دستهها
قسمت دهم شازده کوچولو
شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها!… مىچپند تو قطارهاى تندرو اما نمىدانند دنبال چى مىگردند. این است که بنامىکنند دور خودشان چرخکزدن. و بعد گفت: -این هم کار نشد… چاهى که بهاش رسیدهبودیم اصلا به چاههاى کویرى نمىمانست. چاه کویرى یک چالهى ساده است وسط شنها. این یکى به چاههاى واحهاى مىمانست اما آن دوروبر واحهاى نبود و من فکر کردم دارم خواب مىبینم. گفتم: -عجیب است! قرقره و سطل و تناب، همهچیز روبهراه است. خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت و قرقره مثل بادنماى کهنهاى که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مىنالد به نالهدرآمد. گفت: -مىشنوى؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار