دل کندن از تو درد دارد نازنین؛ خدا کند که ندانی.
زیتون خوبم! اشک های من دوای درد تو نبود. تازه برایت یک قصر طلایی خریده بودم با یک تاب رنگی. پنج سال تمام، من بودم و تو. کافی بود تا جنس تمام آواهایت را بشناسم. وقتی عصبانی بودی، نگران بودی، زمان حضور یک دوست صمیمی در خانه, وقتی شاد میشدی, وقتی تشکر میکردی و… تمام آنها را بلد بودم. تو راز بی فروغی چشم های مرا فهمیده بودی نازنین. دلم برای لمس آن پرهای نرم و لطیفت پر می کشد. دلم برای نوازش آن سر کوچکت تنگ شده است. انگشتهایم هنوز، بازی های منقار تو را طلب می کند.
می خواهم تعدادی درخت بکارم. برای تمام آنها نامی انتخاب می کنم. بدون شک، نام یکی از آنها نام توست: زیتون.
24/12/96
زنبق خیلی تنهاست. باید تصمیم بگیرم. رهایی یا ادامه راه زندگی در قفس. باید تصمیم بگیرم. به جنگل های دیلمان آمده ام. گنجشک ها در نزدیک ترین فاصله از قفس با او نجوا می کنند. زیتون اگر در قفس بود علتش این بود که قدرت پرواز نداشت. گرچه عاشق بود و انسان را شیفته رفتارش می کرد. اما زنبق بسیار سرحال و شاداب است. در قفس را باز میگزارم. خواهرم میگوید: گنجشکها روی درخت بِه به استقبالش آمده اند و من در صفحه اینستاگرام مینویسم:
آسمان سهم توست نازنین. پرواز کن.
روی دیوار برایت آب و دانه هم گذاشته ام.
روزگارت خوش باد.
4/01/97
کلید را که در قفل در خانه میچرخانم، به یاد میآورم جز یک کاکتوس زیبا که مرا یارای نوازش آن نیست، سکوتی انکار ناپذیر در انتظار من است.
۲۸ دیدگاه دربارهٔ «زیتون خوبم خداحافظ»
دختر چشم زیتونی خوب کردی که زیتون رو آزاد کردی .
به نظرم رنگ چشمهای تو همرنگ زیتونه . درست میگم ؟
رعد عزیز! زیتون شرایط خاصی داشت که نمیتونست به راحتی پرواز کنه و من به همین دلیل از او مراقبت می کردم. مفصل یکی از پاهاش اخیراً دچار در رفتگی شده بود که توی کلینیک دام پزشکی نتونست درمان رو تحمل
کنه و از دست رفت.
رنگ چشم های من به گفته اطرافیان آبی-خاکستری هست.
سلام به خانم جوادیان عزیز خوبید ؟خیلی کم پیدایید ؟ دلمون براتون نوشته های زیباتون تنگ شده بود بیشتر بهمون سر بزنید . احسنت خیلی کار خوبی کردید زنبق رو آزادش کردید قفس برای همه تنگه ! دیگه اگه یار هم نباشه زندگی سخت تر هم میشه امیدوارم خودش راه خونتونو بگیره و بیاد لب پنجره تون بشینه … فقط یادتون نره آب و دونه براش بریزید حتی اگه خودش نیومد دوستاش میاند مطمئن باشید
شاد و موفق باشید
از لطف شما ممنونم. من هم امیدوارم زندگی خوبی در انتظار زنبق باشه.
به نظرم سگها وگربه ها خیلی دوست دارن که با آدم ها و درکنارشون باشن . اگه ازشون نمی ترسی یکی بخر . اون قدر هم خوشحال میشن که حد نداره . مخصوصا سگها که می تونن از آدمها محافظت هم کنن
حق با شماست. با گربه ها ارتباط بهتری دارم. در زمان کودکی هم گربه خانگی داشتم. اما فعلاً به فکر داشتنش نیستم.
آفرین که به یک موجود آزاد خدا حق طبیعیشو برگردوندین اصولاً ما آدما حق داریم فقط در بین خودمون گرفتار بشیم و گرفتار کنیم بهتره حیوونارو وارد قفسهایی که در اصل مایه آرامش ماست نکنیم موفق باشین
ممنونم از شما. زنبق در کنار زیتون روزگار بسیار خوبی داشت. ولی حالا دیگر باید میرفت.
سلام خانم جوادیان. احسنت به این قلم. جداً که لذت بردم. لحن عاطفی و صادقانه ی متنتون خیلی بهم چسبید. امیدوارم خیلی زود یه همدم جایگزین عالی پیدا کنید و یا خیلی سریع بتونید خودتونو با شرایط جدید وفق بدید.
آرزوی بهترینها برای شما!
درود بر آقا مسعود عزیز. ممنونم از این همه لطف. روزهای اول رفتن زیتون خیلی سخت بود اما حالا کم کم دارم خودم رو با شرایط پیش اومده تطبیق میدم.
سلام به خانم جوادیان مهربون و دوست داشتنی خودمون
تو جاده هستم کاش کامنتم برسه
از پریدن زیتون دلم گرفت
و از پرواز زنبق شاد شدم
زنبق عزیز پرواز بر فراز سر ما رو بهت تبریک میگم
عادت کرده بودم هر وقت شما رو میبینم به اون دو تا کوچولو هم سلام برسونم
ببخشید کامنتم طولانی شد
کامنت شما رسید. اتفاقاً حواسم بود که شما و پریسا و تعدادی دیگر از هم محلی ها همواره جویای احوال پرنده ها بودید. به همین دلیل هم این پست رو نوشتم.
سفر خوبی داشته باشید.
سلام بر خانم جوادیان. از این لحن نوشتن شما لذت بردم. امیدوارم موفق باشید.
سلام بر شما. ممنونم از حُسن توجهتون.
تازه فهمیدم چی به چیه .
دخترم مبادا غصه بخوریها .
خوب کردی زنبق رو آزاد کردی . پرنده ها خیلی عذاب میکشن توی قفس باشن . ولی سگ و گربه در کنار آدم ها به پادشاهی میرسن. خیلی دوست داشتم که ازشون نمی ترسیدم و برای خودم ی سگ میخریدم خخخخ فک کن چادری باشی و غروبها با سگ بری پیاده روی چه شود ?
دخترم فدای چشمهای آبی و خاکستریت بشم بخند و شاد باش و از زندگی لذت ببر .
ممنونم مهربان. حالم بهتر از روزهای اوله. بهتر از این هم میشه. سعی میکنم.
سلام عزیزم.
ای وای خیلی غمگینه.
کلا وابستگی بده.
ترس از دست دادن عزیزت بدتره.
حالا میخواد این دلبستگی به هر چیزی باشه.
پرنده ها خیلی آدمو سرگرم میکنن.
وقتی نباشن جای خالیشون حس میشه.
محمد برا تولد پدرش یه طوطی براش خرید.
الان قشنگ حس میکنم چهقدر اعضای این خانواده بهش وابسته شدن.
فقط کافیه یه بار غذا خوردنش
دیر شه!
با خوندن پستت غمگین شدم خانم جوادیان.
امیدوارم همیشح شاد بااااشی خودت.
نیایش عزیز! عروس خانم جوان! امیدوارم همواره شاد و سرحال باشی و هر بار که در کنار اون طوطی حضور پیدا میکنی ازش لذت ببری.
خانم جوادیان چقدر جای خالی زنبق و زیتون نازنین تو شناسنامتون خالی شده
آره متأسفانه. البته توی خونه، هنوز اسم اون اتاق، اتاق پرنده هاست. ممنون از این همه دقت و توجه. فعلاً طرح جدیدی برای شناسنامه ندارم.
سلام، از نوشته زیبای شما لذت بردم،لازم میدونم عرض کنم که قانون آزادی و بیرون از قفس بودن واسه پرنده های قفسی صدق نمی کنه و اگر اونها رو از قفس آزاد کنید قطعاً خواهند مرد،این پرنده ها شامل:مرغ عشق،عروس هلندی،فنچ،قناری،بیشتر انواع طوطی ها مثل برزیلی،و بسیاری از پرنده های زینتی هستند،در ادامه باید خدمت دوستان عرض کنم که درسته که این پرنده ها در برخی جاهای طبیعت پیدا میشن اما چون پرنده هایی که به دست ما میرسند اکثراً خود و پدر و مادرشان در قفس بزرگ شده اند در صورت آزادی به علت ناتوانی از پیدا کردن غذا،سرما و گرما،و مورد حمله قرار گرفتن توسط دیگر پرندگان از بین خواهند رفت.مرسی از شما
سلام. بله حق با شماست.
سلام!
زیتون پرید و زنبق رهید!
قلم لطیف و سرشار از احساسی دارید.
«چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.»
بله دوست گرامی. واقعاً اتفاق غم انگیزی بود هم رفتن زیتون و هم سرنوشت نامعلوم زنبق.
سلام بر خانم جوادیان
همیشه آرزو دارم پرنده در خانه داشته باشم. اما با خواندن متن زیبای شما, و رفتن زیتون, کمی در آرزویم مردد شدم. یک جفت قناری قیمت گرفته ام و با اینکه خانم راضی نیست, فعلا خودم هم دست نگه می دارم. خیلی زود دل می بندم و اگر به قناری ها دل ببندم و از دستشان بدهم خیلی ناراحت خواهم شد. برای زیتون متاسفم و واقعا نمی دانم برای زنبق شاد باشم یا نه.
موفق و پیروز باشید
درود بر شما آقای بهرامی. ماجرای زیتون به این گونه بود که دوستی برایم تعریف کرد پرنده ای داریم که ماده اش بر اثر غفلت اطرافیان از بین رفته. هر وقت در خانه ما سر و صدایی میشود همه میگویند این پرنده را از اینجا بِبَر. پرنده زیباییست. امکانش هست برای مدتی از او نگهداری کنی؟ پذیرفتم. زیبا بود و وحشی. یک طرف بدنش گویا آسیبی دیده بود که به خوبی هم قادر به پرواز نبود. اگر انگشتت را مورد حمله منقارش قرار میداد راهی نداشتی جز این که صبر کنی تا خود رهایش کند اگرنه پوست از آن انگشت کنده میشد. خلاصه این که چنین پرنده ای در کنارم بالید و شد بخش عمده زندگیم. روی سرم، روی شانه هایم، روی انگشتم، همه جا با منقارش بازی میکرد. با موهایم، گوشواره هایم، یقه لباسم، ناخنهایم. سرش همرنگ زیتون بود. همیشه دلم می خواست فرزندی به نام زیتون داشته باشم. نامش را زیتون گذاشتم و برای دل خوشیش ماده ای هم تهیه کردم.
از رفتن زیتون بسیار غمگینم اما وقتی به روزهای بودنش فکر می کنم، به روزهایی که بین من و او عشق و محبت بود که مبادله میشد، حالم بهتر میشود. خوشحال میشوم. من با همه وجودم در هر شرایطی به او خدمت کردم و او هم با حضورش خانه دلم را روشن میساخت.
سلام. اتفاق تلخی براتون افتاده که از این بابت متأسفم. پست شما خاطره ی اون روزی که مزاحم شما شدیم و قفس زیتون درست کنار من بود و یکباره با صداش من رو ترسوند رو یادم آورد. عجب دنیای غریبی داریم! الآن از اون جمع نه زیتون هست و نه عمو چشمه. به هر حال ممنون از این که هنوز هم حس و حالتون رو اینجا با ما در میون میذارید.
موفق باشید.
درود بر شما آقا شهروز مهربان.
شما اون روز به من افتخار داده بودید.
یادآوری خاطره اون جمع و نبودن آقای چشمه، هر بار چنگ به دلم میزنه.
من از شما تشکر میکنم که دل نوشته منو خوندید و کامنت گذاشتید.
ضمناً با چهار ماه تأخیر، عروسی تون مبارک باشه. امیدوارم در پیچ و خم های زندگی دلهاتون همواره بهم نزدیک و نزدیکتر باقی بمونه.