خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه خاطرۀ جالب از خودم

با سلام خدمت دوستان عزیز خودم دوستان من یه دوستی داشتم خیلی با معرفت بود. همیشه با هم بودیم و اگر یک روز هم دیگه رو نمیدیدیم نگران حال هم دیگه میشدیم. تا یک روز دوستم هوس کرد ماشین بخره و خرید. چند ماه بعد دوستم تو راه تهران کرمانشاه تصادف کرد. وقتی شنیدم اول باور نکردم ولی حقیقت داشت. دوستمو به بیمارستان رسوندند. من هم با چند تا از دوستانم به بیمارستان رفتیم. دوست صمیمیم روی تخت افتاده بود. من هی تو سر خودم میزدم و گریه میکردم دکترا گفتن تموم کرده. جنازه رو به سرد خونه فرستادیم تا حوا روشن بشه خاکش کنیم. صبح که حوا روشن