خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر , فصل شیشم_سه

وقتی که اون دور شد منم به طرف بچه ها حرکت کردم وقتی رسیدم ظهر شده بود و به اصطلاح داشت آتیش میبارید از گرمای زیاد با همون لباسایی که تنم بود رفتم تو چشمه مدتی که موندم صدای دخترا در اومد که بیا بیرون چکار میکنی سرما میخوری و از این حرفا راست میگفتن کمی که گذشت سرمای آب وارد بدنم شد و حس کردم سردمه از آب اومدم بیرون و این بار رفتم زیر آفتاب نشستم تا شب رو نفهمیدم چطور گذشت چند بار هم دخترا سوال پیچم کردن که چه مرگم شده که اینقده تو فکرم و اینا ولی من که برای خودم جوابی نداشتم چی