خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل هشتم

دو سه روز اول ورود دیاکو روستا موندیم و خوشبختانه تمام مهمونایی که باید می اومدن اومدن و دیگه خیال ما تو بوکان از حضور مهمون راحت شد آماده شدیم و برگشتیم سر خونه ی خودمون با این تغییر که حالا دیاکو هم به ما اضافه شده بود جهتیابی کار کردن با چینی رو از سر گرفتم و هر روز یکی دو ساعتی باهاش کار میکردم ترجیح میدادم بیشتر خاله و پسرشو تنها بذارم تا بتونن با هم حرف بزنن البته گاهی که دیاکو حوصلش سر میرفت دست چینی رو میگرفت و با هم میرفتن جهتیابی کار کنن و بعد از چند ساعت که برمیگشتن بخاطر خوش گذرونی هر