خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دیوار. 1داستان کوتاه!

عمو ها و خالهم داخل روستا زندگی می کردن. از اون روستا ها که دیوار های کاهگلی داشت و کوچه های خاکی و پیچ در پیچ. از اون روستا ها که الان شهر شدن و عطر کاهگل و خاکِ کوچه هاشون رفته به شهر خاطره ها!
هر زمان از شهر می رفتیم روستا جشن بهشتمون بود. من و برادرم از خوشیه سفر فردا، شبش خوابمون نمی برد.
دختر عمو ها و پسر عمو ها و بچه های برادر شوهر خاله که پسر عموی مادرم می شد، بچه های همسایه های صاحب خونه ها و خلاصه بهشتی بود روستا واسه ما بچه ها! حتی واسه بزرگ تر ها که دنیاشون رو زیر نقاب سکوت و رسمیت های آدم بزرگ ها مخفی می کردن.
بچه های هم سریِ من و بچه های هم سال برادرم که کمی از من بزرگ تر بود. مرد های فامیل که هم زبون های دوران جوانی و مجردیه پدر بودن و زن های اقوام که رفیق های بچگی و همراه خاطرات مشترک هم بودن و باز هم در ادامه این راه پر فراز و نشیب به یاد دیروز هاشون، دیروز هایی که امروز های ما بود، هم دل مادر می شدن.
یادش به خیر!
هر زمان می رفتیم روستا، بساط شلوغ کاری های ما بچه ها حسابی به راه بود. روزی نبود که کوچه های خاکیه روستا رو روی سرمون نذاریم و بزرگ تر ها رو کلافه نکنیم. بزرگ تر هایی که خسته از کار های سخت روستایی، زمانی که استراحت دم ظهرشون رو با شلوغ کاری های بی انتهای خودمون به هم می زدیم، گاهی دادکی سرمون می زدن ولی چند لحظه طول نمی کشید که با1قرص نون که وسط بازی های شلوغ آخ می چسبید، چندتا لقمه نه چندان بزرگ نون و پنیر که انگار غذای بهشت برای ما بود، 1مشت مغز گردوی خیس که حسابی مشتری داشت، 1ظرف نخود کشمش، یا اگر هیچ چیز داخل بساطشون نبود، با1لبخند مهربون و صمیمی، کدورت اون داد نصفه نیمه رو از دل های کوچیک ما در می آوردن و می گفتن بازی کنید بابا بازی کنید. ای بر اون پدرتون صلوات عیب نداره بازی کنید!
و ما شاد از این برات آزادی که بهمون داده می شد، با جیغ های از سر شادی های از ته دل، دوباره می شدیم همون پرنده های خاکی و باز همون بساط بود!
یادش به خیر!
یکی از بازی هامون قایم باشک بود. از اون قایم باشک های قدیمی که گرگ هر کسی رو پیدا می کرد با جیغ و سر و صدا دنبالش می ذاشت و طرف انگار جونش به اون فرار بسته باشه با تمام وجودش جیغ می کشید و با تمام زورش می دوید به طرف جایی که گرگ چشم گذاشته بود تا پیش از اینکه دست گرگ بهش برسه سوکسوک کنه. هر کسی هم به موقع سوکسوک می کرد همراه گرگ می رفت واسه پیدا کردن بقیه و اگر هم به موقع به سوکسوک نمی رسید و گرگ می گرفتش هوار گرگ و گرفتار با هم می رفت هوا و بقیه از پناه گاه هامون در می اومدیم و باز هم ما بودیم و جیغ های شاد از ته دل که می رفت تا خود خدا!
این طوری بود که شلوغی ها لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد. قیامتی می شد سر این فرار و اون سوکسوک ها! گاهی دعوا هم می شد. ولی به1ساعت نمی کشید. بازی که تموم می شد، باز همگی می شدیم همون دوست های شفاف پیش از بازی هامون.
یادش به خیر!
داخل اون روستا، پسری بود بین سن من و برادرم. هم سریه اون ها به حساب می اومد ولی دلش به نازکی دل ما کوچیک تر ها بود. گاهی با ما می پرید گاهی با اون ها. دل همه رو به دست می آورد با حضور هاش. اسمش حسن بود. حسن بچه ساکت و عاقلی بود. خیلی هم احساساتی بود. اگر پسر های دسته از سر خیره سری دنبال جوجه ای می کردن یا به سگ و گربه ای سنگ می زدن و حیوون زیاد می ترسید یا اذیت می شد حسن می زد زیر گریه و گاهی این حال و هواش حسابی واسهش دردسر می شد و پسر های هم سالش حسابی براش دست می گرفتن. ولی حسن همین بود. دل نازک، احساساتی، آروم، درس خون و با هوش.
داخل یکی از کوچه های خاکی، خونه پدربزرگ حسن بود با دیوار های کاهگلیه بلند که به خاطر شیار های عمودیشون همیشه پناه گاه عالی واسه قایم شدن های ما بودن. یکی از این دیوار ها خیلی بلند و1هوایی، خیلی نامحسوس، به طرف بیرون کج بود. شاید1خورده از بلندیه این دیوار به این خاطر بود که کناره بیرونیش1خورده پایین تر از باقیه کوچه بود. چیزی شبیه1فرو رفتگی دراز کنار این دیوار بود که باعث می شد بلند تر دیده بشه.
خلاصه، اطراف خونه پدربزرگ حسن حسابی جون می داد واسه قایم باشک چون سوراخ سنبه زیاد داشت و بیچاره پدربزرگ حسن که از دست ما آرامش نداشت. هر دفعه هم عصبانی می شد، طفلک حسن قربانیه خشمش بود و هیچ زمانی نشد که حسن نه به پدربزرگ عصبانیش و نه به هیچ کدوم از ما معترض بشه که تقصیر من نبود و واسه چی باید طاوان خطای بقیه رو من تنها پس بدم! همیشه حسن بود و صبوریه آرومش. و کمی بعد از اون فوران های خشم، پدربزرگه تا چند لحظه پیش عصبانی و در اون لحظه معذب از خشم چند لحظه پیشش، که با عصای چوبیش می اومد و با صدای پر طنین و خشدارش حسن رو صدا می زد و هر دفعه هم ما در می رفتیم و هر دفعه هم حسن با ترس می رفت پیشش و هر دفعه هم با دست پر بر می گشت پیش ما و هرچی پدربزرگش واسه به دست آوردن دل حسن و دل های ما بهش داده بود رو بین ما قسمت می کرد و باز فردا و فردا ها همین بساط بود.
یادش به خیر!
پدربزرگ حسن با ظاهر عصبانی و دل پاکش1چیز رو نمی بخشید. دیوار! اگر می دید حسن یا هر کدوم از بچه ها زیر اون دیوار بلند رفتن از خشم دیوانه می شد. می گفت اعتبار نداره. و برعکس، ما بچه های تخس بی تجربه همیشه بهترین پناهمون همون دیوار بود. بهش تکیه می دادیم، زیرش داخل اون فرو رفتگی دراز که1نفر آدم بزرگ و هیکل دار راحت داخلش جا می گرفت می نشستیم، با فشار های دسته جمعی استحکام دیوار رو آزمایش می کردیم و زمانی که می دیدیم دیوار سفت ایستاده و تکون نمی خوره در مورد اینکه پدربزرگ حسن اشتباه می کنه و بی خودی شلوغش کرده بحث می کردیم و می خندیدیم، و خلاصه ما بودیم و اون دیوار!
حتی زمان هایی که ما نبودیم، باز هم حسن بود و اون دیوار. بعد از ظهر های بهاریه اردیبهشت، عصر های گرم خرداد، ظهر های خواب آور فروردین ماه، حسن کتاب هاش رو بر می داشت و می رفت داخل همون فرو رفتگی زیر دیوار می نشست به درس خوندن. بار ها از پدربزرگش سر این کار کتک خورده بود ولی باز هم، حسن بود و اون دیوار، باز هم، ما بودیم و اون دیوار!
و این داستان همچنان ادامه داشت.
ما بزرگ تر می شدیم ولی هنوز نه اون قدر که جنس دلواپسی های پدربزرگ حسن رو بفهمیم. دلواپسی هایی از جنس تجربه! هنوز هم ما بودیم و دیوار! هرگز باور نمی کردیم زمانی پیشبینی های پدربزرگ حسن درست در بیاد و دیوار، دیواری که پناه ما بود، تکیه گاه ما بود، محل تجمع های شلوغ و شاد ما بود، زمانی روی سرمون آوار بشه!
و اون روز عصر، زیر آسمون ابری و نیمه تاریک غروبی که داشت به شب پیوند می خورد، زمانی که سکوت روستا رو1صدای غرش نا آشنا و جیغ های نه از سر شادی بلکه از سر وحشتی عمیق شکست، ناباوری هامون رو باور کردیم!
مثل همیشه داشتیم قایم باشک بازی می کردیم. حسن زیر دیوار مخفی بود! برادرم و پسر عموی بزرگم چندین بار رفته و اون فرو رفتگی رو دیده بودن ولی حسن این دفعه1دسته علف خشک روی خودش کشیده بود که دیده نشه و چسبیده بود به بیخ دیوار. اون ها هم توی تاریکیه غروب تشخیصش نداده بودن. گشتن ها، پیدا شدن ها، شلوغی ها، خستگی، سکوت، و1دفعه، …
انگار تمام دنیا رو صدای جیغ برداشت زمانی که دیوار با اون صدای مهیب اومد پایین و با تمام هیبتش روی حسن آوار شد!
اولش نفهمیدیم چی شد! اون هایی که از دور صحنه رو دیده بودن فقط هیبت تاریک دیوار رو دیدن که با صدایی شبیه نعره ابلیس هوار می شد و جیغ ترسیده ریزی که از همون نقطه می رفت هوا! جیغی از جنس وحشت، جیغی از بند دل! جیغ1نفس و ترسیده حسن که زیر ویرانه های دیوار در حال فرو ریختن دفن می شد!
و بعد، فقط صدا بود! فقط جیغ بود! فقط1جمله بود!
-دیوار ریخت! دیوار ریخت! دیوار ریخت روی حسن!
در1لحظه انگار تمام روستا منفجر شد از جمعیتی که از خونه ها ریختن بیرون، از صدای جیغ زن ها و گریه بچه ها، از صدای فریاد و یا حسین یا علی یا اب الفضل مرد ها و هوار های بیل! چراغ! بیل بیارید! چراغ بدید چراغ! چراغ!
صدا ها دل شب روستا رو می شکافتن و دیوار فرو ریخته مثل دیوی خفته روی حسن خیمه زده بود. اگر اون فرو رفتگی نبود کار خیلی راحت تر می شد ولی اون فرو رفتگی بود و زمین انگار حسن رو بلعیده و بعد از این شکار، دهنش رو سفت بسته بود تا شکارش رو واسه خودش نگه داره. توی دل تاریکیه شب، زیر دیوار بلند، لای کاه و علف های خشک، حسن انگار هیچ کجا نبود!
برای ما بچه ها که از وحشت دیوانه شده بودیم و بی هوا از بند دل جیغ می کشیدیم، انگار سال ها گذشت تا صدای1مرد، یادم نیست کدوم مرد، داد زد که:
-پیداش کردم! پیداش کردم بیل نزنید چراغ بدید چراغ!
وحشت محض به روح ما بچه ها فرمان می داد. جیغ هامون بند نمی اومد. حتی با فریاد خشم بزرگ تر ها!
توی دل تاریکیه شب وحشت، زیر نور لرزون فانوس ها و چراغ ها، جسم بی حرکت حسن رو از زیر هیبت تاریک فرو ریخته کشیدن بیرون و روی زمین درازش کردن. مادرش داشت خودش رو می کشت. حسن تنها بچه خونواده بود که با کلی دعا و نذر و نیاز خدا به پدر و مادر مظلوم و بی آزارش داده بود. پدر و مادر و پدربزرگش1جور معصومانه ای دوستش داشتن و مواظبش بودن. می گفتن هدیه امام حسنه.
و حالا این حسن که نفسش به بند دل مادر و پدرش بسته بود، دراز به دراز روی زمین افتاده بود. با لباس های پاره و خاکی و جسمی آشکارا داغون! چهره حسن غرق خون بود. نه ناله ازش شنیده می شد نه حرکت داشت. یکی2تا از زن ها در حالی که گریه می کردن با داد مرد ها مادر حسن رو که خودش رو به قصد کشت می زد و از ته دلش جیغ می کشید از اونجا بردن کمی عقب تر. حسن رو چند بار این طرف و اون طرفش کردن، خاک و کاهگل و کاه رو تا جایی که امکان داشت و بلد بودن از حلقش بیرون کشیدن، سینهش رو مالش دادن، هر کاری که از دستشون بر می اومد کردن، ولی حسن همچنان ساکت و بی حرکت روی زمین دراز کشیده بود. ساکت و بی حرکت، مثل هیبت تاریک اون دیوار که فرو ریخته بود!
حسن رو سوار1ماشین نیمه سالم کردن و با نهایت سرعتی که امکان داشت به طرف نزدیک ترین شهری که می شد حرکتش دادن. اون شب، کسی خونه نرفت. همه داخل حیاط خونه پدربزرگ حسن که دیوانه از خشم فریاد می کشید و انگار چیزی از اطرافش نمی فهمید، هیچ چیزی جز حسن و دیوار، جمع شده بودن. بحث ها و دلیل ها و نشونه ها و قوی تر شدن این اطمینان شوم که حسن همون زمانی که از زیر دیوار نجاتش دادن مرده بود و دیگه نمیشه براش کاری کرد، گریه های سوزناک مادر حسن، نعره های پدرش، ضجه های پدربزرگ پیرش که بعد از فریاد های پشت سر هم و طولانی خسته به ویرانه های دیوار تکیه زد و انگار شکست، پیرمرد پاک دلی که واسه ما بچه ها این شکستن و گریه کردنش اصلا قابل تصور نبود، باور مرگ حسن، همه و همه، چیزی رو در روح ما جا گذاشته بود که بعد از سال ها و سال ها هرگز پاک نشد. هیبتی تاریک و ترسناک، به سیاهیه هیبت دیوار آشنایی که روی سر حسن هوار شده بود!
پدربزرگ حسن که نشست، صدای ضجهش که رفت بالا، لرزش شونه هاش و اشک های به پهنای صورتش که چهره تکیده و مردونهش رو می پوشوند، مویه های از سر محبتش خطاب به حسن، به حسنش، پسرک عزیزش، به نور چشم هاش، به میوه قلبش، به نوه مهربون و عزیز دلش،…
مگه دل های بچه سال ما چه قدر تحمل داشت؟
تمام تحمل ها1دفعه تموم شد و گریه همگی از دختر و پسر، کوچیک و بزرگ بود که بلند شد و رفت بالا، بالا تا خود خدا.
پدربزرگ حسن می گفت و ما زار می زدیم! اون از ته دل می گفت و ما از ته دل زار می زدیم!
بزرگ تر ها دیگه ولمون کرده بودن که به داد هم برسن. زن ها مادر و مادربزرگ های حسن رو دوره کرده بودن، مرد ها پدرش رو دلداری و غیر مستقیم سر سلامت باد می دادن، و ما بچه ها رها شده و شکسته از شکستن پدربزرگ حسن، از ریختن دیوار، دیواری که آشنامون بود و تکیه گاهمون بود و دیوار ما بود، اطراف پدربزرگ حسن، یا چیزی که از پدربزرگ حسن باقی مونده بود نشستیم و گریه هامون رو رها کردیم تا هایهای بشن و همراه مویه های پیرمرد برن آسمون!
اون شب، روستا انگار عزا گرفته بود!
به صبح نرسیده از شهر خبر رسید حسن زنده هست! بستریش کرده بودن مریض خونه. مادر حسن مرتب از هوش می رفت و باز به هوشش می آوردن و با مویه و جیغ و هوار بچهش رو می خواست. می گفت باید همون دل شب ببرنش حسنش رو ببینه. می گفت دارن دروغ میگن و بچهش مرده. پدرش هم که از حال و هوش رفته بود و انگار توی این دنیا نبود. چه جوری اون شب صبح شد فقط خدا می دونست!
صبح فردا، پدر و پدربزرگ حسن با یکی2تا دیگه از مرد های روستا رفتن مریض خونه شهر تا ببینن ماجرا چیه. مادر حسن هنوز زنده بودن حسن رو باور نداشت. از خدا چه پنهون، ما هم همین طور.
ولی حسن زنده بود! مثل اینکه خدا دم آخری، گریه های پدربزرگ حسن و ناله های ترسیده ما رو شنیده و دلش از درد ما ها گرفته و حسن رو بهمون پس داده بود!
خدا رو شکر!
بله حسن زنده بود با سر و1پای شکسته! صدای شکر شکر اهالی و این بار گریه های از سر شوق مادر حسن که باز جیغ شد و مادربزرگ های حسن و باقیه اقوامش که بهش پیوستن و مرد ها که سعی می کردن جو رو آروم کنن که ای بابا بسه دیگه خدا رو خوش نمیاد تموم کنید شکر خدا زنده هست دیگه گریه واسه چی و…
حسن رو چند وقت بعد از بیمارستان مرخص کردن. هوای ما تمام تابستون اون سال گرفته بود. مثل پاییز! حتی زمانی که برگشتیم شهر. انگار دل هامون رو اونجا، داخل روستا، کنار بچه های نگران و کنار حسن جا گذاشته بودیم!
سال بعد، پدربزرگ حسن فوت کرد! پدر حسن و عمو هاش خونه و ملک رو فروختن ولی خونه پدری رو به خواست مادرشون باقی گذاشتن و هر کدوم خونواده هاشون رو برداشتن و رفتن به1شهر. حسن رو بعد از اون سال دیگه ندیدیمش.
سال ها گذشت و ما بزرگ شدیم. روستا عوض شد. عمو ها پراکنده شدن. خاله رفت خونه دخترش که بزرگ شده و ازدواج کرده بود و رفته بود شهر. عطر کاهگل و خاک سوار باد فراموشی شدن و برای همیشه از هوای فراموش کار ما آدم ها رفتن به دیار خاطره ها!
