خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اینجا شب نشینی سوم محله ی نابینایانه که امشب از کامنت 1612 ادامه داره.

سلام بچه ها.
چه طورید؟
خب رسیدیم به سومین پست شب نشینی.
طبق قاعده ی قبلی، لینک پست قبلی شب نشینی رو براتون میذارم که اگر خواستید کامنتهاش رو که پر از موضوعات و خاطرات و تجربه های جالب هست بخونید، راحت بتونید این کار رو انجام بدید.
اینم لینک پست شب نشینی دوم.
اما از امشب با پست جدید شب نشینی دور هم هستیم و از امشب به خاطر تغییر ساعت در ایران، ما هم ساعت شب نشینیهامون عوض شده.
ما در شبهای غیر تعطیل از ساعت نُه تا یازده هستیم و در شبهایی که فرداش تعطیله، از نُه تا یک بامداد.
پس خوشحال میشیم اگر برنامه ریزی کنید و افتخار همکلامی رو به ما در شب نشینیهای محله ی نابینایان بدید.
طولانیترش نمیکنم چون عمراً حوصله داشته باشید انقدر تو این پستها متن بخونید و دوست دارید بدوید برید سراغ کامنتها.
پس، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید، اون پایین با هم خواهیم بود.
بدرود.

۱,۷۰۳ دیدگاه دربارهٔ «اینجا شب نشینی سوم محله ی نابینایانه که امشب از کامنت 1612 ادامه داره.»

بچه ها من تو نجفآباد عین چی همش آویزون این درختای بادوم شده بودم.
باور کنید بالای یه کیلو چاقاله بادوم خوردم. همشم نَشُسته. یه وضعی بود. ولی هیچیمم نشد.
تا آب شور پیاده رفتم همش هضم شد خخخ.

پرواز میخوایی بزنم نصفت کنم؟ هعی چرا شایعه درس میکنی؟ هان؟ نکنه خودت میخوای جنازه شی هان؟ یکی اینو بزنه من نمیتونم نامحرمه خخخ.

به تابستان که گررما رو نماید, درختم چتر خود را میگشاید.
دِرَختَم کم کم آرَد برگو باری. بسازد بر سر خود شاخساری.
خنک میسازد آنجا را ز سایه, دل این رهگذر را میرباید.
تقدیم به رهگذر محله.

خخخ رهگذر خخخ.
جدی که نمیگی اینا رو خخخ.
وااای آبروم رفت. عجب شخصیت داغونی داشتم خخخ.
ببین خب البته اونجا یه کم شلوغ پلوغ هم بود واسه همین.
شکلک ماستمالی.
ولی در کل توی اردوی بعدی چنان تحویلت میگیریم که دیگه تحویلت ندیم خخخ.
راستی پرواز، عسیسم، من که تو رو دوسِت دارم دلت میاد منو بکشی؟ بیا یه بوس بده به من عشقم!

ببین نازنین …من الان چیزی برا از دس دادن ندارم ..
یکیتونو نصف کردم نصف کردن بقیه ک آب خوردنه دیگه ..میدونی ک این کارا بار اولش سخته ..
پس اگه میخوای زنده بمونیی …هعععععععی سعی کن از شهرور حمایت نکنی …وگرنع دیگه هیچی خخخخخ

آق هیشکی محل ما نذاش…شب شد و موندیم تنها…کجا بخوابیم حالا؟ همه با هم بودن به بگو بخند…مام که کش اومده ی خدایی…اومدیم تو حیاط مثل این بدبختا…یه گوشه دراز کشیدیم که مثلاً بخوابیم…از صبحم بسکی دویده بودم اینور اونور نا نداشتم…تا سرمونا گذاشتیم زمین خروسای همسایه صداشون در اومد…قوقولی قوقوووووووو…تا خود صب خوندن لا مسبا…تا خود صب داشتم فحش خواهر مادر میدادم به این خروسا…هر چی بابا مامانم تربیتم کرده بودن اون شب پرید…خخخخخخخخخ….اردو که تموم شد یه هفته خواب بودم…
آره حسینی…شماها خیلی ذوق زده بودین که همدیگه رو دیدین…منو اصلاً نمیدیدید…
پروااااز…پایه ام واسه تشکیل گروه تروریستی تکثیری پ گ ر… بزنیم با هم به خاک و خون بکشیم محله رو و چن صد کشته و زخمی بجا بذاریم…هان؟

