Category: صحبت های خودمونی
سلام.
به قول اینی که تو رییس مزرعه میگه: “موش رفت تو گوشم. موش رفت تو گوشم.”
دیروز عصر یه حمام دبشی رفتم و در حد 16 دقیقه یه دوش گرفتم. ولی نمیدونستم اینطور میشم. حتی دیشب هم مشکلی نداشتم ولی از امروز صبح این مشکل پدیدار شده و داره اذیتم میکنه.
سلام دوستای گلم. چه اون هایی که چند خطشو می خونید و چه اون هایی که تا آخرش پا به پا باهام میاید!
خیلی شاد و در عین حال خیلی هم خستم. از اصفهان از مهمانی شامی که داداشم ترتیب داده بود به خونه رسیدم. اکثر فامیل های درجه یک بودند.
مثل همه مهمانی های دیگه بود. همه گفتند و شنیدند و خندیدند و خوردند و عکس گرفتند و تفریح کردند. ولی چیزی که به نظرم اومد مهم باشه این بود که در چنین مواقعی یک نابینا چه قدر میتونه تنها بشه!؟
این چند روز بدجور درگیر کارای کتاب آفیس 2007 Office 2007 بودم. به طوری که دیشب واسه کپی کردن چند فایل روی سرور تا ساعت چهار صبح نخوابیدم و بعدش هم ساعت هشتو نیم باید می رفتم اصفهان چون کلاس تدریس خصوصی کامپیوتر داشتم.
این روز های پنجشنبه خیلی جالب و در عین حال خیلی هم عجیبه. من واسه این حرفم دلایل خودمو دارم ولی فکر می کنم حرفای من واسه همه حرفی دیرآشنا باشه.