بچه های روستا بزرگ شدن و دنیای سفید بچگی ها رو وسط مه دیروز پشت سرشون جا گذاشتن. ما هم همین طور. همه چیز عوض شده بود. ما عوض شده بودیم.
بزرگ شده بودیم!
وقتی بهم گفتن دختر عموی کوچیکم که ازدواج کرده و رفته بود شهر می خواست باهام حرف بزنه چند لحظه فکر کردم تا اون بچه معصوم و همیشه آروم دیروز ها رو یادم بیاد. یادم اومد ولی نه با اخلاص بچگی هام. خاطره ها وسط تاریکی های جهان آدم بزرگ ها تاریک شده بودن، غبار گرفته بودن، محو شده بودن! من بزرگ شده بودم!
-چیکارم داره؟ باز چی شده؟ چی می خواد ازم؟ آخه کسی تا چیزی نخواد اسم من یادش نمیاد! این دیگه چی می خواد؟
-می خواد باهات حرف بزنه.
تاریک بودم از تمام جهان. بزرگ شده بودم. بزرگ شده بودم!
-چه حرفی؟ بیخیال من حال حرف ندارم. نه گفتنش رو نه شنیدنش رو! ول کن!
-ولی لازمه. ازت راهنمایی می خواد.
-هان نگفتم؟ نگفتم1چیزی می خوان ازم؟ من وسط گیر های خودم موندم راهنماییه چی می خواد؟ این چه داغونه که راهنماش باید من باشم؟
-این مورد رو تو1خورده شاید بتونی کمک کنی.
کلافه بودم. بزرگ شده بودم!
-میگید چه مسخره بازیه یا نه؟
-آره. قبلش بدونی بهتره.
خبر نابیناییه مادرزادیه پسر کوچولوی دختر عموی کوچیکم که بهم رسید1لحظه انگار تمام اون دوران با تمام هیبتش توی سرم وزید ولی فقط1لحظه. مثل باد چرخی زد و رفت و تموم شد. این فراتر از دردناک بود. 1بچه کوچولو که زندگیش هنوز شروع نشده! 2تا چشم بسته که به روی جهان اطرافش باز نمی شدن. مثل چشم های خودم! 2تا دست که باید جای چشم های بسته زندگی رو می شناختن!
این فرا تر از دردناک بود! حتی برای من که بزرگ شده بودم و تاریک!
1روزی شاید همین اواخر، سر خاک خالهم، بعد از فاتحه، روی خاک هنوز خیس از آب و گلابی که مادرم و خاله کوچیکم تازه پاشیده بودن،، 1آقا که همسر دختر عموی کوچیکم بود با پسرک به نظرم3سالهش توی بغلش، همسرش که دختر عموی کوچیکم بود، دختر عموی کوچیکی که بزرگ شده بود، به امید رسیدن به خوشبختی ازدواج کرده بود، با عشق و شوق همه مادر ها مادر شده بود و حالا شکسته بود از سنگینیه درد، و در کنارش، راننده ای که اومده بود سر خاک خالهم و اون ها رو هم با خودش آورده بود و داشت با برادرم سلام و احوال پرسی می کرد و چه آشنا بود! اون مرد! اون صمیمیت! اون هوای آشنا! … حسن!
خدایا باورم نمی شد! خودش بود! خود حسن! با همون خنده ها و همون صمیمیت دیروز ها و همون سلام و همون سؤال همیشگی و با همون حیرت و همون کنجکاویه معصوم داخل سؤالش.
-منو می شناسی؟ من کی ام؟
و همون خنده که آخر سؤالش رو می خورد!
تردید نداشتم هرچند اون صدا دیگه صدای کودکانه حسن دیروزی نبود!
-بله شناختم! شما حسنی!
و باز همون تشویق شفاف همراه با تأثر معصوم1دل برای چشم های بسته من!
-آفرین! درسته!
حرف ها بین حسن و برادرم طول کشید. حسن تعریف کرد که بزرگ شد و مهندس شد و برگشت روستا و خونه پدربزرگ رو دوباره ساخت به حرمت خاک پدربزرگ. و اون خونه حالا شده بود ویلای تابستونیه طایفه حسن. برادرم و حسن حرف می زدن و حرف می زدن و من بودم و1سؤال که نه می شد بپرسم و نه می شد قورتش بدم.
طول کشید. حرف های ناگفته1عمر! اونهمه حرف! اونهمه خاطره! اونهمه سال!
دیر می شد. به شب می خوردیم. باید بر می گشتیم. لحظه خداحافظی. دست دادن های مردونه برادرم و حسن، بچه های دیروز و مرد های امروز! اظهار خوشحالی ها و امید های دیدار های دوباره. اما نه از جنس صاف دیروزی. از جنس وعده های آدم بزرگ ها. توخالی! دروغی! پوچ!
دم آخر نتونستم خودم رو نگه دارم. درست لحظه ای که دست برادرم بین انگشت هام قلاب شد و حرکت می کردیم سؤال نپرسیدم مثل جریان رودی که سد مقابلش رو بشکنه و آزاد بشه سکوت رو شکست و رها شد.
-حسن، آقا!
حسن خندید. تردیدم در اینکه چی باید صداش کنم رو دید و خندید.
-راحت باش بابا! من و داداشت کلی داداشیم پس تو هم خواهرمی دیگه!
دلم گرم تر شد. فقط1خورده!
-حسن! اون دیوار رو چیکارش کردی؟ همون دیوارمون! همون دیوار خودمون! دوباره ساختیش؟ شنیدم پدربزرگت تا زمانی که زنده بود دیگه نساختش! شنیدیم که می گفت این طرف حیاطش باید باز بمونه و دیگه دیوار رو نساخت از ترس اینکه دوباره روی سر کسی هوار بشه.
حسن هنوز می خندید.
-دیوار رو ساختمش. این دفعه با سنگ و سیمان. توپ تکونش نمیده. ایشالا خودت با داداش و مادر بیا خودت می بینی!
بی اختیار دست برادرم رو فشار می دادم.
-یعنی باز هم میشه رفت زیر سایهش؟
حسن باز هم خندید.
-نه دیگه! من که نمیرم. به کسی هم اجازه نمیدم بره. دفعه آخری که بچه های پسر خالهم رو اونجا گیر انداختم حسابی تنبیهشون کردم به باباشون هم گفتم تا حالشون رو بگیره که دیگه اون طرف ها آفتابی نشن.
حیرت کردم.
-مگه نگفتی محکم ساختیش؟ پس واسه چی؟ …
حسن دیگه نمی خندید. شاید هم می خندید ولی از جنسی متفاوت. از جنسی شبیه خنده های پدربزرگ مرحومش. از جنس تجربه.
-آره حسابی سفت ساختمش. خودم ساختمش. حسابی هم محکمه. ولی زیرش نمیرم. کسی رو هم نمی ذارم که بره زیرش. دیواری که1دفعه روی سرت هوار بشه دیگه اعتبار نداره. اگر1دفعه بریزه دیگه اعتباری بهش نیست. نه به تکیهش، نه به سایهش.
نفهمیدم واسه چی گوشه سینهم تیر کشید!
-ولی گفتی از سنگ و سیمان ساختیش.
حسن نفس عمیقی کشید. این دفعه دیگه تردید نداشتم. جنسش رو می شناختم. جنس این نفس، این آه رو می شناختم. از جنس تجربه!
-سنگ و سیمان اگر هوار بشه روی سرت خیلی سنگین تره. کاهگل اگر هوار بشه زخمی می کنه. ولی سنگ و سیمان اگر روی سرت آوار بشه له می کنه. این هم تنبیه کسیه که عبرت نگیره!
حسن این رو گفت و باز خندید. همون خنده های صاف و صمیمی. حسن خندید ولی من نتونستم بخندم. مادرم صدامون می زد. بعد از سلام و تعارف ها و خداحافظی های معمول از هم جدا شدیم. راه افتادیم طرف خونه.
حس عجیبی داشتم. حسی شبیه درد! دردی عمیق و سنگین. به سنگینیه1کوه سنگ و سیمان! به سیاهیه هیبت1دیوار فرو ریخته که آوار شد و تاریکیه عمیق حاصل از نبودنش رو، حاصل از فرو ریختنش رو و حاصل از آوار شدنش رو برای همیشه به خاطر و خاطرهم یادگاری داد!
دستی دور شونهم حلقه شد و صدایی بسیار آشنا که مخاطبش من بودم!
-چیزی شده عزیز؟
صدای آشنا. صدای برادرم.
خواستم بگم نه! چیزی نشده! چیزی نیست! ولی نگفتم. نتونستم. به جای اینهمه، بغضی بود که بدون صدا ترکید، سیل اشکی بود که بی پروا جاری شد و هقهقی بود که بیخیال دیده شدن ها شکست. جهان انگار از پیش رفتن ایستاد. غروب1لحظه ماتش برد، برگشت پشت سرش و تماشام کرد، و بعد آروم و با همون1نواختیه چند لحظه پیش به طرف شب پیش می رفت و من، بین حلقه دست های برادرم، گریه هام رو توی سینهش رها می کردم و پیراهنش رو خیس می کردم از سیل تبدار اشک هایی که هیچ توضیحی به زبون کلمات برای توجیهشون در هیچ کجای ذهنم نبود!

۹۶ دیدگاه دربارهٔ «دیوار. 1داستان کوتاه!»

سلام
دیواری که۱دفعه روی سرت هوار بشه دیگه اعتبار نداره.
اگر۱دفعه بریزه دیگه اعتباری بهش نیست. نه به تکیهش، نه به سایهش
این قشنگترین جمله ای بود که تو چند مدت اخیر شنیده بودم.
تو ذاتاً نویسنده ای.
ممنون جالب و خوندنی بود.
پیروز باشی.

سلام شهروز. هرگز به دیواری که دفعه اول روی سرت آوار شد واسه دفعه دوم اعتماد نکن! اگر جبر حکم کرد که از زیرش رد بشی خاطرت باشه دستت رو بگیری بالای سرت و سریع بری بدون توقف!
جدی به نظرت من خوب می نویسم آیا؟ این نظر از تو که نوشته هات۲۰رو از رو بردن واسه من کلی آخجون داره! ممنونم!
ایام به کامت!

وویی رهگذر جواب کامنت اولیت رفت اون پایین به جان خودم تقصیر این طاهای خسته هست که اومد این وسط نشست به درد و دل طفلکی گناهی هم بود نمی شد نق هم بهش زد الان بپر اون پایین جوابت اونجاست قربون دستت میری این بالشته رو هم ببر سر راه بزنش به طاها من دلم خنک بشه!

سلام طاهاجان. خواستم گیر بهت بدم که واسه چی این وسط نوشتی جواب های اینجا رو به هم ریختی دیدم نوشتهت این مدلیه دلم نیومد خخخ!
طاها! خدا نکنه در مورد دلت راست گفته باشی! خدا نخواد اینهمه خسته باشی! ببین از بس در گذشته های دور اذیتم کردی اثراتش حالا داره بروز می کنه و یکی از هزاران اثر خطرناک اون اذیت کردن ها هم خستگیه مفرطه که هر روز بیشتر میشه تا عاقبت خیلی زیاد میشه و به نظرم آخرش میمیری! درمونش هم اینه که توبه کنی و تمام اذیت هایی که به من رسوندی رو جبران کنی شاید درد تو درمون بشه مشکلت آسون بشه ای خدا من امروز صبحی چه دردمه واسه چی ترمزم می بره اینهمه چرت میگم طاهاجان ایشالا هرگز خسته و دل گرفته نباشی حتی در متن ها و به زبون شوخی!
ممنونم که هستی آشنای با معرفت!
همیشه و همیشه شاد باشی!

سلام روشنک جان! وایی چه روز خوبیه امروز! شروعش عالی بود من شما۲تا رو یعنی خودت و بانو رو اینجا دیدمتون و فقط خدا می دونه فقط خدا می دونه چه سبک شدم از دیدنتون!
روشنک! من دوستت دارم! تو خیلی خوبی!
ممنونم که هستی! زیاد ممنونم خیلی زیاد!
پیروز باشی!

سلام ریحانه جان. به جان خودم این کوتاه بود. با توجه به سابقه وراجی های من تصور کن اگر بخوام اینجا داستان های بلند بنویسم اوضاع چه مدلی میشه خخخ! نه بابا جارو ها پایین نمی نویسم من داستان بلندم کجا بود همین رو هم۱دفعه نفهمیدم چی شد نوشتم!
شرمنده ریحانه جان من هرگز ایجاز بلد نشدم. زمانی که نوشتنش رو شروع کردم خیال نمی کردم اینهمه طولانی بشه. گفتم نهایتش میشه۱صفحه ولی من کوتاه نوشتن و کوتاه گفتن رو یاد نگرفتم. ببخش پر حرفم دیگه! شکلک خجالت از مدل شیطنت آمیزش!
ممنونم از حضور عزیزت!
کامیاب باشی!

سلام
واای پریسا! اشکمو در آوردی که!!!
تو عالی مینویسی عالی و ملموس
یه آن حس کردم خودم تو اون روستا پیش شماها هستم و نبودن حسن رو حس میکنم
پریسا اون بچۀ نابینا الآن خوبه؟
واای چقدر سخته یه دفعه امیدت تبدیل به یأس بشه و بچه ای که منتظر اومدنشی تا زندگیتو شاد کنه نابینا بشه و زندگیت زیر و رو بشه!!!
واای کاش این معضل نصیب کسی نشه!

سلام پری سیما. این درد پدر ها و مادر های ما بود و درد همه پدر ها و مادر هاییه که بچه هاشون امروز دیروز های ما رو زندگی می کنن.
اون بچه الان همراه خونوادهش تهرانه. محل زندگیشون رو بردن اونجا تا به امکانات تحصیل و باقیه امکانات واسه بچهشون نزدیک تر باشن.
ممنون از حضورت!
ایام به کام.

سلام
چقدر عالی مینویسی
چه داستانی بود
اشکم در اومد به خدا جدی میگم
الآنم بغض گلومو گرفته
اونوقت که دیوار ریخت واقعا حسن را تصور کردم, اونو زیر دیوار تصور کردم و خودم را قاطی شما,
احساس کردم بین شما ها منم دارم گریه میکنم
خیلی خوب مینویسی,
یه سوالم داشتم,
این نداستان واقعی آشنای خودت بود؟
خیلی خوب مینویسی
واقعا احساس را به آدم منتقل میکنی
دوست دارم همیشه شاد باشی.

