خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 34.

قصه کوکو، 27.

 

دو روز بود که زمین و آسمون زیر رگبار و توفان به خودشون می‌پیچیدن. زمانی که در روز سوم تگرگ هم به این قائله اضافه شد دیگه پایداری ممکن نبود. خیابون‌ها یخ زدن، بوم‌ها از دونه‌های درشت سفید پوشیده شدن، درخت‌ها زیر بار تگرگ و فشار توفان شکستن و روی ماشین‌ها و خیابون‌ها و سقف‌ها افتادن و کلی خسارت بالا آوردن، و عاقبت با بالا اومدن ارتفاع برف و یخ پشت در خونه‌ها و ناممکن شدن ورود و خروج و تردد به دلیل سرما و تگرگی که متوقف نمی‌شد، شهر به حالت تعطیل کامل در اومد و کاملا به لاک انتظار فرو رفت. این وسط، انگار تمام این‌ها واسه به دردسر انداختن جمعیت یک شهر کوچیک کافی نبوده باشه، مشکل بعدی در هیبت بیماری وارد شهر شد. با سرعتی عجیب پیش رفت و ظرف دو روز بیشتر از نصف مردم‌رو گرفتار کرد و چیزی نگذشت که به شدت خطرناک شد. بیماری اول با سرماخوردگی اشتباه گرفته شد ولی خیلی زود سرعت و شدت پیشرفتش به همه فهموند که با چیزی خطرناکتر و مشکلی بزرگتر طرفن. این نظر خیلی زود با فوت چند قربانی در سنین مختلف تأیید شد و همه‌رو به شدت ترسوند. حالا غروب بود و شهر در سکوتی به سنگینی مرگ زیر تگرگ دفن می‌شد. ساعتنشین‌های خونه زمان نگران از بیماری مالک سالن که پشت در تاریکخونه تقریبا بیهوش روی تخت افتاده بود از شدت رعد و برق‌های بی‌سابقه آسمون که انگار دیوانه شده بود به خودشون می‌لرزیدن. پیش از بسته شدن درهای پاساژ دکتر و کادوفروش و پرستار و هتلدار و خیلی‌های دیگه به مالک اصرار کرده بودن که همراه بقیه بره و مخصوصا با وجود بیماریش که به آنفلوانزای سختی تبدیل شده بود و داشت بدتر می‌شد اونجا تنها نمونه. دکتر بعد از رفتن بقیه دوباره اومد و سعی کرد به بیمارستان ببردش. هتلدار اومد و اصرار کرد که مالک خونه زمان همراهش به اتاق شماره هفت هتلش که هنوز با پرداخت هزینه به نامش رزرو شده بود بره و تا پایان این جهنم توفانی‌تگرگی همونجا بمونه.

-یعنی اینجارو رها کنم که اگر اتفاقی افتاد هرچی سرش میاد در غیبت من و بدون من باشه؟ میگید همه رفتن. همه رفتن خونه‌هاشون. خونه من اینجاست. من باید همینجا باشم.

کوکو حاضر بود قسم بخوره که نگاه مالک‌رو موقع گفتن این حرف دید که سریع و نامحسوس از روی ساعت‌های خونه زمان گذشت و به ناکجا پرواز کرد.

بقیه زمانی که اصرارهاشون به نتیجه نرسید مغلوبه و نگران از مسیر آتیشبار طبیعت در رفتن و به پشت درها و زیر سقف‌هایی پناه بردن که امیدوار بودن امن باشن. مالک خونه زمان همونجا موند و زمانی که روز تاریک به شبی جهنمی پیوند خورد حالش بدتر شد و حالا دو شب بود که از شدت تبی که نه تنها قطع نمی‌شد بلکه هی بالاتر می‌رفت داخل تاریکخونه از زمان و مکان فارغ بود.

 

کوکو به یکی از کبوترهای مهمون که با شدت گرفتن توفان اونجا گیر کرده بودن نظر انداخت که داشت عقب‌عقب می‌رفت تا هرچی بیشتر از پنجره که به خاطر برق‌های پشت سر هم انگار داشت شعله ور می‌شد فاصله بگیره. کبوتر آشنا بود. کوکو به خاطر داشت که صحبت آخرشون همینجا و بسیار تلخ بود.

-مواظب شیشه ویترین‌ها باشید. اگر بشکنن بدجوری برا هستن.

کبوتر بهش نگاه کرد و سر تکون داد.

-تو هم هوای اون سیم پشت سرت‌رو داشته باش داری عقبکی میری طرفش. دو سر اون سیم با چسب به هم متصل شده و مطمئنترین سیم‌ها هم در زمان‌هایی شبیه این امن نیستن.

کوکو خودش‌رو از سیم سیاه پشت سرش عقب کشید و با حرکت سر از کبوتر تشکر کرد. نگاه‌های بینشون به گرمای گذشته نبود و کوکو می‌دونست که بعد از این هرگز هم نخواهد بود، اما دیگه نه تلخ بود و نه خشمگین. فقط بیگانه بود و سرد، سرمایی از جنس بیگانگی. کوکو از این بیگانگی بدون کدورت رضایت داشت و ظاهرا کبوترها هم مشکلی با این شرایط نداشتن. کوکو با خاطرجمعی دید که کبوترها با احتیاط از کنار ویترین‌ها گذشتن و پشتشون پناه گرفتن. غرش رعدی دیوانه تمام شیشه‌های سالن‌رو به شدت تکون داد. توفان نعره کشید و چیزی نگذشت که تگرگی شدید همراه باد خشمگین باریدن گرفت. تگرگ در فرمان باد به هر طرف پرت می‌شد و چند لحظه بعد پنجره اصلی خونه زمان‌رو هدف گرفت. زمانی که دونه‌های درشت سفید همراه خورده شیشه از نورگیر به داخل راه باز کردن کوکو و بقیه باورشون شد که اون شب با خطری واقعی درگیرن. شب انگار عجله داشت که سریعتر برسه. خیلی زود دنیا به سیاهی جهنم شد و همراه پهن شدن شب، تگرگ و توفان هم شدت گرفتن.

-از پنجره فاصله بگیرید.

این فرمان آرام هدهد بعد از قطع جریان برق و هجوم ناگهانی تاریکی در تمام سالن شنیده شد و همه تا جایی که امکان داشت از مسیر پنجره عقب کشیدن. هوا لحظه به لحظه بدتر می‌شد.

-کوکو! من می‌ترسم.

کوکو در تاریکی بی‌سابقه که بعد از قطع برق فقط با جرقه‌های آسمون و نور صفحه‌های دیجیتالی‌ها شکسته می‌شد به پری نظر انداخت. جسم کوچیک پری انگار کوچیکتر شده بود. کوکو صداقت‌رو راستترین راه دید.

-عزیزه من! من هم می‌ترسم. کاریش نمیشه کرد. باید این شب‌رو سپری کنیم. بیا اینجا.

پری زیر پرهای کوکو مچاله شد تا شاید کمتر ببینه و بشنوه اما فایده چندانی نداشت. حالا دیگه خندیدن مشکل به نظر می‌رسید، حتی واسه کبوتر که همیشه لبخند می‌زد.

-اوضاع داره بدتر میشه. باید چیکار کنیم؟

-هیچ چی فقط امن بمونیم تا امشب بره.

-امشب امن موندن ما کافی نیست. اوضاع داخل تاریکخونه اصلا خوب نیست. اون آدم داخل تاریکخونه حالش واقعا بده.

-حالش بده؟ اون آدم داخل اون انباری لعنتی از بس وسط سنگ و آجر خودش‌رو بایگانی کرده عقلش پریده. چقدر آدم‌ها بهش گفتن امشب اینجا نمون گوش نکرد. اون الان باید در ترمیمگاه آدم‌ها باشه نه اینکه داخل اون قوطیش از جسمش آتیش بزنه بیرون. تقصیر خودشه میگی ما چیکار باید کنیم؟

کوکو مدت‌ها بود که از این زهر کلام چلچله حیرت نمی‌کرد ولی بقیه اینطور نبودن.

-چلچله! محض خاطر خدا بس کن! الان زمان تخلیه خشم شخصی تو از منتقل نشدن به دیوار اون خونه کوفتی که دلت می‌خواستش نیست. بذار ببینیم چه باید کرد.

