خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 33.

قصه کوکو، 26.

 

و زمان همچنان نامحسوس و مداوم می‌گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشین‌های خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدم‌ها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرح‌های داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباب‌بازی‌های ترکیبی‌رو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید و جالب در مقام یک دوست فعال در امر ارتقای ساعت‌های خونه زمان باقی موند و با خرید و تعمیر یکی از مغازه‌های مقابل خونه زمان که از ماجرای آتیشسوزی بزرگ متروکه مونده بود، به سرعت جای خودش‌رو در کنار کادوفروشی باز کرد و اتفاقا کارش هم خیلی سریع گرفت. حالا دیگه بهانه‌های خوبی واسه شب‌نشینی‌های خونه زمان به وفور موجود بودن. جلسات غیر رسمی تبادل نظرات جدید  و همکاری برای پیشرفت هردو طرف همیشه وجود داشتن و آشناها هم حسابی مشوق و پای ثابت این موارد و در نتیجه شب‌نشینی‌های خونه زمان در شب‌های تاریک و طولانی زمستون سرد شهر بودن. ساعت‌نشین‌ها مثل همیشه سرشون به کارهای خودشون بود و از تماشای تکاپوی شلوغ آدم‌ها چه در روز و چه در شب و شیطنت‌های بی‌خطر و گاها خطرناک خودشون لذت می‌بردن. و زمستون همچنان پیشتاز و قدرتمند پیش می‌رفت.

 

خبر ناپدید شدن شبتاب کوچولوی تازه‌پرواز زیرجلدی بین ساعت‌نشین‌ها زمزمه می‌شد و کوکو در سکوتی سرد و سخت همه‌رو نشنیده می‌گرفت و مثل همیشه مشغول دنیای شخصی خودش بود. حتی در زمان‌های کوتاهی که از ساعتش بیرون می‌زد و بین بقیه ظاهر می‌شد، انگار لایه‌ای از سکوت‌رو روی پرهاش می‌پوشید و همه جا با خودش می‌برد. به پرسش‌ها جواب می‌داد، با بقیه می‌خندید، گاهی هم بنا به موقعیت و جو حاکم سر به سرشون می‌ذاشت، اما به محض رفع لزوم به سکوت خودش برمی‌گشت و زمان‌هایی که اطرافش خیلی شلوغ می‌شد بی‌صدا به داخل ساعتش می‌خزید و پشت صفحه شیشه‌ای و حصار تاریک خودش پناه می‌گرفت. خفاش همچنان اون اطراف می‌چرخید و خونه زمان و ساکنانش‌رو از رجزخونی‌هاش بی‌نصیب نمی‌ذاشت و بقیه‌رو حسابی از جا در می‌برد. کوکو اما انگار نه می‌دیدش و نه می‌شنید. تنها اثر دیدن‌ها و شنیدن‌هاش پروازهای بی‌صدا و پیوسته‌ای بود که تمرینشون می‌کرد و در برابر سوالات و نظرات اطرافش هم جز سکوت و گاهی بر حسب اجبار لبخندی محو چیزی تحویلشون نمی‌داد. بارها خفاش‌رو در حال تماشای پروازهای موجدار و نامنظم خودش و تحقیر آشکار موجود در نگاه و گاها کلامش دید و شنید اما همچنان سکوت تنها جوابش بود. زمانی که خبر آگاهی بقیه از رفتن همیشگی شبتاب کوچولو از زمزمه گذشت و در خونه زمان پیچید، در مورد اینکه اون شب تنها شاهد اولین پرواز و آخرین همصحبت شبتاب کوچولو بود چیزی نگفت.

-کوکو تو می‌دونی ماجرا چی بوده؟ میگن خفاش بهش زده درسته؟ و میگن اون دیگه رفته اینم درسته؟ اصلا چی شد که این اتفاق افتاد؟

کوکو نگاهی بی‌حالت به پری کرد و با لحنی هماهنگ با نگاهش جوابش‌رو داد.

-نمی‌دونم.