سلام خانم کاظمیان عزیز من!
خدا ببخشدم خانم کاظمیان تو اینهمه باهام مهربونی و من هر دفعه با اباطیل نوشتن هام حال دلت رو تاریک می کنم! ببخش عزیز که اینهمه تلخم!
تو تصور کردن هات شبیه خودمه خانم کاظمیان. من هم اگر داستانی بخونم صحنه هاش رو تصور می کنم و انگار اونجام. زمانی که میگی خودت رو بین ما تصور کردی می فهمم حس اون لحظه هات از چه جنسی بود.
داستان داستان ما بود. خودم و بچه های روستای پدری که الان دیگه اصلا شبیه قدیمش نیست و کلا عوض شده. دیگه نه فضاش اون فضاست نه آدم هاش.
داستان داستان ما بود و دیوار! دیوارمون! دیوار خودمون!
ممنونم از محبتت و از حضور عزیزت!
شادکام باشی!

سلام وحید.
حالت واسه چی گرفته هست دوست من؟ اگر گفتنی هست بیا بگو یعنی بنویس تا بار شونه هات رو با هم ببریم که سبک تر باشه. اگر هم گفتنی نیست به زبون دل به خدا بگو. وحید یعنی جواب میده ها! رد خور هم نداره!
کاش الان بهتر باشی! به نظرم من باید خودم رو مجازات کنم که حال عزیز ها رو خراب می کنم. به خدا بچه ها نمی خوام این مدلی باشه! ببخشیدم!
ممنونم که هستی وحید. ممنونم و بسیار امیدوار و منتظر که حالت هرچه زود تر رو به راه بشه!
کامروا باشی!

سلام سامان. خوشحالم که خوشت اومد! شکلک لبخند یواشکی از رضایت سامان. راستی سامان از اون سایت ها دیگه نداری آیا؟ قبلیه رو جارو کردم هرچی داخلش بود خوندم تموم شد باز می خوام یادم باشه فرصت کردم۱خورده بگردم بلکه پیدا کنم!
ممنونم که اومدی و خوشحالم که رضایت داشتی!
پایدار باشی!

سلام پریسا خانم. من در اصل این پست رو ساعتی بعد از انتشار پست خوندمش. منتها چون میبایست برم مهمانی لذا الآن کامنت میذارم. داستان خیلی جالب بود. من رو به زمانهای بچگیم برد. واقعاً یاد اون دوران بخیر! بقول شاعر: یاد باد آن روزگاران یاد باد. تشکر التماس دعا.

سلام آقای عزیززاده گرامی.
بله واقعا یاد باد آن روزگاران که گنجی بود و ندانستیم!
اگر آگاه باشیم امروز های ما هم دیروز هایی میشن که فردا ها ازشون یاد می کنیم و اگر نجنبیم و قدرشون رو ندونیم فردا ها میگیم یادش به خیر! کاش بشه که درس بگیریم و امروز هامون رو بیشتر زندگی کنیم تا فردا در حسرتشون آه نکشیم. خودم رو میگم که اینهمه بی حواسم و لازمه۱خورده بیدار تر باشم.
بسیار خوشحالم از اینکه اینجا شما رو دیدم آقای عزیززاده گرامی.
در پناه حق.

سلام احمد آقای وکیل و اهل قانون که پست هاش با۱دفعه خوندن داخل مخ من جا نمیشه و باید شبیه درس چند دفعه مطالعه شون کنم!
حال و احوال چه طوره؟ ایام از چه نوعه؟ به کام هست یا به کام هست؟ درست نوشتم بابا خوب راست میگم دیگه مدل دیگه ای نداریم در هر حال ایام باید به کام باشه چاره ای هم نداره خخخ!
بسیار بسیار بسیااااار ممنونم از محبت و از حضور شما!
شاد باشید از حال تا همیشه!

درود. وقتی این یه نوشته ی خوب و فوق العاده عالی تر از هر عالی باشه, دیگه نویسندش کی هست فقط خدا میدونه.
اصلاً هرچی میخوام تشکر کننم نمیدونم با چه عباراتی و کلماتی این حسمو منتقل کنم که واقعاً عااااشق نوشته هاتَم.
فوق العاده مینویسی فوق العاده و فوق العاده تر از هر فوق العاده.
واقعاً مرسی و ممنون جز تشکر و سپاس چیزی ندارم که فکر هم نمیکنم در حد یک واژه ی این نوشته و این قلم و نویسنده ای چون تو باشه.
فقط همین و دیگر هیچ.
فقط یه خواهش ازت دارم که ما رو از این قلم شیوات محروم نکنی و همیشه واسه مون بنویسی.
از ته قلب و وجودم واست آرزوی هر آرزویی که داری آرزومندم.

سلام علی جان خوبی؟
وایی خدا علی باور کن از شدت شرمندگی تموم شدم که! به خدا راست میگم الان حس می کنم گوش هام داغ شدن از بس خجالت کشیدم تو خیلی خیلی لطف داری به خودم و به نوشتنم واقعا نمی دونم چی بگم!
ممنونم علی خیلی ممنونم خیلی زیاد ممنونم!
کاغذ سیاه کردن های من خاکستر اینهمه محبت های شما ها باشه بچه ها!
دیگه کلمه بلد نیستم در جواب اینهمه لطفت علی و لطف بقیه!
شاد باشی همیشه و همیشه و همیشه شاد!

سلام حمیدرضا. بله خودم نوشتم. این لطف شما هاست که زیبا دیدش و من چه قدر ممنونم از اینهمه لطف خودت و بقیه!
راستش واسه چاپ نوشته هام چند نفر که شبیه تو و بقیه بچه ها به خودم و نوشتن هام لطف دارن بهم گفتن که۱سؤالی کنم ولی شنیدم۱خورده دردسر داره از جمله مبلغ هزینهش که این طور که من شنیدم شاید۱مقدار بالاست و اگر شنیده هام درست باشن من فعلا زورم نمی رسه این بود که دیگه بیخیال شدم و بیشتر دنبال اطلاعات نرفتم.
خوشحالم که خوشت اومد. ممنونم از حضور و از تشویق و از لطفت.
پاینده باشی!

سلام پریسا جان داستانت خیلی زیبا و شنیدنی و جالب است وای اگر میفهمیدی مرا به کجا بردی ” به سی و چند سال پیش بجای که آنجا بزرگ شدم و چه خاطراتی برایم باقیمانده همه کسانم عمهایم بچه هایشان و بچه های محلمون پدر و مادرم خاله و مادربزرگهایم بدیها و خوبیها پسر عمه ام که هرچی اسباب بازی از شهر میبردم از من میدزدید و وقتی که بزرگ شده بود هر وقت مرا میدید بزبان میآورد انقدر که من دیگر خسته شده بهش گفتم دیگه یادآوری نکن اون وقتها بچه بودیم ولی چه بازیهای باهم میکردیم چه تلخیها و شیرینیهای که از آن وقتها بجا مانده افسوس که گذشت.

سلام ساناز جان! ایول دلم تنگ شده بود برات خیلی شدید!
نمی دونم از این سفرت به خاطره ها باید شاد باشم یا نه. آخه نمی دونم این سفر کردنت به خودت چه حسی داد. اگر حس مثبتی داشتی و داری پس خوشحالم. و اگر خدای نکرده هوای دلت گرفت به من ببخش دوست من اصلا نمی خواستم باور کن!
خاطره ها آخ ساناز جان از دست این خاطره ها که شیرین هاش هم گلو رو می سوزونه و اشک میاره داخل چشم هامون!
عزیز جان ممنونم که اومدی و خوشحالم از حضورت!
همیشه شاد باشی!

سلام آقای نظری.
نوشتن رو خیلی دوست دارم خیلی. گاهی می نویسم پاک می کنم، گاهی می نویسم نگهش می دارم جایی که کسی نخونه، گاهی هم می نویسم می فرستمش روی نوار اینترنت تا بقیه بخونن شاید۱کوچولو خوششون بیاد.
ممنونم از زمانی که گذاشتید و نوشتهم رو خوندید. امیدوارم خوشتون اومده باشه!
و ممنونم از حضور ارزنده شما که کلی بهم امیدواری میده واسه نوشتن های بعدی.
ایام تا همیشه به کام شما!

