خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بابا شریف

آبادیه پدربزرگم این ها1جایی بود شبیه بهشت. البته از نگاه من. تابستون ها که درس و مدرسه ای در کار نبود عشقم نفس کشیدن هوای آبادی بود و صبح هاش و شب هاش و همه چیزش. من بودم و کوچه باغ ها و بچه های آبادی و چه عشقی! همه چیز آبادی انگار با شهر تفاوت داشت. بچه هاش، بزرگ هاش، حال و هواش، حتی خاکش. صبح که می شد، زود تر از آفتاب ما بچه ها بودیم که می زدیم بیرون و تمام آبادی روی سرمون بود. شب که می شد، آبادی هنوز آروم نمی گرفت از دست بیداری های ما. بزرگ تر های آبادی هم بنده های