خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل یازدهم

تابستون شروع شده و گرما داد همه رو درآورده بود. بر عکس هر سال اون سال هوا بیشتر از اونچه که همیشه بود گرمتر به نظر می رسید. با خاله زیر باد کولر بافت قالی جدیدی رو شروع کردیم. یادمه اولین گلی که زدم یکی از تارهای قالی پاره شد و بعد از درست کردنش خاله نگاهی بهم انداخت و گفت عاطفه تو تا آخر این قالی شوهر می کنی. با اعتراض گفتم خاله دوباره ازدواج!! خاله لبخندی زد و گفت دختر به جان عزیزت راست میگم. یادمه چند باری که قالی می بافتیم و یه تارش به دست یکی از دخترای روستا پاره می شد، اون دختر قالی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل هفتم

بهار با تمام جلوه های زیباش از راه رسید و همه بخاطرش جشن گرفتن دو روز اول رو روستا بودیم و بعد به خواست خاله گلی که نکنه دیاکو زنگ بزنه برگشتیم خونه خودمون هیچوقت روزی رو که برای اولین بار دیاکو زنگ زد رو فراموش نمیکنم خاله گلی و چینی پر سر و صدا داشتن گوشت خورد میکردن چینی گوشت رو گرفته بود و خاله خورد میکرد نگران بودم چاقو به دست چینی بخوره ولی خاله گفت که هواسش هست و من به کارام برسم اون دوتا داشتن حرف میزدن و میخندیدن گاهی منم از حرفاشون خندم میگرفت خاله گلی تو اون مدت چنان عوض شده بود که
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل شیشم- چهار

زندگی همه جوره داشت روی خوششو به ما نشان میداد و ما در کنار هم بودن داشتیم ازش لذت میبردیم هژار براستی مرد بود یه مرد واقعی دو سه سالی که گذشت و ما هنوز بچه نداشتیم زمزمه ها از خانه ی خان شروع شد که میخواستن یه خان زاده واسه ی هژار بگیرن خیلی جالبه یه زن و شوهر اگه دو سه سال یا فوقش پنج شیش سال از ازدواجشون بگذره و بچه نداشته باشن همه شروع میکنن به دلسوزی که طفلک اجاقش کوره و یه چیزایی تو این مایه ها البته اینا جای خود از ماه بعد ازدواج هرکی ببینتت با خنده میگه عزیزم هنوز سه تا
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر , فصل شیشم_سه

وقتی که اون دور شد منم به طرف بچه ها حرکت کردم وقتی رسیدم ظهر شده بود و به اصطلاح داشت آتیش میبارید از گرمای زیاد با همون لباسایی که تنم بود رفتم تو چشمه مدتی که موندم صدای دخترا در اومد که بیا بیرون چکار میکنی سرما میخوری و از این حرفا راست میگفتن کمی که گذشت سرمای آب وارد بدنم شد و حس کردم سردمه از آب اومدم بیرون و این بار رفتم زیر آفتاب نشستم تا شب رو نفهمیدم چطور گذشت چند بار هم دخترا سوال پیچم کردن که چه مرگم شده که اینقده تو فکرم و اینا ولی من که برای خودم جوابی نداشتم چی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل چهارم

دو سه ماه از روزی که دعوامون شد گذشته بود و دیگه علی رو ندیده بودم جاش هر روز مادرش می اومد ساعتی می نشست و به من بیچاره نیش می زد و اگه چیز دیگه ای واسه گفتن نداشت بلند می شد می رفت تا فردا یا پس فرداش. عاقبت یه روز علی اومد و ازم خواست برای طلاق همراهش برم. خون سرد و بیخیال. قیافش شدیدا به هم ریخته و لاغر تر از قبل شده بود. از اونجایی که هر دو راضی به طلاق توافقی بودیم زیاد کارمون طول نکشید و گره ی زندگی تقریبا مشترکی که از خیلی وقت پیش شل شده بود رو یه محضردار
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل سوم

سلام دوستان همراه. ************** روز ها از پی هم می رفتن و چینی من هم کم کم بزرگ می شد و به خاطر ندیدنش نگرانی های منم بیشتر می شد. چینی دختر شلوغ و کنجکاوی بود و می خواست سر از همه چی دربیاره عین تمام هم سن های خودش. منم تا جایی که در توانم بود و می تونستم کنجکاوی هاشو ارضا می کردم. دیگه همسرم رو به کل نادیده گرفته بودم البته اونم همینطور بود. دیگه برام مهم نبود که برام خبر بیارن شوهرمو با فلان خانم دیدن یا تو پارتی همشونو گرفتن. به قول معروف دیگه برام این چیزا عادی شده بود. تمام وقتمو با چینی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل دوم

از اون لحظه به بعد همه چی عوض شد طفلک دخترم وقتی همه فهمیدن چی به چیِ همه چی عوض شد انگار چینی که محبوب همه دلها حتی پدرش بود رو بردم و یکی دیگه جاش آوردم زخم زبان ها شروع شد بیشترشم از طرف خانواده ی همسرم بود تو خانواده ی ما کسی مشکلی نداره ای بابا این بچه که از ما نیست و و و و و من تو لاک خودم رفته بودم و جز گریه کاری نمیکردم هرچی بقیه میگفتن صدام درنمیومد تو اون روزای سخت و درد ناک نمیدونم اگه خاله گلی رو نداشتم براستی چی به سرم میومد مادرم و بقیه خانوادم ازم میخواستن