در خدمتم آقای نظری البته سیستمم رو قایم می کنم با عرض معذرت خخخ!
راستش من زیادی به خودم و اطرافم گیر میدم. بهم میگن روحیه حساسی دارم ولی خودم حس می کنم گاهی پدرم سر۱چیزی که به نظر و نگاه بقیه اصلا به فکر کردن نمی ارزه در میاد! نتیجهش هم میشه۱دفتر نوشته های بی سر و ته که اگر کسی بخونه واویلا!
به خدا کلی خوشحالم از اینکه نوشتن هام رو مثبت می بینید آقای نظری. ممنونم خیلی زیاد!

شاید قبلا بهت گفته باشم که از بچگی تنها کاری که خیلی دوست داشتم بکنم نوشتن بود. هرچی دوست داشتم مینوشتم، هرچی اما بعدها سعی کردم که به نوشته هام جهت بدم و چیزهایی بنویسم که بیشتر در اون حوزه دانشی کسب کردم. البته اگه دانشی کسب کرده باشم! ولی وقتی تصمیم میگیری که بنویسی؛ کلمات خودشون راه خروج از ذهنت رو پیدا میکنن و بیرون میان و تو اونها رو روی کاغذ حک میکنی. و الآن سالهاست که دیگه کاغذ رو گذاشتم کنار و با یه مشت کلید دارم این کلمات رو توی سیستم حک میکنم. قدیما با مداد آلمانی خوشگلم که هنوز بعد از چهل و پنج سال دارمش و چقدر هم تمیز مونده، با اینکه تو مشتمون باید بگیریمش و حتما عرق و چیزهای دیگه ی دست باید خرابش کرده باشه اما همچنان مثل روز اولش خوشگل و ناز مونده یه چوب صاف وصیغلی که وقتی بهش دست میزنم انگاری همه ی دوران کودکی و نوجووونیم رو یه جا تو مشتم دارم حس میکنم. پس بنویس که چی از این میتونه برات موندگارتر باشه .

قلم دیروزم و کلید های کیبورد امروز! چه قدر شبیه شما هستم!
قلم دیروزیم رو ندارمش. بخشیدمش به کسی که دیروز خودم بود و دستش نمی رسید ماشین پرکینز داشته باشه و قلمی هم نداشت واسه نوشتن. دلم تنگ شده واسه قلمم! ولی پشیمون نیستم از بخشیدنش.
این کلید های بی صدا چه خوب ترجمه می کنن فریاد های خورده ما رو! به نظرم رفیق های عزیزی هستن! دوستشون دارم!
توصیه های شما واسه من ارزشمند هستن آقای نظری. شما از من بسیار آگاه تر هستید و توصیه های آگاه ها گنج های پر ارزشی هستن. ممنونم. بی نهایت ممنونم.
پیروز باشید!

خانم کاظمیان عزیز اینجا هم بهم لطف داری دوست من! به نظرم آخرش زیر بار سنگینیه خجالت پوست بندازم! ممنونم به خدا کلمه دیگه ای بلد نیستم جز همین ممنونم وگرنه می گفتمش ببخش و ببخشید همگی که تکراریه!

اختیار دارید آقای نظری اونجا واقعا قابل این حرف ها نیستش دیوونه خونه اینترنتیه منه که دیوونگی هام رو داخلش تخلیه می کنم تا در جهان واقعی واسه عاقل های اطرافم دردسر نشه! فقط اینکه با عرض معذرت من اینجا آدرسش رو ننوشتم آخه شاید۱طور هایی چه جوری بگم شاید درست نباشه داخل۱سایت دیگه من آدرس مکان اینترنتیه خودم رو بزنم دلواپسم که مبادا… خدایا واسه چی من در امر توضیح دادن ها اینهمه نابلدم؟ هیچ وقت انتقال دهنده خوبی نبودم! این هیچ خوب نیست ولی هرگز از پس حلش بر نیومدم!

خخخ شما هر بلایی دلتون خواست سر اشعار ملت بیارید حواسشون نیست خخخ!
خانم کاظمیان شما لطف دارید آقای نظری هم همین طور خیلی هم خوشحال میشم آقای نظری که اونجا زیارتتون کنم. اتفاقا بیشتر هم از توصیه هاتون استفاده می کنم و چه قدر عالی! با اجازه همگی، آخ جون!
خانم کاظمیان دفعه بعدی که اومدی اون طرف ها آقای نظری رو هم با خودت بیار فقط به بنده خدا آمادگی بده که از دست دیوانگی های بی نهایتم به سر گیجه نگیره!
شاد باشید همگی تا همیشه!

درود بر پریسا خانم گرامی، به قول فردوسی پور چه نوشته ی نازی. البته اون از واژه ی دریبل ناز استفاده کرده بود فکر کنم واسه مسعود شجاعی یا مهرداد پولادی، پریسا خانم، من زیاد اهل مطالعه نیستم، خصوصاً مطالب متنی طولانی رو، اما این یکی فوق العاده جذاب بود، خیلی ناز بود، منم گاهی می نویسم اما نوشته ی من کجا و نوشته های شما کجا، الهی بمیرم واسه شخصیت مهربون حسن که این قدر دلش صافه. الهی هر کجا که هست احساس خوشبختی کنه و دیوار خوشبختیهاش هیچ وقت و هیچ وقت فرو نریزه. برا شما هم همین آرزوها رو دارم. ازتون خواهش می کنم زود به زود بنویسید، خیلی عالیه، به خدا عالیه، تعارف هم ندارم. شکلک کف زدن ممتد و دهان بازمونده از شدت تحیر. پریسا خانم، امیدوارم خودتون در برابر نامردی ها و کوچیکیهایی که برخی در موردتون کردن و می کنن، از اون دیوارهایی باشید که حسن آقا ساخته. محکم و قابل اتکا. جوری که به خودتون هم اعتبار بده و هم قوت قلب. به شخصیت بزرگوار گونه ی حسن به خدا حسودیم میشه. الهی، الهی و الهی که همیشه شاد باشه و باشید. به خدا می سپارمتون

سلام پوریا. به شدت دلم کلمه ای می خواد جز ممنون، که بهت بگم بابت اینهمه لطفت. کلمه پیدا نمی کنم و فقط همون ممنون! پس ممنونم خیلی خیلی خیلی زیاد پوریا.
وایی فوتبال۱زمانی چه خوش می گذشت با این تب فوتبال به من خدایا کاش هنوز هم می شد اون زمان ها باشه!
پوریا دل نوشته اسمش سرشه هر کسی سبک و مدل خودش رو داره چون دل هر کسی به زبون خودش حرف می زنه. در مورد نوشته ها و نوشتن های خودت این مدلی نگو! شکلک گیرش آوردم ببینم گفتی می نویسی پس کو؟ اگر وبلاگی سایتی چیزی داری آدرس بده بیام مهمونی اگر هم نداری نوشته هات رو بیار اینجا رو کن ما بخونیم یعنی چی که قایمشون کردی خخخ!
من نمی دونم این پوریا اعتراف کرد چیز می نویسه بچه ها بریزیم سرش ازش پست دل نوشته بگیریم!
پوریا! جهان امروز خیلی معرفت نداره. تقصیر کسی هم نیست. ما باید آگاه تر باشیم و به دیوار ها اونهمه مطمئن نشیم و مواظب باشیم تا اگر دارن آوار میشن با نگاه بیدار و چشم های باز فرو ریختن ها رو ببینیم و به موقع خودمون رو نجات بدیم و زیر ویرانه ها نمونیم. جز این، چی میشه گفت جز سکوت! چه میشه کرد جز عبرت گرفتن!
دعای قشنگی کردی برام پوریا! ای کاش همچین دیواری بودم! تا الان که نبودم. کاش از حالا بشه که باشم. همون دیوار سفتی باشم که حسن ساخت و با هیچ ضربه ای پایین نمیاد! اگر سایه ای روی سری نیستم، دسته کم آواری هم روی سری نباشم!
حسن هم به نظر من خوشبخته. کسی که دلش اینهمه صاف و سبکه روحش هم به سبکیه پر فرشته هاست پس نمیشه که سنگینی های این جهان خیلی روی دوشش فشار بیارن. امثال حسن دستشون توی دست خداست. این ها واسه گذشتن از موانع زندگی نمی پرن، این ها با دست خدا پرواز می کنن. خوش به سعادتشون!
ممنونم ازت پوریا که اینهمه بهم و به نوشته ناقابلم لطف داری! ببین من یادم نمیره نوشته هات رو۱جایی بزن من بخونم!
ممنونم از حضور پر محبتت.
سر بلند باشی و شادکام از حال تا همیشه!

