خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شب نشینی محله ی نابینایان, پست دوم، امشب از کامنت 1506 ادامه داره

به نام خدا

دوستان سلام

امشب با یه شب نشینی گوشکنی دیگه در خدمت شما هستیم.

 

امیدوارم که مثل شبهای گذشته با حضور سبز و پرشورتون محفلی دوستانه و صمیمی و در عین حال بدون حاشیه به وجود بیارید.

 

برای دیدن و آشنایی با فضای پستهای شب نشینی از:

 

اینجا

 

وارد پست شب نشینی قبلی بشید.

 

منتظر حضور شادی آفرین شما عزیزان در بخش کامنتها هستیم.

 

۱,۵۰۶ دیدگاه دربارهٔ «شب نشینی محله ی نابینایان, پست دوم، امشب از کامنت 1506 ادامه داره»

نخیر نخیر اصلا هم من موضوع نمیدم
موضوع رو همیشه آقا شهروز میگه
آقای آگاهی منتظر سوتیهای شما هستیم

سلام بچهها!
یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت.
پریسا تو برو تو شبنشینی قبلی و کامنت یکی مونده به آخرو بخون و بیا جواب بده.

بچه ها من چرا نمیتونم لایک بزنم؟
میخواستم لایک بزنم نشد
میشه راهنماییم کنید خخخ
شکلک یک دختر صادق در حد لالیقا

خب از سوتی هام یکی همین دو روز پیش اتفاق افتاده که خیلی با بچه ها بهش خندیدیم اینه که داشتیم همراه دوستان می رفتیم غذاخوری که گوشی یکی زنگ زد و آهنگ زنگش هم شعر ای مه من ای بت چین ای صنم که استاد شجریان خونده بود کسانی که آهنگ رو شنیدند می دونند قبل از شروع به خوندن کمی آهنگ پخش میشه بعد خواننده شروع می کنه.
همین که گوشی دوستم زنگ خورد من که از اتاق بیرون رفته بودم و هی می گفتم زود باشید زود باشید به محض شنیدن آهنگ زنگ در اتاق رو باز کردم و خیلی دکلمه وار گفتم:
اِی مَهِ مَن
اِی صَنَم
اِی بُتِ چینننن
که یک نفر که رد می شد و فکر کرد مخاطب من قرار گرفته گفت: دیوونه است دییییییییوووووونه.
می دونم که نشد خوب مطلب رو برسونم ولی خودتون سعی کنید بخندید.خب از سوتی هام یکی همین دو روز پیش اتفاق افتاده که خیلی با بچه ها بهش خندیدیم اینه که داشتیم همراه دوستان می رفتیم غذاخوری که گوشی یکی زنگ زد و آهنگ زنگش هم شعر ای مه من ای بت چین ای صنم که استاد شجریان خونده بود کسانی که آهنگ رو شنیدند می دونند قبل از شروع به خوندن کمی آهنگ پخش میشه بعد خواننده شروع می کنه.
همین که گوشی دوستم زنگ خورد من که از اتاق بیرون رفته بودم و هی می گفتم زود باشید زود باشید به محض شنیدن آهنگ زنگ در اتاق رو باز کردم و خیلی دکلمه وار گفتم:
اِی مَهِ مَن
اِی صَنَم
اِی بُتِ چینننن
که یک نفر که رد می شد و فکر کرد مخاطب من قرار گرفته گفت: دیوونه است دییییییییوووووونه.
می دونم که نشد خوب مطلب رو برسونم ولی خودتون سعی کنید بخندید.

خب اگه موافقید همون موضوع تفریحات و اوقات فراغت رو در بارش صحبت کنیم.
اوقات فراغت ما چه تفاوتی با بیناها داره؟
اصلاً تفاوت داره یا نه؟
ما چه تفریحاتی داریم که خاص خودمونه؟
چه قدر میتونیم با بیناها تفریحات مشترک داشته باشیم؟

خوب من که سوختم شهروز باشه این دفعه یکی به نفع تو بیا رد شو. شکلک پوست موز. شکلک به چه ضربی ولو شد روی زمین! شکلک آخجان خوش گذشت. شکلک حالا۱سوراخ موش چنده این اگر زنده بلند شه من دیگه زنده نیستم.

اوقات فراغت ما نابینایان با بیناها ممکن است تفاوتهایی داشته باشد. مثلا بعضی ها ممکن است در اوقات فراغت خود کتاب بخوانند که مثلا نابیناها کتابهای صوتی و بریل می خوانند ولی بیناها دوست دارند کتابهای بینایی و عادی را بخوانند. یا همین کامپیوتر.یا استفاده از اینترنت.

شهروز به نظر من تفریحات ما با بیناها تو بعضی موارد مشابهه و بعضی جاها متفاوته
مثلا اگه رادیو گوش کردن یا گوش کردن به یه رمان صوتی برای ما تفریح باشه برای بیناها آزاره
پارک رفتن و لذت بردن از مناظر شاید خیلی برای بیناها خوشآیند باشه ولی میتونه برای نابیناها لذتبخش نباشه

خوب شهروز یا موضوع بده یا من میرم و ده دقیقه به ۱۱ میام. خخخخخخ آخه من خیلی مهمم.
اگه موضوع ندی یه موضوع پیچیده مطرح میکنم که یه ساعت طول بکشه تا بفهمین چی گفتم.
خوب من باید برم ببینم پستم منتشر شده یا نه. باید اولین کامنتو خودم بذارم.
بچهها یه چیز جالب، رفتم ببینم پستم منتشر شده یا نه. گفت شهروز داره پستتو ویرایش میکنه. همونجا احساس کردم شهروز و بقیه مدایر چقدر دردسر دارن. بدون هیچ بهایی باید کلی وقت بذارن و پست من و بقیه رو ویرایش کنن. واقعا سخته و خیلی مردونگی میخواد. دمتون گرم.

اما به نظر من اگر نابیناها با بیناها تعامل بیشتری داشته باشند و به نوعی با هم خودمانی باشند، می توانند حتی تفریحاتشان و اوقات فراغتشان را هم یکسان کنند و مشکلی نداشته باشند.

سوتی بعدی هم امروز اتفاق افتاد که البته سوتی نبود و حکایت خودم کردم که لعنت بر خودم باد هست بیشتر تا سوتی.
من از شنبه که رسیدم شیراز مرتب تمام کلاس ها رو رفتم و بعضی ها تشکیل شدند و بعضی هم نه.
بچه هایی هم که اومده بودند با هم هماهنگ کردند که امروز رو نیان ولی به من چیزی نگفته بودند و من رفتم سر کلاس و استاد اومد و به تنهایی به من درس داد که هیچی
گفت: من رو نقد کن و راست بگو چون تنها هستیم باز هم که هیچی
و گفت: فقط ضعف هام رو بگو که هیچی
من هم مجبور شدم یه چیزایی تحویلش بدم اون هم که هیچی
آخرش هم گفت: سؤال بپرس از مبحث جزا و فقه هر چی خواستی و من در مورد حقوق زنان و چه می دونم برده داری و مسائلی از این دست پرسیدم و حسااااااابی هم در حمایت از زنان داد سخن دادم که باز هم هیچی
استاد در آخر گفتند: از اون جا که هر کس در کلاس جرم شناسی که با من داره باید در حد ده دقیقه یک موضوع آماده کنه و کنفرانس بده ولی مثل این که تو خیلی آماده هستی و حرف های زیادی هم برای گفتن داری واسه همین یک جلسه کامل بهت وقت میدم و باید در مورد نقش زن در ایجاد جرم و همین طور پیشگیری از جرم تحقیق کنی و بیایی برای کلاس ارائه کنی
خلاصه اش این که بدبخت شدم رفت.

چه بچه های خوبی! هم موضوع دارن! هم درس همه جا به نوبت رو رعایت میکنن!
دیگه میتونم با دلی آسوده سرمو بذارم زمینووووووووووووووووووو
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..

با هدفون به بقیه ی کامنتا گوش بدم!

تفریحات مشترک ما با بیناها میتونه سوار شدن به وسایل بازی هیجان آور یا شنیدن صدای دریا یا دراز کشیدن تو ساحل دریا یا آبتنی در دریا یا وبگردی باشه

سلام آریای عزیز. اولا این چه حرفیه؟ عشقش به اینه که سر به سر هم بذاریم. تو اذیتم نکنی من حالم ناخوش میشه. کامنت آخر شی نشینی دیشبت رو میگم. دوما پخ!

بچه ها دقت کردید از بین مثلاً صد نفری که در طول روز کامنت و پست میدن، نود و نُه نفرشون خب رو مینویسن خوب؟
بابا خب و نداره. به خدا نداره. ببینید دلبندانم، خوب به معنی خوب بودنه. یعنی یه پسر خوب، یه دختر خوب بهبه، یه غذای خوب. ولی خب به معنی خب هست. مثلاً خب دیگه، خب چه خبر، خب باشه. ماشا الله دست به خب نوشتن همه هم عالی، در کل تو پستها و کامنتها تعداد زیادی خب نوشته شده که بینشون به نکاتی هم اشاره شده خخخ.
همه هم از دم خب رو خوب مینویسم. دیگه شبا خواب میبینم دارم پست ویرایش میکنم هی خوب رو تبدیل به خب میکنم خخخ.

هر چقدر ما با بیناها رفتارمان خودمانی تر باشد، تفریحاتمان هم راحت تر صورت می گیرد و مشکلی بین ما نخواهد بود و به هر دو طرف هم خوش می گذرد.

أه أه…بدم میاد از این بچه مثبتا که اول ترم روز اول نشستن رو صندلی اول تو دماغ استاد…حسین آگاهی…وای بر تو…شانس آوردی همکلاسی من نبودی…
سلام بر خواهران و برادران دینی…

میگم بچهها! ما باید تک تک به بچهها سلام کنیم.
پارسال زنگای تفریح که میرفتیم دفتر، مخصوصا زنگ اول همه میومدن و دونه دونه با همکارا دست میدادن و یه جا مینشستن جاشون. من که میرفتم تو یه سلام میکردم و مینشستم سر جام.
خخخخخ ولمون کن کی حوصله داره.

آفرین پسرم شهروز ببین من خب رودرست نوشتم خخخ
ویرایش نکن بابا خب که دیگه ویرایش نمیخواد
الآن که نوشتی اثرش بیشتره تعداد بیشتری دیدن و رعایت میکنن

تفریح با هم نوع هم خوبه که صورت بگیره ولی ما هرچه با بیناها بیشتر خودمانی تر باشیم در خیلی از زمینه ها دارای اشتراک هستیم که هیچ کدام از دو نفر نسبت به هم احساس خستگی یا تنگنا نمی کنند.

اِِِ!!!
جدی میگی شهروز! به جان خودم نمیدونستم.

خوب عیبی نداره از این به بعد مینویسم خوب.
خخخخخخ
اگه گذاشتید برم.

در مورد تفریحات هم پستی در وبلاگم تازگی ها نوشتم و عیناً رونویسیش می کنم تا با هم نقدش کنیم.
با این که آدم های زیادی در اطراف من هستند باز هم احساس تنهایی عجیبی دارم.
شاید این حال تمام آدم های این روز ها باشد اما به نظر من اگر هم این طور باشد هیچ کدامشان این قدر پایدار نمی ماند و به هر صورت زمانی می رسد که احساس تنهایی نکنند؛ خواه با دوستی صمیمی، خواه با همسری مهربان و خواه با درگیری های جمعی مثل فعالیت های سیاسی و مثلاً ژورنالیستی یا از این دست کار ها که آنان را آن قدر به خود مشغول می دارد که فراموش می کند زمانی چه قدر تنها بوده اند و حالا دلشان برای یک لحظه تنها شدن و فراغت از این همه آدم های دور و ورشان لک می زند.
اما حال من و امثال من فرق می کند.
ما چون دنیای جدایی داریم خواه ناخواه همه چیزمان از بقیه جدا می شود و فاصله می گیرد. شاید با خودتان بگویید تو دیگر شورش را در آورده ای و به اصطلاح پیاز داغ ماجرا را زیاد کرده ای اما باید خدمتتان عرض کنم که من و خیلی از همنوعانم معتقدیم که هیچ فعالیتی نیست که ما را با جامعه مان یکی کند و هر کاری هم که بکنیم باز تنها هستیم.
مثلاً همین شنیدن موسیقی را در نظر بگیرید کاری که به نظر می رسد ما نابینایان و شما به یک شکل قادر به انجامش باشیم اما به هیچ وجه چنین نیست.
شما اگر بخواهید موسیقی گوش کنید وقتی این کار را انجام می دهید که دارید هم زمان کتابی هم می خوانید یا بافتنی هم می بافید و یا حتی هم زمان که دارید موسیقی گوش می دهید ممکن است در آشپزخانه مشغول پختن غذا نیز باشید در حالی که یک فرد نابینایی چون من اگر بخواهد موسیقی گوش کند وقتی این کار را انجام می دهد که مشغول به هیچ کاری جز همین شنیدن موسیقی نباشد و آن چنان غرق موسیقی می شود که در برخی موارد حتی اگر بلند صدایش هم بزنید ممکن است نشنود.
من وقتی به عنوان مثال صدای استاد شجریان را گوش می کنم فقط گوش هایم نیستند که این صدا را می شنوند در حقیقت تمام سلول های بدنم مشغول شنیدن موسیقی هستند.
درست است که شما نیز چنین لحظاتی را تجربه کرده اید اما شک ندارم و البته چنان که از بسیاری دوستانم که اهل موسیقی هستند پرسیده ام همیشه این گونه نیستید و فقط زمان های اندکی پیش می آید که محو یک موسیقی خاص شوید اما برای من و بسیاری دوستانم همیشه این حالت اتفاق می افتد که در حال شنیدن موسیقی دیگر هیچ کاری انجام نمی دهیم.
واقعاً چو عضوی به درد آورد روزگار سعدی را با تمام وجودم درک می کنم چرا که نابینایی به هیچ وجه فقط ندیدن چشم نیست و همین ندیدن کلی تفاوت را در افراد نابینا با بینا ها به وجود می آورد.
نمی دانم این نابینایی چیست که این قدر تبعات با خودش دارد که این قدر ما را با جهان اطرافمان غریبه می سازد.
بگذارید یک طور دیگر قضیه را توضیح دهم.
شما ممکن است هر نوع موسیقی ای گوش کنید و در حقیقت موسیقی را فقط برای پر کردن اوقات فراغتتان به کار می گیرید البته که در این بین استثنا هایی هم وجود دارند مثل اهالی هنر یا ادبیات آن هم از نوع خاصش نه تمام این افراد؛ اما ما نابینایان اغلب حاضر به گوش کردن هر نوع موسیقی ای نیستیم و علتش هم این است که ما با موسیقی زندگی می کنیم و فقط آن را به صورت پس زمینه زندگیمان نمی خواهیم؛ من دوستی دارم که برای فرار از تنهاییش چهار ساعت پیاپی موسیقی گوش داده است.
در مورد خیلی از مسائل دیگر هم معمولاً افراطی عمل می کنیم که دیگر جای گفتنشان نیست.
من را بگو مثلاً با ساختن این وبلاگ قصد معرفی نابینایان به عنوان افرادی عادی را در جامعه دارم حالا باید با نوشتن چنین مطالبی انتظار هر گونه واکنشی را از دیگران در مواجهه با یک نابینا داشته باشم؛ اما اگر به عمق مطلب پی ببرید به گمانم تعارضی بین گفته های قبلیم با این مطلب نباشد چرا که با تمام اوصافی که از نابینایان گفته ام به هر صورت آنان نیز آدمی هستند چون شما با تمام نقاط قوت و ضعفشان.
این شعر از خانم مریم حیدرزاده، شاعر هم نوع را بسیار دوست دارم و البته هم انتقادم نیز به این غزل این است که چه خوب می شد اگر این قدر طولانی نمی بود و به جای این همه در هفت هشت بیت خلاصه می شد ولی به هر صورت این جا می نویسمش.
چه قدر فاصله اینجاست بین آدم ها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدم ها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدم ها
کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین آدم ها
و از صدای شکستن کسی نمی شکند
چه قدر سردی و غوغاست بین آدم ها
میان کوچه دل ها فقط زمستانست
هجوم ممتد سرماست بین آدم ها
ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست
چه قدر قحطی رویاست بین آدم ها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدم ها
و حال آینه را هیچ کس نمی پرسد
همیشه غرق مداراست بین آدم ها
غریب گشتن احساس درد سنگینیست
و زندگی چه غم افزاست بین آدم ها
مگر که کلبه دل ها چه قدر جا دارد
چه قدر راز و معماست بین آدم ها
چه ماجرای عجیبیست این تپیدن دل
و اهل عشق چه رسواست بین آدم ها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها
میان این همه گل های ساکن اینجا
چه قدر پونه شکیباست بین آدم ها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدم ها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها
بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و عمر شوق چه کوتاست بین آدم ها
میان تک تک لبخند ها غمی سرخست
و غم به وسعت یلداست بین آدم ها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدم ها

بچه ها منم با گروههای همنوع بیشتر بهم خوش میگذره.
مثلاً با بیناها که میریم تفریح، یکی از تفریحاتشون اینه که تو خیابون صدای ضبط ماشینو زیاد کنن و با سرعت حرکت کنن.
خب شاید این لذت داشته باشه که البته من لذتی شخصاً توش نمیبینم.
ولی در این شرایط، بقیه با اشاره و خلاصه هر طوری هست با هم ارتباط برقرار میکنن چون نمیشه به خاطر صدای زیاد ضبط ارتباط کلامی برقرار کرد. ولی من رسماً در این مواقع باید بشینم و عملاً ارتباطم با اطرافیانم قطع میشه.

پریسیما برای من فرقی نمیکنه…ولی یه خوبی یی که بچه های نابینا دارن و بیناها ندارن اینه که بچه های نابینا نمیشینن راجع به مدل مو و آرایش و از این حرفای سخیف و ضایعی که بعضی از بیناها میزنن رو بزنن…بدم میاد از این حرفای صد من یه غاز…اما یه سختی یی هم داره با نابینا یرون رفتن…مثلاً من یه کلاغ میبینم دلم میخواد باش حرف بزنم و قار قار کنم ولی نابینا چون نمیبینتش مسخره م میکنه…

آقای آگاهی من در حین موسیقی کارهای دیگر هم انجام می دهم و این طور نیستم که فقط جذب موسیقی شوم و اصلا به اطرافم کاری نداشته باشم. بازم نظر شما محترمه

خب الآن نمیدونم درباره نوشته تون چی بگم
حس میکنم موسیقی گوش کردن نمیتونه برای ما و بیناها لذت مشترک باشه
موسیقی رو ما واقعا گوش میدیم ولی بیناها فقط میشنون و کلی تفاوته بین این دو تا

رهگذر! تو با کلاغ ها حرف می زنی؟ جدی این کار رو می کنی؟ وای خدا چی می شد تو اینجا بودی من۱عالمه دیوونه بازی دارم که تنهایی بهم نمی چسبه جرأتش رو هم ندارم کاش نزدیک بودیم آخ چه عشقی می کردم من!

البته ما هم میتونیم در حین آشپزی یا کارهای دیگه موسیقی گوش بدیم که اون وقت مثل بیناها فقط داریم میشنویمش و نمیتونیم با تکتک سلولهای بدنمون حسش کنیم

آقا وحید شاید چون شما زمانی بینا بودید این طوری هستید البته به نظر من شما که در حین موسیقی گوش کردن کار های دیگه ای هم انجام میدید در حقیقت موسیقی گوش نمی کنید و بلکه دارید کار مورد نظرتون رو انجام میدید و موسیقی فقط پس زمینه کار شما میشه.
آیا همیشه این طوری هستید که همزمان با موسیقی گوش کردن کار های دیگه ای هم انجام بدید؟

من موسیقی رو دوست دارم هدفن بزنم تو گوشم و صدا رو زیاد کنم و گوش بدم.
بعد یه دفه یه دستی میخوره رو شونم شصت و پنج متر شوت میشم هوا و همه ی حس و حالم میپره و یه سکته ناقص هم میزنم که مثلاً داداشم صدام میکنه بیا شااااام.
من کوفت بخورم خخخ.

به نظر من بیناها هم واقعا موسیقی گوش می کنند و این طور نیست که فقط صدای موسیقی پخش بشه و اونا بی تفاوت باشند . چه بسا حتی هنگام نواختن موسیقی حتی با آن آهنگ زمزمه هم می کنند و یا گاه گاهی هم خودشان را به نشانه رقص تکان می دهند.

رهگذر واقعاً با کلاغا حرف میزنی یعنی؟
جداً این کارو میکنی؟
یاد اون صحنه ی فیلم رنگ خدا افتادم که محسن با صدای دارکوبا نقطه های بریل رو میشمرد که مثلاً صدای نوشتن لوح قلمه.
خیلی اغراق آمیز بود ولی برای این که نشون بده که نابیناها چه قدر حواسشون به صداهای اطرافشون هست ترفند خوبی بود.

هعععی آره پریسا من استاد حرف زدن با کلاغام…عین خودشون…تازه اونا جوابمم میدن…
حسین آگاهی منم شجریانیم…و با تمام وجودم شجریان میگوشم…تکنوازیهای اساتید موسیقی بین کلام شجریان رو بجای اینکه گوش کنم میخورم…خخخ…خصوصاً اگر سه تار باشه…یا تار…نوشته ت خوب بود…آره شماها بهتر از ما گوش میکنید قبول دارم…

یکی از ما دکی من برم اون بالا گم بشم تا۱۲؟ فوتینا! خط فاصله بود بین۲تا خط کامنت خودم دیدم. حالا چرا شما۳تا م اینجا زدی. منظور خاصی داشتی این۳تا رو زیر هم نوشتی یا همین طوری نوشتی. مثلا چرا توی۱خط با۱خونه فاصله۳تا م پشت سر هم نزدی. میشه توضیح بدی؟ شکلک بسیار عادی و منتظر توضیح.

آقای آگاهی با نظر شما موافقم ولی باور کنید من وقتی کار دیگری را انجام می دهم همراه با موسیقی هم زمزمه می کنم. یعنی صدای موسیقی را زیاد می کنم. من اصلا دوست ندارم موسیقی را با صدای کم گوش کنم بلکه اکثرا صدای موسیقی ام زیاد است تا جایی که ممکن است بعضی مواقع باعث دلخوری اطرافیان شود.

خدایا
میدانم این روز ها از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب میشوم…
بگذار باران بزند
دلم بگیرد
میروم زیر اسمانت
دست هایم را می سپارم به دستت
سرم را میگیرم به سمتت
قلبم مال تو
اشک هایم که جاری شود
میشوم همانی که دوست داری
پاک
استوار امیدوار
بگذار باران بزند…!

اما من همیشه همزمان با موسیقی کار دیگری را انجام نمی دهم. حتی بعضی مواقع شده که حدود دو سه ساعت همین جور موسیقی گوش می کنم.

سلاااام غلطگیر.
سایت گم کردی خخخ.
ببین موضوع اینه که تفریحات نابیناها با بیناها چه فرقی با هم دارن. و این که آیا تفریح با همنوع رو ترجیح میدیم یا با بیناها.
که برای تو برعکس میشه.
آیا تفریح با بیناها رو ترجیح میدی یا نابیناها.

شهروز آخه چرا نابینا بازی در میاری کدوم گناهی رو بستی به صندلی؟ آخه تو کجا دیدی من۱جا آروم نشتسه باشم؟ اصلا به من میاد۱جا بیشتر از۱نیم ثانیه بشینم؟ بیا برو اون طفلکی که۶میخش کردی رو باز کن گناه داره.

آهان مثلاً بیناها جدیداً تا دور هم جمع میشن شروع میکنن عکسا و فیلمایی که با تلگرام و این چیزا تو گوشیشون گرفتن به هم نشون میدن.
خب من چی کار کنم این وسط؟
یا مثلاً میزنن وسطی و والیبال و بدمینتون و از این چیزا بازی میکنن من باید بشینم یه کناری فقط گوش کننده باشم.

آره این عکس به هم نشون دادنشون حرص آدمو در میاره
منم اون مواقع با گوشیم ور میرم نتشو روشن میکنم پیش به سوی وب گردی خخخ
البته من فکر میکنم وبگردی ما از بیناها سالمتره خخخ

دقیقا درسته شهروز چیزهایی که بیشتر با بینایی ما سر و کار دارد ممکن است خیلی در تفریحات ما اثر گذارد. مثل تماشای یک منظره، فیلم، فوتبال بازی کردن، والیبال بازی کردن، پینگ پنگ، تنیس، بسکتبال ، عکس و مواردی از این قبیل

موسیقی مثالی بود فقط این نیست تفاوت تفریحات نابینایان با بینا ها.
اغلب دوستان نابینایی که من دارم تفریحاتی دارند که شاید حتی برای بینا ها قابل درک نباشه چه برسه به مشترک بودن که البته بینا ها هم تفریحاتی دارند که برای من و در کل ما نابینایان شاید قابل درک نباشه چه برسه به زمینه مشترک.
اول نابینایان.
بعضی از ما غذا خوردن برامون یک تفریحه و خوردن غذا های مختلف رو بسی بسیار دوست می داریم طوری غذا می خوریم کهاز تمام لقمه های غذا و بلکه ذرات اون لذت می بریم و انواع غذا ها رو چه اگه این تفریحمون باشه به هر شکلی که شده تهیه می کنیم و می خوریم.
بعضی های دیگه مثل من کتاب خوندن میشه اوج و زیباترین تفریحشون.
من هر قدر کتاب بخونم خسته که نمیشم هیچی بلکه تشنه تر هم میشم خودم قبول دارم در هر کاری باید میانه روی داشت ولی من هرگز در کتاب خوندن جانب انصاف رو رعایت نکردم و در هر فرصت و مقال و مجالی کتاب می خونم فقط این وسط درس ها هستند که مزاحمند وگرنه باز هم می خوندم
در حالی که دوستان بینایی که دارم و کتاب خون های قهاری هم هستند هرگز مثل من دیوانه کتاب خوندن نیستند
بعضی از ما نابینایان با موسیقی تفریح می کنیم و من دوستی نابینا دارم که به جرأت میگم تا قبل از فراگیر شدن اینترنت و فضای مجازی بین نابینایان و در کل تا قبل از سال هشتاد و چهار آهنگی نبود که دوست من نشنیده باشدش اون همیشه آهنگ گوش می کرد و الآن هم این طوریه.
البته هر کس تفریحات خاصی داره ولی به هر صورت فعلاً این ها به ذهنم می رسند.

یا حضرت ابلیس دستش بهم برسه ناموجود میشم به من چه خودت طرف رو چسبوندی به ناکجا آباد من چه تقصیری دارم آخه واسه چی به من گیر میدی الان باید فقط در برم و آآآخخخ ترمز ندارم برید کناااار اومد ای وااااآآااااااآآااااااییی رفتم توی بساط وسط مجلسسسس!

آره پریسیما…برا همین راحت با نابیناها کنار میام خو…چون از چیزایی که بدم میاد مبراند…من حتی تلویزیونم نگاه نمیکنم…بازیهای کامپیوتری بدم میاد…تفریح منم مثل خودتون کتابه…البته نه صوتی…اصلاً نمیتونم تحمل کنم کتاب صوتیارو…نمیدونم شما چطور تحملشون میکنید…خخخخخخخخ….

من سه روز رفتم اردوی نجف آباد.
به حدی بهم خوش گذشت که هرگز فراموشش نمیکنم.
در صورتی که با بیناها هم تور رفتم و انقدر تفاوت وجود داشت که اصلاً قاطیشون نشدم.
چون همش مشغول بازیهای بینایی و بزن برقص و این چیزا بودن.
بزن برقص برای نابینا هم خوبه ها ولی خب مدلش فرق میکنه. ما چند دقیقه این کارو میکنیم تموم میشه. ولی این بیناها مگه ول میکنن خخخ.

مهربان بانو یه کم سرم شلوغ بود گه گداری به محله سر میزدم ولی فرصت کامنت گذاشتن نداشتم.وای رعد بزرگ دنبال من بود؟پس حالا کجاست پیداش نیست؟

پری سیما تقصیر شهروزه. به جان ابلیس تقصیر شهروزه خواست بگیره پدرم رو دربیاره. شکلک موجودیتم از سر تا بیخ شبیه۱آبنبات رنگی شده از برکات بساطی که با سر رفتم توش.

موافقم اردوی نجفآباد یه اردوی کاملا نابینایی و خوشآیند ما بود
به من که خیلی بیشتر از خیلی خوش گذشت

خونه خالی خونه غمگین
خونه سوت و کور بی تو
رنگ خوشبختی عزیزم
دیگه از من دوره بی تو
مه گرفته کوچه ها رو
اما سایه ی تو پیداست
می شنوم صدای شب رو
میگه اونکه رفته اینجاست
تو با شب رفتی و با شب
می یای از دیار غربت
توی قلب من میمونی
پر غرور و پر نجابت
تو با شب رفتی و با شب
می یای از دیار غربت
توی قلب میمونی
پر غرور و پر نجابت

حالا دست منه تنها
شعر دستاتو میخونه
حس خوبه با تو بودن

تو رگای من میمونه

پریسا یاد تو اولین تماسمون بوی ادکلنت بغل کردن اولمون راهنمایی همدیگه علیرغم نابینا بودنمون همه چیزش منم داره اشکم در میاد
معصوم کاش اون موقع بیشتر میشناختمت

اینایی که با موبایل بهشون زنگ می زنی و یهو قطع می شه وسطش، بعد دوباره زنگ می زنی می بینی اشغاله، می فهمی اون داره تو رو می گیره، بعد یه کم صبر می کنی
اون زنگ بزنه هیچ خبری نمی شه، می فهمی اون زنگ زده دیده اشغاله فهمیده تو داری زنگ می زنی، صبر کرده تو زنگ بزنی … بعد تو دوباره زنگ می زنی می بینی اشغاله،
می فهمی صبرش تموم شده و تصمیم گرفته خودش زنگ بزنه … دوباره صبر می کنی و همینطوری این داستان ادامه داره…
خب لامصب می بینی که من زنگ زدم از اول! قطع شد صبر کن خودم می گیرم چرا رو اعصاب خودت و خودم رژه می ری؟

یک پست دیگه از وبلاگم رو در تفاوت تفریحات نابینایان با بینا ها می نویسم البته اون پست مال یک سال پیش است و من از اون موقع فرق های زیادی کردم و از صد درصد مطالبش حالا ده درصدو قبول ندارم ولی به هر صورت نود درصد هم نود درصده واسه خودش دیگه.
میریم که داشته باشیم یک پست دیگه رو
همان طور که می دانید من در یک روستا زندگی می کنم و این بسیار طبیعیست که مردم روستا عقاید تغییر ناپذیریداشته باشند که هر قدر برایشان توضیح دهی و شرایط را بیان کنی باز هم حرف، حرف خودشان باشد. هزار بار هم که برایشان از توانمندی یک نابینا صحبت کنی باز هم انگار نه انگار که تو خودت را به آب و آتش زده ای تا شاید بتوانی اندکی متقاعدشان سازی و حکایت همان مثل آب در هاون کوبیدن می شود.
شاید باورتان نشود اما من تمام تعطیلات را به کتاب خواندن و گشت در اینترنت و اگر وقت اضافه بیاورم به رادیو و تلویزیون گوش کردن می گذرانم.
در روستای ما محال است که یک نابینا عصا در دست بگیرد و راه بیفتد به خانه اقوام و آشنایان سری بزند و یک نفر در این میان پیدا نشود که به زور او را به خانه بر نگرداند یا با کلی توپ و تشر به پدر یا مادرش تذکر ندهد که چرا بچه تان را در خیابان رها کرده اید و ممکن است تصادف کند و خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد.
هر قدر هم که بخواهی اهمیت ندهی باز هم بی نتیجه است.
لا اقل از عهده ی من یکی که بر نمی آید؛ چون من هرگز راضی نمی شوم دیگران که هیچ رابطه ای با ما ندارند پدر و مخصوصاً مادرم را به خاطر بیرون رفتن من ملامت کنند.
بنا بر این بیرون رفتن از خانه را بی خیال می شوم و تمام تابستان را مثل یک زندانی در منزل سر می کنم.
در تمام تابستان تعداد بیرون رفتن های من به عدد انگشتان دو دست نمی رسد و آن ها هم مربوط می شوند به آرایشگاه رفتن که البته در تمام اوقات به همراه پدر انجام می شود.
فقط در شهر است که من آزادی نسبی دارم و می توانم بدون دخالت بی جای افراد این طرف و آن طرف بروم که متأسفانه شهر ها هم اغلب شلوغ هستند و بیرون رفتن خواه ناخواه برای یک فرد نابینا آن هم به تنهایی کار خطرناکی است؛ ولی باز در هر صورت شهر بهتر است.
از همه ی این ها که بگذریم بر فرض که بتوانم بیرون بروم کجا بروم؟
یک روستا که هیچ چیز سرگرم کننده ای برای من ندارد من به کدام مکان تفریحیش دلم را خوش کنم.
اگر همین اینترنت را هم نمی توانستم به دست آورم آن وقت در دنیای مجازی هم راهی نداشتم و تا مهر و دانشگاه رفتن تنها می ماندم.
این ها را که می گویم برای این نیست که شما برایم دل بسوزانید و با خود بگویید چه بیچاره! هیچ راهی ندارد!
بلکه برای این است که بدانید من اگر می گویم همه چیزم را از دست رفته می بینم و جوانی نکرده ام و هزار مشکل دیگر دارم بی دلیل نمی گویم.
می خواهید درک کنید می خواهید متوجه نشوید اما بدانید که برای من نوعی اگر هم می توانستم باز هم بیرون نمی رفتم چون معتقدم برای یک نابینا در بیرون از خانه اش هیچ چیز سرگرم کننده ای نیست که او را مشغول کند و برایش جذاب باشد.
من نمی توانم از کتاب خانه ها که عاشق مطالعه هستم استفاده کنم.
نمی توانم به موزه بروم می شود رفت اما بروم که چه! وقتی هیچ درکی از محیط جز توضیحات راهنما ندارم چرا بروم؛ در حالی که می توانم در یک کتاب صد ها برابر از آن بهتر را بخوانم.
در بازار هیچ چیزی برای من وجود ندارد؛ من که اجناس مختلف را نمی بینم که بتوانم یکی را انتخاب کنم. همه چیز را هم که نمی شود لمس کرد. از این رو عموماً هر چه را که می خواهم بخرم هرگز باب میل من نیست و بالاجبار اولین لباس را که برایم اندازه است یا اولین کفش را بر می دارم و به خانه بر می گردم.
شهریورماه هم مثلاً عروسی خواهرم است؛ حالا یکی بیاید نقش من را در این مراسم پیدا کند و به من بگوید.
نمی دانم باید چه کنم که هم در مراسم به عنوان تنها برادر عروس حضور داشته باشم و هم مزاحم کسی نباشم.
از طرفی نمی شود نباشم به دو دلیل یکی این که به هر حال عروسی خواهرم است و این آرزوی هر برادریست که در عروسی خواهرش شرکت داشته باشد و دیگری خواهرم است که به هر حال انتظار دارد نمی شود نباشم که.
حالا حرف من این است؛ من در آن مراسم جشن چه کاره هستم.
نه می توانم برقصم، نه می توانم به مردم چایی یا شیرینی تعارف کنم و نه می توانم بر سر عروس و داماد پولی چیزی بریزم. فقط باید حضور فیزیکی داشته باشم.
بر فرض اگر هم بتوانم چایی میوه ای تعارف میهمانان کنم وقتی چندین نفر بهتر از من هستند دیگر جایی برای من نمی ماند.
به خواهرم که غیر مستقیم جریان را توضیح می دهم می گوید: حد اقل عکس یادگاری می گیریم! من هم در دل خنده ام می گیرد و با هر زوری که شده پنهانش می کنم و با خود می گویم که: عکس! عکس به چه درد من می خورد وقتی هیچ درکی از آن ندارم؛ اما خوب که فکر می کنم می بینم همه جا انسان نباید خودخواه باشد و اگر می تواند به شکلی دیگران را آن هم وقتی عزیزانش باشند شاد کند چرا به خودش فکر نکند و سعی کند به خاطر آنان کاری را هر چند خلاف میلش انجام دهد. در هر صورت من در آن عروسی خواهم بود اما باید کلی نقش بازی کنم که ناراحتیم به چشم کسی نیاید؛ اما اگر راهی بود که می شد لا اقل پدر یا مادرم را از نگرانی در آورم خیلی خوب می شد. منظورم وقتیست که آن ها به شدت مشغول راست و ریس کردن امور هستند ومجبورند حواسشان به من هم باشد که مبادا کم و کسری ای داشته باشم؛ حالا من هر قدر هم که برایشان توضیح دهم به من فکر نکنید و حواستان به کار خودتان باشد باز هم بی نتیجه است و آنان نمی توانند به فکر فرزندشان نباشند.
چه می دانم! چه بگویم؛ یکی از دوستان می گفت: باید در این مراسم باشی حتی اگر به اندازه خوشآمد گویی به میهمانان باشد. با ایشان موافقم. نمی شود نبود. خدا به خیر بگذراند.
خلاصه ی مطلب، من یک زندانی هستم که با تغییر محیطم مثلاً آمدن از شیراز به روستا فقط زندان بان های من عوض می شوند. همین و بس.

پری سیما این روز ها گریهم زود درمیاد. خیلی زودتر از روز های قبل از این روز های… لعنت بر شیطون می بینی چی شدم؟ سفر نجفآباد از اون تماس اولش تا ثانیه آخرش رو دوست دارم. سوتی هم توی اولین تماسمون دادم یادته؟ بچه ها این بنده خدا باهام تماس گرفته بود ببینه کجام و کی می رسم من اسمش رو نمی دونستم پری سیما گفت صدات گرفته یا۱همچین چیزی من هم بدون اینکه بگم شما، انگار۱۰ساله آشنامه پشت تلفن شروع کردم واسهش توضیح دادن که آره سرما داشتم الان خوب شدم یعنی خوب خوب که نه خیلی بهتر شدم صدام واسه این گرفته. شکلک دستم روی سرم می چرخه مطمئن بشم توش مخ به میزان لازم هست یا نه.

سلااااااااااام به اهالی این طرف محله خانمهای گرامی
سلاااام به اهالی اون طرف آقایون محله
خوبین خانمها و آقایون خخخخ
من ی چی بگم که بخندین
آقا این آقای معلم نمیاد نمیاد وقتی میاد میگه پریسا میخواد سایت بزنه
منم بعد شب نشینی پا شدم رفتم وبلاگ پریسا کل پستهاشو گشتم
ماشاالا پری گل هم کم حرف؛ حالا هی بخون هی بخون دریغ از اون جمله پریسا راجعبه احداث سایت؛ خخخخ
شکلک سیتای خسته خواب آلود که هیییی داره وبلاگ پری میخونه هییی هم خمیازه میکشه؛ اما چیزی دستگیرش نمیشه
شکلک خسته و گیج آلود میره بخوابه
تازه میفهمه که اون فقط یک شایعه بوده خخخخخ
آقای معلم وایسا که پریسا داره میاد سر وقتت خخخخ
پریسا بزنش که سیتا رو نفرسته دنبال نخود سیاه اصلا آقای معلم رو چه به شایعه پراکنی خخخخ

شهروز رفته بود مسافرت ولی برگشته
شاید خسته ست که نیست
میاد اشکالی نداره بابا
برو کار میکن مگو چیست کار خخخ

شاید شوهر کرده شهروز حسینی…دخترا وقتی غیب میشن میرن که شوهر کنند…حالا شاید فردا بیاد و پست بمن تبریک بگید بزنه برامون…خخخخخخخخخخخخخخ…

سلام بر خانم سیتا: این دفعه همون n نظر.
میگم عجب وبلاگ قشنگی داشتید خخخ
راستی سلام بر خانم غلطگیر که یادم رفت خدمتشون سلام عرض کنم.
آقای آگاهی، مطلب زیبایی بود، امیدوارم این جور مشکلات در روستاهایی مثل روستای شما هرچه زودتر رفع بشه. ولی خدا یه نعمت بسیار خوب به شما داده و اون هم علاقه بسیار زیاد به مطالعه هست. بابت این نعمت هم که شده خدا رو شکر کنید.

بچه ها یه سؤال.
فرض کنید که قراره با فامیلاتون برید مسافرت که همه هم بینا هستن و بینشون همسن و سال خودتونم زیاده.
از طرف دیگه هم گوشکن اردو گذاشته.
الآن کدومو انتخاب میکنید؟
فرض میکنیم که خانواده هم گفته که هر کدومو بخواید میتونید انتخاب کنید و اشکال نداره که با خانواده مسافرت نرید و به جاش برید اردوی گوشکنی.

خب الآن یه منبع آگاه که خواست نامش فاش نشه تو اسکایپ بهم خبر داد که ملیسا امروز ظهر پاش به شدت پیچ خورده و مصدوم شده و دست کم یه هفته از میادین حرفه ای دور میباشد خخخ.
وااااای چه بد. واقعاً پا که پیچ میخوره خیلی درد داره.

من میشینم تو خونه وبگردی میکنم. آخه وقتی میرم بیرون فقط وظیفه خوردن غذا و خوابیدن رو دارم. چه کاریه برم بیرون؟
تازه بقیه هم سعی باطل نمیکنن من رو به حرف بیارن و خسته نمیشن وقتشون هم تلف نمیشه.

همیشه یادمان باشد که نگفته ها را می توان گفت،ولی گفته ها را نمی توان پس گرفت
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ،شکست با کوزه است
دل ها خیلی زود از حرف ها می شکنند،مراقب گفتارمان باشیم…

من فقط دو بار در روز عصای سفید با نابینایان به اردو رفتم که تقریبا بد نبود و خوب بود. اما دوست دارم با گوش کن هم به اردو برم.

وااای ملیسا جان
کاش زود خوب بشه
کاش بتونه تا جمعه خوب بشه
ولی بهش بگین میتونه بیاد گوش کنها
بگید یه کمی که استراحت کرد زود بیاد
برای شب نشینی پا لازم نیست خخخ
ملیساا زوووود بیااااا
دلتنگتیم عزیزم

دیگه من چیزی بود که بهم گفته شد و به شما گفتم.
این که این اتفاق واقعاً برای ملیسا افتاده یا نه رو نمیدونم.
ولی اگر افتاده خدا کنه زودتر خوب بشه.
نه به خاطر سایت. به خاطر این که هیچوقت دوست ندارم کسی از این مشکلات براش پیش بیاد.

خدا نکند برای کسی اتفاقی بیفتد. من که باور نمی کنم برای ملیسا اتفاقی افتاده باشد. شهروز جان واقعا راست گفتی؟ خیلی ناراحت شدم

انشالله که تا جمعه خوب میشه… خدا راشکر در نرفته یا نشکسته…اونطوری خیلی بد میشد…قبول هم میشه…غصه نخورید…آی آدمهاااا….همیشه بعد از سختیها یه شیرینی حسابی خدا تو دامن آدم میذاره…

یکی از تفریحات فراگیر بینا ها در حال حاضر بازی کلش هست که پیش هر پسری که میرم این حرف ها شده ورد زبونش:
امشب اتک داریم
امشب وار هست
وای دیدی چی شد سربازم دوازده ساعت مشغوله و به این زودیا به دردم نمی خوره
بگیرش بگیرش بزنش بزنش
خاک تو سرت.

شکلک کارت زرد، خانم پریسا از داور شبنشینی علیرضا ایزدی کارت زرد دریافت نمودند.
۱۰۰۰۰۰ تومن جریمه واسه عبور از سرعت مجاز. حالا چون زحمت پرواز رو کشیدید ۷۰ هزار تومن هم بدید کافیه.

در زلف تو بنــــــد بود داد دل مـــــا
در بنـــد کمنــــد بود داد دل مـــــا
ای داد به داد دل مــــا کــــس نرسید
از بس که بلنـــــــــــد بود داد دل ما

آره شهروز خواهرهای من اغلب به خاطر من موقع فیلم دیدن دیگه عادت کردن برا خودشونم فیلمو توضیح میدن خخخ
مثلا میگن دیدی فلان اتفاق افتاد؟ ناخواسته دیگه این جوری شدن

وااای فکر کردم سؤالتو اشتباه متوجه شدم میخواستم بیام بنویسم سوتی دادم ولی دیدم نه از این خبرا نیست خخخ

وااایی آخجون آآآآب! چه بزرگ هم هست حوضش وای خداجونم ایول! شکلک دارم آب می پاشم به همه جا کیف می کنم حسااابی! کاش از اول اینجا می اومدم شهروز چرا زودتر نجنبیدی آخه؟

بچه ها من مثلاً برای خودم پاسور بریل درست کردم که هر وقت با فامیل دور هم جمع میشیم باهاشون بازی میکنم.
خب اونا هم میبینن که من میتونم بینشون باشم خودشون هم حس بهتری دارن. برای همین اولین کسی که صدا میکنن برای بازی من هستم.

سلام.
پریسا من مقصر نیستم. تو کیبوردم یه روح قایم شده هرچی خودش دوست داره مینویسه. بعضی وقتا کلمهها رو جا به جا میکنه.
سیتا! خیلی ظالمی. تازه یادش رفته بود. میشناسیش منو که ببینه میفته به جونم و تا میخورم منو میزنه.
پریسا! اشتباه شده. سوء تفاهم پیش اومده. من نبودم. غلط کردم. تو رو خدا رحم کن. آریاااااا! شهرووووووز! بچههاااااا! به دادم برسید. پریسا الان منو میکشه.

من رفتم بچه ها…شب خوبی بود…
سیتی یادم رف بپرسم جای نیش زنبورت چطوره؟
پریسا عزیزم همچنان شیطونی کن که بدون تو شب نشینی نمک نداره…
پریسیما مرسی بخاطر محبتهات بدون تو محله صفا نداره…
وحییید ممنون بخاطر همراهیهات و سوتیهات…
آریا سپاسگزارم بابت شعرهات، خیلی قشنگ بودند…
شهروز حسینی مرسی بابت همراهیت با شب نشینیها…وقتی مدیرا باشن آدم دلگرمه…امیدوارم زودتر به خواسته هات برسی…
غلط گیر ایشالله یه روز یه جای خلوت گیرت بیارم بات آشنا شم…
نازنین جان مرسی بخاطر اون متن زنگیه…
و حسین آگاهی مچکر بخاطر متنهایی که باهامون به اشتراک گذاشتی، قشنگ مینویسی…
ملیسا تمام تلاشت رو بکن که خوب شی چون اینجا همه دوست دارن و نمیخوان حتی خار به پات رفته باشه…
بچه ها من فردا شب شبنشینی رو نیستم…بهتون خوش بگذره حسااااابی….
فعلاً بای….

سلام بر آقای یگانه. میگم شما دیرتر از یه ربع به دوازده نیاین تو شبنشینی من تعجب میکنم، البته خودم هم کم پیش نیومده دیر وارد بشم، تازه بعضی وقتها وارد که میشم یه هویی غیب میشم هیچ کس نمیفهمه.

سلام لِنا جان
خوش اومدی عزیزم
هر شب این پست رو میاریم بالا تا همه بیان دور هم بشینن از هر دری سخنی بگن و بشنون و خوش باشن

شب خوبی بود دوستان ببخشید که خیلی طولانی حرف زدم.
این هم شعری از حسین منزوی:
نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟
با شما طی‌کرده‌ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟
راه ششصد ساله‌ای از دفتر حافظ
تا غزل‌های شما، ها، می‌شناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم؟
*
می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را
همچنانی که شماها می‌شناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌شناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حُسن لیلا می‌شناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم
مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌شناسیدم
من همانم مهربان سال‌های دور
رفته‌ام از یادتان؟ یا می‌شناسیدم؟

خب من روی زبونمو داغیدم که سؤال از نبینا نکنم . چون ی عده شدید اعصابشون خورد میشه و فکر میکنن من قصد دست انداختن یا تحقیرو دارم.

سلام بر صد سال تنهایی.
در پاسخ به رعد هم نمی دونم چی باید بگم؟!
به هر صورت روحیه افراد با هم فرق می کنه و همین طور که خودتون میگید بعضی ها این طوریند و نمیشه حکم رو تعمیم داد مثلاً خودِ من ادعای زیادی در واقعبینی و openmind بودن ندارم ولی حد اقل کاری که می کنم اینه که به حرف طرف گوش می کنم و اگه نخوام جوابشو بدم بهش میگم دلم نمیخواد اینو جواب بدم و طرف هم تا حالا هر کس که بوده ناراحت نشده و خودم هم احساس می کنم کار بدی نیست آدم بی تعارف و رک و راست باشه.

شبو شور تو ی نبین مطلقی .
به نظرت موتور چه شکلیه ؟؟
اصلا چطور قالی بافی میکنی ؟؟
شبو شور تا حالا صورت مادرتو لمس کردی ؟ متوجه ی تفاوتش با قبلنا میشی
از پیر شدن میترسی آیا ؟ چرا ؟
به نظرت پیری و پا گذاشتن توی سن چند درصد قیافیه ی آدمارو تحت تاثیر قرار میده ؟

اقای رعد بارانی ؟؟؟
نمیخوای بحرفیییییی ؟؟
خو چی میگی بگو دیگه
منم پسرت …کوچولوی منفورت خخخخخ.
حالا ک اومدم چرا نمیحرفی ؟؟؟؟
عجججججب

سلاااام به همگی
سلام به همه اونایی که دیروزی سلامم کردن الانی بدهکارشونم خخخخخ
سلام رهگذر جونم؛ امروز جای نیشش کمی بهتر شده.
سلام پریسیما جانم
سلام پریسا جونم
سلام آقای وحید عزیز
سلام آقای ایزدی سیتا چند نظر خخخ پس به وبلاگ سر زدین
این خیلی خوبه که شما نظرتون قشنگه که قشنگی رو در خَلَع هم احساس میکنین خخخخخ
میدونم چقدر خوشحال شدین که آیا وقتی سر زدین کلی خندتون گرفت آیااا

سلام صد سال ….وای خدای من ..نعععععععععع چرا قهر باشیم …ما ک تا حالا اصن حرفی نزدیم با هم خخخخخخخخخخخخخ.نععععععع دلخور نیسم به هیچ وجه

شمشیرک حسینی ..اخه این دررسته ک اسرار ملتو تو یه مکان عمومی جار بزنی …
رعد بابایِ عجیبم ممنون خخخخخخ.
اره دارم با زندگی وداعی عاشقانه میگم …هعی
میام تهرون زشت ..
کاش تهرون نبود هیچوقت

اون امتحان مسخره …برای من تموم شدس …
هعی یک نفر میخواد ک من ازز درسم زندگیم دکترام بزنم که چییییییی
شمشیرک ..باس واقع بین بود پسر …
اون امتحان برا از ما بیترونه عامو

صد سال خموشی بیا با داداش کوچیکت پرواز آشنا شو.
همدیگه رو ببینید و با هم بحرفید . پسرای من باید مهربون و خونگرم باشن دقیقا مثل خودم

رعد موتور از نظر من همونه که از نظر تو هست. فقط شاید تو رنگشو ببینی و من نه.
ششاید باورت نشه ولی من حتی با کمک یه بینا موتور رو روندم.
از این براوو ها بود. اونایی که رکاب دوچرخه هم داشتن.
قالیبافی هم اینطوری بود که حرف اول هر رنگ رو روی یه کاغذ کوچولو به بریل مینوشتن و آویزون میکردن به کلاف نخی که اون رنگی بود.
این طوری رنگ کلافها رو میفهمیدم.
ولی مثلاً فرز کن قرمز و قهوه ای چون دوتاش ق بود، قهوه ای رو با غ و قرمز رو با ق مشخص میکردن. شایدم برعکس چون چند ساله کار نکردم یادم نمونده.
نقشه رو هم روی یه کاغذ رنگها رو با حروف اولشون رو یه خط مشخص میکردن که هر خط نشانه ی یه رج بود.
مثلاً تو یه خط دوتا آ پشت هم با بیست تا ق پشت هم با سه تا س پشت هم با پونزده تا ز پشت هم یعنی آبی، قرمز، سبز و زرد به تعدادی که مشخص شده باید تو یه رج به کار بره.
پیری هم کیه که ازش خوشش بیاد خب منم دوست ندارم.
ولی بیشتر از پیری از زمینگیری بدم میاد. ترجیح میدم شصت سال زنده باشم ولی رو پا باشم تا مثلاً نود سال عمر کنم و ده سال یکی زیرم لگن بذاره.
صورت مادرم رو هم لمس کردم البته تو بچگی الآن نه.
چون برای منی که مادرزاد نابینا هستم خیلی ظاهر افراد مهم نیست.

شیشتا سیتایی خوبی .
من هر وقت بارون بیاد حالم ازین کوچه به اون کوچه میره خخخخ
زیرو رو میشه .
من خیلی الان مست بارونم . از کامنتام معلوووومه نه ؟؟؟

سلام دوستان عزیزم.
سلام بر رحمت خان
سلام بر شهروز جان
سلام بر آقای آگاهی
سلام بر سیتا خانم
سلام بر پرواز
و اما سلام بر همه عزیزان. ببخشید اگر کسی از قلم افتاد

تقدیم به پدرم ..رعععععد

چتر ها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید .
عشق را زیر باران باید جست .
÷زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، نیلوفر کاشت.

شبو شور من تا وقتی عصمتی همون دختر نبینی که چند ماه پیش دیدم ، فکر میکردم که همه ی نابیناها صورته آدمو لمس میکنن . موقع خداحافظی گفتم چرا صورتمو لمس نمیکنی ، گفت چرا باید این کارو کنم حححح
گفتم چون سال ۷۸ که ی نبینک کوچولو دیدم وقتی اسممو بهش گفتم دست زد به صورتم.
عصمتی هم خندید و گفت که وقتی بزرگ میشیم ترک عادت میکنیم خخخ

امشب حال منم مثل عمو رحمت خودمونه.
بارون میااآااآااآااآااآد.
چه بارونی
آخ جوووووووون
بهبهبهبهبهبهبهبهبهبه
رعععععععععد و برق می زنه.
حال میده نفس کشیدن تو این هوای ناناز

ای شهروز جان دست رو دلم نذار.
اگه می شد یه نیمرو حسابی برای این بازیکنان پرسپولیس می پختم که تا هزار سال دیگه هم یادشون نره.
بابا این دیگه چه وضعشه؟
پدرمون را در آوردند از بس که حرص خوردیم امشب. اععععععععههههه
شهروز جان هر کس می پرستی یکی را پیدا کن بزار جای اینا تا اینقدر حرص نخوریم.

من امروز مرتکب یک عمل خاک تو سری شدم …پست پستچی رو لایکش زدم…اصلاً منظور بدی نداشتم…منظورم این بود که خوبه که این پستا زدی بچه….بعد دیدم حسین آگاهی چشم غره رفته و نوچ نوچ کرده…امیر سرمدی ام زده نصفمون کرده…شرمنده ام دوستان…

خب صد ساله چرا رفت ؟
آگاهی شما کم ببین هستی آیا ؟
نعمت خان مواظب خودت باش خخخخ
آوای خسته میبینم که مجنون شدی و شعر میخونی هاهاها مشهد هم بارون میاد آیا ؟؟
شبو شور چرا صورت مادرتو دیگه لمس نمیکنی ؟
خجالت نکش پسرم . به نظرم مادرت خیلی خوشحال میشه . اینا جدی بود که گفتم.

امکانات که فاجعه است؛ نه پنکه داره اتاقم نه بخاری نه چوب لباسی و نه پرده.
تازه چوب پرده هم نداره جاظرفی رو تازه امروز از خوابگاه گرفتم و فردا شاید هم شنبه بیان وصلش کنند چون دیوارش بتونیه باید با دریل چکشی وصل بشه.
لامپ سرویس بهداشتی و حموم هم سوخته بود که تازه گرفتم و عوض کردم اینترنت هم یکی دو روزه به صورت ثابت گیرم اومده یک تحقیق فوق سخت هم که جریانش رو دیشب گفتم هم گیرم اومده که دارم در تهیه اش می کوشم و به هیچ دست یافته ام تا الآن.
خلاصه که مرگ بر امکانات.

وحید معروف به نعمت خخخ کجا زیست میکنی ؟؟؟
رهاااااای هنری سلام . اینجا بارون اومد هوا کلی لطیف شد .
من متوجه شدم چرا افراد لایک کردن . مهم منم بقیه رو بی خیال

رهگذر تو میتونی بری لایکتو پس بگیری تا مورد بخشش واقع بشی خخخ.
راستی سلام.
رعد این کار بین نابیناها عرف نیست.
این یه تصوریه که تو داری ولی هیچ نابینایی فکر نمیکنم توی بزرگسالی صورت کسی رو لمس کنه که مثلاً داره میبیندش.

سلام بر خانم رهگذر.
چشم غره من رو زیاد جدی نگیرید.
رعد بزرگ من فقط قدرت تشخیص رنگ و نور از خیلی نزدیک رو دارم و از لحاظ پزشکی نبین مطلق محسوب میشم چون هیچ کدوم از عقربه های بیناییسنجی رو نمی بینم.

سلااام رعد جونم منم چون حال شما از باران خوبه حالم از حال خودته که خوبه؛
سلام آقای وحید دیر آمدی پس من مبصر کلاس شما را به نوشتن صد بار از روی سر در محله جریمه میکنم ححححح
سلام آگاهی خان خوبین
شیراز خوبه؛ شکلک دلتنگی برای شیراز؛ شکلک نوید به سیتا که مهر ماه میره شیراز خخخخ
دکتر پرواز ممنونم از شعرتون که تقدیم به بابا بزرگی کردین
راستی دکتر حسابی شلوغ کنین که سیتا نادیده میگیره به خاطر شعر به خانم معلم نمیگه خخخخخخ

رحمت خان من نابینای مطلق نیستم. همه چیز را تار می بینم. یعنی بیشتر رنگهای تیره را تشخیص می دهم تا روشن . من اول بینا بودم و سپس به مرور این جور شدم

خخخ خخخ سیتا خانم. راستش امشب زیاد رو به راه نبودم و واسه همین یه کم دیر آمدم.
اما هوای بارانی یه کم حال و هوایم را عوض کرد.
حالا هر چه قدر دوست داری منو جریمه کن. خخخ

بچه ها ی چیز بگم بخندید .
ی خانومی فکر میکرد رعععد بزرگ وجود خارجی نداره خخخخ
پس من کیم ؟
فکر میکرد مسؤلین و مدیران سایت ی شخصیت الکی برای خودشون ساختن خخخخ
فک کنید من دقیدم. مردم . غصه خوردم

پسش گرفتم…حواسم نبود میشه پس گرفت…خخخخ…
سلاااام بر خواهران و برادران…
من نمیتونم تو شبنشینی باشم چون یه کتاب مزخرف دستمه که رسیدم به فهرست واژگان انگلیسی به فارسیش…دارم گریه میکنم و میخونمش…افتضاحه…آبرو ریزیه…خاک تو سرم شد…هی هی…
بابا رعدی…شنیدم اصفهانم باریده ولی من وق نکردم از این اتاق بیرون برم ببینم هوا چطوره…
خوش بگذره دوستان…باید امشب این بی صاحابو تمومش کنم…

تازه بعدش که باهام حرف زد فکر کرد من فامیل مجتبی باشم. خلاصه دردسرتون ندم فکر میکرد من حتما با یکی از مدیران دوست فابریک باشم و به دعوت اونا توی سایت هستم هاهاهاها

بااااااز …میشنوم صدای بارون …
میبندم چشمامو آروم ….
منمو یک دلِ داغون …
ای وای !!!
نمیبرم تو رو از یاد …
اتفاقی بود که افتاد …
دلِ من باز تو رو میخواد ….
هوا باز بارونیِ
.
تو این شهر مهمونیِ
دلم رو به ویرونیِ نیستی ..
تنم سردِ حالم بدِ
تو این شهرِ بارون زده.
حالا که قلبم یخ زده نیستی …
بارونِ
پاییزه…
یه عشقِ لبریِزِ
یه کوچست …
که خیسِ …
عطرِ تو …
میپیچه …
هوا باز بارونیِ ..
تو این شهر مهمونیِ …
دلم رو به ویرونیِ نیستی…
تنم سرده
حالم بده
تو این شهرِ بارون زده ..
حالا که قلبم یخ زده
نیستی ؟؟؟؟؟؟

راستی رعععد…اینا دارن خالی میبندن که میگن قیافه براشون مهم نیس…من بعنوان مشاور تو اصفهان دارم قیافه دخترانی را که این آقایون میخوان باهاشون ازدواج کنندا هر روز کارشناسی میکنم… بعد تازه ازمم میپرسن: اینی که الان رف چه شکلی بود؟ اونی که اومد چه شکلی بود؟ باور نکنننننننن…برم دیگه شب خوش

ولی من نفهمیدم مشکل لایک کردن پست شکنجه ی معلولین چی بود.
خب ما انقدر شهامت داشتیم که این پست رو زدیم و اگر هم کسی لایک میکنه منظورش اینه که خوبه این پست اینجا منتشر شده که آگاهی رسانی شده.
من نمیدونم چرا بچه ها اونجا اعتراض کردن.

خواهش میکنم خانم سیتا خخخخخ/….
هعععی اون زمونی ک ما شلوغ میکردیم دیگه گذشت ..
الان دیگه غم و اندوه فراوان اکثرا در اشعار ما موج میزنه

شهروز اگه بشه لایک رو تفسیر کرد که در حقیقت حرف تو درسته چون آدم مثلاً در فیسبوک هم از این دست اخبار می خونه و فکرشو بکن نشه نظر بذاره و فقط بخواد بگه خونده و مطلبو گرفته چاره ای جز لایک نیست از طرفی لایک برای پسندیدن مطالب خوب هم استفاده میشه.
واسه همین گفتم خانم رهگذر چشم غره من رو جدی نگیرید.

رهگذر معمولاً نابیناهایی که اول میدیدن و بعد نابینا شدن ظاهر براشون اهمیت داره.
منم نگفتم ظاهر برام اهمیت نداره. گفتم اونقدر مهم نیست که بخوام به خاطرش صورت این و اون رو دست مالی کنم.

رععععععد رحمت یادم رفت بگم من طرف میدان خراسان تهرانم. چون در اون کامنت نوشته بودی کجا زیست می کنی من یادم رفت جواب بدم. معذرت استاااااآاااااآاااااد رحمت

من هم تا حالا یک بار هم پیش نیومده صورت کسی رو دستمالی کنم که بفهمم چه قیافه ای داره. شاید اگه بیشتر می دیدم یا به قول شهروز قبلاً می دیدم و حالا نابینا می شدم چنین کاری انجام می دادم.

سلام بر بانوی محله موضوع خاصی نداریم.
فعلاً تا موضوع خاصی انتخاب نشده اگه هستید بگید در مورد نقش زنان در ایجاد و پیشگیری از جرم منبعی سراغ دارید من باید هفته آینده تحقیقی در این باره ارائه کنم در درس جرم شناسی.

اوووو…راس میگی شهروز حسینی…به این توجه نکرده بودم…اصلاح میکنم بابایی…نابیناهایی که بینا بودن قیافه براشون مهمه… نابیناهای مادرزادی تا حالا ازم چیزی نپرسیدن…اووو مای گاد…

ولی رعد حسابی معروف شدی تو بین دخترا.
شبنم که عکسشو توی سفرنامه ی امامزاده داوود دیدی قشنگ میشناختت خخخ.
اصلاً هنگ کردم وقتی گفت میشناسدت.
داری باند واسه خودت درست میکنی خخخ.
خدا به خسر کنه.
کی کودتا کنی سایتو ازمون بگیری خدا میدونه.

آقای وحید از جریمه استقبال کردین پس جای صد بار هزار بار بنویسین خخخ
رعععد به منم یک بنده خدایی گیر داده بود که شما سیتا خانم هستین یا آقاااا خخخخ
بعدش این رهگذر هم میگفت با من نیا که بهت اعتماد ندارم که خخخخ

برای من یک سؤال پیش اومده که آقا وحید شاید بتونند جواب بدن!
کسی مثل شما که قبلاً بینا بوده و حالا نبین شده چه طور از قیافه افراد مطلع میشه؟
منظورم اینه که مثلاً شما برای اطلاع از قیافه یک نفر اگه از فرد بینایی چون پدر یا برادر خواهرتون سؤال کنید و بپرسید کسی که الآن رد شد قیافه اش چه طوریه؟ چه طور جواب اون ها رو تفسیر می کنید؟
چون ملاک هایی مثل زشتی و زیبایی که نسبی هستند؟
چه طور حالا که نمی بینید نظر افراد بینا رو در مورد قیافه افراد با زمان بیناییتون تطبیق میدید؟
یا راه دیگه ای برای اطلاع از چهره افراد دارید؟

آگاهی بله زنان خیلی در پیشگیری از جرم نقش بسزایی دارند.
مادری که به فرزندان خودش میگه حیوانتو نزنید و مادری که همیشه نسبت به همه ی آدمو رئوف القلبه و مهربونی و انسان دوستیو به بچه هاش یاد میده چطور بچش در آینده میتونه قاتل یا متجاوز و یا دزد بشه ؟

سلام بچهها!
چقدر امروز جمعیت کمه.
خب رعد! از کجا بفهمیم تو واقعی ای؟ اگه راست میگی دستتو نشون بده. خخخخخراستی چرا کسی جواب سؤال دیشبمو نداد؟

آقای آگاهی توی هاردتون یه فلدر ریختم با عنوان مقالات حقوقی به تفکیک حروف الفبا البته محتوای عنوان اینه …. بعد سرچ بزنید روش زنان یه تعداد مقاله براتون پیدا می کنه که چندتاییش بدردتون می خوره …. شکلک به احتمال نود و نه درصد و نیم این فلدر رو براتون ریختم اگه نریختم یه سوت بزنید مقالات مرتبط رو یه طوری براتون بفرستم ….

شبو شور من سایتو گوشکن رو اگه دست بگیرم همون اول تمام کم ببینا و بعدا نبین شده ها رو اخراج میکنم .
فقط نبین مادرزادی باید باشن و رعععد و رهایی . همینو همین هاهاهاها
اصلا این سایتو ولش کن . باید ی سایت به اسم مملکت نبینای ناب به همراه رعععد و رها تاسیس کنم . منت شما ها هم نکشم خخخخخ

سیتا خانم هر چه قدر دوست داری جریمه کن خخخ ۱۰۰۰ بار می نویسم.
آقای آگاهی بنده مثلا در مورد قیافه یک فردی از یک آدم بینا سوال می کنم. با توجه به اینکه قبلا بینا بودم چندان مشکلی ندارم . مثلا فرض کنید از برادرم می پرسم که قیافه این طرف چه طوری است؟ برادرم هم می گوید که این طرف تقریبا قیافه اش به محمد رضا شریفی نیا می خورد. خوب من هنگامی که بینا بودم قیافه شریفی نیا را یادم هست و تقریبا برای خودم می توانم چنین قیافه ای را از طرف تصور کنم اما طبیعی است که صد در صد نمی توانم تصورش کنم.
یا اینکه به من می گویند چشم طرف زاغ است. در صورتی که قبلا چشم زاغ دیده ام و مشکلی ندارم از بابت تصور آن. یا اینکه به من می گویند موهای طرف بور است یا اینکه صورتش گرد است. من اینها را در دوران بینایی دیده ام.

دردسرهای شوکر و اسپری اشک آور برای زنان

چه زنانی مرتکب قاچاق موادمخدر می‌شوند؟

– زنان چه هنگامی شکایت ترک انفاق می کنند؟

زنان «بزه‌دیده» قربانی خشونت در جامعه

خشونت خانگی ضد زنان از خشونت خیابانی بیشتر است

زنان خیابانی؛ بدون امنیت و حقوق اجتماعی

رشد جرم جعل در میان زنان

بزهکاری زنان و مسئولیت کیفری مخففه.

اعلامیه حذف خشونت علیه زنان

بااانو سلااااااام عسیسمی خخخخ وبلاگ نه بابا خخخخ
اونو از سر شیطنت اینطوری کردم که جماعتی حیران خَلَع شوند خخخخ
راستی نه اونو اونطوری کردم که دوستدارانم کامنتام رو زود پیدا کرده و بخوانند. خخخخ شکلک خود شیفتگی نارسیست
ولی جدی خیییییلی از دوستان دانشگاهیم گفتند وبلاگ بزن بیاییم با هم دور همی بخندیم؛ اما منو چه وقت این کارا خخخخ
تازه اون وقت کلی استرس بازدید کننده و به روز رسانیش پیرم میکنه شکلک سیتا که دوس نداره پیر بشه خخخخخ

خب سلام بر خودمونی خودمون . وقتی اومدم مدرستون و حسابی زیرآبتو زدم میفهمی که من رععععد بزرگم و وجود دارم. خخخخ
وقتی با صدای خشن و هولناکم بهت سلام کردم و تو از ترس مردی میفهمی رعد وجود حقیقی داره هاهاها
مگه صدای رعد و برق امروزو نشنیدی ؟ خب من در حال خنده بودم

میگم رعد اگر تو مثلاً یه روز یه مشکلی برات پیش بیاد که مجبور بشی به خاطرش یه وکیل بگیری حاضری وکیلت نبین باشه آیا؟
فرض کن پروندتم خیلی پیچیده هست و هر روز باید این دادگاه و اون دادگاه باشی.

میگم ما حالا باید تک تک سلام کنیم؟ سؤالم این بود شهروز.
بعدم گفتم که من تو مدرسه هم این مشکِلو دارم. همه هر روز وقتی میان تو دفتر معلمان با بقیه دست میدن. من یه سلام میکنم و میشینم. اونجا هم پرسیدم ولی جواب قانع کننده ای نگرفتم. خخخخخ

خخخ قبلش کامنتتون رو نخونده بودم شکلک خواهش میشه قابل شوما رو نداشت ….
دوستان جدید الورود سلاام ….
آقای یگانه چه سوالی پرسیده بودید آیا؟
رهگذر هستی هان؟ شکلک چیطوری خبی ؟

سلام دوستان. ای بابا من می خواستم مثلا امشب زود بیام ببینم اینجا چه خبره بازم نشد. دیدم کامنتارو بخونم دوباره ساعت میشه ۱۲ مثل دیشب . خب اینجا چیا میگین ؟چیکارا میکنین؟بحث دارین یا همینطوری چت آزاده؟

عباس نه اشکال نداره.
من خودم همیشه کلی سلام میکنم مگر این که جمع خودمونی باشه و برم یکی یکی با همه سلام و احوالپرسی کنم. باز توی مهمونیها و جلسات خیلی رسمی و این حرفا شاید تک تک سلام کنم.
ولی توی جمعهایی که شاید بارها در روز باهاشون مواجه بشم خیلی لزومی نمیبینم که هر دفه این کارو بکنم.

شبو شور خدا نکنه که من محتاج به وکیل گرفتن بشم.
ولی اگه ی وکیل نبین ببینم چرا که نه ؟ کلی هم باهاش میحرفم و بی خیال غما میشم.
ولی من و نبین ها مثل جن و بسم الله هستیم. قسمت نیست که همو ببینیم

شکلک دوست دارانت خخخی هستند که سیتااا گیلاسی خخخخ شکلک ارادت مند شوما بانوی پرتقالی …..
آقای یگانه سلام کردن تکی یا دسته جمعی بستگی به موقعیت داره اینم شامل قضیه نسبیت میشه …. موقعیت رو بسنجید و بر اساسش تک تک یا جمعی سلام بدید ….
آقای آگاهی ان شا الله که همیشه رستگار باشید و بشید و من که حقوق دان که چه عرض کنم حقوق خوان هم نیستم خخخ …..
آقا سعید یه کم بیشتر در مورد خودتون بگید شکلک من یادم نیست شما رو می شناسم یا نه ….

خخخخخخخخخخ رعد! خیلی باحال بود. خدایی وقتی رعد و برق اومد ناخودآگاه یادت افتادم. پس غزیه این بوده.
حسین آفرین موضوع جالبیه. منم جوون بودم عاشق تحقیق بودم. اما الان دیگه حوصله ندارم. نتایج تحقیقاتت رو هم در اختیارمون بذار.
آفرین شهروز سؤال خوبی بود.

سیتایی خب قهر نکن تو هم در سایتم میپذیرم. ولی تورو کجای دلم بذارم خخخخ
به من چه که تو خیییلی ببینی هههه تو شکلکای منم میبینی خب .

سلام لِنا.
هر دوش هست. هم چت آزاده و هم بعضی شبا بحث داریم.
امشب بحث نداریم ولی هرچی بخوای میتونی بنویسی.
فقط یه قانون نانوشته داریم اونم اینه که بین دو کامنتی که میفرستی یه سی چهل ثانیه فاصله بنداز که تند تند کامنت نیاد که بچه ها جا بمونن.

تقدیم به رهای هنری و دستیارش سیتای عزیز
یادتونه بچه بودیم میخوندیم: ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی، صندلیهاش فنر داره نشستنش خطر داره! . . . . . . . یعنی خدا شاهده از همون موقع داشتن ذهنمونو برای خرید پراید آماده میکردن ☺☺

در مورد تحقیق باید خدمت یکی از ما عرض کنم که من خودم این موضوع رو انتخاب نکردم و استاد محترم به دلیل افاضات بنده در مورد حقوق زنان این موضوع رو بر گردن این جانب انداختند
وگرنه من رو چه به این حرف ها!
از این لحاظ میگم من رو چه به این حرف ها که یک فمینیست دو آتیشه هستم و استاد برعکس من یک مرد سالار هستند هر چند که مستقیم تا حالا نگفتند ولی خب به هر صورت از درس هایی که تا حالا باهاشون گذروندم فهمیدم که من و ایشون در این موضوع یعنی حقوق زنان راهمون از هم جداست.
فکر کنم تحقیق من چیزی شبیه به مناظره باشه تا کنفرانسی تک نفره که فقط یکی میاد حرف می زنه و میشینه.
اگه نتیجه مطلوبی به دست آوردم سعی می کنم این جا هم بذارمش.

سلام بر لنا . خوبی دختر فرهیخته و آگاه به زبان اجنبی های استعمار گر خخخ
آماده باش که خودم و همکارام کلی برات متن بفرستیم که برامون ترجمه کنی خخخخ

می گم من این قانون چهل پنجاه ثانیه رو نمی دونستم و دیگه این که خب من به بحث علاقه مندی وافر دارم شکلک خب نمیشه یه بحثی دست بگیریم ببحثیم با هم شکلک دعوااا نه ها مباحثه

شبو شور رفتم مدرسه ی نبین ها . خانوم سرافت هم دیدم که در ایران سفید مطلب مینویسه . اونجا دبیر ادبیاته . باهاش راه هم رفتم

مجتبی میره سر کار.
ساعت کاریشم از چهار بعد از ظهر تا دوازده شب هستش.
چون کارش اصفهان هست و خونشون ورناخاست، داره سعی میکنه یه خونه تو اصفهان واسه خودش دستو پا کنه که برای همین مسائل سرش حسابی شلوغه.

شبو شور به سعید بگو که بیاد خودشو معرفی کنه .
چند سالشه ؟
توی کلاس غلط ننویسیم چند بار اومده و سریع جیم شده .
سعید تا سه میشمارم

سلام به تک تک دوستان. رعععععععععد عزیز و حسین آقای بزرگوار . رعد جونم شما که دیگه نیازی به ترجمه نداری خودت حرفه ای هستی. نیستی مگه؟

خب با عنایت به خستگی مفرط امروز ما و این که بحث خاصی هم جهت مباحثه نیست من برم که دیگه چشمام داره می ترکه از خستگی و خواب …..
شب همگی خوش و البته صورتی

آره شهروز دوست و رفیق و کسایی که آدم باشون رابطه خاصی داره فرق میکنه. منم بعضی وقتا اونجا فقط با کسایی که ازشون خوشم میومد دست میدادم.
میگم پریا کجان که نمیان؟ و نازنین؟

بانو گفتید بحث
چه طوره در مورد این شعر پروین اعتصامی به نام فرشته انس بحث کنیم که چه کسانی باهاش موافقند و چه کسانی مخالف؟
شعر اینه:
……….
در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی
که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان
زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان
به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان
قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده‌تر بود خلقان
چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش
چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان.

رعد برو به مؤسسه ی عصای سفید.
یوسف آباد خیابان سی و ششم مرکز بهزیستی آیت طبقه ی نمیدونم سوم یا چهارم.
فرهنگسرای بهمن هم برو، برو واحد نابینایانش پیش مهدی عبد اللهی بگو از طرف من اومدی هر کاری بخوای برات انجام میده.

خب جا داره قبل از خدافظی مراتب خوشحالی خودمون رو اعلام کنیم …. واقعا خوشحال شدم ان شا الله تک تک بچه های گوشکنی و غیر گوشکنی نابینا و کم بینا و نیمه بینا و معلول و کلا همگی با هم بتونند یه کار مناسب پیدا کنند و به اهداف شون برسند ….

شبو شور مریخی دوست نداره با نبینها مراوده داشته باشم خخخخ
میگه تو به دوستو آشنات برس تا نابیناها . میگه دست از سر کچلتون بردارم .
راستی فردا ی دختر نبین که اومده تهران خانه ی عمش قراره فردا اکیپی بیان شابدوالعظیم.
به من زنگید . حالا چه کنم ؟ گفتم باشه میام . خدا به خیر کنه رعععد و مریخی داستان دارن

رعد چنتا سؤال هم از من بپرس. وگرنه من میپرسم ها! خیلی دوست دارم درباره کورها نه، ببخشید، نبینا، با ببینا بحث کنم. حالا بچرخ تا بچرخیم.

آقای آگاااهی خب من خوابم میاد الآن شکلک خدافظی هم کردم بعدش هم که این شعره خییلی بحث داره شکلک چی کااار کنم خب آیا؟ البته داخل پرانتز بگم که در این مدل شعر ها دیگه من دنبال قراین و امارات نیستم خخخ ولی در کل که موافقت خودمان رو اعلام می کنیم و دیگه واقعا شبتون صورتی

رحمت خان چرا دوست نداری با نابینها رفت و آمد کنی و فقط اینجا باهاشون ارتباط داشته باشی؟
واقعا برام جالبه!
واقعا راست میگی یا شوخی می کنی؟ من که باورم نمیشه

وحید من نگفتم که رعععد دوست نداره . گفتم همسرم دوست نداره . کلا ارتباط با آدمای مجازی و به خصوص نبینهارو دوست نداره . چراشو نمیدونم

آهان رعد متوجه شدم.
آخه معمولا می گویند که فضای مجازی مکانی خوب برای دوستی و آشنایی نیست. شاید دلیلش این باشد که همسرت دوست نداره و شاید هم تصویر خوبی از نابیناها در ذهنش ندارد.

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله و دوری عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

بچه ها میدونید چرا امکانات برای معلولین توی کشورهای پیشرفته زیاده؟
اونجا مسئولینش این دیدگاه رو دارن که اگر روزی خودشون بر اثر اتفاق یا حادثه ای یکی از این معلولیتها رو مبتلا بشن، به چه امکاناتی احتیاج دارن که بتونن راحت زندگی کنن.
در واقع امکانات معلولین اونجا به نوعی تا حد زیادی به خاطر آینده نگری مسئولینش برای آینده ی نامعلوم خودشونه.
حالا این آینده نگری رو توی جامعه ی خودمون نخواستیم. منتها انکار وجود معلولین رو هم نخواستیم.
رعد به همسرت سلام من یکی رو حسابی برسون.
این کامنتمم براش بخون.

شب همتون خوش دوستان
من برم دم در تا در را ببندم خخخخ
رععععععد جون آفرین هر جا گفتی رهاااییی بعدش بوگو دستیارش سیتااایی
فدای خودت با شکلکای لپ قرمزیت خخخخ

بچه ها فردا شب تا دو هستیما یادتون نره.
موضوع هم اگر موافق باشیم بیاییم خاطرات ترسناکمون رو برای هم تعریف کنیم.
خاطراتی که توش خیلی ترسیدیم یا باعث ترس اطرافیانمون شدیم.
حال میده نصفه شبی این خانما رو سکته بدیم خخخ.
تا دیگه ادعای شجاعت همسطح آقایونو نداشته باشن خخخ.

البته خیلی از آدما به رعععد گفتن که خیلی در دنیای نبینها غرق شدی .
فقط خواهرم با علاقه به حرفا و هر چی در مورد شماست میگوشه

رعد یه وقت فکر نکنی من منظورم مستقیماً همسرت بود.
حرف من اینه که یه سری هستن که چنان از نابیناها دوری میکنن که از بیماران واگیردار و قرنتینه ای.
هر کس هم اطرافشون باشه بهش توصیه میکنن که رویه ی اونا رو پیش بگیره.

البته میتونیم خاطراتی رو بنویسیم که
با سوسک ارتباط داشته
مثلا: یه شب یه سوسک اومد رو دستم
من هم با آرامش و با دستای
مبارکم نصفش کردم

لایک شهروز موافقم
بچه ها شبتون خوش خوش خوش خوش خوش
خوب منم برم ظرفهای نیمرو را بیارم تا نفری یه دونه بهتون بدم. راستی لوغ گاز دار هم داریم . نفری یکی بیشتر نمی دهیم.غذا کمه.
شکلک رعد در حال پخش غذاها خخخ

برام مهم نیست که بقیه چطور در مورد نبینا فکر میکنن . خودم تا وقتی حالمو نگیرید و شخصیتمو بی علت لگد مال نکنید هستم.
هر چند که واقعا از اعتیاد به هر دنیای مجازی کلافه ام کلاااافه

و شعر آخر من هم از فاضل نظری می باشد:
چنان که از قفسِ هم دو یاکَریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم
به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم
من و توییم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توییم دو دلبسته از قدیم به هم
شبیه یک دگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم.

خاطره ترسناک؟ بیا اینجا الان…خانواده مسافرتند و من تو خونه تنهااااااااام…الانم یه اقای خطرناکی اومد زنگا زد گف من شهرامم بابات خونه س؟ گفتم نه هنوز نیومدن…یک ساعت دیگه میان…یا امامی زمون…خاک بر سرم شد…خدافسدون…حلال کنید…

امشب قراره خاطرات ترسناکمون رو تعریف کنیم.
به عنوان شروع از اون روز هایی میگم که برای کنکور می خوندم و مجبور بودم تعطیلات هم در شبانه روزی بمونم شب ها که تنهای تنها می شدم هر شب یه صدای خاصی من رو بیدار می کرد و بعد که خوب گوش می کردم نمی شنیدمش جالب بود که همیشه هم در زمانی خاص شنیده می شد و هر چی هم دقت می کردم قابل تشخیص نبود که دقیقاً صدای چیه؟
دو سه شب اول که خیلی خیلی می ترسیدم ولی کم کم داشتم بهش عادت می کردم که یه دفعه ای فهمیدم صدای چی بود حالا به نظر شما چی بود؟
تو کامنت بعدی می نویسم.

سلام بر علیرضا و آریا . آریا نگاه کن عمو ساکتی که صد سال پیش رفته بود فرنگستون اومده .
کلی عموت بر خلاف بابا پروازت اهل ادبه . اسمش کیییووون شاه عروضیه
علیرضا اصل بده .

زنده وار
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

شمام امیدوارم هرچه زودتر خوب بشید. سالی که نکوست از بهارش پیداست دیگه، پاییز نیومده سرما خوردم.
میگم چشششم آقا کیوان، ولی شریعتی چشه مگه آیا؟
سلااام و درود بر آقای رضازاده و خانم رعععد کبیر. میگم این اصل چیه که باید بدمش؟

ی خاطره ای که خودم ترسیدم و بعدها مایه ی خنده شد بگم . فک کنم سال ۸۳ بود انگار ی سالی از زلزله ی بم گذشته بود ،توی کلاس یکی از بچه ها داشت انشا میخوند کلاس ساکت ساکت بود . منم سر پا بودم و رو به روی بچه ها . ی لحظه دیدم زمین داره تکون میخوره . حس کردم زلزلس . بچه ها هم حس کردن و از اونجایی که هر ساله توی مدارس مانور زلزلس بچه ها میدونن چکار کنن . همگی زیر میز سریع پناه گرفتن. اما من ترسو واقعا گیج بودم ،
داشتم به مرگ و زندگیم توی اون لحظه فکر میکردم. تا اینجا رو داشته باشید که خسته شدم بعدش برای بعد

اصل دادن در اصطلاح دنیای عجوزو مجوز یعنی خودتونو معرفی کنید . چن سالته . کجایی هستی و مهمتر از همه نبین یا کم ببینی ؟؟؟

سلام بر همه گی…من توی خونه تنهام و خانواده مسافرتن…دیشب را تا صب نخوابیدم….چون در و دیوار و یخچال و کمد صدا میدادن همگی با هم…حالا اینم موضوع امشب شماها…باید بزنم یه دو تارا امشب بکشم…

بعد از نیما
با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

سلااام بر خانم رهگذر.
آقای آگاهی هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم. مثلا صدای شغال بوده؟ یا جغد؟ یا زوزه گرگ؟ خخخ.
از آقا کیوان و خانم رعد بابت توضیح و تفسیر اصل متشکرم.
علیرضا ایزدی، هفده ساله از شیراز. کوتاه و مختصر ولی مفید. آهان راستی کم کم ببینم، یعنی نه نبینم و نه کم ببین، حد وسطش رو در نظر بگیرید.

رهااااایی خودتو لوس نکن . من ۱۸ سالم بود خونه ی بابا و مجرد بودم. خونه بابام دو طبقه بود .
برقای همه ی ساختمونو خاموش کردم و در تنهایی احضار روح کردم .
خدا بیامرزه خواهرمو چون میدونست تنها هستم اومد زنگو زد ، درو که زدم وارد ساختمون شد برقای حیاطو روشن کرد و اومد دید که برقا همه جا خاموشه گفت خواب بودی ؟
گفتم نه داشتم احضار روح میکردم ، خدا بیامرز وحشت کرد و گفت یالاه حاضر شو بریم خونه ی ما خخخخ من توی این خونه پا نمیذارم خخخخ هر چی گفتم توی این یک ساعت روحی نیومده بیا نترس قبول نکرد که نکرد هاهاهاها

خخخخ منم ی سری تو مسابقات بودم شبش تو خابگاه توخاب ناز یهو رعد فجیهی زد منم خوشهال فکر کردم رو تخته خدمم بلند شدم به ایستم سرم چنااان به تخت بالایی خوورد که از صداش همه بیداار شدن خخخ

خخخ آقای آریا، این درد کله آدم که میخوره به تخت بالایی بد جوری رو اعصاب رژه میره.
منم خاطره ترسناک ندارم. حد اقلش الان یادم نیست. چی شد آقای آگاهی، بالاخره اون صدا مال چی بود؟
راستی کاش اینجا هم من با صدای رعد و برق بیدار بشم، البته یه بارونی هم بیاد بعدش، اینجا خشکسالیه تقریبا.

فقط یه خاطره دارم که مال سال ۸۵ است و آن زمان من ترم اول لیسانس بودم. آن زمان من بینا بودم. یکی از کلاسهای دانشگاه ما تقریبا تا ساعت هفت و نیم شب طول کشید و هوا هم تاریک شده بود. بعد از اینکه کلاس تمام شد اکثر دانشجویان و مخصوصا دخترها دور استاد حلقه زدند تا با استاد صحبت کنند. من هم که از کلاس اومدم بیرون یواشکی برق کلاس را قطع کردم و کلاس هم تاریک شد. حالا تصور کنید آن لحظه همگی با هم یکصدا جیغ جییییغ جییییغ جیییییییغ جیییییییییغ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ هاهاهاهاها خیلی حاااااال داد اون شب

اما پاسخ ماجرایی که حساااابی من رو ترسونده بود.
بعد از کلی بیدار موندن و حسااااااابی و با دقت گوش دادن جای صدا رو کشف کردم فهمیدم از اتاق شماره پنج میاد و راستش اولین بار که فهمیدم می ترسیدم برم داخل اتاق و داستان رو کشف کنم که فردا شب به محض شنیدن صدا دل رو زدم به دریا و با کلی هراس و وحشت در اتاق پنج رو باز کردم و اون صدای گنگ و نامفهوم رو تعقیب کردم.
خوب که دقت کردم فهمیدم از کمد کنار پنجره میاد و همین که خواستم روی صدا دقیق بشم دیگه قطع شد تقریباً دیگه جریان رو فهمیده بودم ولی فردا شب سر موقعِ همیشگی این بار با خاطری آسوده تر رفتم اتاق پنج و کمد کنار پنجره و با کمی دقت فهمیدم و در حقیقت مطمئن شدم صدای زنگ ساعت گویای یکی از بچه هاست که چون احتمالاً زیر انبوهی از لباس هاش بوده اون طوری نامفهوم به گوش می رسیده و علت شنیده شدنش هم با وجود موانعی که داشت سکوت سرشاری بود که خوابگاه شب ها به خودش می گرفت و هم چنین سبک بودن خواب من که الآن هم با کوچک ترین صدا از خواب می پرم.
حالا این که اون فرد صاحب ساعت چرا ساعت یک و چهل و هفت دقیقه ساعتش رو هر شب کوک می کرده دیگه باید از خودش پرسید که من اون موقع دیگه کنجکاوی نکردم.
ولی خودمونیم ها الکی الکی چه قدر ترسیده بودم ها!

رهایی خواهر خدا بیامرزم که اهل کتک نبود . خخخ خیییلی مهربون و با وقار بود ولی ترسو بود .
احضار روح میگن باید به روح مرده ی مورد نظر فکر کنی و روش تمکز کنی و بلند بلند ازش بخوای که وارد جمعمون بشه . از اون ور هم باید حروف الفبارو نوشته باشی رو ی کاغذ بزرگ . بعد نگاخودگاه دستت میره روی حروف . مثلا سوال میکنی آیا از اینکه احضار شدی خوشحالی . بعد مثلا انگشتت میره روی ن ه .
البته احضار روح کار افراد بخصوصیه و معمولا به صورت گروهی انجام میشه . شاید توی ایران دو نفر هم توی این کار خبره نباشن.

خب پس میشه از صحنههایی که ما بقیه رو ترسوندیم هم صحبت کنیم.
خب پس من هم یکی تعریف میکنم.
حدود یه سال پیش من هر شب مینشستم از ساعت ۲ تا ۷ صبح از دانلود شبانه استفاده میکردم، یه شب متوجه شدم که دو شاخه مدم از پریز مربوط به تلفن جدا شده. رفتم که وصلش کنم، بدشانسی پریز دقیقا بالای سر تختی بود که مامان و بابام روش میخوابیدن.
ساعت ۲ نصفه شب هم بود، میترسیدم از خواب بیدارشون کنم، همچین آآآآآروم و یواشکی رفتم بالای سرشون که دو شاخه رو وصل کنم، یه دفعه متوجه شدم که بابام از خواب بیدار شده، خب شما باشین نمیترسین یه نفر ساعت ۲ نصفه شب آآآروم آروم بیاد بالا سرتون؟ من باشم که سکته میکنم.
حالا بابام زود متوجه شد منم. بازم خدا رو شکر.

خدا بیامرزه آبجیتا…روحش شاد…
آخه چه کاریه دختر؟ خو روح احضار کنی که چی بشه؟یا خدااااااااااااااااا….
حسین آگاهی جالب بود…بت حق میدم ترس داشته…آدم که تنها باشه رو صداهای اطراف حساس میشه…

خخخخ رهگذر الان میام برق خونه تون را هم قطع می کنم حالا جییییغ تا کی جییییییغ خخخخخ
مرسی آقای ایزدی من آن زمان دخترهای کلاس را خیلی اذیت می کردم .
مثلا یکبار یه دختره می خواست در صندلی جلوی من بشینه که من یکدفعه صندلی را از پشت می کشم عقب و دختره هم کلی ضایع شد و نزدیک بود از پشت بخوره زمین خخخخ خخخخ هاهاهاهاها

سلاام بچهها!
اوکی! پس این که میگن اصل بده همینه!!!! تو یه گروه بودیم دیدم بچها میگن اصل بدین. مونده بودم یعنی
چی! بعد فکر کردم منظورشون اینه بگم بچه کجام.
رهگذر! خخخخخخ خیلی ج
حسین! صدای یخچال بوده؟
الب بود.