خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کاشتن نهال با دست های بینا

وقتی قرار بر این شود که تو نتوانی از طرق دولتی برای خودت شغلی دست و پا کنی، چند راه پیش رویت است؛ نخست اینکه به دنبال شغلی در نهادهای غیر دولتی بر اساس تواناییهایت باشی. دوم، به اقوام یا دوستان برای یافتن شغلی مناسب متوسل شوی و سوم، کنج عزلت را اختیار کنی و شاهد گذر زمان باشی. حال از این سه راه کدام را انتخاب کنی، اختیار با توست. این فضا و شرایط که به شکل کلی و بدون در نظر گرفتن جزئیات ترسیم شد، حال و وضع شهروندان نابیناست.
اگر این شرایط برای شهروندان نابینا نامطلوب است –که قطعاً چنین است-، به طریق اولی برای نابینایان روستانشین، شرایط نه چندان مطلوب شغلی به طور مضاعف وجود دارد. چه، در محیط زندگی آنها، همان امکانات شغلی محدود دست نیافتنی یا کمتر دست یافتنی، وجود ندارد. خلاصه در میان همان نابینایان روستانشین، نمونه هایی –هرچند معدود- میبینی که تلاش خود را بر غالب شدن بر مشکل اشتغال معطوف ساخته اند. محمدرضا چلوی، یکی از این افراد است. روستازاده و ساکن روستاست.
از شش سالگی به علت وجود آب سیاه و همچنین بر اثر ضربه خوردن حین بازی، بیناییش را کاملاً از دست میدهد. او از همان دوران کودکی –با وجود نابینایی- در کنار پدر به امر یادگیری اصول کشاورزی بر اساس تجارب سنتی و قدیمی پدر، اهتمام میورزد تا اینکه امروز و در 31 سالگی به عنوان یک کشاورز لایق و ماهر در روستای «راهبند آبسرده» از توابع شهرستان بروجرد شناخته میشود: «من در کنار پدر و مادرم زندگی میکنم، دو سال است که ازدواج کرده ام و تمام کارهای مربوط به کشاورزی و باغداری را خودم انجام میدهم.» در روستا زندگی کنی، بیگانه از مظاهر زندگی ماشینی شهری باشی و سر و کارت تنها با طبیعت و مخلوقات پروردگار باشد، مخلوقاتی غیر از انسان که با تو سخن میگویند، دیگر به این نمی اندیشی که آیا در درک مظاهر خلقت خداوند، چشمانت همراه تو هستند یا نه. بیهمرهی چشم، کاری میکنی کارستان: «من از همان دوران کودکی در کنار پدرم آموختم که خودم از عهده تمام کارها برآیم. از دوران نوجوانی کشاورزی میکنم و تمام کارهای مربوط به باغداری را خودم انجام میدهم.» باز همان سؤال همیشگی برای کسانی که کمی در باور کردن تواناییهای انسانها مردد هستند؛ نابینا و کشاورزی؟! چگونه؟ «کار کشاورزی و خصوصاً باغداری مثل هر حرفه ای، سختیها و مرارتهای خود را دارد. یکی از سختیهای کار ما، آبیاریست. زمانی که نوبت آبیاری ما مشخص میشود، من باید جهت و مسیر آب را کنترل کنم. به این شکل که از نهر یا جویی که قرار است مسیر آب به سمت باغ ما منحرف شود، از راه لمس کردن مسیر را مشخص میکنم؛ یعنی دستم را روی سطح آب و اطراف آن میکشم و زباله ها و مواد اضافی اطراف آب را کنار میزنم تا مسیر را مشخص کنم. بعد از اینکه مسیر حرکت آب به سمت باغ خودمان را تعیین کردم، با استفاده از بیل مقداری خاک نرم یا گِل در جهتی که قبلاً آب در آن مسیر حرکت میکرد انباشت میکنم که مجدداً مسیر آب به جهت قبلی برنگردد و به سمت باغ ما برود. در کاشتن درخت هم باز خودم عمل میکنم؛ منتها در این کار ابتدا یک نقشه کش موقعیت محل کاشت درختان و چاله ای که باید کنده شود و همچنین تعداد آن چاله ها را مشخص میکند و بعد از آن، کار من شروع میشود. بر حسب تجربه متوجه میشوم که محل مشخص شده توسط نقشه کش در چه فاصله ای با محل دیگر قرار دارد و با استفاده از بیل، چاله مخصوص را میکنم تا برای کاشتن نهال آماده شود. معمولاً بعد از کاشت نهال، اطراف چاله را با گل پر میکنم تا به عنوان محافظ عمل کند. به همین شکل در درو کردن گندمها هم باز حس لامسه به یاری من میآید. در درو کردن گندم معمولاً دستم را بر انتهای ریشه متمرکز میکنم و با داس مخصوص درو گندم، شروع به کار میکنم، اما این شرایط مثلاً در یونجه به گونه دیگریست. در درو یونجه بر اساس تجربه، فاصله داس با یونجه ها را مشخص میکنم، به گونه ای که داس به ریشه برخورد نکند. ضمناً فاصله ای که باید داس درو یونجه با خود بوته یونجه داشته باشد متفاوت و بیشتر از فاصله ایست که در درو گندم باید رعایت شود. همه این کارها با دست و حس لامسه انجام میشود.» در روستایی که باغستانهای فراوان و شبیه به هم دارد و مرزبندی دقیقی هم صورت نگرفته، ممکن است فرد بینا در مسیر رفت و آمد به باغ خود دچار اشتباه شود، چه رسد به یک کشاورز نابینا: «من در مسیر رفت و آمد به باغمان، چند نشانه در نظر گرفته ام، ضمن اینکه باغ ما آخرین باغ از باغات روستایمان است و در صورت گم کردن نشانه ها، باز هم میتوانم مقصد خودم را پیدا کنم. محصول عمده ما گردوست و در واقع باغ ما هم باغ گردوست. برای تشخیص اینکه محصول پژمرده یا سر حال است، باز حس لامسه من را همراهی میکند، با لمس کردن خود میوه و برگ درخت متوجه میشوم که درخت یا محصول در چه وضعیتیست.
به نقل از روزنامه ایران سپید، شنبه 7 شهریور

۴۴ دیدگاه دربارهٔ «کاشتن نهال با دست های بینا»

سلام.
ایول.
چه قدر دوست داشتم توی روستا باشم.
البته نزدیک تهران باشه که اگر کار داشتم برم انجام بدم برگردم خخخ.
خب چیه همین الآنشم اطراف تهران روستا داره.
اگه میشد رفت توی یکی از اونا زندگی کرد خیلی خوب میشد.
مرسی خیلی جالب بود.

سلام شهروز.
آره روستا خوبه اما نه برای زندگی همیشگی.
من خودم از سال ۸۲ یعنی از زمانی که میخواستم برم دبیرستان دیگه اومدم بروجرد.
الان ۱۲ ساله که فقط آخر هفته ها میرم روستا پیش مامان بابا و داداش محمدرضا.
برای آب و هوا عوض کردن روستا رو خییلی دوست دارم اما در اونجا امکانات برای یک زندگی با رفاه نسبی فراهم نیست.
مثلا همین آبسرده روستای ما هنوز که هنوزِ گاز نداره.
امیر همیشه میگه ایکاش یه کاری اینجا داشتم میرفتیم کلا آبسرده زندگی میکردیم.
بهش میگم تو فقط دو سه روز میای اونجا، از هوای پاکش استفاده میکنی، شیر و پنیر و خامه و کره و تخم مرغ تازه و محلی میخوری، صبح ها به جای سر و صدای ماشینا با صدای خروس از خواب بیدار میشی، میری لب چشمه و رودخونه از آب خنک و زلالش میخوری، فکر میکنی زندگی در روستا همیشه همین جوری لذتبخشه.
بهش میگم بذار زمستون بشه، هوا سرد بشه، یه روز نفت هم نباشه تا تو بخاری بریزیم، وقتی از سرما سگ لرزه زدی اونوقت بازم میگی روستا خوبه؟ خخخخ
وقتی یه آب گرم نبود تا حموم کنی بازم میگی ای کاش به جای تهران اینجا زندگی میکردیم.
در کل من فقط روستا رو برای آب و هوا عوض کردن دوست دارم نه زندگی.

سلام بر عروس خانمی که ستاره سهیل رو، رو سفید کرده خب چه میشه گفت اونم یکی هست موفق از خانواده چلویی ها درست مثه خواهرش.خخخ
آفرین به ایشون، و آفرین به آقای سرمدی که این مطلبو تو ایرانسپید آورده. و آفرین به خودت گلم که اینجا آوردیش. آفرین آخری هم به خودم که سیتام.
راستی آقای سرمدی نوشته این پست هم سندی محکم در پشتوانه کامنت امروزم که تو پست آقای معینی شما گذاشتم خخخ

سلااام سیتا جون جونی. ستاره سهیل معینی شدم خخخخ
آره دیگه. به خواهرش رفته
میگم انقدر از این سند ها رو نکن این امیر پُرو میشه. خخخ خخخ
راستی این گزارش رو هم آقای مجید سرایی فکر کنم نوشته باشه.
بازم مرسی گلم.

بابا تبسمی نگرفتی منظور کامنتمو، این که این کامنتم سندی بود مبنی بر اینکه حضور تبسم چلویی خودمون کنار ایشون باعث ستاره تر شدن ایشونه خخخ
حالا بیا هی بگو رو نکن، این سند کاملا برا خودت بود خخخ آخه گفته بودم که تجربه و حضور تبسم جان.
خییییییلی دلم میخواد ببینمت. امیدوارم که یباری همو ببینیم و دوستای خوبی برای هم باشیم.

سلام پری جونم.
آره خوب بود عزیزم.
البته این امیر همش کار داشت اصلا فرصت نکردیم بریم تهران گردی.
بیشتر درگیر این مقاله هستیم که باید تا ۱۵ شهریور تمومش کنیم.
محمدرضا به غیر از باغداری و کشاورزی، کار های دیگه ای هم میکنه.
تو زمینه کار های ساختمانی واقعا مهارت داره.
الان هم که فصل خیاره، با داداش کوچیکم دارن خیارشور میندازن تا بفروشن.
تا الان یه دو سه تنی خیارشور انداختن

مرسیییی عزییزم.
البته محسن نابینا نیست. مثل خودم نیمه بینا هستش.
از اواسط تیر تا اواسط مهر با پسر عمم میرن کل خیار های آبسرده رو از کشاورزا میخرن و میفروشن.
بخشیش هم خیار شور میندازن که بیشتر کار های انداختن خیار شور رو محمدرضا انجام میده.

درود. آقا من قبول ندارم. پارتی بازی شده. خَخ. خَخ. ولی جالب بود. من هیچ کاری رو برا نابینا غیر ممکن نمیدونم. ای کاش یه مستندی هم از ایشون تو سایت قرار بگیره. ولی من عاشق زندگی تو روستا هستم. فکرشو بکن, بری هیزم بیاری, برا آب لب چشمه بری, و خیلی از لذتهای دیگه. مثلاً دوشیدن شیر گوسفندها. یا به چراگاه بردن اونا. هوای پاکش هم که بماند. از مجتبی روایت شده که از زندگی لذت ببریم, ما هم لذت میبریم.

سلام جناب کریمی.
اتفاقا امیر گفت اگه اینو تو سایت بزنیم الان بچه ها میگن پارتی بازی شده.
اما ما خودمون هم از این مصاحبه خبر نداشتیم.
چهار شنبه که رفته بودیم پیش آقای معینی، ایشون گفتن در ستون تجربه هایمان را تقسیم کنیم این هفته با یه نفر صحبت کردیم به نام محمدرضا چلوی. پرسید این داداشت هستش؟ گفتم آره. چی جوری اینو پیدا کردین؟
گفت آقای سرایی زنگ زده به آقای معظمی کارشناس امور نابینایان بروجرد که اگه نابینای موفقی رو در زمینه خود اشتغالی میشناسه معرفی کنه که آقای معظمی هم برادر منو معرفی کرده بوده.
محمدرضا مستند هم داره. از آبیاری گرفته تا نحوه داس زدن و این حرفا.
حالا هر وقت فرصت شد فیلم هاشو اینجا میذارم.
روستا هم گفتم خوبی ها و مشکلات خاص خودشو داره.
کسی که در روستا زندگی کرده باشه میفهمه من چی میگم.

سلام بر تبسم.
درود بر محمدرضا و محسن.
یه سلام کوچولو موچولو هم به امیر، که میره توی این روستا موستاها حالشو میبره و به ریش نداشته ی من میخنده که همهش باید بین بتون و فلز دست و پا بزنم.
واقعا که ایول به محمدرضا که یه کشاورز در درسته.
هر چی که با لمس عمل بیاد مسلما از مرقوبیت بیشتری هم برخوردار هستش.
از تبسم خواهر دلسوز و مهربون این داداش باحالمون هم تشکر میکنم که زمینه ی آشنایی ما با استاد محمدرضا رو فراهم کرده.
خوش باشید.

سلام عمو مهرداد.
نه من همون عمو چشمه میگم خخخ
شما که یه ویلای با صفا تو چمستان دارین که.
چرا وسط بتون و فلز دست و پا بزنید.
مگه ویلاتون تو یه منطقه سرسبز و روستایی نیست؟
خوشحال میشم به روستای ما هم سر بزنید.
منطقه ییلاقی و با صفاییه.

سلام.
وااای چه قدر پست!
عاشق زمانی مثل این هستم که بعد۱دوره غیبت میام می بینم محله پست بارونه و باید همه رو بخونم!
کوچه اول تبسم عزیز خودمون و برادر گرامیش.
این خیلی قشنگه. من۱زمانی دلم حسابی می خواست خاک بازی کنم و گل بکارم و از این چیز ها ولی بینا های اطرافم همش گفتن نمیشه باید چشم باشه و و و و خلاصه از سرم پرید یعنی بیخیال انجامش شدم ولی راستش هنوز دلم تمام اون بیخیال شده هام رو می خواد.
آفرین به آقا محمدرضا. کار قشنگیه رفاقت با طبیعت اون هم با لمس. نزدیکی با طبیعت انگار۱جور هایی نزدیکی با دست های خداست.
باهات موافقم تبسم عزیز. روستا رو دوست دارم ولی راستش مشکلاتش رو دوست ندارم. گاهی همراه خونواده میرم ولی فقط واسه تفریح. یکی از مشکلات بزرگش اینه که اینترنت نیست و من به زور فقط با گوشی می تونم بیام توی محله بچرخم و از دلتنگی اینجا و بچه ها حسابی حالم گرفته میشه.
تشویق های ما رو به برادر توانات برسون و بهش بگو زمانی که با درخت ها هم زبون میشه جای ما رو هم خالی کنه.
ممنون از پست قشنگت عزیز.
ایام به کامت.

سلااام پریسا جونم.
نه تمامی کار های مربوط به کشاورزی و باغداری رو یه فرد نابینا میتونه خودش انجام بده.
آره. روستای ما هم اینترنت درست و حسابی در دسترس نیست.
ایرانسل که اصلا اونجا آنتن نمیده. دیگه خودت حساب کن.
از لطفت هم ممنون عزیزم

سلام مطلب جالبی بود این نابینای زحمتکش با تمام وجودش تلاش میکنه تا به هیچ کس وابسته نباشه واقعا آفرین به همت والایش
اما دلم هم گرفت واسه مظلومیت نابیناهای استانمون که با این همه استعداد باید این همه زحمت بکشند با امید بهروزی همه ی نابیناها و کمبیناهای مهربان توفیق یارتون

سلام به بیسایه.
زحمت رو که همه باید بکشند تا یه نون حلال سر زندگیشون ببرن.
اما مظلومیت نابینا های استانمون رو قبول دارم.
اینجا اصلا چیزی به نام مناسب سازی شهری معنی نداره.
چند روزی که تهران بودم بیشتر پیاده رو ها از این خط های برجسته داشت.
هر چند امیر میگفت زیاد به این خط ها اعتمادی نیست اما همین هم در شهر های استان لرستان اصلا وجود نداره.
حد اقل تو بروجرد که نیست.

سلام به تبسم خانم عزیز.
از طرف من به داداش بزرگوارتون به خاطر این همه تواناییشون تبریک بگید
خدا قوت.
انشا الله روز به روز برکتشون بیشتر شه
دوستان من به روستای آب سرده سفر کردم.
خیییییییییلییییی باصفاست.
انشا الله سری بعد که احتمالا بهار سال ۹۵ باشه بیام اونجا حتما با کمال میل میرم به داداش و پدر و مادر بزرگوارتون سر میزنم.
افتخار میکنم به هم استانی و هم زبون موفقی چون شما و داداشای محترمتون
سالم باشید

سلااام به رضایی نیا
تو مال کدوم شهر استان لرستان هستی عزیز.
آره واقعا با صفاست.
آبسرده در بین دوتا کوه قرار گرفته و میانش هم یه رودخونه با چندین چشمه طبیعی و خنک هستش.
جالب اینجاست که در زمستون آب چشمه گرم گرم میشه و در تابستون خنک خنک.
امیر میگه اگه یکی پیدا بشه بیاد اینجا سرمایه گذاری کنه یه کارخونه آب معدنی بزنه حسااابی نونش تو روغنه.
خوشحال میشم بیای آبسرده از نزدیک ببینمت عزیزم.

سلام بر تبسم عزیزم.
امیدوارم حال دلت خوب باشه. معرفی فردی که نابینایی در امور زندگیش مانعی به حساب نمیاد، واقعا ارزشمنده.
برای خودت و آقای سرمدی گرامی هم بهترینها رو آرزو میکنم.
سرحال و پر انرژی باشی دوست عزیزم.

سلام بر تبسم خانمی عزیزم
خوبی خوشی سلامتی شکلک منم عاااشق روستام عاشق هوای خوشش عاشق صدای پرنده ها عاشق بوی درختها و گیاها البته تا وقتی سختی نباشه ها خخخ شکلک باریک الله به برادر بزرگوار و فعالت پافرین شکلک افتخار ….. براشون و برای شما و سایر خانواده تون پارزوی موفقیت و سربلندی دارم

می گم الآن که بیشتر فکر کردم تا حدی هم سختی هاش رو می تونم تحمل کنم ….. شکلک من روستا می خوااام شکلک از اون خیارشورها برای منم بذار مرسی و خوش به حالت پریسا شوما هم روستا دارید اونم توی شمال یعنی اوج زیبایی شکلک من که گردش می رم بی خیال اینترنت و مجاز فقط لذت هوا لذت طبیعت زنده باد روستا شکلک یکی بیاد برای رضای خدا منو یه چهار پنج روز روستاشون دعوت کنه پوسیدم توی این چهار دیواری و خیابون های پر سر و صدا و ماشین و بروکراسی و کلا من روستا می خوااام یاااالا

واااایییی واااایییی یکی این بانو رو بگیره کشت خودشو خخخخ
بانو جونم هر وقت فرصت داشتی بگو هماهنگ کنم با هم بریم آبسرده کلی بگردیم.
یک ماه دیگه هم فصل برداشت گردو هستش بیا تا میتونی گردو بخور خخخخ
اینو جدی میگم هاااااا
مرسی عزیزم.

سلام ترانه جونم. مرسی گلم. خروس؟ مرغ؟
خروس که ترس نداره خخخخ
ولی سگ رو باهات موافقم. اخیرا چند تا سگ ولگرد اومده تو روستامون هفته پیش سه تا از مرغامون رو خورده.
حالا داریم شناساییش میکنیم تا بکشیمش.
سگ ولگرد خیییلی برای روستایی ها خطرناکه.
چون میاد همه مرغ و خروس های مردم رو میبره میخوره.

دیدگاهتان را بنویسید