دستهها
روز دوم نمایشگاه
دیگه خیلی نیاز نبود که برم. فقط روز افتتاحیه از من خواسته بودند که اونجا باشم. صبح که اداره بودم. حالا هم خسته بودم. با آقا مسعود تماس گرفتم دیدم اون هم صبح نمایشگاه بوده و عصر قرار نیست اونجا باشه. میدونستم نابینای دیگری هم اونجا نیست. حس وظیفه شناسی بر خستگیم غلبه کرد که حرکت کردم. یه اسنپ گرفتم. سریع تماس گرفتم تا آدرس دقیق بدم که اونم به همون سرعت تماس منو قطع کرد. با خاطره بدی که از دیشب داشتم، به سرعت سفر رو لغو کردم. یه پیام اومد. نوشته بود راننده ناشنواست. نوشتم من هم نابینا هستم. هنوز پیامم رو ننوشته بودم که نوشت چرا