خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من، شب، بارون و تو

دیشب بیخوابی به سرم زده بود. کفشهایم را برداشتم و از چاردیواری بسته ی خانه بیرون زدم. قدمهایم مرا با خود میبردند. کجایش مهم نبود برایم. میخواستم بروم. میخواستم نرسم. میخواستم غرق شوم. غرق تاریکی شبی که تنهاییم رو به رخم میکشید. قدمهایم مرا میبردند. ولی این بار یه فرق داشت رفتنم. این بار و فقط این بار تو نبودی.
یادم آمد که شبها کفشهایمان را برمیداشتیم و میرفتیم. میرفتیم تا نرسیدن. چشمان خستگی از تعجب از حدقه بیرون زده بود و ما را با حسرت نگاه میکرد. ما قدم میزدیم. زیاد حرف نمیزدیم با هم. آخه میدونی، دوست داشتیم شب رو حس کنیم. تاریکیشو، سکوتشو، خنکیشو، آرامششو. راستی یادم رفت بهت بگم. دیشب نم نم بارون هم میزد. یادته اون شب بارون میومد؟ ما چتر نداشتیم. ولی اگر هم داشتیم فرقی نمیکرد. چتر دیگه چیه. توی تاریکی شب به پارک رسیدم. همونی که همیشه با هم میرفتیم. رفتم توی پارک. همه سراغت رو ازم میگرفتن. درختا، نیمکتا، تابی که با هم روش میشستیم و غرق هم میشدیم. هنوز همونجا بود. هه. حتا روغن هم بهش نزدن. همونطوری جیر جیر میکرد.
رفتم پیش دوستمون. همون درخته که روش برای هم یادگاری نوشتیم. من و تو. خیلی بهت سلام رسوند. من هر وقت میرم پیشش دربارت ازم میپرسه.
میخوام سیگار روشن کنم. از پاکت درش میارم. دوباره میذارم سر جاش. یاد سیگارهایی میفتم که با هم شریک میشدیم.غرق لذت بودیم از با هم بودن.
دوباره به راهم ادامه میدهم. به پیرمردی میرسم. شلنگ آب در دست با گلها و درختان صحبت میکند و به آنها آب میدهد. یادم می آید که بارها و بارها او را با هم دیده ایم و وقتی از کنارش رد میشدیم بهش سلام کردیم و خسته نباشید گفتیم. او نیز لبخندی تحویلمان میداد و غرق لذت میشد از این که چند ثانیه هم شده کسی در این دنیا برایش وقت گذاشته. دیشب وقتی مرا دید تعجب کرد. آخه تا حالا من رو بدون تو اونجا ندیده بود. شاید تازه مثل اون تنها شده بودم و خبر نداشتم. شاید قرار بود از این به بعد به خسته نباشیدها و سلام سرد رهگذران دلم را خوش کنم.
از پارک بیرون میزنم. وارد کوچه پسکوچه ها میشوم. همه جا تاریک است. سوت و کور. فقط صدای چند جیرجیرک می آید. همه به خاطر نبودنت سکوت کردند. حوصله ی حرف زدن ندارن. میخواهند غرق خودشان باشند.
به خانه برمیگردم. همه جا ساکته. باید ساکت باشم. دیگه از پچپچه های پشت تلفن خبری نیست. به اتاقم میروم. روی تختم دراز میکشم. یاد تو هنوز کنارم هست. چشم میدوزم به تابلوی نقاشی. تابلویی که بوی قلم تو رو میده. رنگ تو روش نقش بسته. توی تابلو غرق میشم.تمام حرفهایی که تا قبل از این با تلفن با هم میزدیم رو بهت توی تابلو میگم. آخه به اصرار من بود که تو نقاشی خودت رو برام کشیدی. شاید اصرارم برای این بود که رفتنت رو حس کرده بودم. نمیدونم. تو توی تابلو لبخند میزنی. مثل همیشه زیبا و مهربون. انگار تمام زیباییهای دنیا در تو جمع میشوند که انقدر خوشحالی.
راستی حالا تو بگو. حالت خوبه یا نه؟ هنوز دوست داری توی بارون بدوی یا نه؟ هنوز مثل من به اون پارک میری؟ به درختمون سر میزنی؟ یادم هستی هنوز؟ دیشب پیش درختمون برات پیغام گذاشتم. بهش سفارش کردم اگر تو رو دید حتمً بهت برسوندش. ولی چون میدونم نمیری پیشش خودم بهت میگم. بیتو شبگردی، زیر بارون، توی پارک، روی نیمکت، پای درخت، روی تاب، زجرآوره. ولی با همه ی اینها یه خبر از خودت بهم بده. اگر خوب باشی همه ی اینها بهترینهای زندگیم میشن. چون تو خوبی. خبر بده. منتظرم.

۷۴ دیدگاه دربارهٔ «من، شب، بارون و تو»

سلام.
اونقدر شب ها به اون پارک برو که دیگه دردت نیاد.
اونقدر به اون درخت نگاه کن که دیگه اون یادگاری رو نبینی.
اونقدر همراه اون پیرمرد با شلنگش راه برو که پا هات خسته و شونه هات سبک بشن.
بذار اونقدر تنها ببیندت که دیگه تعجب نکنه.
اونقدر تعجبش رو تماشا کن که وجودت بی حس بشه و دیگه درد خنجر این حیرتش که یادت میاره دیگه کنارت خالیه رو حس نکنی.
کنار اون درخت دیگه پیغام نذار. اونجا نمیره. پیغامت رو نمی بینه. ازش خبر نخواه. بهت نمیده.
تموم شده. تموم.
باید باور کنی.
دیگه نیست! نیست!.
تا باور نکنی نمی تونی بلند شی. اینقدر نبودش رو در جا هایی که با هم بودید تماشا کن تا باورت بشه. درد داره ولی جز این هیچ راه دیگه ای نیست. اگر هم باشه من بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم.
باور کن که دیگه تموم شده. و بعد، دست های سرد و تنها و زخمیت رو بذار روی زمین و بلند شو. لباس هات رو از خاک سیاه جا موندن بتکون، راست ب ایست، شونه هات رو از بار خاطرات شیرینی که حالا چیزی جز تلخی دردناکشون همراهت نیست سبک کن، اشک هات رو پاک کن و مزار سنگی سیاه گذشته های پرستیدنیت رو پشت سر بذار و راه بی افت.
لطفا.
سکوت.
نمی خوام بگی تمام این ها فقط متن بود یا چیزی شبیه این. نمی خوام بهم بگی قشنگ نوشتم یا زشت یا هرچی. نمی خوام یک جواب جوک با رو کش خنده بهم بگی. اصلا جوابم رو نده. جواب نده.
فقط اگر این که اینجاست حال دل کسی بود و هست، هر کسی، این کامنتم رو بهش برسون.
فقط همین و دیگه هیچ.
ایام به کام.

سلام قشنگ بود مرسی میگن هیچ عشقی تو دنیا عشق اولی نمیشه این یه حقیقت محضه و نمیشه ازش فرار ک رد آقا شهروز اگه فقط یه متن ادبی هم باشه زانوهامو لرزوند حرف دل من بود. پریسا جان حرفات درسته ولی عمل بهشون سخته سختتر از هفت خان رستم. نمیدونم چرا هر چقدر مینویسم کامنتم ثبت نمیشه شاید یه دفعه همشون ثبت بشن اون وقت چند بار نظرای تکراریی منو تحمل کنید.

شهروز سلام خوبی آیا
یه چیز بگم بگم بگم بگم
به نظر من عشق یک چیز هیچ و پوچ هست و اینکه شهروز عشق خوبه که دو طرفه باشه نه اینکه تو دوستش داشتی و اون هم نامردی کرد و به هر بهونه ای تو رو تنها گذاشت و رفت
شهروز به نظر من اینجور آدما لیاقت عشق سالم رو ندارن که آخرش بامبول در بیاره و تنهات بزاره
شهروز اون از اولش هم تو رو برا خودت نمیخواسته
اگه اون تو رو به خاطر خودت فقط به خاطر خودت نه چیز دیگه ای میخواست هیچ وقت با تو چنین رفتاری نمیکرد
خیلی خوبه که آدما هم دیگه رو به خاطر خودشون بخوان نه چیز دیگه ای
عشق یک طرفه فقط خودت رو از پا در میاره
و اینکه واقعا نمیشه آدما رو شناخت اونی که تو رو به هر دلیلی طردت کرده بدون که تو رو واسه خودت نمیخواسته و دنبال بهونه بوده که همه چیز رو بینتون به هم بزنه
ببخشید خیلی حرف زدم عذرخواهی من رو بپذیر
بای باییییییٱییییی

سلام شهروز. نوشته های طنزت رو بیشتر میپسندم. نمیدونم. اینم قشنگ بودا. اما…..
.
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

درود! با توجه به اینکه چند بار خوندمش چیزی دستگیرم نشد،‏ فقط یاد نوشته های نیمه تمام خانم تندرو افتادم که اگر تندرو نبود خودش را کنترل میکرد و کسی متوجه تندرو بودنش نمیشد و همچنان اینجا مطالب نیمه تمام میگذاشت!‏

شهروز عزیز ….من می گم عشق رو فراموش نکن و به این فکر کن دنیا فقط یه لحظه از بودن ماست عشق بهترین حادثه ازین لحظه س جدایی بی معناس فراموشی هم بی معناست اگه حقیقتا” عاشق باشی گذر زمان نمی تونه عشقتو کمرنگ کنه با خودت فکر نکن که چه تلخ تموم شد با خودت فکر کن چه خوب شد فرصتشو داشتم ولو برای یه لحظه زیباترین حس دنیا رو تجربه کردم دوست داشتن و دوست داشته شدن تو این دوره کیمیا شده و تو حداقل ذره ای ازینو برای همیشه تو قلبت داری

درود! ببین شهروز-من میخوام فراموشش کنم،‏ اما وقتی شما مثل اون مطالب ناتمام میگذاری یا مانند سپهر بچه ها را با خان صدا میکنی،‏ چگونه انتظار داری که فراموشش کنم! خخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاواواواواواواواهاهاهاهاهاهاهاها

درود! علی و دوستانی که با مبایل کامنت میگذارید توجه کنید،‏ بنده هم مانند شما با مبایل کار میکنم،‏ هر وقت مبایل خطا میدهد بلافاصله آبشن را میزنم و با جهتنمای پایین به گزینه ی صفحه وب رسیده صلکت میکنم و بارگزاری مجدد را صلکت میکنم،‏ آنقدر این کار را تکرار میکنم تا بگوید خطا-شما قبلا این را گفته بودید،‏ البته پس از صلکت کردن روی بارگزاری مجدد سؤال میپرسد و من با بله پاسخ میدهم،‏ وقتی پیام فارسی خطا که شما قبلا چنین چیزی گفته بودید آمد با زگشت را زده و خارج میشوم و متوجه میشوم که کامنت ارسال شده است!‏

پسر خوبم شهروز عزیز, دلنوشته ات خوب بود. اما نفهمیدم پابرهنه رفتی پارک یا با اون بنده خدا میرفتی! آخه گفته ای که کفشهایم را برداشتم, چرا نگفتی کفشهایم را پوشیدم؟
تازه من متعجب چطور بعنوان یک نابینا از گم شدنت در پارک نگفتی و خیلی راحت رفتی و برگشتی, آخه یکی از بدترین مکانها برای ما, پارکها و ترمینالها هستند که واقعا هرچقدر که جهتیابیت خوب باشد باز گم میشوی.
راستی فکر کنم بیشتر روزها گلها و درختها و چمنها را آب میدهند نه شبها. بابا میذاشتی پیرمرد بیچاره شبی بره خونش پیش زن و بچه اش.
خب ولی بچه ها بی شوخی, شماهایی که دست به قلم هستید بیایید عشق واقعی بین همنوعان خودمون را توصیف کنید. چرا دو نابینا عاشق هم نباشند و در دلنوشته ها با عصاشون به پارک نروند و با هم درد دل نکنند.
چرا سعی میکنید خود را از دنیای واقعیات خارج کنید
مثلا اینکه شهروز جان, اینکه میگی آمدی خونه به تابلویی که اون بنده خدا کشیده بود چشم دوختی, چه حسی میتواند در من خواننده ای ایجاد کند که به قول خودت از همون بدو تولد, دیدی که نمیبینی.
پس باز هم میگم بیایید عشق را بین خودمون و با زبان و استعاره های قابل فهم و درک برای خودمان به تصویر بکشیم.
چه بسا اگر طرف تو در این دلنوشته یک معشوقه ی نابینا بود میتوانست در ایجاد ارتباط و صمیمیت بین دخترها و پسرهای خودمون تأثیر بسیار مثبت بگذارد و بچه ها را برای تصمیم گیری برای آینده مصممتر و مطمئنتر کند.
دوستت دارم.

درود! عزیزم همانطور که در پاسخ به یکی از بچه ها در پست صندلی داغم گفتم که چرا عدسی شدم و توضیح دادم ایشان از سال ‏۸۸‏ پاشو کرد توکفش بنده و تا حدود ‏۶ماه پیش هم پاشو در نیاورده بود،‏ ولی خیلی برام جالب بود که با توجه به اینکه عدعا میکرد که دیگه کارمند شده و دیگه پاشو توکفش کسی نمیکنه،‏ عجیبتر این بود که با برنامه ی جدید به این زیبایی پاشو کرد توکفش مجتبی و محله! مطمئن باش اگه خودش زیاده روی نکرده بود و طلبکار مدیر محله نشده بود،‏ کسی به فکر کنترلش نمی افتاد و تا مدتها همه را سرگرم میکرد! حالا هم من میدونم که با این حرفها که اینجا میزنم دارم تیشه به ریشه ی خودم میزنم،‏ چون در دنیای ما حرف حق تلخه!‏

سلام.‏ ما شهروزو اینطوری ندیده بودیم که چشمون به جمالش روشن شد! بابا این بنده خدا یه بار هوس کرد اینطوری بنویسه پشیمونش کردید! حالا درست یه جاهایی از دستش در رفته بودو متنش خوب درنیومد،‏ ولی من ‏۲۰‏ سال که میشناسمش و میدونم که خلاقیتشو داره که همینطوری عشق دو نابینا رو روایت کنه.
فقط من هرچی فکر میکنم یادم نمیاد این چراغ گردسوز در فراغ کی داشت ته میگرفت؟! بعد بابت شعارت دمت گرم.‏ بعدشم اینکه جوابیه ی امیر خیلی توپ بود حال کردم.‏ دوباره بعدش اینکه یه سو استفاده بکنم و بگم که:‏ تو این برنامه ی زندگی ادامه داره که ۴شنبه پخش میشه و به زودی هم عرضه میشه به محل،‏ مهمون ترانه خانوم و همشهریاشون میشیم.
اینو واسه این نوشتم که بیای بخونیو به کوچه ی ما هم سر بزنی.‏ و بعد اینکه:‏ شهروز! من و تو بهمون جدی کار کردن نمیاد! بیا کلا جفتی بزنیم تو کار کمدیبازیو این حرفا!‏.

درود! گوشیم در حال دانلود و در شارژه، حالا با این گوشی اومدم تا کمک شهروز کنم تا راحت تر بتونه عاشقی اسماعیل و مریم که نیمه بینا هستند و چند سال پیش عاشق یکدیگر شده بودند و…را تشریح کنیم، البته هنوز هم عاشق هم هستند ولی……! شهروز-بیا تا کمکت کنم و برات تعریف کنم و تو بنویس که همه بدونند که عاشقی چه بلاها که سر آدمها نمیاره!

دادا چاقو که دستشو نمیبره! یادت رفت که آرش همیشه اینو میگفت و تو هیچوقت نفهمیدی؟!‏.‏ توضیح بدم که آرش برادر من و تکمیل کننده ی پازل منو شهروز.
اینم بگم که به این ضرب المثل خوب توجه کن چون ممکن من خلافشو بهت ثابت کردم.‏ بعد یه سؤال:‏ اگه اون موقع که سپهر تو یکی از پستها خطاب به تو کامنت داد که یکی از بچه ها رو هک کرده و ازت خاست که شمارتو براش بذاری تا بهت زنگ بزنه،‏ اگر تو شماره میدادی،‏ دقیقا چی میشد؟ سعادت آشنایی با کدومشونو پیدا میکردی؟
قابل توجه جناب برادر پژو ‏‏‏(پژوهنده‏) دادا همین مسیرو بگیر و برو جلو ببین به کجا میرسی.
خوب شهروز جون! طرفو فرستادمش پی تحقیقات تاریخی تخیلی! دیگه دستش بهت نمیرسه! حالا برو زندگیتو ادامه بده. و ایضا حالشو ببر از این که دوستی به خوبی من داری.

سلام شهروز.
من دیر رسیدم مثل همیشه.
متن متفاوتی بود.
من اولش شوخی گرفتم، فکر کردم داری با آدم برفی، سبزه عید یا با دختر همسایه بگو مگو میکنی که البته آخریش به متن زیبات میتونه مربوط باشه.
بعدش یواش یواش دیدم مثل اینکه جدی باید باشه.
آخرش زمانی به جدی بودنش مطمین شدم که دیدم تموم شد، دوباره برگشتم از اول از دید یک عاشق این پست رو خوندم.
توی این هیر و بیر در بخش کامنتها به کامنت پریسا برخورد کردم، که که کم از یک پست مجزا نبود، همین قضیه باعث شد جدی بودن مطلبت برام کاملا مسلم بشه.
البته کامنتهای امیر و عمو حسین عزیزمون هم در مطمین شدن من موثر بود.
قصه ما به سر رسید شهروز به عشقش فعلا تا الان که نرسید.
شهروز، خدا وکیلی خیلی باحالی، از نوشته های طنز و غیر طنزت لذت میبرم.
هر دو مقوله رو ادامه بده که حرف نداره..

دیدگاهتان را بنویسید