کوکو متحیر به کبوتر خیره شد که در تاریکی فقط برق خشم چشم‌های درخشانش پیدا بود. چلچله قافیه‌رو نباخت.

-عه؟ جدی؟ خب پس واسه چی معطلی؟ یک کاری کن دیگه! بلند شو برو داخل اون تاریکخونه لعنتی و شبیه ترمیمکننده آدم‌ها اونو درمونش کن.

بلبل کلافه صداش‌رو کمی بالا برد تا بحثشون‌رو ببره.

-اون مکانی که مالک اینجا الان باید در امنیتش پناه گرفته باشه ترمیمگاه نیست اسمش بیمارستانه. اون درمونگر هم اسمش ترمیمکننده نیست دکتره. درمون آدم‌های بیمار هم کار ما نیست. اگر خشم‌های قدیمی و جدیدتون اجازه داد اونجارو ببینید.

چلچله و کبوتر و بقیه به مسیر اشاره بال‌های لرزان بلبل نظر انداختن. پنجره اصلی داشت زیر ضربه‌های تگرگ وحشی می‌لرزید و کوکو در لحظه‌ای که آسمون از یک برق شدید شعله ور به نظر رسید ترک بزرگی‌رو روی شیشه دید که از یک طرف پنجره تا طرف دیگه کشیده شده بود. ظاهرا هدهد هم اون خط واضح‌رو دیده بود ولی اونقدر عاقل بود که با بروز آگاهیش بقیه‌رو بیشتر از این به وحشت نندازه.

-همگی گوش کنید. همین الان برید توی ساعت‌هاتون و کوک‌هاتون‌رو تا جایی که جا داره پر کنید. بلندترین زنگ‌هاتون‌رو آماده اعلام نگه دارید و تا زمانی که مجبور نشدید به هیچ عنوان از ساعت‌ها خارج نشید. اگر هم ضرورت خروج پیش اومد به هیچ عنوان در مسیر رعد و برق قرار نگیرید. سریع بجنبید.

صداها دیگه به زور به گوش‌ها می‌رسیدن اما تنها اعتراضی که از طرف چلچله بود وسط قیامتی که هر لحظه شدیدتر می‌شد به راحتی به گوش همه رسید.

-امشب آزاد کردن زنگ‌ها فایده نداره تو خودت هم می‌دونی. تمام شهر تعطیله. وسط اینهمه صدا که همراه باقی بلایا از آسمون می‌باره صدای زنگ‌های ما به جایی نمی‌رسه. اگر بریم داخل ساعت‌ها همونجا نفله میشیم. ما باید هر طور شده از این خراب شده بزنیم بیرون بلکه بتونیم خودمون‌رو نجات بدیم.

پری دریایی به وضوح خندید. خندهش ترکیبی از دلواپسی، وحشت و خشم بود.

-بریم بیرون؟ به نظرت اون بیرون امنتره؟ به محض اینکه پنجره باز بشه باد و بوران میاد داخل و دیگه اگر بتونی اصلا از جات بلند شی هنر کردی. اگر این پنجره بین ما و اون بیرون نباشه همینجا که هستیم هم امن نیست چه برسه به اینکه…

صدای تردیدناپذیر شکستن همه‌رو از جا پروند. کوکو در روشنایی برق آسمون به پنجره خیره موند. ترک‌ها بیشتر شده بودن. شیشه داشت وا می‌داد. دیگه جای مخفیکاری نبود. کوکو مسخ ترسی که نمی‌تونست پنهانش کنه هدهد‌رو صدا زد و به پنجره اشاره کرد. حالا همه داشتن اونچه در حال وقوع بود‌رو می‌دیدن. ترس و پریشانی مثل موجی آشفته یکدفعه توی سالن پخش شد. هدهد اینبار بدون ملاحظه‌کاری بلند تکرار کرد.

-همه داخل ساعت‌ها! سریع سریع سریع!

چلچله بلندتر از غرش رعد جیغ کشید:

-شماها همه دیوونه شدید. الانه که اینجا بره زیر تگرگ. باید از اینجا بزنیم بیرون و از نورگیر اصلی پاساژ بریم داخل راهروهای طبقات پایینتر.

