشمند و مثل همیشه خاموش، آهسته از کنار درد بی‌تسکین و بی‌انتهای کوکو می‌گذشت. کوکو تمام قد به سرمای پنجره پناه برد و جسم بی‌جان شبتاب کوچولو‌رو با بال‌هاش پوشوند. دستی آروم به شونهش خورد. کوکو از جا نپرید. انگار اصلا وجود نداشت. خیالش نبود از کی داشت دیده می‌شد. خیالش نبود چی سرش میاد. همون طور بی‌حرکت تکیه زده به پنجره باقی موند. دست مالک سالن آهسته از انجماد پنجره کنارش کشید. کوکو اصل سکوت‌رو حفظ کرد. دست دیگه مالک آهسته جنازه کوچیک‌رو از روی درگاه برداشت. کوکو حس کرد تمام موجودیتش از سرمای پنجره و از سرمای وجودش در حال منجمد شدنه. دلش می‌خواست این انجماد برنده بشه و برای همیشه با خودش ببردش تا همه چیز واسش تموم بشه. دلش می‌خواست سنگینی این شب وحشتناک تموم بشه. سکوت تموم بشه. فریادهای فروخورده تموم بشه. جهان تموم بشه. درد تموم بشه و آگاهی و بیداریش برای همیشه به انتها برسه. از قواعد جهان و از هرچی تا به حال دیده بود و از تصور ادامه هرچی تا اون لحظه از سر گذرونده بود نفرت داشت. مالک سالن آهسته به داخل ساعتش برش گردوند و با یک دست آروم داخل ساعت جاش زد. جنازه شبتاب کوچولو‌رو هنوز در دست دیگهش نگه داشته بود. همچنان یکدستی از استحکام اتصالات کوکو داخل ساعتش مطمئن شد و آروم شیشه ساعتش‌رو بست. چشم‌های شیشه‌ای کوکو که حالا کدر شده بودن دست دیگه مالک‌رو تعقیب کردن. مالک خونه زمان بعد از جاسازی کوکو داخل ساعت، آروم به طرف گلدون بزرگ کنار سالن رفت. با سر انگشت خاک‌های یخزده‌رو کنار زد و جنازه کوچیک‌رو داخل گودال کوچیک پای گل به خواب رفته از سرمای زمستون گذاشت. با دقت گودال کوچیک‌رو با خاک پوشوند و با قدم‌هایی آروم به طرف پنجره رفت. لحظه‌ای به شب بیرون خیره موند. پنجره‌رو آروم چک کرد و از بسته و محکم بودنش مطمئن شد. بعد آهسته به کنار ساعت کوکو برگشت. در سکوت خاک دستش‌رو تکوند و به رسم هر آخر شب زمان‌رو در ساعت‌ها چک کرد. کوکو به ناکجای سیاه در دل شب خیره شده بود. شب با گام‌هایی پیچیده در سکوتی سرد و سنگین به طرف صبحی تاریک از جنس زمستون پیش می‌رفت.

 

ادامه دارد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 32.»

سلام پرپری کوچولو
ایام بکامت هست آیا؟؟
امیدوارم که باشه
۴۰۲ رو هم تو شب میخواییم تحویل بدیم
امید که ۴۰۳ سال صبح باشه
سال نوتم مبارک امیدوارم سال خوبی برای تو و همه باشه ..
داستان هم داره حسابی پیش میره ایول
دلت شاد

ضمن عرض یه زمانی یه جایی بابت این واژه پرپری به حسابت می‌رسم و از این رجزها سلام ابراهیم. چطوری دشمن عزیز؟
در مورد ایام به نظرم بد نیست هیچ چی نگم چون راستش تلخه و دروغش هم دروغه پس می‌سپاریم به فرداهایی که هنوز نرسیدن ولی هنوز امید رسیدنشون یه گوشه از وجودمون زنده هست.
۴۰۲‌رو هم توی شب تحویل دادیم. ابراهیم! اونقدر عطشناک صبحم که واسه خود خدا هم بلد نیستم اندازهش‌رو توضیح بدم. هیچ زمانی اینهمه شدید خواهانش نبودم. بلد نیستم توضیحش بدم ابراهیم. کاش بلد بودم! فعلا امید تنها سلاحیه که هنوز تمام تیرهاش واسه من و شبیه‌هام تموم نشده. پس همچنان توکل به خدا.
داستان هم واسه خودش قیژقیژی می‌کنه و کاش سریع‌تر این کوکوی دیوونه به اون جعبه آهنی گوشه سالن منتقل بشه و خیال من و تمام اجزای این ماجرا‌رو راحت کنه.
ابراهیم! امید و توکل۲تا تکیهگاه سفت هستن. نگهشون داریم. ارزشش‌رو داره.
به امید صبح.

دیدگاهتان را بنویسید