شهناز …تو خواهر شهروزی اره ؟؟؟
ولی تا جایی ک من یادمه این پسره ک خواهر نداش ..
۴ تا داداش بودن …هعی شهناز .لزومی نداره ک تو در حضور این افراد اینطوری ب من نخ بدی ؟؟/….
ببین ی کاری کن .اون داداشت شهروز ک خودم نصفش کردم .ی گوشی داش ک شماره من توش باید باشه …میتونی بری بم بزنگی ازم خواسگاری کنی ..
منم دکترم .پولدارم ..دیگه عسیسم و عشقم چیه دیگه ..منتظرم شهنازی ..
خوب شد اون داداشتو ناکار کردم ..هعی راحت شد انگل اشتباه ..چی ببخشید انگل اجتماع

شترق.
این صدای پسگردنی بود که به پرواز زدم.
سست عنصر تو الآن با دوتا کامنت خر شدی چهار روز دیگه تو عالم واقعیت به صندوقدار مغازه هم رحم نمیکنی.
بیتربیت.

هعی مهدی مرسی اعتماد ب سقف بابا خخ.
نازنیییییییییین …..
رهگذر بده اون اره برقیتو ..مث این ک این خانم محترم دوس داره نصف شه خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

شهناز …ی کاری نکن تو رو هم برفستم سروخت اون داداش بی لیاقتت
حالا من ک قرار نبود بیگیرمت ..خو گفتم بیشتر از این آبروی نداشتت نره تو محله .
تو با این سبک سریهات تن اون مرحوم شهروزم ک تو گور میلرزونی
بدبخ اون جنازه نصف شدش ک هی ویبرس دیگه

گافشم گنجعلی خان شرف الدین میرزائه…خخخخخ…از مبارزان و یاران میرزا کوچک خان جنگلی در جنگهای صلیبیه که خیاط بابای هیتلرا ترور کرد و بعد در جنگهای داعش در مقابل صدام ایستاد و ویتنام رو غات کرد….چطور نمیشناسیش پرواز؟ از دوستای نزدیک بتهونه…مجسمه ساز معروف که نقاشیش خیلی خوب بود…تابلوی برباد رفته رو اون نوشته خب…

یه بار رفته بودیم مشهد. آقا ما چهار پنج نفری که اشکانم یکیمون بود همینطوری تو خیابون میرفتیم.
یه دفه دیدیم یه باغ سرسبز باحال کنارمونه.
آقا ما رفتیم از در این تو. یه نگهبان داشت که کلی تحویلمون گرفت. رفتیم اول یه چرخی زدیم. بعد دیدیم یه ساختمون وسطشه. گفتیم شاید خبریه که همه هی دارن میرن میان. ما هم رفتیم تو و یه کم که گذشت رسیدیم به یه سالن که طرف توش بالا سر یه قبر وایستاده بود داشت از زندگینامه ی نادرشاه افشار میگفت خخخ.
تازه فهمیدیم اونجا باغ نادری هست. جالب اینجا بود که بلیط اونجا نفری ده پونزده تومن بود که ما پنجتا آدم گنده مجانی سرمونو انداختیم پایین رفتیم تو هیچ کسم هیچی نگفت خخخ.

هانیبال ..بم گف تو شاید یه روز عاشق صندوق دار مغازه شم ..
ارهه ..حتمنم میشم عاشق صندوق دار سبزی فروشی یار قلی خان اسفندیاری و برادران .به جز وحدت و همت خخخخخ.

وعدهو وعید تا کی؟ حرف مفت چه قد؟ بابا اینایی که حرف نمیزنن نجیبن صداشون در نمیاد. منی هم که میبینی دارم کامنت میذارم احساس مسئولیت میکنم. چون بیکارم. خَخ. خَخ.