چلچله منتظر تأثیر گفتارش نموند. مثل تیر از کنار دیوار به طرف پنجره شلیک شد. سحره و پری با هم جیغ کشیدن:

-چلچله طرف اون پنجره نرو!

کوکو از وحشت صحنه مقابلش فلج شده بود. و بعد، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. انگار کسی با زدن کلید انفجار در جهنم‌رو باز و دور حوادث‌رو تند کرد. چلچله در میان حیرت و اعتراض آشفته دیگران دیوانه‌وار پرواز کرد، به پنجره رسید و به ضرب تمام خودش‌رو به گیره‌ای که پیش از این هم چندان اعتباری بهش نبود کوبید. یک بار. دو بار. کوکو نشمرد. خواست هشدار بده. خواست چلچله‌رو صدا کنه. خواست به هر زبونی که بلده متوقفش کنه. خواست پرواز کنه، به طرف پنجره در حال انفجار بره و چلچله دیوانه از خشم و وحشت‌رو از اون ورودی جهنمی بکشدش کنار ولی هیچ کدوم از این‌هارو انجام نداد. انگار سنگ شده بود. نه کوکو و نه هیچ کس دیگه از ساعتنشین‌های خونه زمان فرصت عمل پیدا نکردن. کوکو پری دریایی و هدهد‌رو دید که در لحظه آخر با فریادهای هشدار به طرف پنجره خیز برداشتن اما دیر شده بود. تحقق کابوس در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. گیره لق بر اثر ضربه‌هایی که همزمان از داخل و بیرون به پنجره می‌خورد از جا در اومد، کج شد و پایین رفت. پنجره که بسته بودنش فقط با همین گیره تضمین شده بود بر اثر فشار توفان و ضربه‌های وحشتناک تگرگ یکدفعه کاملا باز شد، با شدت به دیوار کنارش برخورد کرد و چلچله‌رو به ضرب تمام به دیوار کوبید. باد و تگرگ با چنان شدتی وارد شدن که ویترین مقابل پنجره بلافاصله خورد شد و ریخت زمین. کوکو در جرقه‌های برق آسمون چلچله‌رو دید که بین دیوار و پنجره گیر افتاده بود. سیم بالای پنجره که بر اثر لرزش‌ها شل شده و روی بخش بالایی پنجره آویزون بود‌رو دید که به خاطر فشار ناگهانی آهن بالای پنجره وا داد و پاره شد. دو سر سیم از هم جدا شدن و حالا هردو شبیه دو مار دیوانه توی دست باد به شدت تاب می‌خوردن. کوکو و بقیه دیدن که ویترینی‌ها با خورد شدن پناهگاهشون خواه‌ناخواه قاطی خورده شیشه‌ها روی زمین ریختن. کبوترهای پشت ویترین بی‌هوا پرواز کردن، در مسیر توفانی که از پنجره وارد می‌شد به دیوار مقابل کوبیده شدن و با ضربه‌های تگرگ خورد و داغون روی زمین افتادن. کوکو در روشنایی کورکننده برق آسمون بین خورده شیشه‌ها برق سرخ خون‌رو دید. و درست در همون لحظه انگار دست خود ابلیس جریان برق‌رو وصل کرد. سیم‌های پاره شده که همچنان در دست باد و زیر بارون خیس می‌خوردن با اتصال مجدد جریان برق جرقه زدن و آتیش گرفتن. به ثانیه نکشید که دنیای اطراف کوکو از شعله‌های رقصان روی در و دیوار روشن شد. هدهد هوار کشید:

قفسه‌هارو ترک کنید!

 

 

