خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خداحافظ خاطرات!

سلام. دلم امشب گفتن می خواد. نه اینکه دلم بخواد1کسی بغلدستم بشینه من واسش حرف بزنم. دلم می خواد همین طوری تنهایی بشینم بنویسم اینجا. گاهی هم بگم. یواش. یا بلند. واسه در و دیوار. همین طوری دیوونه دیوونه بشینم با خودم حرف بزنم. بخندم. اگر شد1خورده هم گریه کنم. دلم می خواد می شد شعری چیزی می نوشتم نمیاد! حسش نیست واسه اون مدل نوشتن ها یکی2درجه تمرکز بیشتر لازمه ذهنم الان زور زدنش نمیادش!
1خورده خستگی، 1خورده یادش به خیر، 1ریزه دلتنگی های غیر مجاز که می دونم دیگه اگر موقعیت رفعشون هم پیش بیاد، که دیگه نمیاد، باید به کلامِ منطق گوش بدم و1نه ی سفت بگم و رد بشم، 1نمه پایان، 1مقدار تلخی به میزانِ نامشخص، این ها ترکیباتِ حسِ الانم هستن. خوشمزه هست. نه شبیه شکلات تلخ. شبیه قهوه تلخ. از اون تلخ های آزار دهنده ولی خوشمزه. از اون تلخ هایی که بعد از خوردنش چشم بسته میشه و سر1ثانیه بی اختیار کج میشه1طرف بعدش طرف دیگه. ولی خوشمزه هست. از اون تلخ های تلخ! ولی خوشمزه!
تلخه امشب! تلخ!
بچه ها آذر داره میره. دی داره میاد. دلم می خواد همراه این ترکیبات1خورده بیشتر از1خورده خواب آلودگی هم بود تا چشم هام رو می بستم و می گفتم شب به خیر دنیا! و می خوابیدم تا این روز ها رد بشن بعدش بیدار می شدم. 1خمیازه می کشیدم و اشک های وسط خوابم رو یواشی پاک می کردم و بلند می شدم می دویدم دنبال زندگی! دلم خواب می خواد ولی هرچی داخل وجودم می بینم فقط خوابزدگیِ و بس. خسته ام از اینهمه خوابزدگی. دلم نمی خواد این رو! کاش نبود. کاش نبود!
نشستم روی مبلِ آشنای گوشه دیوارِ حال. سیستمم رو گرفتم بغلم و هرچی به ذهنِ تلخم میاد می نویسم. ایسپیک فرمان بُردار واسم می خونه. سیستمم می پذیره. ثبت می کنه. نگه می داره. شب شده. سر شب. شب های هنوز بلند. چند شب دیگه شب یلداست. شب ها شروع می کنن کوتاه شدن. در حال و هوای معمولی روز های بلند رو ترجیح میدم ولی الان می خوام شب طول بکشه. اندازه1ماه طول بکشه. شب باشه و خواب باشه و بی خبری تا بهمن ماه. تا عید. تا ابد. تا ابد! شب باشه از الان تا قیامت! تا خدا!
دلم خوابِ شَبونه می خواد. دلم خوابِ بی رویا می خواد. دلم نیستیه زمانه خواب می خواد. دلم هیچ می خواد. من بستهم رو می خوام که دیشب فرستادمش رفت. من می خوام فراموش کنم. دلم فراموشی می خواد. دلم عقبگرد می خواد که مواظبِ قدم های دلم باشم. دلم پاک کردنِ شیرین های تلخ رو می خواد. دلم شب می خواد. شبی که بشه داخلش پناه گرفت. اونقدر تاریک و اونقدر محو که خاطره ها داخلِ تاریکیش پیدام نکنن. بگردن و من یواشی تماشاشون کنم که دنبالم می گردن. یواشی بی صدا واسه سرگردونیشون مثلِ بارون گریه کنم. شبیهِ همین الان. ولی سکوت کنم تا خسته و نا امید سوارِ بادِ فراموشی بشن و سفر کنن. دلم می خواد پشتِ سرشون تمامِ دلم رو ببارم. درست شبیهِ همین الان. دلم می خواد دعا کنم که مالِ1کسی دیگه بشن. کسی که قدرشون رو بدونه و گمشون نکنه تا وسطِ جهانِ واقعیت های تاریک سرگردون بشن. دلم می خواد با سیلِ اشک های بی صف و بی مجال واسه همیشه به خدا بسپارمشون و خودم توی بغلِ اون تاریکیه بی توصیف از تهِ دل ببارم. درست شبیهِ همین الان. بعدش چشم هام رو ببندم و بخوابم. تا انتهای دردی که الان دارم تحملش می کنم و باعث شده جفت چشم های بی نگاهم شبیهِ2تا آبشارِ کوچولو بی وقفه ببارن. دلم خدا می خواد که سرم رو بذارم روی شونه هاش و نگم و اون بخونه از هقهق هام که آخه مگه جهانه بی آدمیزاد چش بود که این مدلی خرابش کردی!
شب داره پیش میره. تنهاییه با معرفتم دستش رو روی شونه هام می ذاره که اینهمه شدید می لرزن از سنگینیه باریدن هایی که امشب انگار انتها ندارن. چه خوبه که اینجاست! چه قدر دوستش دارم! چه قدر می پرستمش! اگر نبود من چیکار می کردم! آخ خدا اگر نبود مرده بودم!
شب داره پیش میره. سکوت هم اومده مهمونیه من و اشک و تنهایی و لحظه های تلخ! همگی اینجا نشستیم و چه شب نشینیه خیس و عزیزیه!
دست های شب دورِ شونه هام حلقه میشن و من کنارِ گوشم صدای نجوای آهسته ی سکوت رو می شنوم که باهام حرف می زنه به زبونی که زبونِ هیچ زنده ی زمینی نیست. تنهاییه پرستیدنی با مهری از جنسِ هیچ سیلِ اشک های شیطون رو از نگاهِ تاریکم می زنه کنار. چراغِ اتاق رو روشن نکردم. امشب به یادِ اون شبی که واسه دفعه اول لامپِ بالای سرم رو زدم و نورش رو ندیدم به نورِ برقِ اتاق مرخصی دادم. دلم واسه نور ها چه تنگ شده! این اشک های شیطون عجب جولونی میدن امشب!
دلتنگی تلخ لبخند می زنه و با عطرِ تلخِ یادش به خیر همه ی ما رو مهمون می کنه. بارون میاد! وسطِ شبنشینیه ما داره بارون میاد. چه شدید! چه سنگین! تاریکی به حرمتِ آه بلند میشه و برخلافِ دلش، جایِ دشمنش نور رو خالی می ذاره تا اشک از غبارِ سال ها پاکش کنه. آه به نشانِ تشویقی خاموش آهسته روی شونه های تاریکی می زنه. شب آروم روی سرِ آه که کاملا خیس شده از بارونی که انگار نمی خواد بند بیاد دست می کشه که یعنی چیزی نبود! سکوت آروم شروع می کنه. 1نواخت و روون لالایی می خونه. ما همگی، من و تاریکی و تنهایی و آه و بارون، آهسته دست دور شونه های هم، واسه بدرقه ی خاطره ها شب رو جلو میندازیم. تاریکی تلخ لبخند می زنه. دست هاش رو باز می کنه و همگی مون رو پناه میده تا باریدن هامون رو وسطِ بغلش پنهان کنیم. بارون همچنان میاد. بی انتها. سنگین. خاطره ها، سفری های شبنشینیه ما، آهسته پیش میان. به صف میشن و هر کدوم جدا جدا به من1000تا یادگاری از جنسِ بوسه های خیس و عطرآگین کادو میدن. بارون شدید تر میشه. اشک ها سریع تر می رقصن. خیلی زیادن خیلی! همگی با هم یکی میشیم. من و تنهایی و تاریکی و سکوت و آه و اشک و خاطرات. لحظه آخر. لحظه های آخر! بارون میاد. سیل میاد! من گریه می کنم. با هرچی نفس توی قفسِ سینم جا میشه گریه می کنم. تنهاییه با معرفتم شونه به شونه ی سکوت کنارم رو گرفتن. شب3تامون رو بغل کرده. خاطره ها هنوز با بلاتکلیفیه معصومشون عطر هاشون رو جمع می کنن و باز همراهِ بوسه های خیس، روی لوحِ خاطرم جاشون می ذارن. مهمون داریم. درد! چه شدید هم هست! خدایا این لحظه ها رو ببر این روز ها رو ببر خدایا این هوا رو ببر!
بابا زمان مهربون و با ندایی از جنسِ تأثر و عبرت مثلِ همیشه قصه رفتن ها رو میگه. دست های پیرش رو آهسته می بره بالا و غباری نادیدنی می پاشه به تیرِ نگاهِ خیس و دلِ خاک گرفته ی من! اشک های شیطون غبار رو پاک می کنن. بابا زمان، صبور و همچنان مهربون ولی سختگیر، دوباره کار رو از سر می گیره. باز غبار و باز اشک. باز هم غبار و باز هم اشک!
دیره. بابا زمان با محبت معترضه که تا همینجا هم خیلی خیلی دیره. اندازه1عمر! اندازه1عمر برای من دیره! بابا زمانه مهربونم!
شب همچنان شونه هاش رو کرده پناهِ شبنشینیه خداحافظیه ما. بابا زمان! کاش این چند تا فردا رو هم می شد1طوری سریع تر بری! نمیشه آیا؟
بابا زمان فقط با صدایی از جنسِ مهر و عبرت می خنده!
دیره. اندازه1عمر دیره برای من!
افرادِ شبنشینی به حرمتِ خاطره ها از جامون بلند میشیم. در پناهِ تاریکی، در حلقه ی دست های عزیزِ تنهایی، دست در دستِ سکوت، زیرِ بارونی که انتها نداره، ایستادیم به بدرقه ی خاطرات. خاطراتی که میرن و دعا های خیس خورده ی من پشتِ سرشون میره بلکه بِرِسونَدِشون به1دلِ پاک تر و مهربون تر و وسیع تر از مالِ خودم! خدایا این ها شیرین های تلخِ عزیزی هستن! مواظبشون باش! 1کاری کن وسطِ1لوحِ سبز بشینن و سهمِ1دلِ شاد باشن! خدایا! اجازه نده خط بردارن! خدایا می دونی چه قدر دوستشون دارم. فقط لوحِ من از بس داغون و خط خطی شده از شکستن ها دیگه جای این ها نیست! خدایا1جایی جز صفحه ی خاطرِ من، مواظبشون باش! خدایا سپردمشون به خودت! مواظبشون باش!
چه بارونی میاد! اشک مجلسِ خاموش رو گرفته دستش و حالا داره حسابی خدایی می کنه! آه همراهه برای کمک! شب دست های غبارپوشِ بابا زمان رو می بوسه. سکوت از سنگینیه فشارِ هقهق های فرو خورده که1دفعه آزاد میشن می شکنه و چه صدایی داره شکستنش! تنهایی دست های محرمش رو میده به دست های پناه دهنده ی شب تا ماجرا رو از نگاهِ جهانِ بیرون پوشش بدن! بابا زمان لبخند می زنه! لبخندی از جنسِ عبرت! از جنسِ تأثر! از جنسِ قاعده های ناگزیر! از جنسِ پایان!
وقتِ رفتنه!
خاطرات رو با دست هایی از جنسِ عشقِ خالص و ایکاش های تلخ بغل می کنم! چه بارونی میاد. خیس شدیم! من و همگی و خاطرات! همه سراسر بارون خورده و خیس! حتی بابا زمان!
دیگه وقتی نیست! اگر طول بکشه دیر تر میشه. دیر تر برای من! چه واقعیتِ تلخی!
خاطرات رو به دست های مهربون و غبارپوشِ بابا زمان می سپارم. همراهِ1پوششِ خیس و شفاف از جنسِ آه! آهی از جنسِ ای کاش! ای کاشی از جنسِ دردی از جنسِ شب!
خاطرات خیسن. شبیهِ چشم های من! دلواپسن و مردد!
عقل متأثر لبخند می زنه! دست های یخ زدهم بینِ دست هاش بیشتر منجمد میشن. رو به خاطرات نجوا می کنه:
-بسپاریدش به من! از این گذار هم می برمش! عبرت هم باهامه!
بعد آهسته روی شونه هام می زنه!
-دیگه حرف گوش میده! برید به سلامت!
بابا زمان موافقه. با ندایی از جنسِ حقیقت بهم قول میده این چند تا فردا رو هرچی می تونه سریع تر بره و ببره! روی قولِ غبار گرفته ی بابا زمان، چه شدید تر از لحظه های پیش دارم می بارم! اونقدر شدید که حس می کنم نفس هام برای جا شدن وسطِ قفسِ سینم به هم فشار میارن و معترضن ولی تاب آوردن به حرمتِ این لحظه ها!
عقل به بابا زمان سر تکون میده. سکوت همچنان در آغوشِ هقهق های بی پایان خورد شده جا مونده و تماشا می کنه. تنهاییه عزیز سفت بغلم کرده که نیفتم!
-من همیشه همراهتم. حتی1لحظه تردید نکن. با هم از این گذار رد میشیم. من کنارتم. همیشه کنارتم! تا هستی! تا انتهای مهمونیه آخرین نفس من کنارتم!
سرم رو به شونه های آشناش تکیه میدم و از تهِ دل می بارم!
بابا زمان مهربون اما بی رحم، دست هام رو از آستینِ لباسِ سفرِ خاطرات جدا می کنه. نسیم از دست های غبارپوشش آهسته بلند میشه و خاطره ها خیس و سنگین سوارش میشن.
-خدایا! خدایا منو ببر! خدایا منو ببر! خدایا! منو ببر!
چه دردِ وحشتناکی دارن نوازش های عاشقانه ی درد روی دلم!
خاطرات برام دست تکون میدن! بارون میاد! بی توقف و بی رحم بارون میاد! تمامِ شب خیسه از بارونی که توقف در کارش نیست! بابا زمان دست هام رو می سپاره به دست های صبورِ عقل که به ناخواهم از سرِ راهِ حرکتِ بابا زمان کنارم می کشه. خاطرات آوازی آشنا از جنسِ دیروز های رفته رو زمزمه می کنن. فاتحه ای بر مزارِ خنده هایی که همراهِ دیروز ها دفن شدن.
حرکت!
شب جایِ نوازش های درد رو با مرهمی از جنسِ تیرگی پنهان می کنه. عقل آهسته در گوشم میگه:
-این باید خیلی پیش تر اتفاق می افتاد. این زخم عبرت نشان رو به یادگاری بردار و باور کن که این روز ها تموم میشن.
سکوت همچنان در آغوشِ هقهق ها در انتظارِ ترمیمه و آواز خاطرات همچنان در فضای بینِ دست های تنهاییه عزیزِ من می پیچه و باز می پیچه. اشک ها همچنان می رقصن. و بابا زمان نسیم رو راه میندازه تا همراهِ مسافر هاش به دیارِ گذشته و شاید به شهرِ فراموشی حرکت کنن. شب آهسته همگی مون رو، من و سکوت و تنهایی و هرچی درش هست رو تاب میده تا آرامش برسه! خاطرات آهسته آهسته میرن و دور میشن!
آوازِ آشنای خاطرات همچنان در فضای شبنشینیه بارون خورده ی ما منعکس میشه و باز منعکس میشه. من گریه می کنم. به فرمانِ عقل امشب برای آخرین بار از دردِ این پایان گریه می کنم. و به انتظار می مونم تا فردا بیاد و این فردا ها رد بشن. بعد از این گذار شاید روز های بهتری باشه!
شب آهسته تأیید می کنه. اشک ها اما مجال نمیدن. و پایانِ این داستان! پایانی برای همیشه!
خداحافظ خاطرات!

۶۰ دیدگاه دربارهٔ «خداحافظ خاطرات!»

سلام ریحانه جان. ریحانه! امشب شب عزیزیه. اگر خاطرت بود، اگر تونستی، اگر حس و حالش رو داشتی، برام دعا کن! ببین من همین لحظه رفتم داخل پست های شاد محله دارم میگم می خندم ولی، … ریحانه اگر شد امشب برام دعا کن!
ممنونم که هستی! خیلی ممنونم که هستی دوست عزیز من!
همیشه شاد باشی!

پریسا!!!!!!!! پریسا باز هم گریه؟؟؟
من با تو چه بکنم. هیچ وقت دلم نمیخواد حتی به این فکر کنم که تو داری گریه میکنی..
یک بار شاهد گریت بودم, بهتر بگم شنونده بودم پس میدونم وقتی میگی هق هق گریه میبرتت یعنی چی..
نمیدونم امشب خاطرات کی و کدوم عزیزی را فرستادی برن اما میفهمم که خیلی تلخ بوده این خداحافظی عزیزم.
دنیا همینه اما این عقل و عبرتی که گفتی خیلی مرحمهای خوبی هستن شک ندارم.

سلام فاطمه جان. فاطمه فاطمه باید می فرستادمشون سفر داشتم له می شدم. فاطمه دلم تنگ میشه. دلم تنگ شده ولی با خودم و عقلم و عبرت قرار گذاشتم، قراری از جنسِ اراده، که دیگه از امشب به بعد این دفتر رو واسه خودم بازش نکنم. تموم بشه برای همیشه. فاطمه! کاش بتونم! حس می کنم زیادی سخته برام. تا این لحظه خفه نشدم دیگه نمیشم خخخ! فاطمه دعا کن بشه قوی تر باشم تا دیگه خاطره ها رو احضارشون نکنم! به خدا دیگه بریدم دیگه نمی تونم نمی خوام!
درضمن، فراموش نکردم که۱معذرت بهت بدهکارم. به خدا سعی کردم ولی نیومد! شرمندهت شدم عزیز جان! ایشالا بهم ببخشی! این هفته سر یکی از همکار هام هم همین بلا رو آوردم ولی اون بنده خدا ظاهرا بهم نبخشید و ازم دلگیر شد. کاش از دلش پاک بشه خوب تقصیر من نبودش که!
ممنونم که هستی فاطمه جان! همیشه شاد باشی دوست مهربونم!

حالا که گفتی خودم هم هوس کردم. خوب این رو نمی گفتی دیگه! نمیشه باید برم۱سرویس از اون تلخ تلخ تلخ هاش رو درست کنم وگرنه تا خودِ صبح این دلِ دله نق می زنه و خواب بی خواب. من رفتم قهوه دم کنم هر کسی از اهل محل هم بلد شد چه مدلی قهوه اینترنتی پخش کنم بفرماد تا بهش بدم!
ممنونم که هستی مدیر!
بد جوری شاد باشی از اون خطرناک هاش که اون شبی من شده بودم و داخل کامنت پستت نصفه گفتم خخخ!

سلام حسین. خدا نکنه جوون شما ها تازه اول راه خنده هایید گریه واسه چی؟ گریه رو ول کن شما ها شلوغ کنید بخندید من اومدم اینجا منتظرم از شلوغی های شما ها حالم جا بیاد بعدش هم همگی با هم قاه قاه بخندیم. امشب شب عیده نبینم خیال افسردگی هم بزنه به ذهنت ها!
ممنون از حضورت و خیلی خیلی شاد باشی!

سلام سجاد. چیزی نیست الان خیلی مثبت تر شدم. جدی وسط شما ها که اومدم حال و هوام بهتر شد. وایی دروغ نمی خوام بگم آره سر شبی حالم وحشتناک شده بود یعنی وحشتناک! الان حله! سجاد ببین دارم هشدار میدم به جان خودم حرف گریه کردن بزنی فراخوان میدم هر کسی دستش بهت رسید حکم قلقلک سرت اجرا کنه تا منفجر بشی! دیگه با خودت خخخ!
ممنون از حضورت و مطمئن باش من همچنان سر حالم فقط۱خورده گاهی می زنم جاده خاکی! حله سجاد خنده رو عشقه!
همیشه شاد باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم خوبید آیا
خب عیدتون هم مبارک
راستش من نخونده کامنت میذارم چون که یه گوشی جی ۵ ۲۰۱۵ با اندروید ۵.۱.۱ اومده زیر دستم که یعنی دیگه اعصابم رو خط خطی کرده در حد تیم ملی به یه بدبختی ای اسپیک روش نصب کردم و الآن هم باید کلی برنامه روش بنصبم بدم تحویل طرف اونم کی یکشنبه
خب حالا در اولین فرصت میخونم آره جون عمت احمد قد اون داستان آدم برفی که تا قسمت پنجمش رو بیشتر نخوندی خب نرسیدم آخه کار که یکی دو تا نریخته سر من بدبخت
به هر حال مرسی بابت این پست
شبت خوش و برفی همراه با بستنی خامهی پر از مغز و سُکُلات شب خوش و خدا نگهدار

سلام احمد آقای عزیز! عیدت مبارک! گوشی و نصب هاش و گیر هاش! ایسپیکش که نصب شد باقیه کار هم درست میشه! احمد آقا همین که هستی خودش۱جهان می ارزه واسه من. اون ها که نخوندی رو بیخیال چیزی از دست ندادی خخخ! ایشالا کار هایی که سرت ریخته همه در جهت خیر باشن و ختم به خیر بشن و کلا ایشالا احوالاتت همیشه و همیشه خیر باشه و حالش رو ببری!
ممنونم که هستی!
شاد باشی تا همیشه!

سلام نمیدونم شاید این نوشته از نوع دلتنگی شاید هم
فکر کنم از نوع عشق
از نوع عشق
از نوع عشق
ولی خوش به حالت که میتونی با کلامت با لحن نوشته ات اینها رو به بند بکشی
اگه مجبور بودی اینها رو فقط با سکوتی از جنس بی صدا با زنگی که تو اون تنهایی تو گوشته بیان کنی چی
اصلا اگه گوشی برای شنیدن نبود و راهی برای گفتن چی؟
اگه برای این درد راهی یا بیراهه ای پیدا کردی
حتما از جنس کلام بی صدا اون روی کاغذی که شاید با سوراخ شدنش این سکوتو بشکنه

سلام دوست عزیز. همیشه خدا رو به خاطر اینکه میشه بنویسم شکر می کنم. اگر نمی شد، اگر نمی تونستم، زمان هایی که می نویسم دنبال هیچ گوشی واسه شنیدن نیستم. فقط می نویسم. فقط می نویسم! ولی موافقم اگر نمی شد، نابود می شدم. مدت ها پیش از این من نابود می شدم اگر نمی شد!
بسیار ممنونم که هستید دوست من!
پیروز باشید!

سلام دوست من! دیشب به فرمان عقل برای آخرین بار برای تمامی که گذشت گریه کردم. خیلی هم گریه کردم. اون قدر گریه کردم که به نظرم رسید دیگه نفس واسم نموند. ولی دیشب رفت و تموم شد. فردا رسید. فردا های دیگه هم میان و من باید ازشون رد بشم. کی می دونه پشت این فردا هایی که من باید پشت سر بذارمشون چی هست؟ ولی من می دونم اگر خودم بخوام شاید بشه که بهتر باشن. اگر بخوام!
دعای بسیار با ارزشی برام کردی دوست من! از دعا و از حضور و از محبت شما ممنونم! از تهِ دل ممنونم!
همیشه شاد باشی!

سلام خاطرات! سلام پریسا.
من عاشق تنهاییم. من بیشتر اوقات با خودم میحرفم.
زیاد به مغزت فشار نیار. داد بزن راحت شی.
شکلات تلخ که عالیِ.
کاش من چهارصد سال میخوابیدم بعد که بیدار میشدم اونوقت شاید تنها من نابینای جهان بودم.
ولی واقعا خداحافظ خاطرات. چقدر زیبا نوشتی. من هنگ کردم. تو دیگه کی هستی؟
دمت گرم

سلام کامبیز. خاطرات خوبن کامبیز واقعا خوبن ولی نه واسه۱بی ظرفیتی شبیه من، که از شیرین هاش هم هنگ می کنه. بهتره نباشن. کامبیز من نمی خوام۴۰۰سال بخوابم اگر اینهمه طول بکشه زمانی که بیدار میشم دیگه متعلق به جهان اطرافم نیستم. فقط بدم نمیاد۱ماهی بخوابم بعدش بیدار بشم ببینم این چند روز رفته و تموم شده. کاش زمانی برسه که نه تو و نه هیچ کسی چشم هاش بی نگاه نباشن! واقعا دلم می خواد که بشه! کاش می شد!
بیخیال. خاطرم باشه الان برم داخل پستت ببینم چه خبر هاست. باز کولاک کردی. اگر بدونی دیشب در چه حالی به خنده انداختیم به خودت می بالی. راست میگم.
ممنونم از لطف همیشهت.
همیشه شاد باشی!

میزنمت, یک بار دیگه ازش حرف بزنی و یا معذرت بخوای یه کتک حسابی میخوری اون وقت دیگه یادت میره که نباید حرفش را هم بزنی..
این را نگو که شدیدا ناراحت میشم..
من میدونم که نشد پس اصلا بهش فکر هم نکن.
راستی چون لپتاپم جون نداره نشد که پستهای آدم برفی و پروانهت را کامل بخونم..
اما حتما میخونمش. و کامنت هم میذارم ببینم کی جواب میدی ها خخخ خخخ خخخ.. پس حواست به اون دو پست آخر باشه هاهاهاهااهاهاهاهاها..

یا حضرت خدا این واسه چی اینهمه خشن شد آیا؟ شکلک۱قدم عقب خخخ! فاطمه دقت کردی بچه مثبت شدم شکلک هام کمتر شده؟ باید شکلک های جدید سفارش بدم قدیمی ها پوست پوست شدن به درد نمی خورن چند تا نو لازم دارم.
آدم برفی و پروانه رو بیخیال بذار خوش باشن خخخ حال ما رو که حسابی گرفتن ولی به نظرم جفتشون حالشون خوبه!
ممنونم فاطمه جان. خیلی خیلی ازت ممنونم. به خاطر همه چیز. به خاطر تمام حضور هات. همیشه ممنونم.
ایام همیشه و همیشه به کامت!

سلام محسن. ایسپیک حالش چه طوره؟ بهش بگو حسابی ارادت خخخ!
واقعیتش تردید داشتم این رو اینجا بزنمش یا نه. بعدش نفهمیدم چی شد که دیدم اینتر آخر رو زدم. ببخشیدم که نوشتن هام همیشه تاریکه. و ممنونم از اینکه هستی!
سربلند باشی!

نه پریسا.گریه نکن.به خدا من با این بچگیم فهمیدم هیچی با گریه کردن درست نشده.
البته گاهی لازمه سبک شی.فقط در حد سبک شدن و تخلیه هیجان گریه کن.
پریسا چه زود داره میگذره.انگار همین دیروز تابستون بود و دیوونه بازی در میآوردیم.یادته؟
پریسا چرا بازم از گروه رفتی؟تنهامون گذاشتی.چرا تنهایی رو انتخاب کردی؟
پریسا شاد باش.دیوونه باش.بخند.از همون خنده هایی که همه رو مجاب میکنه باحات بخندن.
شاد باش.ببین؟منم از شیطونی انداختی خخخخ.جبران میکنم شک نکن.
برا منم دعا که که زمان که میگذره چیزای خوبی برام بیاره.کاش از خاطرات بچگیمون مینوشتی.اونا خیلی منو میخندونه.میدونم تو هم شاد میشی.

سلام عزیزکم. گریه اگر نباشه گرد و خاک دل رو با چی باید شست عزیزکم؟ گریه هم خوبه. گاهی باید گریه کرد. گاهی باید واسه پاک کردن رد پای یادگاری های تاریک نشست گریه کرد. بعدش هم سبک بلند شد و پرید رفت دنبال زندگی که آهایی وایستا من جا نمی مونم. حال من هم درست میشه عزیزکم. می شناسیم که! عاقل نیستم دیگه همه می دونن. عمر ماست که می گذره نیایش! اآخ جون اگر زود بره باز دوباره تابستون میاد و باز میشه دیوونه بازی در آورد خخخ به شدت منتظر رسیدنشم خخخ تابستون اوخجااان خخخ!
خاطرات بچگیت دیشب اینجا نبودن. جو سنگین بود نیومدن. آخه خیلی لطیفن نمی شد وسط دیشب باشن. بعدا شاید اومدن و نوشتمشون. شاد باش نیایش. عمر خیلی کوتاه تر از اونه که بخواییم تاریکش کنیم. پس حالش رو ببر.
موفق باشی عزیزکم!

ممنونم از مهربونیت. لذت که باید ببریم. اصلا در مرامه من لذت بردن از زندگی واسه خودم و واسه اطرافم و البته واسه بچه محل هام که شما باشید اجباریه هر کسی لذت از زندگی نبره باید جریمه بشه خخخ!
ممنونم ازت!
همیشه شاد باشی!

سلام کنت عزیز. خاطرات آخ از دست این خاطرات که تلخ هاش۱جور تلخن و شیرین هاش۱جور! البته تقصیر خاطرات نیست ایراد از خودمه که باید با ظرفیت تر و البته با تجربه تر از این ها باشم. خاطره ها مثبتن. تلخ هاش عبرت میدن و شیرین هاش لذت. به شرطی که شبیه من نبینیمشون! امیدوارم از حالا به بعد بتونم با این یادگاری های دیروز ها درست تر و عاقلانه تر برخورد کنم!
ممنونم که هستی کنت عزیز!
همیشه شاد باشید و شادکام!

سلام پریسا.
قهوه ی تلخ هرچی که تلخ هم باشه از قهوه ی قجری گوارا تره، ولی واقعا من الآن به یه فنجون قهوه ی قجری نیاز مبرم دارم.
یه خواهشی هم ازت دارم.
میخوام که اگه این بار بابا زمان رو ملاقات کردی، از طرف من ازش بخوای که منو به دو سه سال پیش برگردونه، خیلی توی دو سه سال پیش کار دارم که باید میکردم و نکردم.
خواهش میکنم که این کارو بکنی.
ممنونم.

سلام آقای چشمه. قهوه تلخش خوبه! تلخی ها بیدار گریشون بیشتره. درس هاشون بیشتر ماناست. قهوه تلخ مزهش ماندگار تره. آدم فراموشش نمیشه مواظب تر باشه موقع نوشیدن هاش!
بابا زمان کسی رو عقب نمی بره آقای چشمه. من خیلی التماسش کردم. حتی۱دقیقه عقبم نبرد! فقط می بره به پیش. بابا زمان غبار می پاشه. روی لبه های تیز حوادث، روی برق دردناک خاطرات، روی زخم های عبرت نشان، بابا زمان غبار می پاشه تا تیزیه اون لبه ها و برندگیه اون برق دردناک و درد اون زخم ها کند و کم رنگ و کهنه بشن. دفعه بعد که دیدمش، ازش می خوام به دیدن شما هم بیاد و روی هر بخشی که بخوایید با دست های مهربون ولی سختگیرش غبار بیشتری بپاشه تا کمتر اذیت بشید. حتما ازش می خوام. مطمئن باشید که بهش میگم!
پاینده باشید!

درود! من که هیچوقت با خاطرات خوبم خداحافظی نمیکنم… بلکه با آن خاطرات زنده هستم و زندگی میکنم… من از خاطرات بدم هم درس میگیرم تا دیگر تکرار نشوند یا حد اقل کمتر تکرار شوند…
من از تکرار خاطرات با دوستان بودن ل لذت میبرم…
تو برو بنشین به خاطرات شیرینت فکر کن و بخند و خندان باش و اینقدر فکرهای بد نکن و سعی کن همیشه شاد باشی و دیگران را شاد و خندان کنی… تو بهتر است یک هنرمند شاد باشی…
راستی من پستت را صبح با مبایل خواندم و حالا یادم نیست که چی بود و دارم با کامی مینویسم!

سلام عدسی. پستم رو بیخیال چیزی نبود خخخ! ایول بهت که اینهمه در امر وحدت با کامی پیشرفت کردی. جدی ایول داری! خاطرات عدسی به نظرم مخ هم شبیه معده می تونه مسموم بشه مخ من شبیه معده های بی ظرفیت جنبه نداشت بالا آورد خخخ! عدسی! ممنونم ازت! همیشه و زیاد ممنونم ازت!
همیشه شاد باشی خیلی خیلی خیلی شاد!

سلام روشنک عزیز. رو به راهی آیا؟ جز پاسخ مثبت هیچ پاسخی شنیداری نیست! یعنی باید رو به راه باشی اجباره زوره باید باید خخخ!
نخون روشنک چیزی داخلش نیست نق نق کردم خخخ!
ممنونم از زنبیلت چیز یعنی نه ببخشید ممنونم از حضورت. شکلک یواشکی با پشت آستینم پیشونیم رو پاک کردم از خجالت!
همیشه شاد باشی دوست من!

درود! من در حال شکستن فندوق پستت را با مینا خواندم و یاد نامه دخترک به بابالنگ دراز افتادم…
او به بابا لنگ دراز نامه های بسیاری مینوشت و تو هم به بابا زمان نامه مینویسی…
همیشه نامه هایت را به بابا زمان بنویس و در محله پست کن… این بهترین سرگرمی و بهترین راه خالی شدن از نوع مثبتش میباشد…
بنویس و بنویس و من و دوستان را با خواندن نوشته هایت سرگرم و با تجربه کن…
منتظر دست نوشته های بیشتری از این قبیل از تو هستیم… بنویس و خودت را خالی کن…
راستی به نظر من چیزهایی که قبلا وجود داشته اند و اکنون وجود ندارند را بهتر است که بیخیالشون شویم…
کوری و آرپی را بیخیالش ما اکنون زنده هستیم و با شادی و شادمانی زندگی میکنیم و پله ی ترقی دیگران میشویم… ما چشمانی کور داریم و افرادی که در ظاهر چشمانی بینا دارند بدبخت هستند چون از ما الگو میگیرند و میخواهند از ما کمتر نباشند…
آهای مردم چشم ظاهر دار بدبخت بیایید کاری کنید تا از ما پایینتر و کمتر نباشید… ولی مطمئن باشید که به پای ما نخواهید رسید!

عدسی فندق می شکنی آیا؟ خداییش بیشترش رو خوردی یا فقط شکستیشون؟ موافقم چیز هایی که بودن و حالا به هر دلیلی نیستن رو باید بیخیالشون شد. این طوری سبک تر میشه همراه زمان و زندگی پیش رفت. چه فایده داره که روی دوشمون بار آخ و ای کاش ببریم؟
در مورد باقیش هم خخخ! عدسی میگم که چیزه خخخ! هیچ چی بیخیال فقط خخخ!
دیشب یکی۲ساعته خیلی بدی بود ولی بعدش اوضاع بهتر شد. الان هم شکر خدا خوبه. عالیه! من رفتم تفریح تو هم شاد باشی!

سلام پریسا.
سیر تا پیاز پستت رو می پزم و میدم بهت تا بخوریش خخخخخخخخخخ.
منم یه دونه دستمال کاغذی بر می دارم و باهات گریه می کنم.
شکلک فیییین فیییییین فیییییییین فییین فیییییین فیییین فییییییین فیییییییییییین فیییییییییین فیییییییین
اما از شوخی گذشته باید بگم تو فقط به یه طلوع احتیاج داری. یه طلوع از جنس حال و هوای بارانی که انتهایش به لبخند ختم میشه و این آغاز طلوعی دوباره است.
شاد باشی.

سلام وحید. نه خداییش اصلا خوشمزه نیست به ضرب رشوه هم حاضر به خوردنش نمیشم خخخ! این طوری که تو فین فین راه انداختی کار با۱جعبه دستمال کاغذی هم راه نمی افته چیکار می کنی خخخ!
طلوع از جنس هوای بارانی! ختم به لبخند! وحید این تجسمش چه قشنگه! وای خدا خیلی خیلی قشنگه خیلی! شبیه صبح های بهشت می مونه خدا بگم چیکارت نکنه۱جور عجیبی شدم!
کاش بعد از این دیگه ساعت های سر شب دیشب رو نه من نه هیچ کسی نداشته باشه! داشت خفهم می کرد! ولی این طلوعه خیلی قشنگه! در موردش۱چیزی بنویس بزن اینجا!
ممنونم از حضور عزیزت!
همیشه شاد باشی!

سلام سارای جان! سارای! آخ سارای کاش نبود! به خدای بالای سر حاضرم۱سال از عمرم رو بپردازم و این ها نبوده باشن! کاش از اولش نبود! کاش می شد از اولش نبودن! خاطره ها رو میگم. خاطرات خط خطی درد های بی درمون هستن سارای. می مونی باهاشون چه معامله ای کنی. خستهت می کنن. بیچارهت می کنن. تمومت می کنن! کاش نبودن!
دارم سعی می کنم سارای! دارم سعی می کنم که خوب باشم. خیلی خیلی زیاد دارم سعی می کنم. اونقدر زیاد که از پیشونیه روانم عرق می چکه روی خط های کج و کوله تقدیر! دارم حسابی سعی می کنم که خوب باشم!
برام دعا کن سارای! برای من دعا کن!
ممنونم از حضور عزیزت!
همیشه شاد باشی!

تو بو بی سلام هم عزیزی سارای. راحت باش! کامنتت زیاد درست بود در مورد خاطرات خط خطی. اون قدر درست بود که پیشونیم داغ شد و هرچی کردم نتونستم با۱لایک و خیلی به شدت لایک ساده حلش کنم. بد زده بودی به هدف! ای کاش در لوح خاطرت هرگز هیچ خاطره خط خطی نباشه و هرچی هست از حالا خاطرات سفید و شیرین و شفاف باشه و بس!
ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلام زهره عزیز. همیشه سعی می کنم درست بیانشون کنم ولی نتیجه میشه پر حرفی های طولانی. ای کاش بشه بهتر و بهتر بیانشون کنم! خدا می دونه چه قدر بهتر نوشتن رو دوست دارم! حسابی کمک می کنه حسابی!
ممنونم از حضور صمیمیت!
پیروز باشی!

درود! من امروز دو بار این پست را خوندم و چیز زیادی از آن نفهمیدم…
اما امشب که داشتم میرفتم به نانوایی یه پست یه جایی دیگر خواندم که متوجه شدم که منظورت چیه…
امشب برای سومین بار این پست را باز کردم و نصفشو خواندم و متوجه شدم که باید بیام اینجا راحت با کامی جوابتو بدهم…
حالا به من بگو ببینم که این عروسک زیبا جای کی را تنگ کرده بود… اون عروسک داخل دکور برای خودش جای خوش کرده بود و کاری به کسی نداشت و تو میتونستی بعضی اوقات فقط بروی و دستی از روی محبت به سر و رویش بکشی و کمی نوازشش کنی و فقط بگویی یادش بخیر عجب روزهایی با تو بودم و با تو بازی میکردم و سرگرم میشدم…
آخر چرا تو اینقدر حساسیت نشان میدهی و فکر نمیکنی که نباید خاطراتت را از بین ببری…
آخر من چقدر باید حرس بخورم و بگویم بچه بازی در نیار و خودت باش و گوشی نباش و کاری به حرف این و آن نداشته باش…
واقعا دارم ازت ناامید میشوم… من به تو خیلی امیدوار شده بودم…
اما حالا واقعا نمیدونم چی باید بگویم که ناراحت نشوی…
واقعا که عجب روزگاری شده که تو معلوم نیست چته که یه روزی میری عروسکی میخری برای دکورت و روزی میروی عروسک نازت را میبخشی و از خودت دورش میکنی…
چیزی که خار آید روزی به کار آید…
من دیگر نباید پستهای تو را بخوانم تا نخواهم اینقدر از دستت حرس بخورم و بخواهم جوابت را بدهم…
واقعا تو رویت میشه بیایی به من جواب قانع کننده ای بدهی…
من آنقدر اینجا مینویسم تا خسته شوم و تو بفهمی که منم مانند خودت میتوانم زیاد بنویسم…
راستی تو دوباره این روزها چت شده که اینقدر در کارهایت زیاده روی میکنی…
خوب حالا زودتر بیا برایم توضیح بده و بگو که این عروسک جای کیارو در دکورت تنگ کرده بود که راضی شدی از خانه بیرونش کنی…
آیا عروسک دیگری جایگزینش کردی یا فقط برای خودخواهیت بود که بیرونش کردی… تو واقعا خیلی مغرور تشریف داری که راضی شدی عروسک نازنین را از خانه بیرون کنی…
مثل اینکه منم به چرندیات گفتن عادت کرده ام …
یکی نیست به من بگوید مرتیکه مگه تو فوزولی که در کار دختر مردم دخالت میکنی…
ببخشید خانم کوچولو که در کار و زندگیت فوزولی کردم… تو اختیار زندگیت را داری و هرطور که دوست داری بهتره زندگی کنی و من و ما نباید و اجازه نداریم در کارهایت فوزولی کنیم…
اگر هم من چیزی اینجا گفتم بگذار به حساب خریتم و دنیای مجازی…
تو کوچولویی آزاد هستی و بهتر است هرجور که دوست داری و عشقته زندگی کنی…
لطفا به حرف فوزولهای اینترنتی فکر نکن و بیشتر در دنیای واقعی بیندیش و زندگی خودت را بساز…
راستی تو سه روز تعطیل بودی و کاری نداشتی چرا به مسافرت نرفتی و خوش نگذراندی…
از فرصتهایت بیشتر استفاده کن و بیشتر خوش باش و با شادی و شادمانی زندگی کن…
باباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!

عدسی عدسییی،ییی،ییی،ییی،ییی عدسی بابا وایستا بگم دیگه! واسه چی از جا در میری! باباجان اشتباه می کنی عروسکم اینجاست اتفاقا الان درست همین جا کنار دستمه روی مبل چسبیده بهم. عروسکم رو که نمی بخشم به کسی می ترکم از غصه اگر عروسکم رو بدمش بره که خخخ! بابا اون بسته که اون بالا نوشتم۱بسته فسقلی بود داخلش خوراکیه فاسد نشدنی بود بسته بندی بود یادگاری بود دیگه نشد نگهش دارم نه دلش رو داشتم نه توانش رو دادمش به۱کسی که دوست داشت گفتم ببر مال خودت طرف هم کلی ذوق کرد گرفت رفت. خیال کردی عروسکم رو به همین سادگی می فرستم بره؟ رفیقِ زمانِ تاریکیم رو؟ پیش از اینکه بن بست تموم بشه این هر لحظه همراهم بود حالا امکان نداره بفرستمش جایی خخخ! خاطر جمع باش عروسکم جاش توی بغلم امنه امنه جایی هم نمیره تو هم شاد باش حساااابی!

درود!خوب خیالم راحت شد…
خوب شد که زود اومدی و جوابمو دادی وگرنه تا صبح فکر میکردم که دوباره بیام چه جوابهایی بهت بدهم و خیالمو راحت کنم…
آفرین کوچولوی خوب محله ی خودمون که حواست جمع وسایل مهمت هست و اشتباه نمیکنی و از دستشون نمیدهی!

پریسااااااااااااااااا چرا اینقدر تلخ؟ البته بگم یک جاهاییش را عمیقا باهات شریکم منم دلم پاک کردن تلخیها را میخاد و شبی به بلندای قیامت! اما پس چی شد اون مسکنت که میگفتی خب که چی
پریسا زندگی سخته بیا واسه خودمون سخت ترش نکنیم

سلااااااااااااااااااااااام پرییییییییییساااااااا!
یعنی چی خوراکی فاصدنشدنی بود؟
بازم خیییلی کوچچچچچکللوووووو نوشتی اما، اما کارِت ندارم!
اصلا به قول خودت به من چه؟
خودمونی بگم، اما خییییییلیییی در داستان نویسی محااارت داریا!
اصلا باید نویسندگان بزررگ تاریخ، با تو مشورت میکردن!
بابا نویسنده!
راسی، عیدت مُباااااااارک!
شب چِلِّتَم پییشااااپییییش مُبااااااااااارک!

سلام علی اکبر. شکلک سفت دست دادم بهش. خوبی جوون؟ کجا هایی نمی بینمت این هوالی! عید و یلدای تو هم به ترتیب پساپس و پیشاپیش مبارک! خداییش علی اکبر دیگه هندونه هایی که دادی دستم از قد و قواره خودم بزرگ تر شدن خخخ! اینهمه که گفتی نوشتنم رو به راه نیست تو لطفت زیاده! در مورد کوتاهیش هم بلند تر از این رو دیگه خودت بیا بزن ببینم چه قدر می تونی بپری خخخ! اصلا وایستا ببینم تو واسه چی پست نمیدی فقط میایی به من میگی کوتاه بود کوتاه بود؟ بپر۱دونه پست بفرست ببینم به وجب های من پست تو بیشتر میشه یا مال من! بدو منتظرم!
ممنونم که هستی.
همیشه شاد باشی و کامیاب!

سلام شهروز. زمان کمک می کنه. مطمئنم که می کنه. به شرط اینکه خودمون هم همراهش راه بیاییم نه اینکه شبیه منه تخس بچسبیم به دیروز هایی که خواه ناخواه تموم شده و باید بره!
ممنونم و خوشحال از حضور همچنان عزیزت!
شاد باشی و آرام!

دیدگاهتان را بنویسید