تو دیگه آب روغن برات نمونده هانیبال …بیچاره شدی بدبخت فلک زده ..
خوشحالم ک تنها نیستم ..هعی خوبه ک آدمی چون من روان پرشیشهمین حوالی ..میپلکه …هعی

حسینی…خخخخخخخ…
تو یکی از اردوها یکی از دوستان بدجوری حالش بد شد… بردمش دم دسشویی و کردمش تو دسشویی گفتم دستت رو بکن تو حلقت تا هر چی خوردی بالا بیاری… نمیرفت …با زهره کردیمش تو دسشویی و درا بستیم…گفتیم تا بالا نیاری درا روت باز نمیکنیم…این بیچاره ام دس کرد تو حلقش وووو…أه أه…کلی خندیدیم بعدش…

میگم اگه کسی بگه زلزله نگار, دقیقاً منظورش چیه؟ یعنی نگار زلزله اومده یا منظورش خود زلزله نگار هست. خوب چیه نمیدونم.

رهگذر خخخ. فن بیانت بازم میگم عالیه! شکلک پاچه خواری.
میگم این اره برقی رو به من قرض بده باهاش کار دارم.
قول میدم صحیح و سالم بت برگردونم.

شهناز ..اومدی خونمون …برای خواستگاری ..
ا.ومدی قلبتو بدی به یادگاری
اومدی حریر گل ب تنم بپوشی
یه شراب کهنه ..
عه عه عه ..
خو میذاشتی کفن اون مرحوم .داداشت خشک میشد بععععععععععد مییومدی ..
حالا رات بدم بیای تو یا نعععععععععععع.
هانیبال وکیلی /؟اجازه میدی بیاد .شهناز و پرواز .وووی چی به هم میاد …

میخوام یه جنی رو به تسخیر خودم در بیارم که بعد بدمش به شهروز کمی تو مدیریت محله کمکش کنه. تازه اون اینترنت سرعت بالا نامحدود هم داره. نظر شما دوستان چیه؟

نازنین…اره برقی دست پرواز خان ایلخانیه… فرستادمش شهر نیشابور را به خاک و خون بکشه با اره ش… اره میخوای چیکار مدیر؟ بیا این کارد میوه خوری رو بگیر پرتغالتو پوس بگیر…چرا با اره برقی آخه؟…جیزه…

شهناز و پرواز؟ خخخخخخخخخ….آره وکیلم…بذار جاریتون کنم صیغه رو…
دوشیزه ی مکرمه ی محترمه ی محترقه ی منفجره ی برادر مرده…آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد نصفه نیمه ی پرواز در آورم؟ آیا وکیلم؟خخخخخخخ…
پرواز زیر زبونی میخواد ور پریده…

بچه ها این خونه ی خانمها توی نجفآباد یه دستشویی داشت که دم در بود دقیقاً.
آقا من و امیر و حسین آگاهی و یکی دو نفر دیگه رفتیم تو صف دستشویی.
امیر و حسین و فرهاد و خلاصه همه ی همراهان من رفتن و برگشتن و کارشون راه افتاد. آقا به من که رسید، یه دفه تبسم اومد ما هم گفتیم عروسه دیگه باشه بره.
بعدش خانم فرهاد اومد، گفتم آشناست زشته رفت. آقا بعدش یه دفه زهره اومد گفتم خب اینم بره اشکال نداره. آقا پشتبند زهره سه چهارتا خانم دیگه که فکر کنم خانم جوادیان هم بینشون بود اومدن هی رفتن خخخ. یعنی من مث فردین نزدیک چهل و پنج دقیقه با کلیه و روده ها درگیر بودم اینا هی میومدن میرفتن تو خخخ.

رهگذر حواست کجاست؟
کارد میوه خوری به چه کارم میاد؟
من آخرش امشب این پروازو میکشم؟
این کارد زردم بگیر به جای کارت زرد بت میدم. خخخ.

خوب شهروز تو همیشه باید تو لیست انتظار باشی تا بدونی که پستی که برای بازبینی اومده رو سریع منتشر کنی. خَخَخ. خَخ.