کوکو شعله ور شدن قفسه‌های روی دیوارها‌رو دید و منگ از وحشت تماشا کرد که در تاریکخونه باز شد و اول حجم زیادی از دود و شعله، و بعد قامتی سایه‌وار از در بیرون زد. پنجره همچنان به دست قدرتمند باد به دیوار فشرده می‌شد و چلچله هنوز گرفتار بود. مالک سالن در مقابل نگاه جنونزده کوکو از بین دود و شعله‌ها گذشت. به طرف پنجره و قفسه‌های کنارش اومد و دستش‌رو برای حفظ چیزی که کوکو نمی‌دید بالا برد. کوکو در آخرین لحظه با هوار هدهد ماجرارو فهمید. هدهد‌رو دید که با تمام وجود خودش‌رو به مقابل پرتاب کرد ولی هم خودش و هم کوکو می‌دونستن که فایده نداره و به موقع نمی‌رسه. کوکو منتظر هدهد نشد. از بند دل عربده کشید و با تمام توان بال‌هاش خودش‌رو بین مالک نیمه هشیار خونه زمان و خطر قطعی برق‌گرفتگی پرتاب کرد. در آخرین نفس سایه‌ای بین اون و مالک حائل شد. ساعت بزرگ بود که در حال سقوط با برخورد شدید دسته پاندولش به سر مالک نقش زمینش کرد و کوکو‌رو محکم به دیوار کوبید. شعله‌ها دیوانه و سرمست بالا و بالاتر می‌رفتن و هرچی سر راهشون بود‌رو می‌بلعیدن. کوکو سیم‌های کنار دیوار‌رو دید که مشتعل شدن. قفسه‌ها و ساعت‌هارو دید که خوراک شعله‌های سیری‌ناپذیر می‌شدن و از بین می‌رفتن. آتیش‌رو دید که با سرعتی باورنکردنی رنگ‌های پلاستیکی و روغنی دیوارها‌رو لیسید، از تاقچه‌ها و طبقه‌های چوبی بالا رفت و به پنجره آهنی رسید. کوکو بی‌هوا از کنجی که گیر کرده بود بیرون پرید و به طرف پنجره‌ای که آهنش داشت سرخ می‌شد خیز برداشت.

-چلچله! نه! خدایا! خدایا نه!

چیزی به ضرب به شونهش خورد. کوکو سایه ساعت بزرگ‌رو دید که داشت می‌افتاد و همزمان صدای افتادنی‌رو شنید که به فرو ریختن شبیه بود. پایین‌رو نگاه کرد. مالک سالن درست زیر ساعت در حال سقوط و بین شعله‌ها بی‌حرکت ولو شده بود. ساعت بزرگ‌رو دید که با صفحه براق از نور آتیش درست روی مغزش فرود می‌اومد. چلچله‌رو دید که بین دیوار و آهن سوزان و شعله‌هایی که تا نصف پنجره بالا رفته بودن گیر کرده بود. فریادهای بقیه  و فرمان هدهد‌رو شنید.

-خودتون‌رو نجات بدید!

کوکو پری دریایی‌رو دید که دست‌هاش‌رو با فریاد هشداری بی‌مهار بالا برد و فرشته مبهوت‌رو از روی صفحه ساعتش به عقب هل داد و همزمان نور صفحه جفتشون‌رو خاموش کرد. بقیه دیجیتالی‌ها بلافاصله با اشاره پری دریایی و هوار هدهد پشت سیاهی صفحه محو شدن. ملکه برفی‌رو دید که از ته دل جیغ می‌کشید و رو به طرفی که چلچله رفته بود فحش می‌داد. پری‌رو دید که با برخورد چندتا دونه سفید درشت سقوط کرد و وسط دود از نظرش محو شد. گنجشک و قناری‌رو دید که کور و کر از ترس و از دود و از نور شعله‌ها به جای عقب کشیدن به طرف دیوار و پنجره و اون سیم پاره پرواز کردن و در دود و شعله‌های حاصل از دو صدای انفجار و یک دسته جرقه آتیشی محو شدن. کبوتر‌رو دید که مثل فشنگ به طرف یکی از ویترین‌های قفل شده پرید، بازش کرد و درست قبل از خورد شدنش گرفتارهای داخلش‌رو آزاد کرد و خودش پشت پرده کلفتی از آتیش ناپدید شد. سینه سرخ‌رو دید که با پرهای پوش داده و کفشدوزک و زنبورها و شبتاب‌های گیج روی شونه‌ها و زیر بال‌ها و لابلای پرهاش از بین دود بیرون پرید، کورمال به طرف تاقچه سنگی کنج سالن بالا رفت و بین شعله‌های رقصانی که یه دفعه از زیر تاقچه بالا پریدن ناپدید شد. هدهد‌رو دید که تیهوی بی‌حرکت‌رو از مسیر سقوط یه قفسه شعله ور کشید عقب و وسط سایه‌های سیاه غیبش زد. غرش شعله‌ها با نعره‌های آسمون و جیغهای پریشان ترسیم کامل قیامت بود.

 

کوکو در حالی که شونه‌هاش زیر فشار ساعت بزرگ داشتن خورد می‌شدن با تمام توانش رو به سایه بیحرکت روی زمین هوار زد:

-بلند شو از اونجا مرد! الان مخت‌رو داغون می‌کنه!

سایه نجنبید. چلچله هنوز گرفتار بود. شعله‌ها آخرین راه فرار‌رو در بالای آهن سرخ شده پنجره می‌بستن. ساعت بزرگ داشت سقوط می‌کرد. کوکو هقهقکنان با پنجه و بال ساعت بزرگ‌رو توی هوا نگه داشت و همزمان شنید که هدهد و بقیه در فرمان وحشتی جنونزده بهش هشدار می‌دادن.

-کوکو اون ساعت‌رو ول کن بیا کنار! قفسه‌ای که به لبهش تکیه زدی چند ثانیه دیگه سقوط می‌کنه و تو همراه سنگینی اون ساعت میری پایین! بیا کنار! آتیش بهت رسید بیا کنار!

کوکو با تمام قدرتی که در خودش سراغ نداشت ساعت غولآسارو وسط زمین و هوا متوقف کرده بود. شعله‌ها قفسه زیرش‌رو بلعیدن و بالاتر اومدن. هدهد نعره زد:

-کوکو! ولش کن از اونجا بکش عقب!

کوکو با حرکت دمش جسم بی‌حرکت روی زمین‌رو نشون داد و گیج زمزمه کرد.

-نه.

هدهد دوباره عربده زد:

-بهت میگم بیا عقب تو نمی‌تونی نگهش داری ولش کن بذار بیفته!

کوکو این بار خشم و وحشتش‌رو با عربده‌ای از جنس ناکامی آزاد کرد.

-نه!

کوکو بی‌هدف و شاید واسه پرهیز از دیدن شعله‌های پیشرونده اطرافش به مقابل نظر انداخت. پنجره مشتعل درست در مقابلش بود و دیوار پشتش و چلچله گرفتار در پرده دود و آتیش از نظرش محو می‌شدن. کوکو باید انتخاب می‌کرد. یا باید همونطور بی‌حرکت باقی می‌موند، پایان چلچله‌رو درست در مقابلش تماشا می‌کرد و ساعت بزرگ‌رو همینطور وسط زمین و هوا نگه می‌داشت یا ولش می‌کرد که بیفته و مغز جسم بی‌حرکت زیرش‌رو متلاشی کنه و به طرف پنجره شعله ور و چلچله گرفتار می‌رفت. حقیقت مثل زهر در ادراکش جاری شد.

-جفتشون‌رو نمی‌تونم نجات بدم! شاید هیچ کدومشون‌رو نتونم نجات بدم. فقط می‌تونم تلاش کنم. واسه نجات یکی! فقط یکی!

شعله‌ها دیوار و پنجره‌رو پوشونده بودن. پرده کلفتی از دود همه جارو گرفته بود. چلچله دیگه دیده نمی‌شد. هیچ کسی دیگه دیده نمی‌شد. فقط صداها بودن. صداهایی که تلخ اما واقعی بهش می‌گفتن تاریخ دوباره داره تکرار میشه و این بار پایانش بسیار وحشتناکتر خواهد بود. کوکو صدای دردش‌رو نمی‌شنید فقط می‌فهمید که قفسه سینهش داشت از فشار می‌ترکید. ساعت بزرگ به شونه‌هاش فشار می‌آورد. شعله‌ها بهش می‌رسیدن. بطلان نزدیک بود. درست در لحظه آخر حس کرد فشار روی شونه‌هاش کمی سبکتر شده. صدای هدهد و سحره‌رو از دو طرفش می‌شنید.

-تنهایی نمی‌تونی. عاقبت می‌افته و تو هم باهاش میری. کمکت می‌کنیم.