خواهش می کنم آقای نظری مایه افتخاره برای من. به خدا راست میگم فقط بهم لطف کنید و اگر قابل دونستید و تشریف آوردید حسابی بهم سخت بگیرید چون دلم می خواد آگاه تر و وارد تر بشم!
به امید فردا های بهتر!
پیروز باشید از حال تا همیشه.

سلام فرزان عزیز. خدا منو ببخشه که باعث شدم نگاهت بارونی بشه فرزان به خدا از خودم دلگیر شدم راست میگم! منو ببخش عزیز جان باشه؟
فرزان تو خوب می نویسی. زمانی که اومدی محله من نبودم واسه همین خیلی باهات آشنا نیستم ولی این پست آخریت رو که خوندم حسابی و حسابی قشنگ بود! تازه هنوز دکلمه هات رو دانلود نکردم تا در موردشون بگم به اون ها هم می رسیم خخخ!
فرزان! تو رو خدا بخند دلم نمی خواد بارونیت کرده باشم!
ممنونم که اومدی کلی ذوق کردم از دیدن تو اینجا!
همیشه شاد باشی!

سلام
بعد از مدت ها باز هم یه پست عالی تو محله منتشر شد
عالی می نویسی. زیبا توصیف می کنی
یاد خاطرات بچگی به خیر
یاد بازی کردن ها با لاستیک های ماشین تو روستا به خیر
یاد نشستن پای کوپه ی انار های چیده شده از درخت و بازی کردن باهاشون به خیر
یاد سال های کودکی که می نشستم تو آفتاب و دستامو می کردم تو چشمام و هر چی صدام می زدن نمیومدم خونه به خیر و آخرش بابام میومد که کتکم بزنه و در می رفتم، یادش به خیر
یاد عصرای روزای کودکی که با پسر عمو هام گاوا رو می بردیم چشمه که آب بخورن به خیر
یاد گذشته ها به خیر
خیلی خوب می نویسی. تشکر به توان بی نهایت
شاد باشی تا همیشه

سلام دوست من.
بچه های محله همگی عالی هستن. عالی می نویسن و عالی عمل می کنن و خلاصه پست ها همگی عالی هستن. آخر صف هم اگر جا باشه من۱کوچولو اگر قابل باشم واسه خودم می پلکم!
وایی خداجونم لاستیک بازی ازش کلی خاطره دارم خدایا انار های نارس رو بگو وااایی چشمه روستا رو بگو آفتاب و خاک و به خدا از این ها که گفتی۱کتاب خاطره هجوم آوردن به ذهنم الان مخم می ترکه خخخ فرار کنم اگر۲دقیقه دیگه بشینم پای سیستم وسوسه میشم شروع می کنم به نوشتن و تموم بشو هم نییییست خدایا نجاتم بده از شر این وسوسه خطرناک که اگر شروعش کنم بیچاره میشم خخخ واااییی لاستیک آخجون خخخ!
شرمندم از اینهمه محبتت، ممنونم از اینهمه لطفت، شادم از حضور با ارزشت،
و پاینده باشی دوست من!

Hello مجدد پری جون
رفتم همه نوشته هات رو خوندم و جدی جدی عاشقت شدم
حالا که عاشقت شدم اجازه میدی ی استفاده ابزاری از پستت بکنم؟؟
به نظر خودم حسن استفاده خخخخ
میخوام تولد خواننده ای که واقعا عاشقشم رو تبریک بگم
عمو رضا آغاز سی و هشتمین سال زندگیت مبارک
امیدوارم همیشه با صدای گرم و پر احساست بخونی و احساسم رو غلغلک بدی
به قول خودت:
قصد و غرض هوا نیست
قصه ی ادعا نیست
نقل یه اعتقاده
عشقه، یه جور ادا نیست
حکم نگاه تازست
رمزی که رمز شب بود
فهم یه عشق بی مرز
نهایت طلب بود
تو رسم مکتب دل
رهایی شرط عشقه
مشکی فقط یه رنگه
یه رنگیش رنگ عشقه
گفتنیا رو گفتم
اهل دلا شنیدن
اما هنوز یه عده
گیر سیاه سفیدن
رنگ ما رنگ عشقه
عشقمونم یه رنگه
ساده بگم تا زندم
مشکی برام قشنگه
بعضی میگن که حرفه
بعضی میگن که وهمه
اونی که مبتلا نیست
نمیتونه بفهمه

بازم میگم چون پستت رو دوست داشتم این کارو کردم
ببخش اگر نامربوط بود
ازم ناراحت نشو
خیلی دوست داشتم متنی که واسش نوشتم رو ی جایی منتشر میکردم که شاید ببینه، ولی خوب……. بگذریم
تولد سلطان مشکیپوش مبارک

باز هم سلام فرزان عزیز.
عزیزِ من! ناراحت واسه چی؟ خیلی هم دلم بخواد پستم جایی باشه که ۱ دوست حرف دلش رو بیاره داخلش بزنه! خیلی هم باعث ذوق کردنم شد عزیز جان! چه قشنگه فرزان این حیف شد داخل کامنت ها زدیش کاش پستش می کردی می زدیش اینجا کامنت ها رو ممکنه خیلی ها نخونن ولی پست اون هم پست های فرزان رو دست میره! من کلی عشق کردم عزیز ولی حیفم اومد حسابییییی!
ممنونم که اینهمه بهم محبت داری دوست جدید و صمیمی!
راستی تولد سلطان مشکی هم مبارک! راست میگه مشکی رو عشقه!
همیشه شاد باشی!

برای۲ثانیه ناقابل تقاضای مهلتی واسه ویرایش کامنتم رو دارم آخ که گاهی غلط ها چه اذیتی می کنن و چه قدر لازم داریم درستشون کنیم و نمیشه! یادم باشه دفعه های بعد دقیق تر باشم تا بعدش حسی شبیه الان بهم سیخونک نزنه!
فرزان جان اصلاح می کنم خیلی دلم بخواد پستم جایی باشه که۱دوست حرف دلش رو بیاره داخلش بزنه عزیز! ببخش تمرکزم فرار کرده بود کامنته این مدلی شد معذرت می خوام!

سلام پریسا جان,خیلی زیبا توصیف می کنی اتفاقات رو,مثل خودت عاشق نوشتنم,مثل خودت عاشق روزای خوب بچگیهامم اما خوشحالم که هنوز تو دنیای آدم بزرگا رنگ زندگیم هنوز مثل بچگیام آبیه,شعار نیست باور کن! نه ,بزرگ شدن به شرطی که قلبت هنوز با اشتیاق برای دوست داشتن خدای مهربانی که خلقت کرده و عشق ب آدماش و طبیعت زیباش همراهه, درست همون دنیای بچگیاته که ی کمی وسیع تر شده,بنویس و با بزرگ شدن کودکی کن! بنویس و اصلا فکر نکن که دنیا چه بلایی به سر کودکی هامون آورده,بازم میگم که خیلی خوب می نویسی,امروزو اونقدر زیبا زندگی کن که فردا بتونی ب همین قشنگی ازش یاد کنی,مثل بچگیات,شاد باشی و سلامت!

سلام لنای عزیز. چه توصیفات قشنگی داری از بزرگ شدن های سفید! لنا من نتونستم! بزرگ شدن هام سفید نبودن! من همراه بزرگ شدن هام تاریک شدم لنا. دلم واسه شفافی های بچگی هام خیلی تنگ شده خیلی. کاش خدا مثل همیشه بهم لطف کنه و۱دفعه دیگه فقط۱دفعه دیگه پاکی های دیروز هام رو بهم پس بده تا دیگه هرگز از دستشون ندم!
ممنونم از حضور شفافت لناجان.
به امید خدا!

سلام عزیزم. زیبا زیبا خیلی زیبا بود
تو همیشه زیبا مینویسی. واقعا اشکم در اومد. مخصوصا اون قسمتی که پدر بزرگه برا نوه اش گریه میکرد
آخه من رو پدر بزرگها و مادر بزرگها خیلی حساسم. از تصورشم هم دلم میگیره
همیشه شاد باش و این بار داستان شادی بذار خخخ

سلام نیایش جان عزیز خودم!
نیایش اون قسمت رو خودم هم باهاش گریه کردم. به کسی نگی ها! داشتم می نوشتمش گریهم در اومد. بعدش خوندمش واسه ویرایش باز به اینجاش که رسید گریهم در اومد! بعدش فرستادمش واسه اینجا منتشر که شد دوباره خوندمش ببینم چیکار کردم باز به اینجاش که رسید دوباره گریهم در اومد! بعدش که۱کوچولو از انتشارش داخل گوش کن گذشت زدمش داخل سایت خودم رفتم اونجا هم خوندم ببینم خراب کاری نکرده باشم باز به این بخش که رسیدم گریهم در اومد! به نظرم الان هم برم دوباره داستانه رو بخونم به اینجاش که برسم گریهم در بیاد خخخ!
خیلی دردناک بود نیایش دل بچه ها اون لحظه ها داشت از شدت غصه جدی می ترکید! وویی ولش کن الان باز گریهم در میاد خخخ! شکلک دیوونهم خخخ!
داستان شاد ندارم نیایش به خدا اگر تونستم و نوشتم حتما حتما می فرستمش.
ممنونم که هستی عزیز!
همیشه شاد باشی!

بََََََََََه سلاااآاااآاااآااام ثناجان! چه طوری عزیز جان بابا کجا هایی نمیگی اگر۱دل هوات رو کرد تکلیفش چیه آیا؟
بله دوست من این خوب تموم شد. خدا رو شکر! پروردگار دلش نیومد اشک های اون پیرمرد و اون بچه ها و۱روستا رو بی جواب بذاره و حسن رو به روستا پس داد. خدایا شکرت!
اون بچه که نابینا شد۱پسر کوچولو بود عزیز من. راهنمایی می خواستن که بدونن باید چیکار کنن که واسه بچه بهتر باشه و بچه از تحصیل و از زندگی جا نمونه. شکر خدا خونواده با همتی داشت اون بچه. جواب هاشون رو گرفتن عزیز. کم و بیش دستشون اومد باید چیکار کنن و کجای کار هستن. خونه زندگی شون رو جمع کردن رفتن تهران تا امکان تحصیل و بقیه امکانات واسه پیشرفت پسر کوچولوشون در دسترسشون باشه. اون پسر کوچولو اوضاعش بد نیست عزیز خیالت راحت باشه.
ثناجان!
گر نگه دارِ من آن است که من می دانم، شیشه را در بغلِ سنگ نگه می دارد!
ممنونم که اومدی عزیز دلم خیلی می خواست بدونم کجا هایی و کلی خوشحال شدم دیدمت.
شادی هات همه به رنگ بهشت دوست من!

درود! خوب من یه شیطنت کنم …‏ دوستان در گوگل بنویسید—سلام همسفر همراه من بیا…‏ باور کنید به مطالبی دست میابید که باور نکردنیه…‏ آهای پری ورپریده برو شناسنامتو با نوشتن این جمله کاملش کن سلام همسفر همراه من بیا…‏!‏

سلام عدسیه شیطون! خداییش نبودی جور در نمی اومد! سفر خوش گذشت آیا؟ ایشالا همیشه شاد باشی و شیطون باشی و عدسی باشی و هرچی دلت می خواد همون بشه و همون باشی عدسی.
خدا بگم چیکارت نکنه عدسی خخخ باز شیطونی کردی؟
شناسنامه؟ اوخخخ خخخ نه نمی نویسم این رو نمی نویسم خخخ شناسنامهم رو ول کن بذار همین شکلی باشه این رو داخلش نمی نویسم خخخ!
عدسی! ایشالا همیشه فراتر از عالی باشی! خودت و تمام احوالت!
آمین!

سلام پریسا خانم
چه زیبا احساست را بیان کردی.
احساسی اصیل و واقعی که رنگ نباخته و براستی همان است.
که من هم مثل شما گاهی در آن گم و از خود بی خود به آن روزهای رویایی برمیگردم. چه حیف شد! در همان روزها دیواری که برسرم هوار شد. مثل حسن من را هم قابل ندانست و تاریکی را بهم هدیه داد. بی انصاف دستهایم را هم گرفت حالا نه چشمی و نه دستی که دنیا را باهاش بشناسم.
اما دیوار من مین بود. هم صدایش مهیبتر و هم خشمش وحشیتر. حسن های بسیاری آرزوی کودکیشان اینجا پرپر می شود.
بسیار سپاس از نوشته بسیار عالیت.

سلام کبوترِ زخمینِ روز های سرخ!
چه قدر درد داشت این نغمه های آشنای غربت زده!
چه قدر باران می خواهد دلم امشب، که هم صدا با این قصه ببارد و ببارم!
به خدا با چشمانِ خیس می نویسم و تنها اشک است ترجمانِ هوای دلم با خواندنِ قصه ی دیوارت!
کاش کلامی بود! کاش فریادی، حرفی، صدایی بود تا تفسیرم کند! نیست!
کلامی نیست! فریادی نیست! صدایی نیست! جز سکوت! جز اشک! جز طنینِ نم ناکِ باران، که می بارد بر ویرانه های قصه ی تمامِ دیوار هایی که فرو ریختند، ویران شدند و ویران کردند!
و دعا. دعایی خیس از جنس باران! دعایی به زبان دل، به زبان اشک، به زبان دعا!
راستی تا کجاست وسعت پرواز های بی بال؟ من نمی دانم! تو اما می دانی! تو پریده ای خاک را تا آسمان! تا خورشید! تا خدا!
برایم از آن سوی دیوار ها داستان بگو ای نغمه خوانِ خاکیِ بهشت!
به امیدِ سحر! به امیدِ فردا!
به امیدِ خدا!

خانم کاظمیان درست میگه کاش برامون بنویسید! با ما حرف بزنید!
برایم از خزانِ نوبهار داستان بگو!
برایم از بال های بی قرار داستان بگو!
برایم از نشانه های سرخ عاشقی،
برایم از لحظه های انتظار داستان بگو!

من اینجا اومدم تا بهت جواب سوالت رو که اونجا ازم پرسیدی بدم. من خیلی دوست دارم که خاطرات زندگی واقعی خودم رو برای اینکه حفظشون کرده باشم بنویسم. همیشه این کار رو کردم. خاطرات میتونن بیادت بیارن که تو از کجاها رد شدی. یا چه کسانی رو زیر پا له کردی یا زیر پای چه کسانی له شدی! خاطرات برای من یعنی دوباره زیستن همون لحظاتی که قبلا زیسته بودی. سعی میکنم یه چیزایی که خیلی شخصی نباشند رو بهت بدم

سلام پریسا، شهروز و کاظمیان بزرگوار از همدلیتان تشکر
من قبلاً در محله از کودکان کردستان که چگونه قربانی مین می شوند چند مطلبی گذاشتم. شیاطین خفته در کمین کودکان کردستان یکی از آنها بود. اما چشم حتماً بازهم خواهم نوشت از آرزوهای پرپر شده!از دختر بچه های معصوم!و از مادران داغ دیده!مشغول به نوشتن مقاله ای در مورد ابعاد روانی اجتماعی قربانیان مین هستم به محض تمام شدن در محله منتشرش خواهم کرد.
بازهم سپاس

سلام آقای اویسی!
زمانی که شما اینجا می نوشتید من نبودم. غیبت داشتم. مثل اینکه حسابی جا موندم! باید بگردم پست های شما رو پیداشون کنم.
باز هم بنویسید! برام، برامون بگید! خاطرات رو با ما قسمت کنید. همین طور سنگینی هایی رو که زخم این خاطرات از خودشون به یادگاری جا گذاشتن. بذاریدشون اینجا! با هم می بریم!
در پناه حق!

سلام مادر عزیز بزرگمهر عزیز.
بله مادر حسن لحظه های سنگینی بهش گذشت. اون زمان اندازه امروز این سنگینی رو نمی فهمیدم ولی حالا نه اندازه۱مادر ولی خیلی بیشتر از دیروز هام می فهمم که چه دردی رو تحمل می کرد اون مادر در اون لحظه های وحشتناک! از خدا می خوام هیچ طنابنده ای این رو تجربه نکنه!
ممنونم از حضور عزیز و ارزشمند شما که بی نهایت واسه من می ارزه.
بزرگمهر رو از طرف من ببوسیدش.
شاد باشید از حال تا همیشه!

دیدگاهتان را بنویسید