حاجی هانی .وایسا چی عجله میکنی .
…با اجازه سارینا .و رمینا . و آرتینا .و آرمینا .و دیگه همینا ….
….
…نعععععخیر …
من از این دخترک جلف سبکسر خوشم نمیااااااااااااد ..
عه عه عه ..شرم نکرد اومد اینجا ب من ابراز علاقه کرد .واقعا ک

عجب روزگاری شده. خاطرات هم ما رو تحریم کردن جوری که مجبوریم از دستشویی هم خاطره بگیم. ای وای بر ما.

عزیزان وای بر من وای بر من. رفیق از من جدا شد وای بر من.
رفیق از من جدا شد رفت به غربت,
به غربت آشنا شد وای بر من.

من از این زندگی دلگیرر گشتم, از این دنیای فانی سیر گشتم.
جوان میبینمش حاصل کهنسال, خودم برعکس مردم پیر گشتم.

نازی باید بیای برای عضویت پیش من ثبت نام کنی…قبلشم آزمون ورودی داره…باید بزی یه نفرا چپ و چول کنی… اگه مُرد ردی…اگه زنده موند ردی…باید چپ و چول شه دقیقاً… اول تئوری…بعدم عملی…
آزمون
کتاب مائده های زمینی اثرمعروف کیست؟
الف- ویکتور هوگو
ب- آندره ژید
ج- جلال آل احمد
د- عمو چشمه
در کدام فعل حروف بن مضارع آن در بن ماضی این وجود دارد؟
الف-سوزاندم
ب- چزاندم
ج- پکوندم
د- زدم نصفش کردم
تا صب وق داری این تستا رو حل کنی…پرواز وایسا بالا سرش تقلب نکنه…سرش چرخید یه آرپی جی بده بخوره با یه لیوان آب قبل از غذا…دو بار در روز…

ووی شهنازی …شیکست عشقی خوردی ..
وای عزیزم انقدر خفیف شدی ک ب مجگانی ک جنازش رف زیر تریلی ۳۴ چرخ له شد حسودی میکنی ..
اون بدبخ ک دستش از دنیا کوتاهه …
ولی خوب امارشو داری شعطون ..روح اون داداش نصف شدتو احضار فرمودی بت گف مجگان اون ور داره اس بازی میکنه ..میگم بش بگو خو بره مژی رو عقد کنه دیگه ..حوریش بشه مژگان خخخخخخخخخخخخخ/
.واااااای خدا لعنتت کنه شمشیر
خب یکی بیاد این کامنتای منو بخونه شرف نداشته ام ک دیگه به کل به فنا میره ..
اون دانشگاه و وزارت متبوع ک اون مدرک دکترا رو میکنه تو چشمای نداشتم ک از مغز نداشته ترم در میاد ..
دیگه میگه دانشجوی دکی من ک اینه وای ب حال بقیه ..
خدایا ببین چجوری آبروی نداشتمو انداخت رو زمین روش پاتیناژ رفت ..هعی برو. برو از خدا بترس جلف سبک …واقعا که عه عه

خخخخخ….اردوی جمکران رفتیم شب قدر… تو جوشن کبیر بچه ها به اسامی گیر میدادن…یا حمید یا مجید…
خدایاااا…یه مجیییید…خدایاااا یه حمیییید که داداشش رفیق باشه و کلاً تا ته دعا به هره کره گذش…از دس این نابیناها…

زمانی که دانشآموز بودم، سال آخر رو فکر کنم تموم کرده بودم تابستونی بود که میخواستم مهر برم پیشدانشگاهی.
با آموزش و پرورش رفتیم اردو رشت.
اونجا یه مسابقه ی طنابکشی راه انداختن.
گروه ما یه سر طناب رو گرفت، حریف هم اون سر طنابو. آقا شمردن و مسابقه شروع شد. ما بکش اونا بکش. دو قدم ما میکشیدیم دوباره اونا برمون میگردوندن جای اولمون و بالعکس. آقا ما یه دفه گرفتیم کشیدیم، اونا هم مقاومت کردن که یه دفه دیدیم هممون یکی دو متر پرت شدیم به طوری که همه افتادیم مثل تپه رو هم دیگه.
طنابه پاره شده بود خخخ.
اون طرفیها هم که به سمت جلو میومدن از جلو زمین خوردن سر و صورتشون داغون شد بدبختا خخخ.

