خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای اون روزای من.

یادمه اون موقعها، همون وقتا که خیلی کوچیک بودم، عید نوروز که میشد، همون روز اول عید اول بعد از سال تحویل همه با هم دیده بوسی میکردیم و عید رو تبریک میگفتیم. سفره ی هفت سینمون رو خودمون درست میکردیم. سبزه ی گندم خودمون که درستش کرده بودیم، سمنوی خونگی، سکه های پول خورد که اون موقعها خیلی ارزش داشتن. بعد از همه ی اینها بچه ها می افتادیم به جون مامان بابامون که عیدی ما رو بدین.
اون بیچاره ها هم از قبل پولهای نو و تا نخوردشون آماده بود.
خلاصه همه با هم خوب بودیم.
بعد همه با هم سوار پیکان زرد مدل پنجاه و ششمون میشدیم و اولها چهار نفری، بعد شد پنج نفری و بعد که داداش کوچیکم به دنیا اومد شش نفری میرفتیم خونه ی پدر بزرگ پدریم. سه تا عموهام با خانواده هاشون و تنها عمه ام با خانوادش می اومدن اونجا. ما بچه ها توی سر و کله ی هم میزدیم و طبق معمول بزرگترها تشر میزدن که آروم باشیم.
پدربزرگم یه بقالی داشت که پر از خوراکیهای دوست داشتنی اون زمان بود.
آدامس فوتبالی، آدامس قلقلی، آدامس پولکی، یخمک کلاه قرمزی، کلوچه های کام، بستنیهای کیم از اون قدیمیهاش که بیزی بودن، پفک نمکی، پفکهای بهانه، نوشابه شیشه ای، شیر و شیر کاکاو شیشه ای، و و و. خلاصه با بچه ها گروهی حمله میکردیم به مغازه ی مشت رمضون. پدر بزرگم رو میگم.
شوهر عمه ی من یه پیکان وانت داشت که باهاش کار میکرد. هممون میپریدیم پشتش و روش بالا پایین میپریدیم و سر و صدا میکردیم.
مادربزرگم که همه بهش میگفتیم ننه یه صندلی داشت که همیشه میذاشتش جلوی در مغازه و میشست روش. یه سطل بزرگ دردار بود که جای صندلی ازش استفاده میکرد.
یه مسجد رو به روی خونه ی پدربزرگم بود که همیشه موقع ازان ازش ازان پخش میشد و نماز جماعتش هم از باند توی کوچش پخش میشد.
یه فشاری آب رو به روی خونشون بود که خوراک آب بازیهای ما بچه ها بود.
شب که میشد بعد از شام که معمولً توی اون خونه زرشک پلو با مرغ بود یا ماکارونی از این گوشت ماهیهاش، همه ی ما بچه ها پامون رو میکردیم توی یه کفش که میخوایم شب بمونیم. در اکثر موارد هم موفق میشدیم.
آخه دوتا از عموهام همونجا زندگی میکردن و عمه هم خونش چند تا کوچه اون طرفتر بود. ما و عموی دیگم هم با هم توی یه خونه زندگی میکردیم که البته بعدها از هم جدا شدیم و اون خونه الآن دیگه نیست.
این شب موندن توی عید ممنوع بود. ما باید زودتر از پدر بزرگ و ننه خداحافظی میکردیم و میرفتیم خونه ی اون یکی پدر بزرگم که کرج بود.
اونجا که میرسیدیم سه تا داییهام بودن. البته یکیشون مجرد بود. یه خاله هم بیشتر نداشتم که اون هم می اومد.
یادمه شب که میشد همه ی نوه ها حاج اکبر رو دوره میکردن و ازش عیدی به زور میگرفتن.
البته خودش میدادها. ولی یه کم اذیت میکرد که با هم بازی کنیم.
بعد نوبت داییهام میشد. اون داییم که مجرد بود چون سنش کم بود معاف میشد. البته بعدها این معافیت برداشته شد. یادمه یه بار پا برهنه فرار کرد توی کوچه و تا سر کوچه دنبالش کردیم و گرفتیمش آوردیمش خونه و عیدی ازش گرفتیم.
دایی بزرگم شکل عیدی دادنش فرق میکرد. اون به همه ی ما نفری یه سری از همه ی اسکناسها رو میداد. یه دهی یه بیستی یه پنجاهی یه صدی یه دویستی یه پونصدی و یه هزاری. اون موقع از هزاری بالاتر نبود.
شب همه اونجا میموندیم.دوتا داییهام که ازدواج کرده بودن همونجا زندگی میکردن. ما و خالم هم چون همه ی فامیلهای مامانم کرج بودن و باید میرفتیم خونشون عید دیدنی کرج بودن همونجا میموندیم تا بتونیم بهشون سر بزنیم.
از روز دوم همه ی خانواده ی ما و خالم و داییهام دست جمعی میرفتیم خونه ی فامیلهامون.
مامانم سه تا دایی و دوتا خاله داشت که خونه ی همشون میرفتیم. یکی از عموهای مامان و بابام هم کرج بود که بهش میگفتیم حاج عمو. آخه مامان و بابام با هم دختر عمو و پسر عمو هستن.
بعد از دو سه روز که این عید دیدنیها رو میرفتیم و لا به لاش هم خونه ی پدربزرگم مهمون می اومد، برمیگشتیم تهران و یکی دو روز هم تهران عید دیدنی میرفتیم. خونه ی عموی مامان بابام و عمشون.
پسر عموی بابام اسمش احمد بود. این احمد همیشه ی خدا یه مدل موتور داشت. ولی یه براوو همیشه کنارش بود. همه ی بچه ها به خاطر موتورش دوستش داشتن. بچه ها رو یکی یکی یا دوتا دوتا یا حتا سه تا سه تا سوار میکرد میگردوند و برمیگشت و نوبت گروه بعدی میشد. بعد از هفته ی اول عید که اینطوری میگذشت معمولً با خانواده ی مامانم میرفتیم شمال. اون موقعها پدربزرگم یه تویتا وانت داشت که پشتش چادر داشت و ما عشق میکردیم توی جاده چالوس با این وانت.
دایی بزرگم هم یه فولکس قورباغه ای داشت که همش موتورش داغ میکرد و باید وایمیستادیم تا خنک بشه.
ما هم با همون پیکان زردمون بودیم که اون هم یه وقتایی مریض میشد. البته خداییش بیشتر از یه وقتایی. ولی انصافً معرفت داشت. یه کم که باهاش سر و کله میزدی روشن میشد راه می افتاد.
هممون قبل از سیزده به در از شمال برمیگشتیم. هر سال سیزده به در کل فامیل پدری و مادری توی یه پارکی که نزدیک کرج بود دور هم جمع میشدیم. اسمش پارک جهاننما بود. شاید از صد نفر بیشتر میشدیم. توی بساطمون هم همه چیز پیدا میشد. کوبیده، جوجه، لوبیا پلو، بابا بزرگم هم یه قلیون خانسار داشت که میشست میکشید. بعد از ظهر هم آش رشته به راه میشد.
شب هم هر سال یادمه با اومدن بارون تند تند جمع میکردیم و میرفتیم خونه هامون.
همیشه یکی دو نفر از اهل فامیل هم توی صف دستشویی نوبت میگرفتن که بقیه اگر کارشون گیر کرد خیلی اذیت نشن خخخ.
خلاصه همه خوشحال و سرحال بعد از اون عیدهای به یاد موندنی میرفتن سر کار و درس و زندگیشون.
یادمه اون موقعها محرم توی بهار و تابستون بود. هر سال محرم که میشد یا خونه ی پدر بابام بودیم یا خونه ی پدر مامانم.
توی محل پدری بابام یه هیأت بود که به دسته ی یحیی معروف بود. این یحیی یادمه منو خیلی دوست داشت. دستش هم همیشه شلوغترین دسته ی محل بود. یه نفر هم بود به اسم هاتم که هر سال غذای نزری میداد که خیلی معروف بود. توی کرج هم ما معمولً شبهای محرم با فامیلها جمع میشدیم میرفتیم به جهانشهر کرج که دسته هاش به خاطر المها و چهل چراغهای بزرگش معروف بود.
یادمه یه ظهر عاشورا کرج بودیم. توی یه دسته پشت سر من یه دفه یه نفر از روی ویلچرش بلند شد. همه چون نزدیک من بود فکر کردن من شفا گرفتم. چشمتون روز بد نبینه. خداییش نزدیک بود شهیدم کنن.
بعد از این مراسمهای محرم تابستونها حال و هوای خاص خودش رو داشت. خونه ی پدربزرگ مادریم یه در جلویی داشت و یه در پشتی که توی کوچه ی بنبست باز میشد. تابستونها همیشه ما توی اون کوچه پشتی چون ماشین تقریبً رفت و آمد نمیکرد گل کوچیک بازی میکردیم و دوچرخه سواری میکردیم. مثلً هممون سوار دوچرخه هامون میشدیم و از سر کوچه میرفتیم ته کوچه میگفتیم داریم میریم شمال خخخ.