-هی کوکو تو هیچ چی نمی‌دونی آخه اصلا توی این جهان نیستی. معلومه چیکار می‌کنی؟ تنظیم4تا دینگ و دانگ که اینهمه کار نمی‌بره ولی تو همیشه مشغولی. داستانت چیه؟

کوکو در جواب قناری فقط شونه بالا انداخت. قناری اصرار کرد. کوکو چشم‌هاش‌رو بست.

-کار می‌بره. باید انجامش بدم.

گنجشک خندید و صدای ریز و تیزش‌رو ول کرد.

-هی! چی‌رو باید انجامش بدی؟ تو همیشه داری یه چیزی‌رو انجامش میدی. کوکو تو خسته نمیشی؟

کوکو در حالی که به صفحه ساعتش و هماهنگ کردن عقربه‌ها با ساعت بزرگ مشغول بود گفت:

-نه.

جغد خنده پرطنینش‌رو وسط بحثشون رها کرد.

-مگه میشه خسته نشی؟ یه جورهایی گناه داری کوکو من تقریبا هیچ زمانی آزاد نمی‌بینمت. هر دفعه از ساعتت بیرون میایی بازم نگاهت به صفحه‌های ساعته. یهخورده تنفس دلت نمی‌خواد؟

کوکو تقریبا خندید.

-نه ممنون مال خودتون من دلم نمی‌خواد.

تمام این بحث در لایه‌ای از خنده و شیطنت پیش می‌رفت و کوکو همچنان نگاهش به صفحه ساعتش بود تا درست همزمان با عقربه‌های ساعت بزرگ پیش بره. چلچله لبخند آشناش‌رو به همراه داشت که مایه رضایت خاطر کوکو بود.

-هی کوکو اینهمه فعال نباش واسه باقی ما بد میشه. این اواخر هم که هر دفعه این بیرون می‌بینیمت در حال ورزش بال‌هاتی. راستش‌رو بگو چی قراره بشه؟

کوکو با تعجب نگاهش کرد. چلچله داشت می‌خندید و درخشش خط نازک روی بال‌هاش زیر نور لوسترها برق می‌زد.

-مگه قراره چیزی بشه؟

بلبل چهچه زد:

-گفتیم شاید قراره فروش بری و واسه مقام جدیدت توی خونه جدید اینهمه مهارت لازم داری.

صدای هلهله و خنده و شوخی سالن‌رو ترکوند.

-ایول واقعا؟

-هی کوکو بی‌معرفت نشو اگر درسته به ما بگو.

-راست میگه قول میدیم به کسی نگیم.

-آره درسته جز همه این‌هایی که اینجان کسی نمی‌فهمه.

شلیک خنده‌ها به سقف ضربه زدن.

-هی کوکو راستش‌رو بگو قول میدیم جز ذوق کردن کاری نکنیم.

دوباره قهقهه ساعت‌نشین‌ها دیوارهای به خواب رفته‌رو لمس کرد. کوکو بی‌حس تماشا می‌کرد.

-هیچ فروشی در کار نیست. من جایی نمیرم. مقام جدید هم لازمم نمیشه. من ساعتنشین قفسه‌های همین جام. خواهان بیشترش هم نیستم. درضمن شاه زمان خونه‌ی یک آدم مهارتی جز پیش بردن درست عقربه‌ها لازم نداره. شما هم همینطوری ذوق کنید. واسه ذوق کردن به رفتن من احتیاجی نیست.

کبوتر داد زد:

-چرا احتیاجی هست. تو که بری جا بازتر میشه. به جان همه این‌ها این اواخر از بس در حال ور رفتن با عقربه‌ها و کوک و زنگ دیدیمت هر دفعه چشممون بهت می‌افته با احساس آشنای سرگیجه سلام و علیک می‌کنیم.

کوکو بدون اینکه مطمئن باشه صداش از بین خنده‌های پر‌صدای اطراف به کبوتر می‌رسه یا نه لبخندی زد و نه چندان بلند گفت:

-ای بدذات!

طوطی جیغش در اومد که واسه چی کبوتر از جون اون‌ها مایع گذاشته و در کمال رضایت خاطر کوکو سر بحث عوض شد و شیطنت‌های کبوتر و اعتراض‌های طوطی و بقیه و ماجراهای بعدش بقیه‌رو جذب خودشون کردن. کوکو به دیواره داخل ساعتش تکیه داد و به شب بیرون پنجره خیره شد. سایه خفاش‌رو با نگاه صید کرد و در انتظار زمان اعلام ساعت موند.

 

روزها کند و تنبلوار از روی وقایع شهر می‌گذشتن. اخبار دردسرهای کوچیک و گاها بزرگی که از منزل آخر می‌رسید کسی‌رو متعجب نمی‌کرد. کوکو و بقیه زندگی‌رو قدم می‌زدن در حالی که هر کدوم سهمشون از پیشبرد زمان‌رو به دوش می‌کشیدن. دیگه تقریبا هیچ زمانی بارون نمی‌بارید. به جاش برف به شدت و مداوم میومد و فاصله بین بارش‌های تگرگ شدید بین برفی که خیال بند اومدن نداشت مدام کمتر و کمتر می‌شد. سرما تا مغز فنرهای ساعتنشین‌ها می‌رسید و حس و حال‌رو از وجودشون بیرون می‌کشید. چلچله دو بار دیگه سر از کمد تاریک زیر ویترین درآورد که پری‌رو حسابی ترسوند و کوکو‌رو حسابی از جا در برد اما نه دلواپسی پری نه توصیه‌های کوکوی عصبانی هیچ کدوم کمکی نکردن و چلچله هر دفعه خستهتر و معترضتر از اون کمد تاریک خلاص شد و کوکو با تمام وجود دعا می‌کرد که دفعه بعدی در کار نباشه ولی اصلا خوشبین نبود. گفته می‌شد اگر بهار سریعتر برسه و هوا بهتر بشه انتقال چلچله و ساعتش به خونه شخصی مالک سالن می‌تونه اوضاع‌رو بهتر کنه چون هرچی باشه اونجا کمدی در کار نبود و چلچله هم از این فضا که امکان ایجاد دردسر به وفور درش موج می‌زد دور می‌شد و خلاصه بهار همه چیز‌رو درست می‌کرد که کوکو باور نداشت ولی چیزی نمی‌گفت. زمانی که خبر دیده شدن چندتا مار در لجنزار پشت منزل آخر به خونه زمان رسید زمینه واسه بحث‌های تازه باز شد و مایه تفریح اهل بحث و تفکر حواس‌جمعترها و شیطنت بیخیالترها‌رو فراهم کرد. کوکو هیچ از این خبر خوشش نیومد. مارها توی سرما باید غیبشون می‌زد. اون‌ها جونورهای زمستون نبودن اون هم زمستونی به این سنگینی. پس چه جوری می‌شد دیده‌های پیک‌هارو توجیه کرد؟ هر کسی نظری داشت.

-شاید شایعه باشه. خیلی از شنیده‌ها راست نیستن.

-شاید هم درسته. استثناهای زمستون امسال کم نبودن. شاید این هم یکیشه.

-شاید هم این مارها از نوع متفاوتی باشن.

-مار ماره دیگه. همهشون توی سیاه زمستون فلج میشن.

-شاید زیر لجن‌ها دست زمستون بهشون نمی‌رسه.

-مگه میشه؟ این زمستون به همه جا می‌رسه. خود مارو ببین که اینجا وسط یک مشت گرمازا داریم یخ می‌زنیم حالا تصور کن اون بیرون هوا چه جوریه.

-آه اون بیرون! هوای آزاد! باید خیلی خوش بگذره.

کوکو با شنیدن زمزمه آزرده چلچله یکه‌ای خورد و نگران بهش خیره شد.

-مگه به سرت زده؟ الان اون بیرون جز سرمای جهنمی هیچ چی نیست. مطمئن باش که اصلا خوش نمی‌گذره.

چلچله به وضوح گرفته بود.

-من مطمئن نیستم. درضمن مگه اینجا خوش می‌گذره؟ وسط این حصار که باز شدنی نیست.

کوکو حس می‌کرد زنگ هشداری به بلندی صدای ساعت بزرگ بالای سرش توی وجودش بی‌وقفه آژیر می‌کشید.

-اینجا خونه ماست. و تردید نکن که از اون بیرون خیلی امنتره. حصارهای اینجا محافظ‌های ما هستن. نباید اینطوری ببینیشون.

چلچله واسه مخفی کردن خشمش تلاش نکرد.

-محافظ؟ از چی؟ مگه نمی‌بینی؟ من وسط این حصارهای محافظ چندین بار سر از زمهریر درآوردم. فضای مزخرف داخل اون کمد‌رو تا حالا دیدی؟ می‌تونی تصورش کنی؟ اینجا هم کم از اون بیرون نداره.

کوکو در خودش لرزید.

-فضای داخل اون کمد‌رو ندیدم. اما بعید نیست که ببینم اگر خودم‌رو به گیرهایی از جنس دردسرهای تو گرفتار کنم. اینجا هرچی باشه من شخصا به اون بیرون ترجیحش میدم. تو هم عاقل باش و کمتر مشکلاتی که راه حل دارن‌رو واسه خودت به گره‌های کور تبدیل کن. چلچله به خدا من واست دلواپسم. می‌دونم خسته شدی از سرما از زمستون از اینجا و اینهمه دردسر و اینهمه انتظار بهار و همه چیز. ولی باور کن اینطوری بهار سریعتر نمی‌رسه. یهخورده صبورتر باش و به زمان مهلت بده تا سر فرصت پیش بره و این انجماد تموم بشه.

چلچله از خشم پرپر زد و کمی بالا پرید.

-چطور می‌تونی اینو بگی؟ تقصیر من نیست که زمان انگار خوابش برده. تقصیر من نیست که مالک اینجا زمستون‌رو بهانه کرده تا دیرتر از این تاریکخونه نکبت به یه خونه واقعی منتقل بشه و شبیه همه آدم‌ها زندگی کنه. تقصیر من نیست که مالک این جهنم‌دره به یه مشت اصول مسخره چسبیده و خیال رها کردنشون‌رو نداره. من در هیچ کدوم از دفعاتی که داخل اون کمد لعنتی از سرما تا مرز بطلان رسیدم مستحق همچین چیزی نبودم. گیرهای اینجا کم نیستن و هر روز دارن بیشتر میشن. هر روز یه بازی جدید اینجا برقراره. من فقط سعی می‌کنم گیرهارو رفع کنم و عوضش این جواب مسخره نصیبم میشه.

کوکو نفس عمیقی کشید و چلچله‌رو که با چشم‌های خیس از خشم می‌لرزید محکم بغل کرد.

-عزیز من! اصل‌های هر کسی واسش محترمن. اون آدم واسه چسبیدن به اصولی که میگی دلایل خودش‌رو داره. آخه تصور کن اگر آدم‌های اون بیرون از این واقعیت که ما صاحب آگاهی و حرکتیم مطلع بشن چه وضعیتی پیش میاد. حتی تصورش هم ترسناکه و در صورت برملا شدن همچین چیزی مالک خونه زمان تنها کسیه که باید در برابر تمام پریشونی‌های حاصله وایسته و نه ما و نه هیچ کس دیگه نمی‌تونیم هیچ کمکی در حل این مشکلات بهش کنیم. می‌دونم تو سعی داری گیرهارو رفع کنی ولی واقعا گاهی یادت میره به یک چیزهایی باید توجه داشته باشیم. دفعه آخر که به قول خودت سر از زمهریر درآوردی‌رو به خاطر بیار. تو واسه روشن موندن اون لامپ کوچولوی داخل پله‌های اضطراری نه تنها از ساعتت بلکه صاف از در نیمه باز سالن زدی بیرون و درست همون لحظه در پایین باز شد و با اون دوتا جوون رو‌در‌رو شدی. هدهد اونهمه بهت گفت نرو و تو رفتی. باید اون لامپ‌رو رها می‌کردی تا روشن بمونه ولی نکردی و نتیجه فاجعه بود. درسته که بلافاصله خودت‌رو رها کردی و افتادی زمین ولی چیزی‌رو که اون دوتا آدم دیدن دیدن. هنوز ذهنشون درگیره که چه جوری یه عروسک ساعت درست لحظه باز شدن در درست رو‌به‌روی صورتشون از وسط زمین و هوا افتاد زمین و هنوز دارن مالک اینجارو با رگبار پرسش‌هاشون دیوونه می‌کنن. جای شکرش باقیه که دیده‌هاشون واسه هیچ کسی حتی خودشون قابل باور نیست و اگر هردو یک چیز‌رو نمی‌دیدن مطمئن می‌شدن خیال کردن و شاید ماجرا تموم می‌شد. ولی اون دو نفر با هم بودن و هردو در یک زمان یک چیز‌رو دیدن و ماجرا هنوز تموم نشده. خب واقعا به نظرت زدن کلید اون لامپ کزایی و خاموش کردنش ارزش اینهمه دردسر‌رو داشت؟ تو نیتت خیره ولی باور کن رفع اون گیر واقعا اینهمه نمی‌ارزید. تو گاهی شاید نه از سر عمد ولی در هر حال به قوانینی که از نظرت باید حذف بشن و حفظشون لزومی نداره بی‌توجهی و این بی‌توجهیت نتیجه‌های مثبتی به بار نمیاره. مالک اینجا فقط می‌خواد همه چیز امن و آروم بمونه. هر کس دیگه‌ای هم جاش بود سعی می‌کرد به هر طریق ممکن از آرامشش محافظت کنه.

چلچله از لابلای بغض تلخش اعتراض کرد.

-بله باید از آرامشمون محافظت کنیم و این آدم عقلش نمی‌رسه که آرامش یک آدم وسط دیوارهای سیاه یک تاریکخونه لعنتی توی محل کسب لعنتیش نیست. آرامش آدم‌ها بین دیوارهای یه خونه واقعی به دست میاد. این راهش نیست. اینجا این دیوارها این تاریکخونه دقیقا چیزیه که داره عمر و آرامش این آدم‌رو می‌خوره و این آدم اونقدر خوابه که خیال فهمیدن نداره.

کوکو حس کرد همون خستگی آشنای این اواخر داره داخل فنرهاش قدم می‌زنه. چلچله اصلا در هوای فهمیدن نبود و کوکو از تکرار این قصه هزار بار تکراری به شدت احساس خستگی می‌کرد. چلچله همچنان می‌گفت و می‌گفت و کوکو دیگه تلاشی واسه بریدن این خط سیاه اعتراض نکرد. فقط شنید و آه کشید. چلچله پر از اعتراض و حرف بود و کوکو فقط می‌شنید.

-نمی‌فهمم مگه زنده‌ها فقط بهار زندگی می‌کنن؟ یعنی الان توی زمستون کسی از آدم‌ها زنده نیست؟ کسی بیرون نمیره؟ غذا نمی‌خوره؟ ملک نمی‌خره؟ اسبابکشی نمی‌کنه؟ آخه این چه دیدگاهیه؟ اصلا واسه چی باید منتظر بهاری باشیم که اصلا مشخص نیست کی برسه؟ این‌ها تمامش بهانه هست. بهانه‌های مسخره واسه تأخیر در تغییر.

کوکو در سکوت تأیید کرد.

-بله شاید این درست باشه. بهانه‌ای برای تأخیر در ایجاد تغییر. چون کسی که باید عامل ایجاد این تغییر بشه از وضعیت موجود به اندازه کافی رضایت داره که واسه تغییرش عجول نباشه. پس واسه چی باید اصرار داشته باشیم که خلاف رضایتش عمل کنه؟ من هم نمی‌فهمم مگه دیوار یه خونه چه تفاوتی با دیوار اینجا داره که سرش اینهمه سر و صداست؟ اینهمه قاعده واسه رسیدن به چی؟

صدایی تلخ و ناخوشآیند از گوشه ذهنش زهرخند زد:

-به یه عالمه چیز که تو اندازه یه تیکه آجر نمی‌فهمیشون.

کوکو اطراف و اطرافیانش‌رو از نظر گذروند. گنجشک و قناری، سحره، پری، چلچله، چکاوک، ملکه برفی، … احساس فاصله‌ای عمیق بین خودش و تمام اون نگاه‌ها و حرکت‌ها شبیه یک موج قوی توی ادراکش پیچید. صدای تلخ توی ذهنش با کنایه‌ای زهرآگین خندید. کوکو دقیقتر تماشا کرد. در حس و حال بقیه که از دریچه نگاهشون می‌تابید دقیق شد. هر کدوم از اون تابش‌ها به رنگی بودن. تماشاهای گنجشک و قناری به مشتری‌هایی که هر روز میومدن و می‌رفتن و بچه‌های بازیگوشی که گاهی ناخنکی به ساعت‌هاشون یا به پر و بالشون می‌زدن و می‌گذشتن. نگاه گرفته سحره با ده‌ها قصه ناگفته که کوکو هیچ کدومشون‌رو نمی‌دونست و فقط مطمئن بود که وجود دارن. نگاه رویازده و ناخوانای پری که مشخص نبود به کجا و تا کجا می‌رفت. قیافه چلچله که خسته اما حواس‌جمع مشخص نبود باز روی چی متمرکز شده و کوکو از ته دل دعا می‌کرد که اون چیز یک دردسر تازه نباشه. و ملکه برفی که با خشمی عمیق، تاریک و سرد به چلچله خیره مونده بود. کوکو نفس عمیقی کشید و با تمام وجود از درستی واقعیتی که صدای تلخ توی ذهنش لحظه‌ای پیش گفته بود احساس رضایت کرد.

-چه خوبه که نمی‌فهممشون! خدا کنه تا زمان بطلانم هرگز هیچ چی از این موارد سرم نشه!

کوکو با احساس سبکباری حاصل از این تصور شونه‌هاش‌رو بالا کشید، قفسه سینش‌رو از هوای منجمد پر کرد و سبک خندید.

-هی کوکو! ساعت بزرگ بالای سرت انگار یهخورده کوکش گیر داره. هدهد بهم گفت باید به تمرین هدفزن‌ها برسه اگر می‌تونی کوکش کن. و تو به چی می‌خندی؟

کوکو با ادامه خنده سبکبارش به سینه‌سرخ نظر انداخت و واسش دست تکون داد.

-بپر سر تعلیم و تمرینت به هدهد بگو کوک‌رو حلش می‌کنم.

بعد بال‌هاش‌رو باز کرد و بالا پرید و در پشت ساعت بزرگ غیبش زد.

 

روزها تقریبا به تاریکی شب پیش می‌رفتن. هوا روز‌به‌روز بدتر می‌شد. بادهای شدیدی که به توفان می‌زدن دیگه هر روز تکرار می‌شدن و سقف شیشه‌ای خونه زمان زیر سنگینی برف تار می‌شد. شیشه شکستنی نبود ولی بالا رفتن هر روزه برای پارو کردن برف‌های سقف با وجود باد شدیدی که مدام شدیدتر می‌شد و برفی که سنگین می‌بارید و تگرگی که هر لحظه باریدن می‌گرفت به شدت خطرناک بود و مالک خونه زمان می‌دونست که باید به حکم عقل از خطر پرهیز کنه. در نتیجه در برابر نگاه مات کوکو با زدن یک دکمه و حرکت دادن چیزی شبیه یک اهرم سقف سیمانی با تیرآهن‌ها و تشکیلاتش به آهستگی روی شیشه شفاف بسته شد.

-خب کامل شد. کاملا اینجا دفن شدیم. دیگه همون نور بی‌حال روز‌رو هم نداریم.

کوکو با خستگی به چلچله معترض نظر کرد.

-این وضع دائمی نیست. بهار که برسه نور هم برمی‌گرده.

چلچله زهرخند زد.

-آره بهار که برسه اگر همه ما اینجا توی تاریکی و سرما باطل نشده باشیم شاید یه چیزهایی عوض بشه.

کوکو حس کرد دیگه به هیچ عنوان توانی برای ورود به چرخه بی‌توقف بحث‌های همیشگی‌رو در خودش نمی‌بینه. این اواخر به طرز دردناکی از تمام بحث‌ها و توضیح‌ها و توجیه‌هایی که انگار قرار نبود هیچ زمانی به نتیجه برسن خسته و دلزده بود. تنها حسی آزاردهنده و واضح از جنس هشداری سیاه توی سرش زنگ می‌زد. چیزی شبیه یک جور پیشآگاهی از خطری تاریک که قدم‌به‌قدم نزدیکتر می‌شد و کوکو از رسیدنش وحشت داشت. چلچله همچنان خشمش‌رو با تلخی کلامش تخلیه می‌کرد. کوکو این بار در سکوت فقط آه کشید. چلچله با صدای فرشته دست از اعتراض برداشت و رفت تا ببینه کنار ویترین‌ها چه خبره. کوکو به بال‌هاش که از شدت سرما خسته و سنگین احساسشون می‌کرد حرکتی داد و سعی کرد به پرواز مستقیم از کنار ساعتش که پیش از این مشغول تمرینش بود تا دیوار مقابل ادامه بده اما بال‌هاش که از شدت سرما بی‌حس شده بودن همراهی لازم‌رو نکردن و در نتیجه تلاش کوکو جواب نداد. هنوز تا مقصد راه باقی بود که درست در انتهای درگاه پنجره کج شد و به ضرب با دیوار و بعد با شیشه برخورد کرد و محکم روی تاقچه زمین خورد. صدای قهقهه آشنایی از بیرون سکوت شب‌رو شکافت.

-مسخرهترین چیزی بود که دیدم. این سقوط مضحک از پس هجی کردن لفظ پرواز هم برنمیاد. واقعا چی با خودت خیال کردی؟

کوکو جسم دردناک از ضربه سقوطش‌رو به زحمت از تاقچه سرد جدا کرد. بلند شد و به شیشه تکیه داد تا نفسش جا بیاد. تمام وجودش درد گرفته بود. تکونی به بال‌های خستهش داد و سعی کرد روی خط مستقیم پرواز کنه. دوباره کج شد و کمی بالاتر از تاقچه به مقصد رسید و همونجا ولو شد. خفاش دست بردار نبود.

-اون یک جفت زائده آویزون دو طرفت‌رو مرخص کن. بیشتر به جاروی آدم‌ها شبیهن تا بال.

کوکو بی‌اعتنا به شنیده‌هاش نفسی تازه کرد و دوباره پرید. ارتفاع گرفت و هرچند کند و سخت اما موفق خودش‌رو به ساعتش رسوند. وارد ساعت شد و خفاش‌رو با قهقهه‌های آزاردهنده و زهر کلامش پشت پنجره بسته جا گذاشت. صدای رعد بلندتر از همیشه تمام ساعتنشین‌هارو از جا پروند و انگار دنیای کوکو‌رو لرزوند و بلافاصله توفان وحشتناکی که با قدرت به شیشه‌ها ضربه می‌زد از راه رسید. کوکو به صداهای بیرون گوش داد و سعی کرد طنین زنگ هشدار اون پیشآگاهی ناخوشآیند توی ذهنش‌رو نادیده بگیره که واضحتر از همیشه می‌گفت این توفان با شدت و ضرب و تگرگی که بلافاصله همراه تندباد شروع شده با موارد پیشین متفاوت خواهد بود. کوکو از تیرگی این احساس که هیچ دلیل منطقی واسش نداشت به خودش لرزید و به هیاهوی وحشت بقیه گوش سپرد که بهش می‌گفت که بقیه هم دست‌کم در مورد شدت و خطر این توفان کم‌و‌بیش باهاش همنظرن.

 

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید