خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اینجا شب نشینی سوم محله ی نابینایانه که امشب از کامنت 1612 ادامه داره.

سلام بچه ها.
چه طورید؟
خب رسیدیم به سومین پست شب نشینی.
طبق قاعده ی قبلی، لینک پست قبلی شب نشینی رو براتون میذارم که اگر خواستید کامنتهاش رو که پر از موضوعات و خاطرات و تجربه های جالب هست بخونید، راحت بتونید این کار رو انجام بدید.
اینم لینک پست شب نشینی دوم.
اما از امشب با پست جدید شب نشینی دور هم هستیم و از امشب به خاطر تغییر ساعت در ایران، ما هم ساعت شب نشینیهامون عوض شده.
ما در شبهای غیر تعطیل از ساعت نُه تا یازده هستیم و در شبهایی که فرداش تعطیله، از نُه تا یک بامداد.
پس خوشحال میشیم اگر برنامه ریزی کنید و افتخار همکلامی رو به ما در شب نشینیهای محله ی نابینایان بدید.
طولانیترش نمیکنم چون عمراً حوصله داشته باشید انقدر تو این پستها متن بخونید و دوست دارید بدوید برید سراغ کامنتها.
پس، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید، اون پایین با هم خواهیم بود.
بدرود.

۱,۷۰۳ دیدگاه دربارهٔ «اینجا شب نشینی سوم محله ی نابینایانه که امشب از کامنت 1612 ادامه داره.»

سلام رفقا…من از ظهر آفتاب خورده تو مغز سرم، داره کله م میترکه…خیلی نمیتونم کامنت بدم…ولی همراهتونم و هستم تا پاسی از شب… نشستم این گوشه…هر چی بگید میشنفم….

بچه ها یکی ازم نصفه شبی دعای قربانی می خواد براش پیدا کردم حالا نمی دونم چه جوری بفرستم برسه بهش ایمیل کردم میگه نگرفته محض رضای خودم بیایید بگید چه مدلی به دستش برسونم این رو؟

ادامه میدیییییم!
شایدم چون اولین پست شبنشینی نیست نخونده رد میشن فکر میکنن هنوز ساعت ۱۰ نشده که بیاد بالا!

عرض ادب آقای مدیریت محترم سایت…منم اینجام…دارم شعر جیگر سوراخ کن صد سال تنهایی رو که تو نود سال تنهاییش خونده بوده گوش میکنم… خوبید شما؟ اهل شب نشینی نبودید شما؟ صفا آوردید…چایی میخورید یا قهوه؟ چی میل دارید بگم برید خودتون بریزید واس خودتون؟خخخخخخخ

خخخخخ!
رهگذر چرا همچین کردییییی!
به هر حال چهار تا پشت سر همم بعیده کسی داده باشههههههه!
جایزه ی منو بدییییید!

بابت چی جایزه میخواید؟ شیش سال یه بار میاید سایت…باید بگیریم شلاقتون بزنیم…ها ها…جایزه؟!!! عجبا…خدایا عجب مدیرایی خلق کردیا…

با هفتمین کامنت از خودم یه رکورد دیگه هم میزنم!
در طول سی و پنج دقیقه رکورد دار بیشضتر کامنتهای یه پست مال منه!
بازم بگید من کم فعالیت کامنتی دارم!

شما دو تا چه جوری آخه پریدید وسط کامنتای من!
یه بار دیگه چنین توطئه ای برام چیده بشه قصم میخورم تاریخ کامنتا رو دستکاری میکنممممممم!

با سلام به شب نشین های گل ,
خواستم عرض ارادتی داشته باشم و شاید هم کمی همراهی .
خوب من چند وقتی نبودم و کمی باید یخم باز شه دیگه .
برای همه هم محلی های گلاب شب خوب و شادی رو آرزو میکنم .

چند ساعتی تو آفتاب بودم…. سرم داغ کرده بخار از گوشام زده بیرون…الانم به موتور سوزی افتادم….
امضا: ماشین مشدی مندلی

رهگذر اینجا صبح ها هوا عالیه عوضش ظهر ها حسابی تلافی اون۲تا فوت نصفه نیمه صبح هاش رو سرمون در میاره تا صبح فردا آتیش می گیریم. بابا من گرممه چرا این طوریه آخه؟

آره پری…بدجوری داغ کردم…کلی ام پیاده راه رفتم… اصلاً له و لورده ام…
راستی کاش مدیرا بیان یه کم باهاشون حرف بزنیم که اینهمه واسه کامنتای نا مرتبط گیر ندن بهمون…بخدا اذیت میشیم خب…

خب به سلامتی من بالاخره تونستم دستورات مدیر محترم سایت خانم پریسیما رو اطاعت کرده و به جمع شما بپیوندم خخخ.
پریسا سرعت مجاااااز.
آقای ترخانه سلام.
آقا من گیرت آوردم.
من حس میکنم شما از من دلخوری. اگه اینطوره بگو خداییش.
ما همه جوره کوچیک شما هستیم استاد.

سلام بر رهگذر محله. نبینم بی حال باشی. یه کم توی تاریکی دراز بکش و چشمت را ببند. حتما حالت جا میاد.
سلام پریسیما خانم . نایب الزیاره ما هم باشید.

وای نه آقای ویسی پور… خدا بتون صبر بده…خیلی وحشتناکه گرما…کاش همیشه سال زمستون بود… من محاله برم تو آفتاب و سردرد نگیرم… ظهر برای پری کامنت گذاشتم که شب نشینی نمیام…یعنی کاملاً مطمئن بودم که می افتم…
تازه جنوبیا تابستون میان اصفهان تفریح…یا امامی زمون…ببین اونجا دیگه چطوریه؟

به پریسا و رهگذر و , پریسیما و آقای ویسی پور که فکر کنم الان اینجایند سلام .
خانم رهگذر یا معصوم , اگه اشتباه نکنم من ۳۷ سالمه و دوسالی هست که بر اثر تصادف نابینا شدم , قبلا راننده اتوبوس بودم و الانم هستم خخخخ البته دادم دست شوفر که اون زندگیشو بچرخونه و اگه خراب شد بیاد سراغ من . منم هم بینایی رو تجربه کردم و هم از این محله و بچه هاش خودم رو جدا نمی دونم . من با شما کمی آشنا هستم .

این روز ها به شدت در تمرین هستم کمتر پست گردی و کامنت دونی گردی کنم اینجا واسه همین ندیدم کجا بودی رهگذر. ولی ببین بیخیال اینجا واسه همینه دیگه که بشه کامنت بازی کنیم و حرف بزنیم و کامنت های بی هدف و با هدف بدیم و حرف بزنیم و سوال کنیم و خاطره بگیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و آآآخ سرم!

پریسا خانم من بیرون بودم و ترافیک هم زیاد بود. این موتوری ها چه می کردند؟ انگار امشب عروسی مادرشون بوده. وای وای تو خیابون همش بوق بوق بوق بوق بوق بوق خخخ خخخخ هاهاهاهاها

من نمیدونم کی اینو نوشته اما رهگذر اگه پست کاملا جدی نباشه و اگه پستهای تخصصی نباشه که توش نشه چت کرد, هر کجا که جدی نیست یا طنزه میتونی بنویسی عزیزم
من مسئولیت اینو خودم به عهده میگیرم و با شهروز درباره این موضوع حتما حرف میزنم

خدای من آقای ترخانه…خیلی سختتونه؟ الان با صفحه کلید و صدای جاز و اینا راحتید؟ اذیتتون نمیکنه؟ روحیه تون چطوره؟ مبادا غصه بخورید…

آره پریسیما…چه اشکالی داره تو پستای که جدی نیست شوخی کنیم و حرف بزنیم؟ اینطوری آدم یاد حکومت نظامی و اجتماع بیش از دو نفر ممنوع و اینا می افته….
ایشالله یه تجدید نظری بکنن دوستای عزیز… البته کاربرام باید حواسشون باشه شورا از مزه نبرن….

شهروز قبل از رفتن سر موضوع, بگم که:
خیلی از دوستان به من گفتن که از اینکه همش میشنون چت ممنوع ناراحت هستن رهگذر هم که الآن نوشت
ببین درسته تو پستهای جدی و پستهای تخصصی نابینایان نباید چت کرد اما تو پستهای طنز یا پست کسی که صاحب پست خودشه و داره با یکی دیگه صحبت میکنه بگو که دوستان گیر ندن و موجب رنجش کاربرها نشن

شهروز خدا شاهده با اینکه الان جدی نمیگی به خدا قسم۱دفعه ضربانم سریع تر شد. من هیچی نگفتم به خدا نگفتم الان میرم توی تمام پست ها کامنت میدم.

پریسا خانم یه لگد به کامپیوترت بزن تا پرت بشه و سیمش توی دستت بمونه . اون وقت درست میشه خخخ خخخخ هاهاهای هاهاهای هاهاهای هاهای

رهگذر ببین مثلاً پست تو یه پست کاملاً جدی و تخصصی بود درسته؟
حالا یه دفه توی کامنتهاش بچه ها شروع کردن به احوالپرسی و چت کردن.
خب یه کم فضای کامنتها باید به پست بیاد دیگه درسته یا نه؟
تو وقتی انقدر زحمت میکشی پست به اون خوبی میدی، باید ارزش و احترامش حفظ بشه.
کامنتهای پست تو برای تبادل نظر و بحث در مورد موضوع پست تو هست نه چت کردن.
ولی مثلاً من اگر پست عمو پورنگ میزنم خب اونجا اشکالی نداره که بیایید با هم شوخی کنید.
خیلی فرق میکنه.
اگر کیوان تو پست تو به بهه ها تذکر داده به خاطر حفظ شأن تو و زحمتیه که کشیدی.
خداییش بچه ها هم کمی رعایت نمیکنن به ما حق بده.

سلام شهروز جان ,
دلیل غیبتم نه از دلگیری بود . دوسال هست که تو شوک تصادف موندم , حالا هم چند وقتی میشه مشکلات خانوادگی برام دست و پا شد که کل انرژی ام رو گرفت . جای یه دوست خوب و یه سنگ صبور کنارم خالیه . ما دوستت داریم , پس باید بازم بیشتر باهم آشنا تر بیم . دل من نه به قشنگی تو , ولی خالیه و هیچی توش نیست .
همه تونو اگه لایق باشم دوست دارم

پریسا با اینکه دوست دارم تند تند کامنت بدی و ساکت نشینی, اما دلم برات میسوزه ببین با f5 میتونی کامنتهای جدید رو ببینی یعنی یه رفرش نیازه

آقا مهدی سنگ صبور رو بیخیال چون این زمونه دیگه کیمیاست. همه گرفتارن. جدی من به هر کسی می رسم پیش از اینکه خیال درد و دل کردن بیاد توی سرم طرف شروع می کنه به گفتن و گفتن و آخرش هم میگه وای چه خوبه که تو گوش میدی سبک شدم میشه بعدا باز حرف بزنیم؟ خخخ!

رهگذر و پری سیما من رفرش های۳گانه رو امتحان می کنم و جواب هم میده ولی طول می کشه تا جواب بده. کامنت که میدم خیلی سریع تر جواب میده ولی… میگم بچه ها جریمه سرعت بالا تر از مجاز چنده؟ میشه بپردازم عوضش بی ترمز برم؟

کاملاً حق میدم بهتون حسینی…تقصیر کاربراس بیشتر…اصلاً یکی از خطاکارها خود منم… مثلاً من بودم که راه افتادم تو پستای قدیمی…شکلک گناهکاریکه وایساده جلو کشیش داره اعتراف میکنه….خخخخخ…. بهتون حق میدم…هر جایی جای شوخی و چت نیس…بعضی از کاربرا رعایت نمیکنن….

پریسا خانم یکبار با ماوس ریفرش کن ببین چطور میشه؟ یعنی ماوس را بیار وسط صفحه و کلید راست کن و بعد با جهت نما بیا پایین و ریفرش را بزن. اینو امتحان کن ببین چه طوری است. البته من نمی دانم که ماوس را می بینی یا نه؟

آقای ترخانه…. اگر زمانی احساس کردین که نیاز دارید با کسی صحبت کنید روی ما حساب کنید…ما میتونیم سنگ صبورتون باشیم…شاید نتونیم برای حل مشکلاتتون کمک کنیم ولی میتونیم که بنشینیم و گوش کنیم… بیشتر بیاید این طرفا… یختون آب نشده هنوز؟خخخخخخخخ

آقا مهدی شما گوش کنی هستید و دنبال سنگ و آجر می گردید؟ خوب پست بزنید اینجا درد و دل کنید همگی میاییم با هم حرف می زنیم. به خدا اثر داره من امتحان کردم نتیجه داشت جدی میگم. به جای۱سنگ صبور۱دیوار بلند سنگی اینجا پیدا می کنید که شونه هاتون رو تکیه بدید بهش و نفس بگیرید. بعدش عجیب بهتر میشید. میگید نه آزمایش کنید.

درست میشه رهگذر یواش یواش عادت میکنیم
منم با تو تو اون پستها بودماااااا
یادته پست دانلود تستهای منو به چه روزی انداختیم خخخ
اصلا ما بودیم که شب نشینی رو به این محله آوردیم با کامنتهامون خخخ

آره پریسا , سنگ صبور ما هم صبرش تموم شد فقط سنگش باقی موند که سر میشکند .
ما قدیمی داریم میشیم دیگه خخخخ

بچه ها به نظرم فاطمه اون وسط ها از نظر ناپدیده. من الان دیدم شماره ها جا به جاست رفتم اون بالا۳تا کامنت هاش رو پیدا کردم دیدم چون وسط فرستاده بود سلام هاش دیده نشد. سلام فاطمه جان. عزیز بیا پایین از هدینگ پاسخ ها زیر کامنت ها کامنت بده تا ببینیمت.

مهدی عزیز.
دلد دل کن اینجا بنویس.
پست بزن توش هرچی میخوای بنویس.
یه جوابی میده که نگو.
من چند بار امتحان کردم.
سر فوت بابا رمضون، سر سرطان گرفتنم، سر خیلی چیزای دیگه من اینجا درد دل کردم و جواب عالی گرفتم.
وحید همون قسمت راهنما رو بخون.
قوانین سایت رو داریم تنظیم میکنیم ممکنه یکی دو هفته دیگه طول بکشه تا منتشر کنیم.
بچه ها بریم سر موضوع.
بیایید از خاطرات جالبی که توی مهمونیهای نذری براتون پیش اومده بگید.
اینطور مهمونیها همیشه خاطرات بامزه ای توش اتفاق میفته.

وحید مطمئن نیستم ولی به نظرم شاید در بخش راهنما یا اطرافش باشه. یادم نیست بخش قوانین رو توی اون لیسته دیدم یا نه. آگاه تر ها به داد برسید لطفا

پریسا خب خودت گفتی میخوام جریمه بدم! خخخ.
جریمه سرعت غیر مجاز تو شبنشینی نشستن رو صندلی داغه.
با مسئولیت خودم با شهروز و ترانه هماهنگ میکنیم! خخخ.

من تو یکی از این مراسمها یه دیگی شستم که نگو خخخ.
یه دیگ گنده بود که توش آش رشته پخته بودن.
دیگهای آش شستنشون از دیگای برنج و حتی خورش سختتره.
نیم ساعت فقط گذاشتم خیس بخوره، بعد خالیش کردم، بعد مثل یه بچه ی خوب رفتم توش نشستم حالا نساب کی بساب خخخ.
جالبش هم این بود که به دلیل نبود مکان مناسب، مجبور شدم این کار رو تو پیاده رو دم در انجام بدم. هرکی رد میشد یه جوری میشد که از نچ نچ کردنش معلوم بود.
میگفتن ببین بیچاره با این که کوره باید دیگ بسابه تا خرج زندگیشو در بیاره خخخ.

جناب ترخانه سلام
فکر کنم پست سرطان شهروزو نخوندید!
منظورشون سرطان روح بود.
منم اون روز با خوندن عنوان پست و چکیده پست جا خوردم.

خخخ راست میگیا شستن دیگ خیلی سخته
منم شستم ما برادر نداریم و مجبوریم اکثر کارها رو خودمون انجام بدیم

وای اون پستو نگو نازنین
من وقتی خوندمش تقریبا دو سه دقیقه همین جوری مثل مجسمه نشسته بودم و حتی نمیتونستم تلفن جواب بدم نمیتونستم تا آخر پست بخونم اصلا یه جوری شده بودم اما بعد به خودم جرأت دادم و خوندمش بعد گفتم که باید دلداری بدم و نگم که چرا نوشتی
چون میدونستم که نوشته که آروم بشه

بوی حلیم شنیدم پریسیما , میشه آدرس مرکز پخش رو لینک کنید . من عاشق حلیم با شکر زیاد و دارچینم .
در نوجوانی هم پای ثابت شب زنده داری هر ساله اش بودم برای نذر مادر بزرگم که الان چند سالیه نمی تونه بپزه . یادش بخیر اول حموم بعد کلی سر و کله مون رو میبست انگار ما کچلی داشتیم و هزار جور موارد احتیاط بهداشتی دیگه . نمی دونم کی صبح میشد و حلیم پر ملاط مادر بزرگ آماده پخش . یادش بخیر

هاهااهاهاهاههاها…دیییگ…ما یکی از نذری بده های اصفهانیم…نیمه شعبان چند تادیگ آش میپزیم…دهه فاطمیه نذری میدیم…محرم نذری میدیم…عید غدیر نذری میدیم…ما رمضون نذری میدیم…
کلاً تمام سال را در حال نذری دادنیم….خخخخخخ…عید غدیر قراره خانواده برن مسافرت من گفتم نمیام…باید نذری رو بپزیم حتمی…شکلک حچ خانوم….خخخخخخ…امسال عید غدیر خودم تنهایی قرمه سبزی قراره بپزم بدم در خونه همساده ها…خخخخخخخ…البته چون تنهام تو دیگ نمیپزم…به اندازه بیس تا همسایه…به دیگ نمیکشه کار…

آفرین پری…درست گرفتی…نمیخواستم برم…عروسی پسر عمومه… حالشا ندارم برم تا همدان…نذری رو بهونه کردم… تازه عروسیاشون حال نمیده، خیلی أملن…همش سلام و صلواته…خخخخخخخ…

ازت ممنونم نازنین که روشن ام کردی , نمی دونستم شوخی میکنه یا جدی میگه. به روز نیستم . اگه ایندفعه اشتباه نکنم حول و حوش نذری و مراسم ها باید سخن بگیم .
دلم لک زده . پای ثابت این مهمونی ها و مراسم بودم . هم چون ابایی از پذییرایی کردن و رفتن وسط نداشتم و هم بخاطر اینکه اتوبوس داشتم منو رو دست میبردند فقط از این میترسیدند که اگه عروسی بشه نزارند کله ام زیاد داغ بشه خخخ

وحید بعد از شب نشینی برو سرچ بزن تو محله: هدیه رهگذر به سمانه…
اونجا من یه متن خوندم و گذاشتم … دانلود کن…گوشش بده خوشت میاد…

الو. سلااام. ترمیناااال؟ آقا ببخشید من یه بلیط میخوام واسه خودم و چندتا از بچه ها. میخوایم هته ی دیگه بریم خونه ی رهگذر قرمه سبزی نذری داره.
چی؟ پولش؟ شماره ی رهگذرو میدم باهاش صحبت کن.

گفتید قرمه سبزی ؟ کو کجا ؟ البته خونگیش با لیمو عمانی زیاد و به خصوص لوبیا چیتی که خیس خورده باشه و البته جا افتاده گوشتش هم کمی با دمبه که لعاب بندازه . وااای حالم بد شد . دیروز یه پرس از بیرون گرفتیم که با برنج آبکشش و لوبیا قرمزش معلوم بود چی بود , خوب بود نمیدیدمش . الانم که رهگذر منو گرسنه کرد . برم برم الن فلافلم سرد میشه . خدا خیرتون بده اینقدر قرمه سبزی رو تبلیغ نکنید شاید کسی نداشته باشه بخوره . والاه
چقدر به ما فقیر بیچاره ها ظلم میکنید .

وحیییید…دانلود نمیشه؟
یا امامی زمون…نمیدونم چه جوریاس؟ انشالله مدیران درستش میکنن… منکه بلد نیسم…

میگم بچه ها تشنمه تشنمه تشنمه به جان هرچی شلغم توی دنیاست من وحشتناک تشنمه وقت نکردم برم دنبال آب خوردن تا آزاد شدم پریدم اینجا الان آبی آب زرشکی چیزی

ما هر وقت نذری داشتیم بنده تشریف نداشتم که خاطره خاصی داشته باشم علتش هم اینه که از اول راهنمایی خوابگاهی بودم و جز عید نوروز و تابستون ها خونه نبودم و تمام نذری ها که البته زیاد هم نبودند در غیر این دو نوبت تهیه و پخش می شدند.

آخه چی بگیم خاطراتمون خصوصی هستن
مثلا درسته من بگم شبهای حلیم پزون دخترها بالا مینشستن و فال پاسور میگرفتن؟
یا اینکه بگم پسرها قلیون میکشیدن و بعضی وقتها ما هم کمکشون میکردیم؟ خب آبرومون رفت که

این فرق میکنه وحید…چون با لهجه ی اصفهانیه…برا همین گفتم برو گوش کن… حالا شهروز حسینی مدیر نمونه و برتر سال با نشان ایزو نه هزار و دو، بعداً میره درستش میکنه…شکلک پاچه خواری در حد تیم ملی…خخخخخخخخخ….

یه بار زمانی که تو شهید محبی بودیم، یه شب ماه رمضون برای افطار همه ی دانشآموزا موندیم.
بعد از ظهر تا افطار بشه همینطوری تو حیاط واسه خودمون میگشتیم.
یه دونه گاری دستی از همینا که پستشو یه بار از زبونش نوشتم، تو حیاط پیدا کردیم. حیاط محبی یه قسمتی داشت که یه شیب تند داشت که بالای اون شیب مراسم صبحگاه برگذار میشد و پایینشم جلوی اون شیب صفها بسته میشد.
در نتیجه یه محوطه ی خیلی بزرگ جلوی اون شیب بود. آقا ما این چرخ دستی رو بردیم بالای این شیب صبحگاه و یه نفر رو سوارش میکردیم و ولش میکردیم تا بره و تا خودش متوقف نشه هم جلوشو نمیگرفتیم.
چند بار به خیر گذشت. ولی یکیمونو که سوار کردیم این رفت واسه خودش همینطوری پایین و یه دفه نمیدونم چرا تغییر مسیر داد رفت خورد به دیوار زمین فوتبالی که کنار اون محوطه بود ترکید خخخ.
یعنی نابود شد اون بدبختی که سوارش بود.

شهروز ممنونم. الان با یه مرورگر دیگر امتحان کردم که دانلود شد.
شهروز به نظرم این سایت با مرورگر گوگل کروم خیلی بهتر میاد بالا و سرعتش هم خیلی بهتره .
رهگذر ممنونم ازت

بچه ها من۱بار مادربزرگم خواست آش بده نمی دونم مناسبتش چی بود افطاری بود یا چیز دیگه نمی دونم خلاصه هرچی بود خیلی شلوغ می شد. مادرم و زنداییم و دیگه یادم نیست کی ها جمع شده بودن توی حیاط فسقلی خونه مادربزرگه داشتن کار می کردن و ما بچه ها هم مشغول به هم زدن آرامش نداشته اون ها بودیم. زنداییم۱مجمعه خیلی بزرگ گذاشته بود وسط پا هاش داشت۱کوه نخود لوبیا از این چیز ها پاک می کرد و بقیه هر کدوم بودن۱طرفی. خونه۱سکوی کوچیک داشت با۳تا پله که می خورد به حیاط و نرده هایی که از حیاط جداش کرده بودن. ۱دفعه وسط لولیدن ما بچه ها من۱فکر خبیسانه بی اجازه و بی در زدن وارد ذهنم شد. من بودم و پسر دایی هام و پسر خالم. گفتم بچه ها بیایید بازی. هر کسی تونست از این بالا بپره و بیشتر توی حیاط بره جلو برنده هست. اون بنده های خدا هم که همگی به اتفاق از خودم معصوم تر بودن قبول کردن و رفتیم بالا پشت سر هم ایستادیم و حالا نپر کی بپر. بیخیال هشدار های بزرگ تر ها. خلاصه چند دور همگی پریدیم و دور تکرار می شد. ۱دفعه من ببه یکی از پسر دایی هام گفتم الان۱کاری می کنم پرواز کنی از همه بیشتر بپری. پسره نقطه چین اینهمه تجربه افتضاح ازم داشت۱لحظه هم به فکرش نرسید با چه بد جوهری طرفه. گفت باشه. گفتم بیا لب سکو وایستا. گفت باشه. رفتم پشت سرش و خیلی دقیق براش توضیح دادم که درست همون لحظه ای که بهت گفتم بپر تو بپر. گفت باشه. گفتم آماده ای؟ گفت آره. گفتم ۱، ۲، ۳، بپر! اون بیچاره هم پرید ولی درست هم زمان با پریدنش من هولش دادم جلو. چشمتون روز بد نبینه. بچه واقعا پرواز کرد رفت رفت صاف دراز کشید وسط بساط نخود لوبیا های پاک شده و پاک نشده مادر عصبانیش و همه رو به هم ریخت و تمام نخود لوبیا های تمیز و کثیف با هم قاطی شدن و مادره هم که باید کار از۳ساعت پیش رو دوباره از سر انجام می داد اول وا رفت و بعد که گریه بچه توی مجمعه در اومد به خودش اومد و تا تنور داغ بود حسابی نونه رو چسبوند و پسر دایی بیچاره و زمین خورده ما رو وسط نخود لوبیا ها گرفت به کتک و دِ بزن. حالا این وسط پیدا کنید پریسا را.

پریسیما این که چیزی نیست. ما یه شب بچه های خوابگاهی محبی رو شب سوم امام حسین دعوت کردم پارکینگ خونمون براشون هیأت برگزار کردیم.
حالا همه اون پایین دارن سینه میزنن من رفتم نشستم بالا تو خونمون دارم با یکی از بچه ها منچ بازی میکنم خخخ.

هیچ وقت صحنه افقی شدن اون بیچاره رو وسط مجمعه روی حصیر فراموش نمی کنم. خداییش یکی از قشنگ ترین صحنه های بدجنسانه پریساساز عمرم بود که دیدم.

شهروز دقیقا همین طور بوده متأسفانه یا خوشبختانه اکثریت قریب به اتفاق در اطرافم معتقدن که همچنان همچنانم البته اگر نفس بد جوهری کردن داشته باشم.

سلام حسین جان ,
من نذری بگیر خوبی نبودم , آخه خجالت میکشیدم برعکس بعضی ها ولی یکی از بدترین نذری گرفتن هام رو یادم اومد .
یک بار از شهر کازرون با کامیون بابام رد میشدیم نمی دونم چه مراسمی و ایامی بود از گرما میترسیدیم دستمون رو از پنجره بیرون ببریم مبادا آفتاب بهش بخوره و طوری بود که داد آدم از سوزشش در می آمد .
جرات نمی کردیم از ماشین پیاده بشیم . تنها دلخوشیمون این بود که از حرکت نایستیم مبادا وزش بادی که از پنجره ماشین بابام می اومد هر چند داغ و و خشک قطع بشه . خیلی وقت بود داشتیم بدون توقف می اومدیم که چشم بابام به جمعیتی افتاد که دارند نذری میگرفتند . چی از این بهتر هم خسته بود و هم گرسنه . ظرف رو دستم داد و به هر زوری بود منو فرستاد دنبال نذری تو اون جهنم و گرما حاضر بودم یک ماه اعتصاب غذا کنم ولی تو اون گرما از ماشین پیاده نشم .
این هم یه جورشه با ارادت به جنوبی های عزیز ولی اونها هم میدونند که ظهر تابستونشون چه معنی ای داره . اگه خوبه ادامه اش رو هم بنویسم

آقای آگاهی میشه با پاسورهای بریل انجامش داد من یاد نگرفتم یعنی اصلا دنبالش نرفتم زیاد تو این خطها نیستم

واایی آژیر واتسآپ گوشیم دیگه واقعا روی اعصابه. منو باش که بالای۰-۷۰تا پیام نخونده اونجا دارم باید بعد از مهمونی چیز یعنی نایتکلاپ گوش کن چیز یعنی ببخشید بعد از شبنشینی برم صافشون کنم تا بیشتر نشدن.

مهدی بقیه ی خاطرتو بگو.
تا رسید جای حساسش تموم شد که خخخ.
پریسااااا سرعت مجاااااز.
حسین من فال گرفتن بلدم اونم دو مدلشو.
منتها اینجا که نمیشه گفت خخخ.

وحید اندرویدی هستی واتساپ نصب کن بپر وسط. وای جدی چیکارش کنم الان صداش خاموش بشه الان واقعا نباید اینهمه سر و صدا کنه عجب گیری کردم ها!

پریسااا! خخخخخخخخخخخخخ. عجب آدمی هستی تو. خخخخخخخخخخخ…

.
من خاطره خاصی یادم نمیاد بذارید از نذری های عراغ براتون بگم.

بچه ها یه بار ما با فامیلامون دسته جمعی رفتیم یه جا نذری بگیریم.
این صفش اول شلوغ بود ولی کم کم خلوت شد.
ما اول که شلوغ بود بیخیال شدیم و برگشتیم.
ولی چهار نفر از بچه ها موندن. یه وقت خونه بودیم دیدیم این چهارتا با دوازده پرس کوبیده اومدن تو.
وقتی پرسیدیم چی کار کردید، گفتن که ما اول وایستادیم تو صف. بعد اولی رفت جلو غذاشو گرفت.
دومیمون تا رفت جلو، اولی رفت ته صف و سویشرت رو در آورد و لباسش عوض شد.
در نتیجه طرف نشناختش و دوباره غذا بهش داد.
هر چهارتاشون هی لباساشونو جا به جا کرده بودن از طرف دوازدهتا غذا گرفته بودن خخخ.

آره پریسا . واتس آپ و وایبر و تلگرام دارم. اگه می خواهی واتس آپ صدا ندهد باید در تنظیمات گروه بی صدا را بزنی

بچه ها، خدا قوت.
شما چه انرژی فوق العاده ای دارید.
من اینجا هستم، توی تاریکی نشستم روشنایی رو میپام.
گام به گام با شما هستم.

درود به پریسا. من ترجیح میدم که دیگه تو شب نشینی شرکت نکنم که مجبور به پست زدن باشم. و بعدش هم بگن دروغه. خَخ. خَخ.

یاد یک نذری افتادم با بچه ها سال اول دانشگاه رفته بودیم راهیان نور خرم شهر و در کل مناطق جنگی.
با اتوبوس از خرم شهر می رفتیم شلمچه که بین راه یک نفر شیر شتر نذری می داد تا اون موقع نخورده بهتره بگم ننوشیده بودم خیلی خیلی خوش مزه بود سه تا لیوان ازش گرفتم و به زور مسؤول اردو ولش کردیم کسی آیا شیر شتر نوشیده است تا کنون؟

شهروز نمیدونم چه مشکلی برای لپتاپم به وجود اومده که آمار رو نمیتونم ببینم فقط مینویسه لینک بعد که بازش میکنم چیزی نشون نمیده؟
نمیدونم چرا هر روز مشکلاتم بیشتر یادم میان خخخ یعنی کشف میشناااا

واقعاً با شیر گوسفند و بز و گاو فرق می کرد هم غلیظ تر بود هم چرب تر و هم خوش مزه تر تازه از شیر گوسفند و بز و گاو شیرین تر هم بود که من از صاحب نذری با کلی خجالت و شرمندگی پرسیدم این شیرینی به خاطر شکرشه چرا بیشتر نزدید؟ که گفت: نه، شیرِ شتر کلاً از شیر های دیگه شیرین تره.

علی من توی شبنشینی ها شرکت می کنم ولی پست نمی زنم راست و دروغش رو بیخیال ولی فعلا توی کار کامنتم. پست هم اگر بزنم مطمئنا قرار نیست همه محله بیان بگن آفرین پریسا عجب چیزی بود پست تو! باز هم بزن عالی بود. خوب یکی میاد زیر پست من کامنت میده که جالب بود پریسا ممنون. یکی میاد میگه پریسا خوبی الان آیا؟ این چی بود گفتی آخه؟ یکی هم ممکنه بیاد بگه تو هم با اون نوشتنت افتضاحی پریسا. یکی هم به هر دلیلی اصلا نمیاد توی پست من کامنت بده و هیچی نمیگه. حالا من بیام کامنت های منفی زیر پستم رو بچسبم که ای وااای این ها بهم انگ افتضاح نوشتن زدن. هر هر موضوعی۱سری منتقد داره۱سری هم مشوق داره. خلاصه اینکه بیخیال دیگه این شکلی نگو من از کامنت ها جا موندم از بس این کامنتم دراز شد ایشالا جن قورتت بده علی تقصیر توِ من الان عقبم!

بچهها تو عراق نذری که میدن قاشق نداره. فقط یه ظرف یه بار مصرفه. نذری رو میگیرن و یه گوشه میشینن و با دست میخورن. اگرم چیزی ازش باقی بمونه، میذارن همونجا بعد یکی دیگه میاد بقیه شو میخوره.
ولی چایاشون. یه لگن پر از آب گذاشتن وسط. استکانا رو یکی یکی میذارن تو لگنه و میسابن. دوباره با همون چایی میریزن و دوباره با همون آب میشورن. تا حدی که میبینی چای تو لگن از چای معمولی پررنگتره.

والا نمی دونم تا حالا فقط همون یک بار نوشیدم توجه کردید nvda فعل نوشیدم رو با ضمه می خونه هر طور هم می نویسم درست نمی خونه با دوتا واو هم حل نمیشه بچه ها شما جایی سراغ ندارید که شیر شتر بفروشند آیا؟

اونا زیاد تمیز نیستن
من اصلا کربلا و سوریه که رفتم هیچ خوردنی رو از بیرون نخریدم و نخوردم
حتی اگه خوشمزه ترین نذری هم بود نگرفتیم
یادش به خیر پارسال عرفه من تو راه کربلا بودم
هیییییی جوونی کجایی که یادت به خیر خخخ

شهروز من به خدا هیچی نگفتم خوب الان دارم کامنت میدم پست نزدم که! یکی بیاد ذره بین این شهروز رو از روی من برداره به جان خودم نفس تنگی دارم از دستش. شکلک تهدید یواشکی بذار دردسر های مجتبی تموم بشه بیاد خیالم جمع بشه که اینجا رو به راه باقی می مونه اون زمان حسااابی نمی دونم چیکار می کنم به نظرم هیچی فقط از تیر رست با پرواااز دور تند در میرم که۲سال آینده رو به صورت پیوسته در حیرت مداوم به سر ببری.

یک سؤال که بیشتر ناله و زاریه بیشتر تا پرسش
چرا فردا خیلی ها از جمله شما دوستان غذا های خوش مزه خواهید خورد ولی ما دانشجویان بی چاره به دلیل تعطیلی غذاخوری باید املت یا چیزی شبیه به این بخوریم؟
شکلک اعتراض خیلی شدیییییییییییید

این عراقی ها چه دل گنده هستن! شکلک حالم مثل زیلویی که بتکوننش الان زیر و رو شده. خدا بگم چیکارت نکنه یکی از ما تلافیش رو سرت در میارم حالا باش ببین.

من تا حالا عراق نرفتم ولی از بقیه دوستان تازه بدترش رو شنیده بودم یکی از ما فکر کنم خیلی بهتر توضیح داد خانمِ پریسا میخواید یه بار خودتون برید از نزدیک مشاهده کنید خخخ

ما اعتراض هاتون رو با گوش جان میشنویم
نکنه چیزی تو دلتون نگفته باقی بمونه هااا
ستاد حمایت از دانشجویان ناراضی و معترض

دوستان این بار یک سؤال جدی تر می پرسم
من بالاخره هفته پیش با پرسش از دوستان دیگه در همین شبنشینی املت خوشمزه ای رو برای اولین بار ساعت دوی بامداد درست کردم کسی تا حالا این جا طرز پختن املت رو به روش کاملاً نابینایی نذاشته من پستش رو بذارم آیا؟
نظرتون چیه؟

شبت خوش پریسا
پریسیما خانم التماس دعا شدیدا. سلام منو به امام رضا برسونید. خیلی دلم می خواهد برم . خیلی دعا کنید.

ولی من همه رو میخوردم. چون مجبور بودم. خودم که پول نداشتم که چیزی که خودم خوشم بیاد بخورم. بابامم که وقتی میبینه نذریه که محاله چیز دیگه ای بخره.
یه بار دوق میدادن. یَک خوشمزه بود. تو عمرم نخوردم. درسته که به هرکی که دوق میداد لیوانو میکرد تو پارچ یا کلمن و پرش میکرد و به مردم میداد و اگرم یه خرده تهش میموند برمیگردوند تو ظرفش. ولی خوشمزه بود. جاتون خالی.

بچه ها من۱سر برم ایمیل هام الان میام. نخوابید ها! به جان خودم هرکی بخوابه شلنگ آب سرد رو از میدون محله می کشم روی سرش دیگه با خودتون.

خوب بچه محل ها نذر تون قبول از شیر شتر تا قرمه سبزی رو تصور کردیم آخرش هم فلافل خودمون رو سق زدیم , هر چه از دوست رسد نیکوست .
ما هم رفیق باز . هر چه از دوست رسد نیکوست . شبتون بخیر و نیکی دوستان خوب بخوابید و شب و روزتون بخیر .

شب شما پر از مهتاب آقا مهدی. میگم بیشتر بیایید توی محله. به خدا خیلی کمک می کنه. اگر جرأت داشتم اینجا بنویسم که وقتی واسه اولین بار همین طوری سر به هوا و داقون مثل مست ها اومدم توی محله و الان چه قدر با اون زمانم تفاوت دارم متوجه منظورم میشید.

پریسیما من مشغول جواب دادن به نظرات دوستان تو اسکایپ در مورد پستهای مذهبی بودم.
میگم بچه ها دیدید وقتی گوسفند میکشن، یه دفه بر میدارن یه ذره از خونشو میمالن به پیشونی کسی که مثلاً حاجت داره؟
من بدبخت یه بار بابام یه گوسفند کشت، خونشو زد به پیشونیم یه حالی داشتم که نگو.
اه ایییییش خخخ.

اون پست رو هم هنوز نتونستم ببینم که تغییر کرده یا نه
به نظر من امتحانش کنیم بهتره هرچه پیش آید خوش آید

خانمِ پریسیما به نظر من الآن که در شرایطش قرار نگرفتید این رو میگید باید واقعاً پیش بیاد تا ببینید اون موقع هم نظرتون همین طوری باقی می مونه
البته امیدوارم واقعاً در چنین وضعیتی قرار نگیرید که مجبور بشید ولی من که برام یک بار شرایط نسبتاً مشابهی پیش اومد حالا دارم این حرفو می زنم
کلاً من در آب خوردن یا همون نوشیدن خیلی حساس هستم که حتماً با لیوان خودم آب بنوشم و اگه کسی هم با لیوان من نوشید حتماً قبل این که خودم بخوام دوباره آب بنوشم در حد عالی و وسیع لیوانم رو تمیز می کنم
تا این که در دوره دبیرستان که برای شرکت در مسابقاتی با اتوبوس از مشهد می رفتیم کرمان
هوای خیلی گرم کویر در تابستون رو در نظر بگیرید و همین طور فراموش کردن لیوان توسط بنده اولش گفتم: من عمراً محاله غیر ممکنه از لیوانی که همه ازش آب خوردن آب بخورم یکی از دوستام گفت: حالا می بینیم یکی دو ساعت تحمل کردم تشنگی رو تا این که بالاخره ساعت فکر کنم یک بعد از ظهر بود اوج گرما و تشنگی به آخرین حد خودش داشت می رسید که لیوانی که دیگه مطمئن بودم تمام بچه ها ازش آب خوردن رو گرفتم و فکر کنم چهار تا لیوان باهاش آب نوشیدم و در اون لحظه به هیچ وجه توجه نمی کردم که چه قدر در این مسأله حساسم.
واسه همین میگم اگه شما هم در شرایطش قرار بگیرید شاید نظرتون عوض بشه خانمِ پریسیما.

نه عوض نمیشه
اتفاقا در شرایطش قرار گرفتم
مسابقات ورزشی بود و من واقعا داشتم هلاک میشدم ولی به هیچ وجه با لیوان یک بار مصرفی که یکی از دوستام داشت آب نخوردم تا حد هلاکت هم رفتم خخخ
بعد از ظهرش کلا مریض بودم گرما زده شده بودم

فقط خدا رو شکر میکنم که تا ۱ هستیم تا ۲ واقعا نمیتونستم بشینم
شهروز سوسول شدیم رفت یادته شب یلدا و چند شب بعدش تا صبح با آقای عباسی و یکی دو نفر دیگه بیدار میموندیم
یادش به خیر تو یکی از شبها دوتایی به امیر گیر دادیم خخخ
تبسم آی خوشش اومده بود که نگو و نپرس خخخ

من شام خوردنم تا حالا طول نکشیدا! منتظر بودم ببینم هیچ کس فهمید قسم رو با ص نوشته بودم یا نه که هیچ کس نفهمید!
جایزهشم موند برای خودم!

شهروز۱بار اون خون ها رو به پیشونی و چشم های من هم زدن. خیال نمی کنم هیچ وقت اون وحشت و نفرتم رو فراموش کنم. من واقعا ترسیده بودم و واقعا دلم نمی خواست و اون۱لشکر آدم بزرگ انگار سنگ بودن. می خندیدن واسه شفام دعا می کردن و خیالشون نبود دارم سکته می کنم. جدی اون لحظه کاملا مطمئن بودم می خوان خودم رو هم مثل گوسفنده با چاقو قربونی کنن از بس اصرار داشتن ببرنم اونجا که گوسفنده رو کشته بودن و نمی دونم چه حال و هوایی رو اجرا کنن که البته من همراهی نمی کردم و اون ها خیلی ریلکس داشتن به کار خودشون می رسیدن و… به خدا داشتم سکته می کردم. بعدش باورم نمی شد هنوز زنده باشم. خیال می کردم از خونم گذشتن یا۱همچین چیزی. از این رسم ها متنفرم هر تعبیری هم می خواد از این حرفم بشه بشه. دلم نمی خواد هیچ بچه دیگه ای همچین چیز وحشتناکی براش پیش بیاد.

بچه ها توی سالن چند نفری یه دفعه شروع کردند به احوال پرسی منم با اون که این جا دارم با شما حرف می زنم و خواب نیستم سریع چراغ اتاق رو خاموش کردم و ژست خواب زده ها رو گرفتم و با فریاد گفتم: چه خبرتونه نصف شبی!
برین بخوابید دیگه
اگه خوابتون هم نمیاد بذارید ملت بخوابند بس کنید خجالت نمی کشید ناسلامتی شما دانشجو هستید دیگه!
به نظرتون کار بدی انجام دادم آیا؟

حالا سالن خلوت شد یا نه؟
بعضی وقتها وقتی یه چیزی رو به کسی میگی بدترش میکنه اون وقت حرص میخورمااا

شهروز وااای به احوالت اگه من خوابم بپره و دیگه نتونم بخوابم
به جان خودم نه یکی دیگه خخخ ساعت ۴ صبح بیدارت میکنم

بیداری شب یلدا رو یادمه. من می خواستم بلند شم آماده بشم برم سر کار ولی نمی شد آخه نیم ساعت با زمان قانونی مسابقه بیدارباش فاصله داشتم. آخرش هم برنده شدم و تا آخرش موندم. بیخیال که دیر رسیدم سر کار. باید می موندم. باقیش رو بیخیال.

بچه ها این هدینگ مطالب تصادفی که اصافه کردیم خیییلی حال میده.
یه دفه یه پستای نوستالژیکی میاره که آدم کلی حالش عوض میشه.
یه دفه میتونی بری کلی قبلترا که کلی با پستهای قبلیت حال میکردی.

برخلاف همیشه که مانیتور رو خاموش نمی کنم امشب از اول شبنشینی خاموشش کرده بودم که زیاد شارژ مصرف نکنه شانس آوردم
در مورد سؤال خانمِ پریسیما هم باید بگم الآن هیییییچ صدایی از سالن نمیاد و همون موقع با کلی عذرخواهی به اتاق هاشون دویدند.

میگم کسی میدونه چرا پرتقال رو با ق مینویسن و پرتغال رو با غ؟!
یعنی اگه کسی پرتغال رو بخوره، یا به پرتقال سفر کنه کار اشتباهی کرده؟!
اصلا کلمات این طوری چه جوری شده که این جور نوشته شدن؟!

شهروز منم خوشم اومد کلی ذوقیدم
موضوع قرار بود خیالات باشه دیگه پیشنهاد آقا وحید
خیالات و تخیلات و از این حرفها

این کلمات متفاوت از حرص من این مدلی ندن آخه هیچ وقت املا رو۱درس مستقل به حساب نمی آوردم و برام افت داشت که۱زمان مشخص بهش بدم. همیشه ازش کم می آوردم ولی باز هم طبق معمول اونچه نمی گرفتم عبرت بود.

منم خیلی دوست دارم فلسفه ی کلمات رو بدونم زیاد دنبال زبانشناسی میرم ولی هنوز نتونستم به یه چیز کلی برسم

بچهها منم برم بخوابم. با اجازه شب خوش.
شهروز! یه موضوع فلسفی عقیدتی. یا سیاسی اجتماعی قوی انتخاب کن که منم خسته نشم. مثلا نقش تشکلهای مردم نهاد در سبک زندگی نابینایان.خخخخ
پریسا! خسته شدم. بقیه شو فردا میگم.
حسین به نظرم کارت خیلی هم درست بوده. یعنی چی!
خداحافظ همگی.

آقای درفشیان من شنیدم که پرتقال اولین بار از پرتغالی هایی که به جنوب ایران حمله کرده بودند وارد ایران شده و برای من هم جالبه که چرا املای این دو کلمه با هم فرق می کنه.
به نظر من باید هر دوش با قاف نوشته بشن.

خیالات قراره برای جمعه شب باشه.
فردا شبم چهار ساعتیم باید یه موضوع جذاب و شاد داشته باشیم.
سعییید خخخ. نصفه شب هیچ مغزی توان پاسخ به این سؤال رو نداره خخخ.

بچه ها همه ی ما قطعاً با این انجمنها و تشکلها اردو زیاد رفتیم.
بیایید از خاطرات جالبمون فردا شب تو این اردوها بگیم.
به خصوص اونهایی که حرص مسئولا رو در میآورده خخخ.
هرکی موافقه دستا بالا.

من شخصا از موضوعاتی که آخرش دعوا میشه خیلی خوشم میاد!
اصن دعوا برام یه جذابیت خاصی داره که نگو!
اگه میخواید فردا شب میام یه جوری مویرگی یه دعوا درست میکنم و خودم وایمیستم به تماشا ببینم کی چی کار میکنه؟!
بعدم خودم میام دعوا رو حلو فصل میکنم چطوره؟!

خب من کم کم برم دم در که کرکره رو بکشم پایین خخخ.
شب خوبی بود. پریسیما سفر به خیر، التماس دعا.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
شب به خیر و بدرود.

دو سه دقیقه دیگه اینجا بنبست میشه!
تند نرید عصاهاتونم دستتون باشه با کله نرید بیفتید وسط پست پایینیییییی!

آهان خاطرات اردوی نابینایی بود؟
هاهاهاهاهاهاها…من یه عالمه خاطره دارم از اردوهای نابینایی…خاستم عصری یه پست بزنم در مورد اردوی نجف آباد…دیدم حالشا ندارم جواب کامنت بدم…خخخخخ

من که متعسفانه تا حالا یه بار هم تو اردو های نابینایی شرکت نکردم نابینا هستم ولی نیمدونم چه را تا حالا قسمت نشده تو این جور اردو ها شرکت کنم

سلام بر رفقا…
خب من شروع میکنم…
یکی بود یکی نبود…آقا ما رفتیم یه اردو نابینایی…چشمتون روز بد نبینه…بارون گرف از همه جای اتوبوس آب راه افتاده بود..خیسیدیم… بعد رفتییم رسیدیم به مقصد…حالا کجا باید بخابیم؟ تو یه نمازخونه…همه با هم خانوم و آقا…شکلک رهگذر شاخدار…تا صبح رهگذر چش رو هم نذاش…از صدای خور و پف آقایونی که نیم متری مون خوابیده بودن…خخخخخخخ…منم که علیه السلامم…صبح ساعت ۵ ،تو برف و بارون پاشدم زدم بیرون و تا هفت صبح تو محوطه دویدم…تا اینا بیدار شن…خخخخخ…بعدم وسط اردو گذاشتم اومدم خونه….خخخخخخخخ

سلام مجدد به همگی.
آقا سعید شما دهتا سؤال بپرس من درسبس در خدمتم.
رهگذر خاطره بگو ببینیم تو از ما نبینها ظاهراً بیشتر خاطره ی اردو داری خخخ.

سلام پسر رعد…پرواز…من اینجام…نشستم بالا مجلس به خاطره گویی…خخخخخخ..
فکرشا بکنید تو اون هیر و ویر من نشسته بودم وسط و هی به خانومای سن بالا میگفتم به آقایون بگید یه پرده بکشن وسط خواهران برادران…میگفتن عیب نداره… بخواب… آقایون که نمیبینندت…ولی آقایون کم بینام داشتن خب… حالا نابینا باشن…دلیل نمیشد که همه با هم بخوابن که…یا امامی زمون…خخخخخخخ

هانیبال …هعی سلام ..حالت چطوره ..اگر از حال ما بپرسی …هعی بیخیال.
عه ..این بابای پیر افلیجم نیس چار کلوم باش حرف داشتم …حالا ب تو هم نمیتونم بگم متاسفانه.
کاش میشد برم تو اون پست قدیمیا ۴ کلوم با بابام بحرفم …هعی

ببین دکی قلابی. من ده دقیقه ی دیگه که برگردم از شام خوری، حالیت میکنم دنیا دست کیه.
سعید خدمت آقا برس یه کشیده ی نر و ماده بهش بزن تا من برگردم خخخ.
تا تو باشی با تیم مدیریت در نیفتی.
افتاااد؟

پرواز…میخوی به بابا اس بدم بیاد؟
آخ آخ…بچه ها باید حضوری ببینمتون و براتون تعریف کنم…اینطوری نمیشه…خخخخخخخ….همه چیزا نمیشه گف…
بعدش اومدم اردوی نجف آباد…قصد نداشتم نجف آبادا بمونم…ذهنیت بدی داشتم از اردوی نابینایی…خخخخخخخ…ولی دیدم فضا کاملاً فرق داشت…که موندم پهلو بچه ها…با اینکه هیشکی محلم نمیذاشت…خخخخخخخ

ای درد ب شیکمت بخوره ..ای کارد بخوره تو اون حلقومت از دستت راحت شم …
ای جنازت بیفته همیینجا ب حق این شب عزیز …چقد باس بکشم از دستت.
کی ب من کشیده بزنه آخه ؟؟؟؟
سعید ؟؟؟
وای ….سعید دست رو من بلند نمیکنه ک …هعی سعید ماهه ..سعید شاهه ..
سعید تاج سره ..
سعید بیخبره
آه ..بزنن دس قشنگه رو ..
آقایون رقص ..خانما دست ..
دیگه بر عکسم نداریم …
شهروز جلف بشین سر جات تا بیام

تا شهروز رفته شام بخوره بیاد، لازمه عرض کنم که من تصمیم دارم دیگه ناظم خشمالو نباشم!
هوس کردم یه چند وقتی کاملا خوش اخلاق و ریلکس برا خودم بپلکم!
این جوریاست که راحت باشیدو هر طور دلتون میخواد تا برنگشته شلوغ کنیدو تو سرو کله ی هم بزنید! خخخخخ!

حسنپور تو چرا اردوی نجف آبادو نیومدی؟ خیلی خوب بود…
پرواز…تو چرا نیومدی؟…
من به هر کی زنگ زدم قبل اردو تا آدرس بپرسم هیشکی جواب نمیداد…به این حسینی زنگ زدم گف اشتباه گرفتی…خخخخخخخ…
عرض ادب آقای مدیریت محترم خشمالو…خخخخخخخ

هانیبال ..اون افلیج ..اون پدر ناپدری اگه پدر بود ..پسرشو تو شهر غریب ول نمیکرد بره پی خوشیش
..امروز با هواپیما ….که ای کاش بال هواپیما میشکست …رسیدم این شهر زشته …هعی پام رسید تو خونه یادم اومد ک من کیم ..چرا الان تهرانم ..هعی ..زندگی بازی زشتیه هانیبال ..
از اون وخ ک پام ب این اتاق رسید این غمای زندگیم یادم اومد دوباره ..دوباره یه ترم دیگه …هعی چه زود گذشت …
۳ ماه تو خونه پدرم ….دود شد رف هوا ..
ب چشم بر هن زدنی پر کشید و رفت ….
ای باباااااا …زندگی خیلی زود میگذره .عمر آدم زود تموم میشه ب چشم بر هم زدنی ججنازت میفته میمیری بدبخت هانیباال فلکزده
انقدر دنبال مال دنیا نباش ..بیچاره یک هفته خودتو تحریمیدی از کامپیوتر و نت زدی کتاب بضبطی ک چییی
بدبخت .فلک زده
پاشو برو ببین هم سنات بیرونن تو فلکزده همش تو خونه ای
بیچاره
میمیری …

رهگذر به قول خودت: یا امامی زمون،
خب منم که تازه کارم، پس نمیشه که خشمالو باشم. خخخخ.
تا میتونید بزنید تو سر و کله همدیگه خخخ.

آه سعید ..الهی شهروز قربونت بره ایشالاه ..میخوای سر این حقیر سراپا تقصیر ..شهروز کمتر از کفگیر …این کمترین مدیرِ دروغین رو به محضر عالیت پیشکش کنم ؟؟
کجا نیومدم هانیبال /؟؟؟
مث این ک کمی روانت پاک شده آره /؟؟
من تو کوران درس و مشق پاشم بیام اردو /؟؟

آقا تو همون اردویی که ذکرش رف…یه کوهی بود که برای بالا رفتن ازش پله بود…که شیش تا در میون پله ها خراب بود…مسؤل اردو بمن گف خانم رهگذر مسؤلیت این خانوما با شوما…خانوما همه نابینا…یکی دو تایی که نابینا نبودن بالای نود سال سنشون بود…من دیگه نابیناها رو ول کردم فقط این پیرزنها رو میپاییدم…با بدبختی رفتیم بالا…حالا چطور بیایم پایین…شیبش خیلی تند بود…یه نفر می افتاد همه از دم مثل میریختیم رو هم میمردیم…خخخخخخ…رهگذر چیکار کرد؟ هاهاهاهاهاهاها…اون بالا یه جاده ام بود که میخورد به پشت و پسلای کوه و اینا…یه نیسانی اومد اون بالا که واس مغازه جنس خالی کنه…رفتم نیسانیه رو راضیش کردم مارو ببره پایین…با بدبختی نیسانیه راضی شد…بچه ها راضی نمیشدن…اونا رم راضی کردم و ریختیم پشت نیسان…آقا تا پایین کوه بچه ها جیغ زدن و بع بع کردن…خیلی خوش گذش بهمون…

دکی من خودم جنازت میکنم ببین کِی گفتم.
سعید متحول شده خخخ.
اون یکی آقا سعید من در خدمتم.
رهگذر به جان خودم من یادم نمیاد به من زنگ زده باشی.
ولی انصافاً اون صبحی که اومدی همه منتظر اتوبوس بودیم تا بیاد سوار شیم بریم روستا. حرف که زدی به مجتبی گفتم این رهگذره.
صداتم تا حالا نشنیده بودمااا. ولی یه دفه نمیدونم چرا شناختمت.

آره پرواز…مث احمقا همش نشستم پای این کتابا تو خونه…بعضی وقتام اصلاً تا چن روز حیاط هم نمیرم…خنگ و خرفت شدم بخدا…

بچه ها من میخوام یه اعترافی بکنم. ما قرار بود برای این که بتونیم یه تنوعی توی اردو داده باشیم، یه وسیله ی نقلیه ی غیر از اتوبوس بگیریم واسه این طرف اون طرف رفتنمون.
واسه همینم با یه کامیون ده تن وارد مذاکره شدیم که طرف قبول نکرد وگرنه با کامیون قرار بود بریم این طرف اون طرف.
پایتخت پنج خخخ.

آقای شهروز حسینی کفگیر …خواهش میکنم ساکت شو ..من الان تو حالی نیسم ک بتونم با تو شمشیر .بحرفم ….هعی …عددی نیسی بعدشم ….خودم مراسم ختمتو تو مسجد بلال صدا و سیما برگزار میکنم .همین روزا /..ب
بخشین حالم خوب نیس نمیدونم چرا …

روز قبلش زنگ زدم شهروز…به خادمی نمیخواستم زنگ بزنم…تا حالا ندیده بودمش فک میکردم از این بچه سر خود معطلاس…به بانو زنگ زدم برنداش.. به زهره زنگ زدم برنداش… از تو شناسنامه ت شماره تورو برداشتم زنگ زدم اصلاً فرصت ندادی حرف بزنم گفتی اشتباه گرفتی و تق….قط کردی…آخرش مجبور شدم زنگ زدم خادمی…خخخخخ…
صب که رسیدم و همه منتظر اتوبوس بودین، همینطوری اومدم وسط و داد زدم سلام آقای خادمی…خخخخخخخ…اصلاً نمیدونستم کدومتون خادمیه…خخخخخفک … یه هو یه نفر از تو جمع اومد بیرون و گف منو از کجا شناختین ؟ هاهاهاهاهاهاها…دیگه نگفتم که اصلاً نشناخته بودم…خخخخخخ

درود به همگی. بیخیاله حرفایی که تو دلم جا مونده. بیخیاله قلبی که این همه تنها مونده. آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه. باسا تو فرقی نداره دل من چه رنگیه.

خیلی ممنون اینقد آسون منو داغون کردی. باسه احساسی که داشتم دلمو خون کردی. تو که هیچ حسی به این قصه نداشتی؟ باسه چی منو به این محبت دو روزه مهمون کردی.

پروااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز چرا ترمز بریدی؟ خخخ.

سلام مهدی.
بچه ها یه بار ما رفتیم اردوی بابلسر.
اونجا یه اردوگاهی بود که توش قلیون کشیدن ممنوع بود.
آقا ما هم برداشتیم نصفه شب قلیونا رو بردیم توی حمام اونجا.
اونجا حمامهاش مثل این حمام نمره ایها بود که چندتا اتاقک کنار هم بود.
بعد دستشویی هم دقیقاً پشت به پشت اونها بود ولی تو یه ساختمون.
خلاصه ما زغال رو گذاشتیم و قلیونو آماده کردیم. پوک اول رو نزده بودیم که دیدیم از بیرون صدا میاد.
چند نفر اومدن با هم برن دستشویی.
آقا ما ساکت شدیم و جیکمون در نمیومد که دیدیم یکیشون میگه فکر کنم کسی تو حمومه.
آقا ما رو میگی دیدیم داره سه میشه دوشو باز کردیم که آره دارم حموم میکنم.
بعد چون صدای پچپچمون رو شنیده بودن، از روی دیوار که باز بود بچه ها یکی یکی رفتن توی حمومهای دیگه دوشها رو باز کردن که مثلاً چند نفر تو حمومیم.
حالا اینا هم ولکن نبودن از دستشویی که اومدن بیرون صاااف اومدن رفتن تو سه تا حمومی که خالی مونده بود خخخ.
هیچی دیگه قلیونا رو با هزار بدبختی جمع کردیم گذاشتیم دممونو رو کولمون رفتیم تو اتاقمون مث بچه ی آدم کپیدیم خخخ.

من حواسم به تو بودو, تو دلت سر به هوا. با همین سر به هواییت منو ویرون کردی. من که با نگاه شیرین تو فرهاد شدم, مگه این کافی نبود که منو مجنون کردی.

پرواز جدی حالت گرفته س؟ خب چرا پسر خوب؟ فردا از خوابگا بزن بیرون یه کم حالت عوض شه… بابا بیخیال… حیف نیس تو این هوای پاییزی بشینی زانوی غم به بغل بگیری؟ فردا میافتی جنازه میشی و از زندگیت هیچ لذتی نبردی خره…
مرسی نازنین…فن بیان از خودتونه…

برو اگه میخوای بری, دلت نسوزه باسه من. اینجوری که کلافه ای, بد تره خوب. دِلُو بِکَن. بِکَن برو از این همه خاطره های روی آب, فکر کن ندیدیم ما هَمُ حتی یه بارَم توی خواب. راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من, اشکاشو پشت پای تو میخواد بریزه دل بِکَن.

پرواز، عزیزم. دکتر جونم. قربونت برم نانازی من. چی شده؟ بیا بغل خودم ببینم. آخی نازی. کی اذیتت کرده برم بزنمش؟ گوگوری مگوری من.
رهگذر تازه یادم افتاد. ببین من اومدم به این مجتبی یک و نیم ملیون پول اردو رو که بچه ها ریخته بودن کارت به کارت کنم، بعد یه دفه پوله از کارت من رفت، ولی به کارت مجتبی نرفت خخخ. آقا تا سکته رفتم. واسه همین اعصاب معصاب نداشتم خخخ. بعد از چند ساعت پوله برگشت خورد به حساب خودم ولی چهار تومن بهش اضافه شده بود خخخ.

ای بابا .هانیبال ..تو هم ک کلا از دنیا عقبی …..خوابگاه چیه بابا ..همه میدونن ک من تو خوابگاه نیسم خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
تو نمیخواد منو بنصیحتی تو خودت بپا جنازت نیفته رو خاکا قبل این ک معنی زندگی رو بچشی …خخخخخ

هاهاهاهاهاهاهاها…جدی؟ وای اگه پولا برنمیگش چه حالی ازتون گرفته میشده…نمیدونستم…
آره پرواز…من واقعاً معنی زندگی رو نمیدونم هنوز…خخخخخخخ… لذت زندگی مگه در کتاب خوندن نیس؟ یعنی تا حالا داشتم اشتبا میکردم؟ خخخخخخخ…الانم که نمیخونم به خاطر اینه که یه عالم شیرینی خامه ای خوردم صدام گرفته…خخخخخ…

به خبرب ک هم اکنون ب دستم رسید توجه کنید.
یکی از مجریان سر شناس رادیو .در عنفوان جوانی ..چنان ک افتد و دانی …
ببخشید خط رو خط شد ییهو.
داشتم میگفتم ک یکی از مجریان رادیو .در عنفوان جوانی درگذشت .هعی درگذشتم ک میدونین ینی جنازش افتاد دیگه ..
ب گزارش خبرگزاری پر پر .شهروز حسینی .مجری برنامه هایی چون امید نشاط زندگی .زندگی ادامه داره و برنامه های دیگر ک در این مقال نمیگنجد اسمشون .توسط دوستش پرواز به دو نیم مساوی تقسیم گردید …
طی بازپرسی ها از پرواز مشخص شد ک این دکتر پرواز چون این مقتول این آخرای عمرش دیگه خعلی چندش شده بود تصمیم گرفت جنازش کنه …
هعی مراسم ختم مرحوم حسینی فردا در مجلس بلال صدا و سیما …

محبوب من چشمات به من میگن روز جدایی خیلی نزدیکه. نیستی ببینی که دور از تو, دنیام چه قد غمگینو تاریکه.
دنیای من تاریکو غمگینه.
بار جداییت خیلی سنگینه.
هر کس که از حالم خبر داره, از شونه هام این بارو بر داره.

من تو اتوبوس پشت سر شهروز و طاها نشسته بودم… کله مو از بین دو تا صندلی بردم جلو و با ذوق گفتم: سلام بچه ها من رهگذرم…شما کی هستین؟ یکی شون گف شهروز…اون یکی گف طاها…بعد پرسیدم: چی خوندین بچه ها؟ طاها باز یه جوابی داد زیر زبونی…شهروز همونم جواب نداد و بعدم کله هاشونا اون طرفی کردن که یعنی برو بینیم بابا حال نداریم… شکلک رهگذر کش اومده… منم برگشتم نشستم سر جام و دیگه با هیشکی حرف نزدم…خخخخخخخ