البته جدی جدی اون موقعها تابستونها یکی دو بار رو با اهل فامیل حالا پدری یا مادری شمال میرفتیم. تقریبً هم هر جمعه یه پیکنیک توی برنامه بود. مثل جاده چالوس یا همچین چیزی.
خونه ی این یکی پدر بزرگم هم اوضاع بهتر نبود. نوه ها میزدیم به مغازه ی مشت رمضون و نوشابه ی شیشه ای و ساندیس میخوردیم. بستنی کیم و قیفی و یخی هم به راه بود. یخمک هم که دیگه هیچی. اونجا هم توی کوچش آب بازی از فشاری رو به روی خونه و گلکوچیک به راه بود.
خونه ی عموی بابا و مامانم هم خوش میگذشت. اسمش عمو محمود بود. یه حیاط داشت که شبها توش رخت خواب مینداختیم و میخوابیدیم. همیشه هم شبها سوسک از سر و کلمون بالا میرفت. این احمد هم که گفتم موتور داشت شبها میشست فیلمهای ترسناک میدید. خلاصه تونل وحشتی بود واسه ی خودش. یه آب گرمکن هم داشتن. از این گنده ها که قدشون بلنده. یادمه من همیشه از این حضرت آب گرم کن میترسیدم. نمیدونم چرا.
خونه ی خودمون یادمه اون خونه ای که خیلی کوچیک بودم توش بودیم یه اتاق خیلی بزرگ داشت که کولرش از کولر اصلی خونه جدا بود. این کولر اصلی خونه ی ما یه کم سوسول تشریف داشتن و همیشه بوی سوختگیشون خونه رو برمیداشت. برای همین هممون یعنی خانواده ی ما و خالم و دایی کوچیکم که معمولً پیش ما بود و بعضی وقتها بقیه ی داییهام و خانواده هاشون و پدربزرگ و مادربزرگم همه توی اون اتاق بزرگه زیر کولرش جا مینداختیم و کیپ تا کیپ میخوابیدیم و تا صبح میگفتیم و میخندیدیم. عجب کولر بیرحمی هم بود بی انصاف.
پاییز که میشد همه میرفتیم مدرسه. همیشه اون روزهای اول مدرسه رو خیلی دوست داشتم. آخه تق و لق بود. مدام میرفتیم توی زمین فوتبال کوچیکی که توی حیاطش بود با توپ پلاستیکی فوتبال میزدیم.
یادش به خیر. چه قدر زورمون می اومد مشقامون رو بنویسیم.
ولی با کتابهامون حال میکردیم. کوکب خانم، حسنک، آقای هاشمی، چوپان دروغگو، تصمیم کبری، عمو حسین و گاوش، ریز علی، پترس، دانشآموز فداکار که شبها پاکتهای باباش رو مینوشت تا بیشتر پول دربیاره.
ماه رمضون که میشد همیشه شبها یا برای افطار مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم. ماه رمضونهای خونه ی پدربزرگ پدریم رو خیلی دوست داشتم. دم افطار صدای ازان از باند مسجد رو به روی خونه توی کل محل میپیچید. زولبیا و بامیه و خرما و نون و پنیر و سبزی و حلیم و آش و شله زرد هم که دیگه نگو.
ولی سهرهای خونه ی اون یکی پدر بزرگمو رو بیشتر دوست داشتم. صدای تق تق ساعت که از رادیو پخش میشد تا به ازان برسه، صدای دعای سهر با سدای آقای موسوی، و فسنجون مامانجون با گوشت قلقلیهاش.
شبهای احیا هم معمولً خونه ی عمه بودیم. چون احیا میگرفت.
یادمه یه بار پیکانمون صبح بعد از احیا از سرما یخ زد من نتونستم برم مدرسه خخخ.
اول زمستون که شب یلدا باشه همه ی خانواده خونه ی پدربزرگ مادریم جمع بودیم. بساط آجیل و انار و هندوانه و میوه و شیرینی هم به راه بود. فال حافظ هم که فراموش نمیشد. همه بودیم. همه ی خانواده. هیچ کس غایب نبود.
زمستونها معمولً برف خوب میومد اون موقعها. ما هم با بچه ها میرفتیم کوچه و آدم برفی درست میکردیم. بیشتر روزهای برفی ما کرج بودیم. خالم عاشق برفبازی و آدم برفی بود. توی حیاط خونه ی پدربزرگم سرسره برفی درست میکردیم نوبتی ازش سر میخوردیم. خیلی خوب بود این کودکی من. خیلی.
اما حالا:
حالا 15 ساله که ننه مرده. دیگه از دور هم جمع شدن خبری نیست. دیگه از چراغ نفتی و بوی نفت خبری نیست. الآن عمونم نیست. یکیشون به خاطر اعتیادش گم شده و خبری ازش نداریم. دوتای دیگه هم به خاطر یه سری اختلافها باهاشون ارتباطی نداریم. عمه هم همینطور. بچه ها هم خیلیهاشون بزرگ شدن و زن و بچه و شوهر دارن. دارن زندگیشون رو میکنن. با تمام مشکلاتش. عمو محمود هم فوت کرده. دیگه خونش جمع نمیشیم. احمد موتور داره. ولی دیگه بچه ای نیست که سوارش کنه و بگردونتش. خالم رفته امریکا و پیش ما نیست. دایی کوچیکم رفته ایتالیا. الآن دیگه عیدها همه دور هم نیستیم. روز اول عید باید بریم سر خاک ننه اول. تلخ باید شروع کنیم. سر خاکش که میرم یاد خاطراتش یا د مهربونیهاش می افتم. یاد خوراکیهایی که یواشکی وقتی می اومد خونمون برامون می آورد تا بابا بزرگم نبینه می افتم. الآن دیگه کوچه پر از ماشینه. فشاری آب رو برداشتن. شوهر عمم وانتش رو فروخته. بچه ها دیگه پای لبتاپها و تبلتها و گوشیها و و و هستن. دیگه کسی لِیلِی و هفت سنگ و یه قل دو قل و تیله بازی و عکس بازی و کارت بازی نمیکنه. دیگه عمو محمود نیست که باهاش ورق بازی کنیم. یادمه یه حوله داشت. هر وقت میخواست ورق بازی کنه پهنش میکرد وسط و روی اون بازی میکرد. هیچوقت اسم منو درست نگفت. همیشه به من میگفت شروت عمو. دیگه کوچه پشتی خونه ی پدربزرگم خلوت نیست. دیگه با دوچرخه هامون شمال نمیریم. دیگه از کتابهای درسی خبری نیست. دیگه یحیی نمیدونم کجاست و داره چی کار میکنه. دیگه ما پیکان زرد نداریم. دیگه شمال نمیریم اون هم همه باهم. هر کس جدا میره. از فولکس و تویتا وانت هم خبری نیست. دیگه سیزده به درها دور هم جمع نمیشیم. دیگه سفره ی هفترنگ افطار پهن نمیشه. دیگه رادیو اون زنگ ساعت ازان رو پخش نمیکنه. دیگه خیلی دعای سهر آقای موسوی پخش نمیشه. دیگه شب یلداها همه نیستن. هر کس یه گوشه ی دنیاست یا اون دنیاست. دیگه مادر بزرگ مامانم نیست که بهمون برگه زردآلو بده. نخودچی کشمش بده. بشینه برامون شعر بخونه. آخه اون هم فوت کرده. چه قدر این آخر کاری دلم گرفت. چه دنیایی داشتیم. چه قدر همه خوب بودن. چه قدر همه چیز قشنگ بود. چه قدر دلهامون به هم نزدیک بود. ولی الآن از هیچ کدونم از اینها خبری نیست.
خدایا. یعنی تو انقدر بی انصافی؟ اگر داری امتحان میگیری نگیر. میخوام سفید تحویل بدم. هیچی نخوندم آخه. همش داشتم تفریح و بازی میکردم. اگر داری مجازات میکنی نکن. آخه به خدا بچه بودم نمیفهمیدم خب. اگر رسم زندگیت اینه که خوب نیست عوضش کن. خدایا هرچی که هست خوب نیست. حالمون خوب نیست. چرا فقط توی دنیای خاطراتمون بهمون خوش میگذره. چرا توی دنیای واقعیمون پر شده از بدی و سیاهی. پر شده از نامردی. از نامردمی. از بیپولی. از بی انصافی. از کثیفی. از هرچی که خوب نیست. همه با هم دعوا میکنن. همه با هم قهرن. همه با هم بدن. همه سنگ شدن. بی احساس شدن. انسانیت مرده.
یعنی میشه یه روز صبح از خواب بیدار بشیم و ببینیم همه چیز مثل قبلً شده؟ همه با هم خوبیم، همه همدیگه رو دوست داریم، دیگه به خاطر پول به جون هم نمی افتیم، دیگه کسی توی کار زندگیش نمونده، دیگه کسی نامردی نمیکنه، دیگه و دیگه و دیگه؟
خدایا ایزد یکتا، ز عرش کبریا بنگر،
به کام کس نمیگردد، دگر این چرخ بازیگر.
نه جان نه جانانی نه عشق و ایمانی، که دل برایش بر افروزد،
نه کفر انسان را امید پایانی، جهان در این آتش میسوزد.

۹۵ دیدگاه دربارهٔ «دنیای اون روزای من.»

سلااااٱاااااام ههه دیدی که من شدم اولیییییلیلیلیلیلیلیلیلیللیلیللیلیلیلیلی
بعد اینکه خیلی قلم زیبایی داری و بسیار ذهن خلاقی میخواد که این همه ریز ریز یادش مونده باشه و بخواد بنویسه……..
ههه کلا خاطرات جالبی بود و گذشته بسیار شیرینی داشتی که
آفرین که
میسی که
ایول داری که
شهشب نه راستی ببخشید چیزه شهروز خخخخ
بای باییییٱییییٱییییییٱ،،،ییییییٱٱ،،،،ییییی،،،،ییییٱ،،،یییٱ،یییییی،ٱیییییٱ،ییییی،ٱیییییٱ،ییییٱییییٱییییٱی

سلام شهروز خیلی قشنگ بود همین جور که داشتم متن را دنبال میکردم پیش خودم منم خاطرات را مرور میکردم اما وقتی به چند سطر آخر مناجات تو با خدا رسیدم واقعأ به فکر فرو رفتم حق با توست عجب دنیای بی مرامی است

چرا فقط توی دنیای خاطراتمون بهمون خوش میگذره.
چرا توی دنیای واقعیمون پر شده از بدی و سیاهی. پر شده از نامردی. از نامردمی. از بیپولی. از بی انصافی. از کثیفی. از هرچی که خوب نیست.
یعنی میشه یه روز صبح از خواب بیدار بشیم و ببینیم همه چیز مثل قبلً شده؟ همه با هم خوبیم، همه همدیگه رو دوست داریم، دیگه به خاطر پول به جون هم نمی افتیم، دیگه کسی توی کار زندگیش نمونده، دیگه کسی نامردی نمیکنه، دیگه و دیگه و دیگه؟

سلام آقا شهروز حرف دل منو زدید قلم زیبایی دارید مرسی
وای که خاطرات چقدر قشنگند! کاش کاش کاش زندگیها مثل گذشته میشد! کاش آدما مثل گذشته با مرام میشدن! کاش مهربونی بین آدما موج میزد! ولی حیف, حیف که دنیای قشنگی نیست آدمها مثل رودخانه های جاری اند, زلال که باشی سنگهایت را میبینند, برمیدارند و نشانه میگیرند درست به سمت خودت!
آقا شهروز این آدمها هستن که عوض شدن این آدما هستن که دارن میشن یه مشت ماشین بی احساس

سلام آقا شهروز خیلی قشنگ نوشتی خیلی زیبا خاطراتتو جز به جز بیان کردی
منم دلم گرفت منم توی دوران کودکی خیلی روزای خوبی داشتم واقعا چرا دیگه صمیمیت بین ما نیست چرا همه بی محبت شدن دیگه باید سوخت و ساخت چه میشه کرد
خدا مادر بزرگ و عموتون و همه ی رفتگانتون رو بیامرزه
به قول شاعر دنیا بقا نداره چشمش حیا نداره هیچ کس وفا نداره ای خدا ای خدا هِی
آدم که به گذشته یه وقتی چشم میدوزه بیشتر دلش میسوزه ای خدا ای خدا هِی

سلام وحید. از لطفت ممنون.
خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه.
خیلی از ماها هستیم که تا سرطان یا مریضی لا علاجی نگیریم انسانیتمون توی وجودمون بیدار نمیشه. تازه اون هم از ترسمونه.
اینطور آدمها دارن بهای وحشتشون از مردن رو میدن.

سلام.
موافقم. با شما، با میلاد، با مسعود، با پریسیما.
من هم می خوام تمام چیز هایی رو که شما ها و خیلی های دیگه می طلبن. کاش می دونستم ما از کجا اشتباه رفتیم که به اینجا رسیدیم. یعنی واقعا هیچ راهی نداره تعمیر اینهمه ویرانی؟
اگر راهی باشه من هستم. کاش باشه!
پاینده باشید!

درود! بچه ها من اومدم شهروزو لوش بدم، خیلی از این شهروز تعریف نکنید که خودشو گم کنه، از قدیم گفتند: کار هر بز نیست خرمن کوفتن-گاو نر میخواهدو مرد کهن…ولی هرکی این عرضه را نداره مطلبی از اینترنت کپی کنه و اسمهاشو عوض کنه و با نام خودش پخش کنه، شهروز نامردی با عرضه است…خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها،حالا شهروز با سه تا مرد عادل و بالغ به عنوان شاهد بیا ثابت کن که این متن را کپی نکردی و خودت نوشتی، خخخهاهاهاهاهاهاها. تقتقتق دادگاه رسمیه! بنگ بنگ بنگ،بچه ها ساکت باشید دادگاه النیه،

داداش جان همه چیزهایی که گفتی درست… با خدا چرا دعوا میکنی؟ اگه بیمهری ها زیاد شده… اگه آدمها تو دنیای خودشون غرق شدند… اگه آدمها تو دنیای ماشینی غرق شدند… و هزاران اگه و اگه دیگر… مقصر ماییم… مقصر منم… مقصر تویی… و امثال ما… خدا که مقصر نیست… مقصر ماییم که نمیتونیم تعامل درست داشته باشیم… مقصر ماییم که حتی تو یه جمع کوچک مثل همین جور جاها و به راحتی با هم درگیر میشیم.. بی احترامی میکنیم.. به نظر من باید ریشه خیلی از مشکلات رو تو خودمون جستجو کنیم… نمیدونم این نظر منه… ولی نوشته بات لاااااااااایک پسر خیلی قشنگ بود

سلام مجدد مصطفی.
میگم من با کسی دعوا نکردم. چه برسه به این که خدا باشه.
ولی بالاخره یه شرایطی لابد هست که هممون با هم داریم این اشتباه رو میکنیم. چرا توی این همه آدم کسی نیست که راه رو پیدا کنه.
به هر حال ممنون.

پریسیما میخواستم بگم که میدونی با اسمت یاد چی میفتم
اما بچه ها فک میکنید زرنگید که به قول خودتون مچ میگیرید من با عزیز آقای گل که هم استانیمم هست کاری ندارم چون ایشون شوخی کرد اما باعث شد که من این دیدگاهو بذارم عزیزان هر مطلبی که خوب باشه چرا انتشار پیدا نکنه وقتی مطلب خوب زیاد روش مانور داده نمیشه چرا ما اینجا نذاریم که خیلیا مثل پریسا خوشحال بشه خیلیا یاد خاطراتشون بیافتن چرا واقعا متإسفم برا خودمون که هر کاری کنیم با انتقاد هم وطنامون مواجه میشیم اگه فک میکنی خیلی زرنگی و از اینکه بگی فلان چیزو فلان جا خوندم و فلان جا شنیدم هنر نیست راس میگی خودتم اینا رو بذا رتا ما لذت ببریم ببخشید زیاد حرفیدم

سلام.‏ تقریبا بچگیهای من و تو شبیه هم بود،‏ اما همیشه یه اراده ای برای جمع کردن کل اعضای یه خونواده باید باشه.‏ ‏
تو میدونی که اول عید دو سال ‏۸۹‏ و ‏۹۰‏ من دوتا پدربزرگامو از دست دادم،‏ و از اون موقعها بود که فاصله ای تو خونواده ی ما هم افتاد تا جایی که با خواهر برادرامون هم به زور کلی حرف و حدیث و حاشیه دور هم جمع میشدیم،‏ چه برسه به عمو و عمه و خاله و دایی! اما اراده هه اومد اول خودمون بی هیچ جرف و حدیث و حاشیه ای دور هم جمع شدیم،‏ بعد با عزم و اراده ی مادربزرگم دوباره کل فامیل دور هم جمع شدیم،‏ اونم تو شب یلدا!‏.
اما بازم مثل قدیم نشد! چرا؟ چون معلوم! اون موقع تکنولوژی به اندازه ی الآن پیشرفت نکرده بود! نهایتش ‏۲‏ تا یا ‏۳‏ تا شبکه ی تگویزیونی داشتیم،‏ که نیمه وقت برنامه پخش میکرد،‏ اما این تکنولوژی با تمام مصادیقش مثل ماهواره و اینترنت و فضاهای مجازی مثل فیسبوک و لاین و تانگو و ‏…‏ دور هم بودنو ازمون گرفت!‏
دیگه ما و شما با این چیزهایی که شهروز تو پستش اشاره کرد سرگرم نمیشیم،‏ چه برسه به بچه هامون! به جاش تو دست هر کدوممون تو دست هر کدوممون یه گوشی یا یه تبلت گرونقیمت که با یه اشاره ما رو مهبره به دنیایی مجازی تا تنهاییامونو باهاش پر کنیم،‏ وقتی هم که قرار دست بچه هامون با این چیزا پر بشه به جای اسباببازی،‏ معلوم میشه که توقعمون چهقدر از زندگی رفته بالا! حالا کجای این زندگی کردن پرتوقع صفا و یکرنگو خلوص ثابق جا میگیره،‏ من نمیدونم.
حالا دیگه فکر کنم بیشتر از این جدی بودن بهمون نیاد،‏ یه کمی هم از خونه ی خیابون خسرو و خاطرات مشترکمون بنویس حال کنیم،‏ از شهرک و آژانسم بنویس.

اولین شاهد منم! چون من بسیاری از این خاطراتو قبلا از خودش شنیدم،‏ و دوم اینکه:‏ من بسیاری از تیر طایفه ی این پسر رو میشناسم،‏ بعد اینکه مگه خداوند قادر و مطعال مثوب نفرموده بودند که در ماه مبارک رمضان به دست و پای شیطان غل و زنجیر زده میشود،‏ پس شیطون محل که آزاد و رهاست؟؟؟!!!‏…‏ ‏.

سلام بر شهروز.
بسیار بسیار زیبا بود.
خیلی حال کردم، چون خیلی از خاطرات من با خاطراتت شبیه بود.
آدمهای دور بر، شیطونیهای متداول، مراسم و مهمونیهای مناسبتی به شیوه قدیمی، و خیلی چیزای دیگه.
یاد بزرگ ترهای گذشته از این دنیا بخیر که یه دنیا خاطره و شور و شعف رو برای ما ساختن و رفتن.
همه چیز گذشته ها خوب و دوست داشتنی بودن.
بازم ممنون، خیلی عالی و ارزشمند بود.

سلام جناب چشمه.
واقعً یادشون به خیر. خیلی وقتها فکر میکنم بچه ها و نوجوون هایی که الآن زندگی میکنن ده بیست یا سی سال دیگه حسرت این روزهاشون رو مثل ما میخورن یا نه؟ از مرور خاطراتشون لذت میبرن یا نه؟ اصلً خاطره ای براشون میمونه یا نه؟ فکر نکنم اینطور باشه. فکر نکنم هیچ کس مثل ما بچگی کرده باشه. هیچ کس مثل ما عشق کرده باشه. هیچ کس از بزرگ شدنش مثل ما انقدر پشیمون باشه. فکر نکنم هیچ کس غیر از ما حاضر باشه همه ی زندگیش رو بده تا به اون دوران برگرده.
مرسی عمو از بودنت.

سلام یاسمین خانم. ممنون از لطفتون. الآن توی این مرحله از تاریخ هیچ وقت دوست ندارم در آینده به امروزم برگردم. چیزهایی توی زندگی خصوصیم هست که اینجا نمیتونم بگم. شاید هم یه روز گفتم. ولی الآن توی زندگی من و خیلیهای دیگه هیچ چیز سر جاش نیست. ولی توی بچگیهامون همه چیز درست پیش میرفت. با این که بچه بودیم باز هم توی بچگیمون عاقل و قوی بودیم. ولی الآن نه. الآن بزرگ شدیم و حتی یه تصمیم کوچک هم میخوایم بگیریم یه هفته روش فکر میکنیم. خلاصه سادگی زندگی گذشته چیزی نیست که نشه بهش فکر نکرد. نشه حسرتش رو خورد. امروز ما هیچ کدوم از خصوصیتهای اون دورانمون رو نداره که مثلً من ده یا پونزده سال دیگه ازش بنویسم و دلم براش تنگ بشه.
موفق باشید.

اولا من به فرد عزیز الله پژوهنده اشاره نکردم که میگی چرا عصبی شدی من نمونشو هم قبلا زیاد مشاهده کردم دوما هیچ عصبانیتی نداره کاملا خونسردم مشکل ما آدما اینه که تا وقتی فکر میکنیم اونم به واقعیات و واقعیات را همون طوری که تلخه بیان میکنیم انگهایی چون عصبانیت بهت میچسبونن

سلام.‏ با اینکه امروزی که در آن هستیم به زودی و در آینده به خاطرات و گذشته تبدیل میشه،‏ ولی اون گذشته یادآور بچگی ماست،‏ بچگی که خاص و ویژه ی خودمون.‏ همین الآن ما اگه به خاطراتمون رجوع کنیم خاطرات خوبی از دوران مثلا جوونیمون،‏ دانشجوییمون،‏ و حتی کار کردنمون داشته باشیم،
اما با این حال هیچکدومش با دوران بچگی و خاطراتش قابل مقایسه نیست،‏ تفاوت عمدشم تو ساده زیستن اون موقعمون،‏ ساده زیستی که مثل اسمش هر وقت بخوایم میتونیم بهش برگردیم،‏ هر چند که سخت ولی به هر حال میشه بخشیشو بازیابی کرد.

درود! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها، ماسوله جون عزیزم-تو بهترس بری با مبایلت سرگرم غلت قولوت نوشتن کامنت باشی و بجای ل-ک بنویسی، وقتی تو جواب دادی من فکر کردم شهروز کپی کار مردس، اگه هم نامردس، آدم زنده وکیل-وصی-نیاز نداره، جیگرجون-تو عزیز دلمی-تو عزیز دلمی-

سلام بچه ها. واقعا عجب بازی بود این بازی آلمان برزیل. کی باورش میشد که برزیل ۷ بر۱ شکست بخوره. البته عادل میگفت که بیش از ۴۰۰ نفر پیش بینی کرده اند که نتیجه ۵بر۰ میشه به نفع آلمان. بالاخره دنیا همینه دیگه. حالا ببینید که الجزایریها چقدر بخودشون میبالند که از چه تیمی شکست خورده اند و چه بازی خوبی مقابل آلمان داشته اند.
اما شهروز جان مثل همیشه خوب و روان نوشتی آفرین و احسنت بر تو.
اما خداییش طوری نوشتی که انگار یه آدم۵۰ساله نوشته چون یه طوری میگی اون روزا این جوری بود و این روزا اینجوریه که انگار یه ۵۰سالی از زندگیت گذشته. هرچه فکر میکنم میبینم که آنچه توصیفش کردی مربوط به سالهای ۷۵ ۷۶ میتونه باشه و نباید اختلاف فرهنگی و تغییرات اجتماعی تو این ده ۱۵سال اون قدرها فرق کرده باشه.
موبایل بود اما کمتر از حالا. اینترنت و کامپیوتر بود اما نه به اندازه ی حالا. ولی اونقدر تفاوت و اختلاف بین اون موقع و الآن نبود. اینطوری که نوشتی آدم را به حرف عوام می اندازه که مرتب میگند زمان اون خدا بیامرز اینطور بود و اون طور بود. که البته خیلیاش هم درسته و هرچند بسیاری از مردم مثلا سالی یه وعده پلو میخوردند ولی روابط بین اقوام و فامیل خیلی بهتر و صمیمیتر از الآن بود زندگی ماشینی و شهرنشینی کمتر خلقیات مردم را عوض کرده بود.
در جایی از نوشته ات به فشاریهای آب اشاره داری که من این فشاریها را در دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ یادم مییاد که چون لوله کشی آب شایع نبود سر هر محله یه فشاری میگذاشتند که مردم از آنجا آب بردارند و مجبور نباشند از آب چاه آب خانگی برای شرب استفاده کنند. حالا چطور در دهه ۷۰ همچنان این فشاریها موجود بوده اند و آن هم در تهران واقعا نمیدانم. شاید برای نمونه و برای بازی و سرگرمی بچه ها گذاشته اند.
به هر حال باز از نوشته ی خوب و روان و رسایت ممنونم و از خواندنش لذت بردم.

سلام عموجان. فوتباله دیگه. پیش میاد. پس اگر برزیل هفتتا خورده خداییش ما خوب بازی کردیم خخخ.
ولی عموجان تا همون سالهای ۷۸ ۷۹ کسی از بچه ها گوشی و تبلت و لبتاپ و پلی استیشن نداشت. یه کلوپهایی بود میرفتیم توش یه صد تومن میدادیم یه ساعت بازی میکردیم میرفتیم. یا نهایتً یه شب اجارش میکردیم میبردیم خونه دست جمعی باهاش تا صبح بازی میکردیم میبردیم پسش میدادیم.
عموجان همون موقع بلیت اتوبوس ده تومن بود. تاکسی دربست تا اون سر شهر هزار تومن بود. تازه اینها برای تهرانه. شهرستانها که از این هم ارزونتر بود. یه بستنی مگنام که تازه هم اومده بود صد و پنجاه تومن بود. یه پفک بزرگ که سه نفر به زور تمومش میکردیم صد تومن بود. یه نون بربری پنجاه تومن بود. تازه گرون شده بود انقدر بودها. بنزین لیتری ۳۵ تومن هم یادمه بود. عموجان اینها الآن هر کدوم چنده؟
یه کیلو گوشت. یه دونه مرغ یه کیلو برنج یه قالب پنیر الآن چنده اون موقع چند بود. خونه ی پدر بزرگ من یکی از جنوبیترین محلات تهران بوده و هست البته. هنوز خیلی از امکانات اونجا اون سالها نبود. خونه ها آب داشتن. ولی هنوز فشاری آب رو بر نداشته بودن.
عموجان. مشکل همینجاست. شاید توی کودکی من به عنوان یه دهه شصتی که البته کودکیش توی دهه ی هفتاد بوده و شما که دهه ی چهلی هستی بشه نقاط مشترک پیدا کرد. شما لبتاپ نداشتی ما هم نداشتیم. شما توی کوچه ها بودین ما هم بودیم. شما تیله و یه قل دوقول بازی میکردید ما هم میکردیم. ولی الآن من با کودکی برادر خودم که ۹ سال از من کوچکتره هیچ اشتراکی ندارم. یه انفجار اتفاق افتاده. که اصلً خوب نیست. همه افسرده و داغون شدیم. هیچ کس دیگه حال و حوصله نداره. هممون داریم تظاهر میکنیم که شادیم و میخندیم.
عموجان اگر توی خاطرات کودکی من و شما وجه اشتراک هست نتیجش میشه این که من و شما توی این محله حرف هم رو میفهمیم. ولی من خیلی وقتها نمیتونم با برادرم کنار بیام.
الآن برادر من به زور میاد بریم به پدربزرگش سر بزنه. ولی من اگر یه هفته نبینمش دق میکنم. این اون فاجعه ایه که دارم ازش میگم و ازش میترسم.

سلام آقای حسینی پستون رو همراه آه و حسرت روزای خوب گذشته خوندم.خونه ی مادر بزرگ با اینکه کوچیک بود با اینکه قدیمی بود ولی چه صفایی داشت.مادر مادرم بعد فوت پدر مادرم تنها مونده بود برا اینکه شبا مشکلی نداشته باشه پسر داییم علی اصغر شبا میومد پیش مادر بزرگ . برا اینکه حوصلش سر نره ضبط صوتشم با خودش آورده بود خونه ی مادر بزرگ یه ضبط صوت تقریباً بزرگ. روزا که ما دخترا پیش مادربزرگ بودیم مادربزرگ اجازه نمی داد به ضبط صوت دست بزنیم می گفت خرابش می کنید گذاشته بود بالا رخت خوابا و یه متکا انداخته بود روش که برش نداریم. یه روز دخترداییم که یه کمم شیطون بود گفت فاطی بیا ضبطو برداریم ببریم انباری من نوار کاست دارم ترانه گوش بدیم من گفتم جرأت داری به ضبط دست بزن گفت کاری نداره وقتی مادربزرگ داره نماز می خونه برش می داریم. پنجره باز بود همین که مامان بزرگ رفت سجده دختر دایی ضبطو داد به من که توی حیاط کنار پنجره بودم.وای چقدر اون روز خندیدیم.چه روزای خوبی بود یادش بخیر.۱۳ ساله مادربزرگ نیست پسردایی با نصف فامیل قهره دختر دایی هام ازدواج کردن ولی خدارو شکر مثل قدیما با هم صمیمی هستیم و با هم رفت آمد داریم.دلتون شاد

سلام فاطمه. از این خاطرات بخوام بنویسم که یه کتاب چند جلدی میشه. یعنی همه ی ما همینطوری هستیم. اون نوار سنیها یادته اسمش مهران بود اگر اشتباه نکنم. من کلی توی این نوارها ترانه و قصه داشتم.یادش به خیر.

چه خاطرات قشنگی وای روحم پر کشید به تمام اون فضاها خیلی دوست داشتنی بودن تکتکشون
خاطرات شیرین وقتی به تلخی تبدیل میشه خیلی سخت تر از اینه که فقط اوضاع معمولی بشه کاش صفا و خوشی اگه میخواد بره اصن نیاد ولی خب دیگه روحیات ما این طوری ساخته میشن و شاید قانونش این باشه تا قوی بشیم
بنظر من این مسایل کم رنگ شده ولی از بین نرفته میشه باز به یه زحمتی به دستش آورد تا اون جا که میشه هنوز میشه پیداشون کرد وقتی هم که بعضی شیرینیهای زندگی رو بهش چنگ زدیم و از آن خودمون کردیمشون دیگه لذتش بیشتر از وقتیه که خود به خود اومده بود
البته دوران کودکی ما سریع پذیرای این زیباییها میشدیم و حالا بخاطر تیرگی دنیای بیرون و کمی هم درونمون فک میکنیم دیگه نمیشه اما نه هنوز زندگی جریان داره
ولی یاد از دست رفته هایی که صفای بودنشون خاص و جبران ناپذیر بود به خیر و گرامی
کاش آدمیت آدمها زود تر از اینی که داره پیش میره و هی عقب گرد میشه تقویت بشه تا به بهشت دنیا نزدیک بشیم
یک خوراکی رو وقتی میخوایم بخریم گاهی میدن تا کمی بچشیم چقدر لذت بخشه اما واسه داشتنش باید بها داد شیرینی زندگی هم همینه و خدا کنه زیادی امتحان نشیم و دیگه بهاشو پرداخته باشیم یا زودتر بجنبیم

سلام ثنا. چه عجب؟ میگم حالا که اینجا پیدات کردم بذار بهت بگم. من چون قلمتو میشناسم ازت خواهش میکنم پست زندگی ادامه داره رو بخونی و توی مسابقه ی ما شرکت کنی. مطمئنم اثر فوق العاده ای برامون میفرستی.
ولی درباره ی کامنتت باید بگم که بهای همه چیز بیش از حدش گرون شده. دیگه کسی توان اقتصادی پهن کردن سفره ی افطار برای مهمون رو نداره. دیگه کسی فامیل رو نمیتونه با یه کم پول دور هم جمع کنه. الآن همه چیز پولی شده. یه موجودی از کارت بانکیت بگیری که ببینی چه قدر توش پول داری یه مبلغی از حسابت کم میکنن. حتا برای حساب کتابهات باید خرج کنی.

سلام من وقتی حرف از مسابقه و اینها میشه قلمم کم رنگ میشه شاید بخاطر اینه که یکم استرس بهم دست میده ولی چشم حتمً الان میرم ممنونم
بله متاسفانه هست نمیشه نادیده گرفت و شمایی که توی یه شهر خیلی بزرگ هستید بهتر از من میدونید امیدوارم دیر نشه روز رهایی

درود! یه چیزی بگم: یا نگم؟! حالا بگم: یا نگم؟! خوب به بچه های زیر پانزده ساله که هم سن خودم هستند میگم: بچه های عزیز قدر خودتون را بدونید-که این دوران دیگه برنمی گرده، دوستان عزیزم این دوران خیلی زود گذر است و دیگه برگشت نداره، بیشتر انسانها همیشه برای تعریف خاطرات خود از زیر پانزده سالگی خود تعریف میکنند، این شهروز ما هم خاطره ای که پدرش برایش تعریف کرده را اینجا گذاشته که بگه بچه های زیر پانزده سال قدر خودتون و زندگی خودتون را بدونید که بعدا افسوس نخورید، در طول تاریخ ثابت شده که انسانهای بالای سی سال یاد خاطرات زیر پانزده سالگی خود میافتند و میگویند: واقعا چه دوران خوبی بود، بله درسته انسان تا قبل از پانزده سالگی در رویا بسر میبرد و بدون مسئولیت زندگی میکند، حالا شهروز جون راستشو بگو این نوشته را از اینترنت کپی کردی و اسم انسانها را عوض کردی یا خاطره ی یکی از اطرافیانت بود که اینجا نوشتی؟! نترس بگو، اگه راستشو گفتی خودم میشم بزرگ ترین حامیت و دیگه پامو توکفشت نمیکنم، آخه کفشت آنقدر گشاده که برای پای من مانند دیگ نسبت به استکانه،خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

ببین به جون خودم تابستون برنامه دارم بیام اصفهان. خلاصه یه کم مواظب خودت باش. اون پست نحصی منو که خوندی؟
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.هیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهی.

سلام هر چقدر تلاش کردم چیزی نگم نشد که نشد
آقا شهروز این آقای نسیم حق دارن عصبانی بشن خب بابا اذیتم حدی داره شیطنتم حدی داره آقا شما سن پدربزرگ ما رو داری هنوز میای اینجا مسخره بازی در میاری اسمشم میذاری شیطون بابا شیطون غلط بکنه اینطوری اذیت کنه بسه دیگه شورشو درآوردید
یه چیز کلی هم بگم بچه ها چرا عادت کردید تا یکی یه پستی رو منتشر میکنه شروع میکنید به ایراد گیری یکی میاد میگه کپیه یکی میاد میگه ازاون چیزایی که نوشتی صد سال پیش بود خب ببخشید ولی به شما چه مربوطه آخه شما خوشت میاد بیا یه مطلبو بخون نظرم دوست داشتی بده نداشتی بدون کامنت برو چیزی نگی کسی نمیگه زبون نداشت ناراحتی نیا نخون خودت و ما رو هم اذیت نکن بسه دیگه خسته شدیم واقعا هر پستی یه مسخره بازی توش هست آقا مدیر بیا نظارت کن این جنگولک بازیها رو جمعش کن لطفا بیایید یه پست بذارید ببینید کی موافق این مسخره بازیهاست؟

سلام پریسیما. ببین یه نفس عمیق بکش یه کم آروم بشی اول خخخ.
بچه ها بیایید یه کاری کنیم.
این پست اصلً فضاش به این حاشیه ها نمیخوره. بذارید دور هم خاطره بازی کنیم لذت ببریم. اینجا با هم دعوا نکنیم. یه کم آروم باش پریسیما. بذار هر کس طبق سلیقه ی خودش عمل کنه. اگر مسئولیت این پست با منه من بهت قول میدم که فضایی ایجاد نشه که اذیتت کنه. نهایتً کامنتهایی که دوست نداری رو رد کن. حیف این دنیای کودکیمون نیست با این چیزها خرابش کنیم؟ این خواهش برادر کوچکترته. امیدوارم لیاقت برادریت رو داشته باشم.
مرسی از بودنت.

ولی پری سیما نسیم آتش گفت که عصبانی نشده, چرا بهش القا میکنی که شده.
در ضمن وقتی کسی کامنت میذاره, حتما دوست داره که مورد نقد هم قرار بگیره. چرا فکر میکنید که همش باید بگیم به به. چهچه. من هرگز مطلب شهروز عزیز را زیر سؤال نبردم. فقط تعجب کردم که مثلا فشاری آب بعید است در دهه ۷۰وجود داشته باشه, که خب شاید دلیلی داشته, شاید از قدیم باقی مانده.
ولی این دلیل نمیشه که شما جوش بیارید. اینقدر که نباید تیتیش مامانی بود. قدری هم بیاموزیم که تحمل و ظرفیتمون را بالا ببریم. به هر حال هیچ چیز از زیبایی و روانی متن شهروز کم نمیکنه.
ما دوستش داریم و بارها و بارها تشویق و تحسینش کرده ام و حتی مطالبش را با اسم خودش در گروه های بینایی هم منتشر کرده ام.
به هر حال خواهر خوبم اگر آزرده خاطر شدیع, طلب پوزش دارم.

سلام شهروز.
دیشب به یکی از دوستام داشتم میگفتم دلم تنگ شده برای قدیما!
به قول تو هرچی بزرگتر شدیم مشکلاتمان بزرگتر!
تو زندگی همه ما پر از این خاطرات… ولی فکر کنم قلم شهورز هم این قدرت رو داشت و هم این شجاعت رو!
ولی باید بگم ما در طول ده سال یک هو ز زندگیمان از سنت به مدرنیته عوض شد!
انقدر زود که حتی نفهمیدیم چی شد!
خیلی دور نیست روزهایی که برای یک تلفن باید میرفتی سر کوچه! روزهایی که هنوز آدما هم رو دوست داشتند!
راست میگی شهروز الان دیگه خونواده ها دور هم جمع نمیشن دیگه حتی خاله دایی عمو و … رو تو خیابون هم میبینی روت رو میکنی اون ور که سلام نکنی بهش!!
همه این ها درد!
عالی بود خیلی عالی بود…
موفق باشی

سلام صادق. میگم این تیم ملی گلبال هیچی نداشت پای تو رو به این محله باز کرد.
صادق میدونی چرا توی خیابون همدیگه رو میبینن به روی خودشون نمیارن؟ برای اینه که نکنه یه وقت توی این بیپولی توی روددربایستی بمونن همدیگه رو دعوت کنن خونه ی خودشون. این یه واقعیته. حتی اگر از زهر تلختر باشه که هست.

سلام.‏ شهروز خونه ی مادربزرگم تو محله ی نظامآباد بود،‏ نمیدونم اومده بودی اونجا یا نا! ولی اونجا هم از این فشاریها بود،‏ من و داداشمو پسر داییمو پسر خاله های مامانم با پسرخاله ی خودم که اون موقع کوچیک بود،‏ تو خرابه ای که رو به روی خونه ی مادربزرگم بود میافتادیم فوتبال بازی کردن،‏ اصلا عین خیالمم نبود که مثلا من نابینا هستم،‏ پا به پاشون میدویدم دنبال توپ و فوتبال بازی میکردم،‏ درست مثل اون چیزی که دکتر صابری تو برنامه ی عید دیدنی میگفت!‏
خونه ی اون یکی مازبزرگم هم میدون فاطمی بود،‏ اگه یادت باشه ما اونجا یه پیتزا فوروشی داشتیم که بابامو عموم ادارش میکردندو مرحوم پدربزرگم هم نظارت میکردند،‏ بگذریم از اینکه چهقدر خوراکی میخوردیم وقتی میرفتیم اونجا و چهقدر من و آرش با مقواهای مخصوص جعبه پیتزا درست میکردیم،‏ جمعه صبحها یه رسم باحال داشتیم:
دوتا تیر دروازه ی مناسب سفارش داده بودیم به آهنگری اونجا برای مغازه و اهالیش درست کنه،‏ جمعه صبحها بساط فوتبال برقرار بود،‏ بابام یه تیم داشت و عموم یه تیم،‏ هممون یعنی منو افشین داداشمو پسرعموهامو کارگرا و آشپزای مغازه باید عضو یکی از این دوتا میشدیم،‏ خیابون جلو مغازه رو میبستیمو فوتبال بازی میکردیم و آخر بازی اعضای تیمها از بابامو عموم بگیر تا ماها از مرحوم پدربزرگم جایزه میگرفتیم،‏ البته که جایزه ی اعضای تیم برنده مفصلتر بود،
و همچنین یادم شب بازی ایران و آلمان تو جام جهانی ‏۹۸‏ جو جام جهانی گرفت ما رو طوری که ساعت ‏۱۲‏ شب که مغازه خلوت شده بود،‏ تیر دروازه ها رو چیدیمو دو تیم تا تمام خستگیشون مشغول فوتبال شدند،
آقا چشتون روز بد نبینه یکی از آشپزای مغازه یه پا انداخت جلو پای بابامو بنده خدا افتاد زمین و دستش شکستو ‏۴۰‏ روز خونه نشین شد،‏ بگذریم از اینکه چه بدبختی کشیدیم برای اینکه یه درمونگاه یا بیمارستانی چیزی پیدا کنیم تا دست بابای بنده خدای ما رو گچ بگیره،‏ اون آشپز بیچاره از خجالتش دیگه نمیخواست بیاد سر کارش که بابام با همون دست گچ گرفتش با عمومو مرحوم پدربزرگم رفتند دنبالشو بنده خدا رو برگردوندن سر کارش،
چند روز بعدشم آرش رفت از دوستت تو مدرسه منچ نابینایی گرفتو از اون به بعد تا پایان دوران نقاهت بابام تورنومنت منچ تو خونمون برپا شد.
حالا کدوم دوستت اگه نگرفتی تیکمو زنگ بزن بهت بگم!‏!‏!‏…‏ ‏.

خخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاههیههههههههههههیهیییهییهیهیهیهییییهوههههوهوهوهوهوهوهوهوهوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهیییهییییی، این کوچه را شهروز جون برای پسر سوسولا و پیر پسر سوسولا ساخته نه برای نازک نارنجیا، یکی نیست به بعضیا بگه شما که لالایی بلدید چرا خابتون نمیبره؟! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها خنداندی مارا، هرکی هر کامنتی را دوست نداره بخونه یا اون کامنت رو اعصابش راه میره-اونو با جهتنمای پایین ردش کونه تا به آرامش برسه، خخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهههههههههه-مجتبی جون لطف کن نیا در این کوچه نظر بده-میدونی اگه بیای نظر بدی چیکارت میکونم؟! به جون شهروز هشتاد ساله میام پیشت و یکی ازون قوچهایی که منو شاخ زد را جری میکونم تا چنان شاخت بزنه که بیست متر پرواز کونی و بیست بار پشتک و وارو بزنی بعدشم بیفتی توکانال یا رودخونه و یه شکم آب حسابی نوشجون کونی، خخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

سلام.‏ دادا! جای خالی دوستان دانشگاهی به خصوص ماجرای نوار و جزوه حس نمیشه،‏ چون اساسا جای خالی نیست که بخواد حس بشه یا نشه،‏ ولی جای خالی اون دوستان که ازشون منچ میگرفتی الآن چهطوری پر میشه؟،‏ مسعله ایست بس مهم و اساسیست! به خصوص اینجا دیگه نوار و ضپط هم کم چندانی نمیتونه بهت بکنه.

سلام.‏ کدومشو با من بودی؟ نیتمو پاک کنم یا با کلمات مناسب جای خالیو پر کنم؟!‏.‏
حالا محض اتمینان جفتشو برسی میکنم:
اول:‏ من نیتم پاک خیالت راحت!،‏ حالا واسه اینکه خیالت راحتتر از این بشه،‏ یه بار دیگه هم پاکش میکنمو از اول نصبش میکنم.
دوم:‏ جای خالیو با کلمات مناسب پر کنم؟ باشه! چشم! ولی نا! رفیقی این کارا تو عالم رفاقت ضایعست!!!‏…‏ ‏.

حاضر جوابی یک نابینا- نابینایی در اداره ای مشغول کار بود، در این اداره کارمندی بنام مسئول تإسیسات وجود نداره،و این نابینا کارهای سیمکشی و خطوط داخلی و تعمیرات جزئی تلفنها را هم انجام میدهد، چند روز پیش که اطاق بدون تلفن را سرویس دهی میکرد دائما پیقام برایش می آوردند که چرا در اطاقت نیستی و کارت را رها کرده ای؟! وی جواب میداد: من تا کارم در این اطاق تمام نشه به اطاقم نمیروم، شما هم اگه ناراحتید برید امروز را برایم مرخصی رد کنید، بالاخره پس از دو ساعت کارش با موفقیت تمام شد و به اطاقش برگشت، آن روز عصر برای اضافه کار در اداره حضور داشت و اداره به اطاقها سر میزد و اشکالات تلفنهای داخلی را برطرف مینمود، ناگهان یکی از رئیس های قد صدایش کرد و گفت: تو چرا امروز سر کارت نبودی؟! جواب گرفت: داشتم تلفن اطاق رانندگان را راه اندازی میکردم،خوب بیا اینجا کارت دارم، و سپس همکارشو که او هم رئیس بود را اسم برد و گفت: ایشان را میشناسی؟! جواب گرفت-همه ی مارو خدا بهتر میشناسه،خخخهاهاهاهاها! سپس نابینا را برنداز کرد و ادامه داد: بهبه چقدر خوشتیپ شدی-چقدر این کتوشلوار بهت میاد-دوکمه ی پیراهنتو هم تا زیر گلو بستی… جواب گرفت: نترس از آنکه هایو هو دارد، بترس از آنکه دکمه تا زیر گلو دارد! رئیس گفت: پس تو ریگ به کفشته: جواب گرفت: اگه ریگ به کفشم نبود همکار شما نمیشدم! البته حالا ساعت غیر اداری است و من دمپایی پامه و ساعت اداری کفش پام میکونم و حرف زدنم با حالا فرق داره و هر سه خندیدیم هههههههههههه!راستی دوستان عزیز نظر شما در مورد این گونه حاضر جوابی بلافاصله چیه؟! ههههههههههههه

خاطرات خیلی عجیبند!!! گاهی اوقات گریه میکنیم برای روزهایی که میخندیدیم… سلام آقای حسینی متنتون مثل همیشه عالی بود فقط اشک من رو که در اوردید و البته خاطرات دوران بچگیهامون رو هم زنده کردید مرسی از متن زیباتون من که واقعا از خوندنش لذت بردم واقعا این پدربزرگ و مادربزرگها چه نعمتهایه گرانبهایی بودن که الآن نیستند به لطف حضور اونها بود که خانواده ها دور هم جمع میشدن روز اول عید هر کسی هر کجایی بود خودش رو به خونه اون عزیزان میرسوند ولی حالا چی کجا دیگه میتونیم دور هم جمع بشیم و حداقل از خاطرات گذشته تعریف کنیم ………

سلام سمانه. به تعداد قطرات اشکی که ریختی معذرت میخوام. ولی خیلی وقت بود که میخواستم این پست رو بذارم. شاید یه کم بتونیم توی دنیایی که دوستش داشتیم یه گشتی بزنیم. یه کم از این دنیای امروزمون که پر از تشریفات و تجملات و تکنولوژی شده فاصله بگیریم. ممنون که هستی.

درود! هان شهروز جون چی گفتی؟ گفتی این چه ربتی به این پست داره! حالا بهت میگم: تو دیگه پیر شدی و هشتاد ساله هستی که فقط خودت خاطره تعریف میکنی، عزیزم این یکی از خاطرات جزاب من بود که چند روز پیش اتفاق افتاده بود، فکر نکن خاطرات کپی شده هستند که جزابیت دارند، تو اگه با دقت بیشتر به این خاطره نگاه کنی متوجه خواهی شد که چقدر جزاب و آموزنده است و آنوقت ربتشو به این پست درمیابی، جگرجون، در ضمن به نظر من اتفاقات زندگی پس از سه روز خاطره هستند و ما میتوانیم آن را برای دیگران تعریف کنیم!

سلام شهروز. اولاش خییلی خوب بود. مثل خاطرات اکثر ما ها.
اما آخراش، هر چند واقعیت تلخ این روزای ما هست، اما من بیشتر ترجیح میدم به این بُعد زندگی توجه نکنم. چون واقعا اذیت میشم.
البته یه جاهایی هم خودمون یه سری خوشی های ساده و صمیمی رو از خودمون گرفتیم.
این که مثلا یک روز تعطیل، همراه با خانواده به کنار رودخونه یا به دشت بریم، همون ناهاری که قراره تو خونه بخوریم رو ببریم تو دل طبیعت بخوریم، چیزی نیست که بخواد هزینه داشته باشه.
من بیشتر دوست دارم به جنبه های مثبت زندگی و این دنیا فکر کنم. این داستان رو بخون،

برای اثاث کشی منزلمون باید کارگر میگرفتم. با دو کارگر صحبت کردم، اولش گفتن ۴۰ هزار تومن هزینه اش میشه ولی با ۳۰ هزار تومن به توافق رسیدیم.

در هوای گرم خردادماه وسائل را بردیم طبقه بالا و داخل خانه گذاشتیم. وقتی آمدیم پایین سه اسکناس ۱۰ هزار تومنی دادم به یک کدامشان، ۱۰ هزار تومن را برای خودش برداشت و بقیه را به رفیقش داد.

نزدیکش رفتم و پرسیدم مگر با هم شریک نیستید؟ گفت چرا ولی رفیقم عیالواره و خرجش از من بیشتره. من هم برای این طبع بلندش دست کردم جیبم و ۱۰ هزار تومن دیگه هم بهش دادم.

تشکر کرد و دوباره ۵ هزار تومن به رفیقش داد و رفتند. متحیرانه با خودم فکر میکردم که هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار باشم، نه من و نه خیلی از اطرافیانم که ادعای تحصیلات و فرهنگ داشتیم.

میدونم چنین افرادی خییلی کم شدن. اما هنوز هستن. پس باید امیدوار بود و به جنبه های مثبت زندگی توجه داشت

سلام امیر. هیچ کس از فکر کردن به این بعدی از زندگی که آخر مطلب من بود خوشش نمیاد. منم یکیش. ولی این الآن واقعیت زندگی ماهاست. همون خانواده ای که میگی میتونن ناهارشون رو ببرن توی طبیعت بخورن نمیرن. میدونی چرا؟ چون بچه هاشون میخوان خونه باشن تا بتونن توی اینترنت باشن یا پای پلی استیشن بشینن یا ماهواره ببینن. اینها چیزهایی هستن که شاید توی ۱۵ سال پیش نبود و ما برای این که توی خونه حوصلمون سر نره میرفتیم بیرون. ولی الآن همه خونه هاشون رو ترجیح میدن. این اون انفجاریه که دارم ازش حرف میزنم. شاید من و تو و همسن و سالهای ما حالا با یکی دو سال این طرف اون طرفش آخرین نسلی باشیم که از این مدل خاطرات داشتیم. آخرین نسلی باشیم که ساده زندگی کردن رو دید. ساده بچگی کردن رو دید. ساده محبت کردن رو دید. ساده خوش بودن رو دید. وای به حال بعدیهامون.

دیدگاهتان را بنویسید