خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل هفتم

بهار با تمام جلوه های زیباش از راه رسید و همه بخاطرش جشن گرفتن دو روز اول رو روستا بودیم و بعد به خواست خاله گلی که نکنه دیاکو زنگ بزنه برگشتیم خونه خودمون هیچوقت روزی رو که برای اولین بار دیاکو زنگ زد رو فراموش نمیکنم خاله گلی و چینی پر سر و صدا داشتن گوشت خورد میکردن چینی گوشت رو گرفته بود و خاله خورد میکرد نگران بودم چاقو به دست چینی بخوره ولی خاله گفت که هواسش هست و من به کارام برسم اون دوتا داشتن حرف میزدن و میخندیدن گاهی منم از حرفاشون خندم میگرفت خاله گلی تو اون مدت چنان عوض شده بود که