خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل دهم

روز عروسی دیاکو رسید و به راستی اون روز و شبش برام شد یکی از بهترین خاطراتم. همه چیز عالی بود و شادی خاله ی مهربونم بهم آرامش می داد و باعث می شد کلی لذت ببرم. بعد از عروسی دیاکو همه برگشتن سر خونه و زندگیشون به جز مهمون های خارج که قرار بود یازدهم برن و چهار روزی مونده بود به روز رفتنشون. بعد از اون روز دیگه هیچکس حتی دیاکو از ماجرای عشق فربد و اینا حرف نزد، ولی من می دونستم باید به همین زودی ها جواب قطعیمو بدم. دو روز مونده به برگشتنشون دیاکو برنامه رفتن به غار سهولان رو گذاشت و قرار شد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل شیشم _2

با سر و صدایی که بچه ها اطرافم به راه انداخته بودند به خودم اومدم و چشم از جایی که هژار خان قبلا ایستاده بود برداشتم کانی چیه کلک نکنه ای ای ای پس که اینطور تو دلم گفتم گلی تا زوده افسار افکار و احساساتتو مهار کن نمیخوای که مایه ی تفریح همه بشی اگه نتونی این کار رو انجام بدی که دیگه گلی دختر کاک جلیل نیستی نشستم رو زمین و گفتم برو بابا دلت خوشه جای این حرفا واسه خودت عزاداری بگیر بقیه هم که این رو شنیدن کنجکاو اطرافم نشستن کُردستان پرسید حالا چی شده مگه هژار خان چی گفت که تو این همه رفتی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل سوم

سلام دوستان همراه. ************** روز ها از پی هم می رفتن و چینی من هم کم کم بزرگ می شد و به خاطر ندیدنش نگرانی های منم بیشتر می شد. چینی دختر شلوغ و کنجکاوی بود و می خواست سر از همه چی دربیاره عین تمام هم سن های خودش. منم تا جایی که در توانم بود و می تونستم کنجکاوی هاشو ارضا می کردم. دیگه همسرم رو به کل نادیده گرفته بودم البته اونم همینطور بود. دیگه برام مهم نبود که برام خبر بیارن شوهرمو با فلان خانم دیدن یا تو پارتی همشونو گرفتن. به قول معروف دیگه برام این چیزا عادی شده بود. تمام وقتمو با چینی