دستهها
سرگذشت من
سلام دوستان هم محله ای خوبید؟خوشید؟امروز آمده ام تا گوشه ای از داستان زندگیم را برایتان تعریف کنم که اصلا چی شد من هم به جمع نابینایان پیوستم قبلش خدمتتون عرض کنم نابینایی تنها موضوعی بود که حتی در ذهنم هم نمیگنجید شاید متنی را که می نویسم شبیه داستانهای تراژدی باشد ولی واقعیت دارد وقتی هفده ساله بودم یک روز با یکی از دوستانم به خانه دیگر دوستمان رفتیم دوستم با موتور برادرش آمده بود وقتی به خانه دوستم رسیدیم و او ما را به داخل خانه دعوت کرد من یادم افتاد که کتاب درسیم را نیاورده ام با موتور برادر دوستم برگشتم که کتابم را بر دارم