امروز کنار رستوران دیدمش. از قبل هم میدونستم که میبینمش. خیلی دلم میخواست براش یه یادگاری ببرم اما نشد که چیزی بخرم. توی خونه هم هدیه مناسبی نداشتم. « سلام فاطمه جان » صدای خودش بود. دستمو به طرفش بردم. به محض این که باهام دست داد، دستامو باز کردم و تنگ در آغوش گرفتمش. اونقدر تنگ که قلبش رو بذارم نزدیک قلبم. چشمامو بستم و رفتم به بیست و چهار سال پیش. اونجا هم منو بغل کرده بود. منو برده بود نشونده بود روی صندلی خودش. پشت سرم ایستاده بود و سرم رو بغل کرده بود و اشک میریخت. برای دختر شانزده ساله دور از خانواده که شب