کوکو هیچ زمانی در تمام عمرش حس حقشناسی‌رو به این شکل تجربه نکرده بود. از پشت پرده دود و اشک به مقابل نظر انداخت و آماده شد تا ساعت بزرگ‌رو به دو همراهش بسپاره و به طرف جایی که چلچله‌رو آخرین بار دیده بود بپره ولی هدهد درست به موقع متوقفش کرد. صداش تلخ اما بدون لرزش بود.

-نه! دیر شده کوکو. واسه اون دیگه کاری نمیشه کنی.

کوکو در بین دود و شعله‌ها سایه‌های چکاوک و طوطی‌رو تشخیص داد که بی‌توجه به فراخوان هدهد واسه کمک به نگه داشتن ساعت بزرگ به طرف پنجره شعله ور و زندان چلچله خیز برداشتن و وسط سیاهی دود گم شدن. کوکو با تمام نفسش عربده زد:

-نه! طوطی! چکاوک! این اشتباهه!

فریادهای کوکو و هشدارهای هدهد به جایی نرسید. اون‌ها رفتن و کوکو برگشتنشون‌رو ندید. ساعت بزرگ سنگین و داغ از شعله‌ها بهشون فشار می‌آورد. سحره نفس بریده نالید:

-من نمی‌دونم چه جوری متعادل نگهش دارم. چکاوک بیا کمک من نمی‌تونم.

چکاوک نبود. کسی نشنید. ساعت بزرگ با حالتی به شدت نامتعادل روی شونه نگهدارنده‌هاش لرزید و داشت به یک طرف کج می‌شد. سحره وحشتزده جیغ کشید:

-داره می‌افته! نمی‌تونم داره می‌افته! چکاوک!

کوکو با وحشتی بی‌وصف می‌دید که سحره درست می‌گفت و ثانیه‌ای بعد ساعت بزرگ از کنترلشون خارج می‌شد و با تمام وزنش به پایین سقوط می‌کرد. هدهد خودش‌رو به مرکز ساعت کشید و در حالی که سعی می‌کرد تعادل اون وزن سنگین‌رو روی شونه‌هاشون برقرار کنه بی‌نفس زمزمه کرد:

-شما2تا! همینطوری ادامه بدید. یهخورده هل بدید بالاتر اگر بتونیم به دیوار تکیهش بدیم روی رف بالایی گیر می‌کنه و دیگه نمی‌افته. خوبه عالیه ادامه بدید.

سحره بیحال جیغ کشید و با نوکش به پایین اشاره کرد. کوکو مسیر نوک لرزون سحره‌رو با نگاه دنبال کرد. لازم نبود ببینه. حرارت شعله‌هارو به وضوح روی بال‌هاش احساس کرد و همزمان قفسه‌ای که بهش تکیه داشتن از جاش در اومد و طعمه شعله‌ها شد. کوکو با فشار ساعت بزرگ به شدت به دیوار خورد و همون لحظه صدای طنین بلند زنگ اعلام زمان ساعت بزرگ توی تمام وجودش پیچید. کوکو، سحره و هدهد تمام قد زیر وزن ساعت بزرگ به کنج رف فشرده می‌شدن، ساعت بزرگ بیخیال جهنم اطرافشون زمان‌رو با زنگ‌های طنیندار اعلام می‌کرد، و دنیای کوکو بین شعله‌ها می‌سوخت. کوکو در حالت نیمه هشیارش آخرین فرمان هدهد‌رو شنید.

-زنگ‌هارو آزاد کنید! با تمام قدرت آزادشون کنید!

طنین زنگ‌های ساعت بزرگ در تمام جسم کوکو می‌پیچید و باز می‌پیچید و چهار ستون وجودش‌رو از هم می‌پاشید و باز می‌پاشید و در تمام اتصالاتش جاری می‌شد و باز جاری می‌شد و همچنان در تکرار بود و انگار قرار بود تا ابد طول بکشه. طنین‌های پیاپی آخرین چیزهایی بودن که کوکو احساس کرد و با شنیدن انعکاسی بسیار دور و خیالگونه از آژیرهایی که خیلی خیلی دور بودن، تحملش به انتها رسید. کوکو مشتاقانه خودش‌رو در سیاهی و سکوت ناهشیاری رها کرد، از هیبت قیامت تاریک اطرافش به امنیت عدم پناه برد و دیگه چیزی نفهمید.

 

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید