خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کجا رفتن روزای آخر تابستون بچه گی هام؟؟؟؟

بازم شبِ یه شب تقریبا پاییزی.
تابستون وسایلشو جمع کرده داره میره.
و من باز رفتم به گذشته.
چرا همش میگیم یادش بخیر دیروزا؟؟؟
یادمه کوچیک که بودم و بیجار درس می خوندم
هفته ی آخر پدربزرگ بهمون پول می داد تا بریم برای مدرسه خرید کنیم.
اون معتقد بود پول رو باید بسپاره دست خودمون
چون خودمون اون سال هم مراقب بره ها بودیم.
وای که وقتی اون همه پول بهمون می داد چه ذوقی داشتیم!
اون پولا چه بوی خوبی داشتن!
من زانیار بابایی چندتا پول بهت داده؟
زانیار ده تا.
ابراهیم به تو چندتا داده؟

ده تا.
اگه پولامون مساوی بود که هم رو بغل می کردیم و چه شادی ها که نمی کردیم
ولی اگه:
ابراهیم چندتا پول داری؟
بیست تا!
تو چی؟
من وایستا بشمارم 1 2 3 4 …… 17 18 19 19 19!
اون وقت بود که یه قشقرقی به پا می شد اون سرش ناپیدا.
نمی دونم اسمشو حسادت بذارم یا دنبال این بودیم که با هم مساوی باشیم
آخه اون یکی هم که زیاد تر گرفته بود همراه اون یکی داد و فریاد می کرد.
هرچی پدربزرگ می گفت به خدا نفهمیدم که یکی 19 تاست یکی 20 تا،
بعد یه آبی به طرف می داد و ما هم بعد از اینکه کمی تهدید می کردیم که دیگه سال بعد بره ها اگه از گرسنگی بمیرن هم نمی بریمشون چرا
همه چی فراموش می شد و باز پایکوبی و شادی ما جای اون داد و فریاد رو می گرفت.
همیشه پدربزرگ بعد از نماز عشا از مسجد که می اومد پول رو به ما می داد حالا نمی دونم دلیلی داشت یا همین جوری.
از در حیات که می اومد داخل رو ایوان می نشست در حالی که مادربزرگم از قوری که رو سماور نفتی بود تو استکان ها چایی می ریخت و قندان چوبی که پدربزرگ هنوزم که هنوزه اونو داره می آورد.
پدربزرگ ما رو که داشتیم با تیله یا سر شیشه های نوشابه و از اینا بازی می کردیم صدا می زد ما هم که منتظر بودیم می پریدیم تو ایوان.
در حالی که داشتیم از انتظار می مردیم با فرفره ای که از سر شیشه های نوشابه درست کرده بودیم ور می رفتیم یا با تیله ها بازی می کردیم. همش منتظر بودیم که پدربزرگ بگه بیایید کنار من.
اون لحظات کوتاه برامون به اندازه کل تابستون طول می کشید.
وقتی هم صدامون می کرد باید آروم می رفتیم جلو و کنارش می نشستیم. اینجا هم مدتی باید صبر می کردیم
آخه پدربزرگ اعتقاد داره که آدم نباید برای گرفتن پول خودشو مشتاق نشون بده وگرنه پولی که بهت میدن زودتر از اونی که باید تموم میشه.
ما هم در ظاهر خودمونو بیخیال نشان می دادیم.
وقتی هم پدربزرگ پولا رو تو دستمون می ذاشت دیگه برامون مهم نبود پول زود تموم میشه یا نمیشه بلند می شدیم به پایکوبی.
به خیال خودمون پول فقط تا پیش پدر بزرگ بود و اگه مشتاق می شدیم زود تموم می شد.
دیگه فرفره و تیله توپ و هرچه وسیله ی بازی بود رو فراموش می کردیم و تا وقت خواب ده ها یا نه صدها بار پول ها رو می شمردیم و براش چه خیال ها که نداشتیم!
باهاش ماشین کوکی توپ چهل تیکه و کلی خوراکی می خریدیم و چه خیالات قشنگی بودن خدا جونم!
با اینکه مطمئن بودیم که این پول ها از فردا می افته دست مادرامون و چد روز بعد هم میره تو دخل فروشنده های کیف و کفش و از این خِرت و پرت ها و ما هیچ کدوم از اون چیزایی که تو خیالمون می خریدیمو ازش لذت می بردیم رو به دست نمی آریم بازم خیالشون برامون شیرین بود.
چه قدر دوست داشتم یه تفنگ آبی یه ماشین کوکی که وقتی راه میرن ترانه هم ازشون پخش میشه و یه آتاری دستی داشته باشم!
به نظر خودم اگه اینا رو داشتم دیگه دنیا مال من بود.
اون شب در حالی که پول تو دستامون بود و هزاران خیال قشنگ تو سرامون می خوابیدیم.
فرداش یا بابا یا دایی می اومدن دنبالمون و ما برمی گشتیم شهر
و می رفتیم سراغ خرید مدرسه.
هر چیزی که برامون می خریدن برامون هم لذت بخش بود هم ناراحت کننده.
از اینکه این لباس مال ماست و ما می پوشیم این کفش ماست و اینم کیف و و و
ولی از اینکه با خرید اونا باید یکی دو تا از آرزو هامونو خاک کنیم تا سال بعد که نبش قبر کرده و باز درشون بیاریم ناراحت و پکر می شدیم.
وقتی از کنار اسباب بازی فروشی رد می شدیم،
التماس ها و نق زدن هامون شروع می شد و اینقده ادامه داشت تا بزرگ تر ها مجبور می شدن با خرید یه چیزی دهنمونو ببندن.
اون چیزایی که ما می خواستیم با پولشون می شد یه چیز بهتر خرید.
خلاصه با گفتن اینکه پول کمه و شما سال بعد بهتر بره ها رو بچرونید تا پدربزرگ بهتون بیشتر پول بده تا بتونیم اونا رو براتون بخریم،
ولی هر چی ما بیشتر بره ها رو می چروندیم و هرچی پدربزرگ بهمون بیشتر پول می داد قیمت وسایل مدرسه هم بالاتر می رفت و باز پول ما کم بود.
بیچاره بره ها که هر سال با این قوچ های بیچاره از دست ما چی می کشیدند!
ما اونا رو مقصر می دونستیم فکر می کردیم اگه اونا سیر بشن و وقتی رفتن خونه چیزی تو آخوراشون بود عین قحطی زده ها حمله نکنن بهش پدربزرگ اینقدی بهمون پول میده که بتونیم حد اقل یکی از اون آرزوهامون رو برآورده کنیم
ولی هرچه قدر ما تو کوه به اون بره ها می رسیدیم وقتی می رسیدن خونه انگار که هیچ چی نخوردن.
وای که چه حرصی ما می خوردیم وقتی اونا به آخور حمله می کردن و بقیه به ما می گفتن ما نمی دونیم شما ها تو کوه چه کار می کنید که اینا اینقده گرسنه هستن.
جرأت هم نداشتیم که بگیم اصلا دیگه کوه نمیریم خودتون بِبَرید.
کمی نق می زدیم و باز روز از نو روزی از نو.
وقتی هم مهر می رسید و مدرسه ها باز می شدن و من باید برمی گشتم بیجار هرچی خوشی از خرید لباس و اینا داشتم از دماغم در می آوردن.
اونجا بود که اشک و زاری من شروع می شد و نامردانه تو دلم آرزو می کردم اتفاق بدی بی افته حتی شده کسی بمیره و من چند روز بیشتر خونه بمونم.
وای که صبحی که باید می رفتم و مامانم من رو بغل می کرد و می بوسید و ازم خداحافظی می کرد چه سخت بود! اگه تا اونجا اشکم سرازیر نشده بود با های های بلند بغضم می شکست و اشک ها پشت سر هم تو آغوش مادرم می ریختن.
برام مهم نبود که ساعت چهار و نیم صبحه و مردم خوابن می باریدم تو آغوش مادرم اونم با بغضی آشکار و با مهربانیت و گاهی هم با پرخاش من رو از خودش جدا می کرد
و من با بابام داییم یا عَموم برمی گشتم بیجار.
تا وقتی اونا هم باهام بودن هنوز امید به برگشتن بود ولی وقتی می رفتن دیگه همه چی تموم می شد.
من می موندم و تنهایی غربت و یه بابا زمان بدجنس که تمام تابستونا می دوید و فصل های بعد عین مورچه حرکت می کرد.
من بودم و کلی درس و ترس های شبانه. اگه می خواستم دستشویی برم یا اگه از تشنگی می مردم جرأت نداشتم برم آب بخورم.
تمام حواسمو می ریختم تو گوشم تا اگه صدای در اتاقی اومد منم برم
یا اگه زیادی مجبور می شدم تا برمی گشتم داخل جام هرچی دعا و از اینا بلد بودم می خوندم.
من بزرگ و بزرگ تر شدم
تا رسیدم به دوازده سیزده سالگی.
بالاخره آتاری دستی رو به دستش آوردم با هزار تومن خریدم
ولی دیگه اون جذابیت رو برام نداشت.
هنوزم دارمش و گاهی میرم سراغش ولی اگه همون بچگی به دستش می آوردم چی می شد خدا جونم؟؟

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «کجا رفتن روزای آخر تابستون بچه گی هام؟؟؟؟»

سلام بر آقا ابراهیم بهمنی گرامی
آتاری رو آخرش خریدید ولی نه در وقتش! یاد داستان کیک شکلاتی افتادم, گمانم سارای یه بار گذاشته پستش رو توی محله…..
چه پدربزرگ با ابهت دوست داشتنیی دارید, خدا براتون حفظشون کنه…..
جدا چرا نمی دونم الآن چی باید بنویسم …. نوشته تون برام تصویر بود و رنگ …. نقاشی بلد نیستم تا بتونم کامنت مناسب تصورات ذهنیم براتون بکشم…..

این تابستون وسایلشو جمع کرد رفت, ولی نمیدونم چرااا تو رو با خودش نبرده تا اَ شَرَّت خلاص بشیم
مرسی ابی. دمت گرم. رفتم به بچگیهام.
یادش به خیر. پدر پدرم وقتی غذا واسش میبردند که بخوره, تا ما یعنی منو خواهرم نمیخوردیم لب نمیزد.
او وقت من بچه بودم و اَ پدر بزرگم فقط همی قد یادمه.
زیاد ازش چیزی یادم نمیاد.
خدا اَ همون بچگی ازم گرفتش.
هیچ وقت لذت داشتن پدر بزرگ رو نکشیدم.
اَ دو تاش فقط سنگ قبری واسم یادگار هست که هر وقت میرم شهرمون میرم سر خاکشون.

سلام!
مثل همیشه جالب و خواندنی! باز هم رفتم به فضای روستا. این بار یه جای دیگه هم رفتم. رفتم به روزای اول مدرسه در دوره ابتدایی یا همون دبستان که باید به شبانه‌روزی می‌رفتم و … روزهایی که تلخی‌هایش خیلی تلخ و شیرینی‌هایش خیلی شیرین بود.

سلام هیوا دوست عزیزم حالت چطوره ؟انگار دلت بد جوری گرفته دوست خوبم ؟البته حال و روز من هم زیاد تعریفی نیستش و یه دو راهی که سرش گیر کردم بد طور داره آزارم میده و هر چند هم معلوم نیستش که کدوم راه چه نتیجه ای داره و کلا بلا تکلیفم
تو هم دور بودنت از خونه خیلی رو روند رشد و دوران کودکیت تعسیر گذاشته و کاملا درکت میکنم
دوستت دارم هم نوع کُردم

دیدگاهتان را بنویسید