وای هانیبال ..کاش شفا پیدا کنی ..
کاش تو اول خوب شی بعد من .
وای شمشیر راسی گفتی خاطره .میدونی ک سرورت اکثر اردوهایی ک رفتن لس آنجلس بوده و لاس وگاس ..
به درد تو نمیخورهه خاطراتشون …شرمنده .دنبال پرونده ..

سعید یه بار با یه رباط بازی کردم هیچی نفهمیدم خخخ.
هی بهم پیشنهاد معامله میداد منم رد میکردم.
پرواز ببین. ببین با حیثیت نداشتت چی کار کردی؟
اگه الآن اون خانمه که همکلایسیتههمون که شصت و چهاریه بیاد اینا رو بخونه عمراً دیگه جواب سلامتم نمیده بدبخت.
یه خانم دکتر رو دستی دستی داری میپرونیییی.

به خبری که هم اکنون به دستم رسیده توجه فرمایید.
بنا به گزارش خبرگزاری کورنیوز, نابینای چینی وارد بازار شد.
این خبرگزاری به نقل از رئیس سازمان بهزیستی کشور اعلام کرد که نابینای چینی با خصوصیات زیر وارد بازار شد و در اولین فرصت در اختیار خانواده های ایرانی قرار خواهد گرفت.
کاملاً مستقل, دارای جنبه بالا و درک اجتماعی, آگاه به همه ی فنون نابینایی, نداشتن حساسیت بیجا, سازگار با همه ی علایق و سلایق, مقاومت بالا در مواجهه با چالشهای زندگی.
وی خاطرنشان کرد, این نابینا میتواند به درد خانواده هایی بخورد که فرزند دوم نابینا ندارند. او همچنین گفت که ما باید همیشه به فکر معلولان کشورمان باشیم و یکی از اهداف این طرح, خارج کردن نابینایان از گروه اقلیت جامعه است.
این جانب بی ادعا مفتخرم که این خبر را برای اولین بار در اختیار همنوعان خود قرار میدهم.

وای .شمشیر ..هفته پیش اومدن خواستگاری با مامان باباش ..ولی خب من میخواستم با یه کیس ک از خودم کوچیکتره ازدواج کنم .این شد ک نشد ک بشه که نشه .عه چی شد خخخخخ

بچه ها سال هشتاد و یک با مدرسه رفتیم اردوی مشهد.
آقا ما رو بردن هممونو ریختن تو یه حسینیه.
فکر کن شاید پنجاهتا بیشتر بودیم.
همون شب اول چون سه شنبه بود دعای توسل برگذار کردن. وسط دعا خوندن و گریه زاری همه، یه دفه یکی از کسایی که داشت گریه میکرد جوگیر شد یه دفه داد زد یا امام رضا یه مشت کور برات سوغاتی آوردم. آقا یه نفرم شاکی شد نه گذاشت نه برداشت داد زد آره یه خاورم تو راهه خخخ.
کل دعا رفت رو هواااا میفهمید هوااااا خخخ.

سلام وحید…
سلام پریسا…
بابا مردم بسکی تایپیدم…کجایید شماها…بیاید خاطره تعریف کنید از اردوهاتون…
حسینی….خخخخخخ…این اتفاق پارسال تو دانشگا افتاد…زنا بودن و مردا…یه هو مردا طنابا ول کردن زنا مث مرغ ریختن روهم…تا دو روز داشتم میخندیدم….

رهگذر بابا تو چه جاهای باحالی میری؟
جای خواب مختلط، مسابقه ی ورزشی مختلط، مگه داریم، مگه میشه؟
میگم حساب کاربریتو به مدیریت ارتقاء میدم منم از این به بعد با خودت ببر خخخ.

خدایا .خودت امشبو ب خیر بگذرون ..میدونم این کامنتا در شان من نبود …هعی این جلافتا از من بعید بود
.خدایا اگه کسی از آشناها و وزارت متبوع .نفهمه .قول میدم سال دیگه عید قربان .این پسره شهروزو ذبح اسلامیش کنم …هعی پسر بدی هست میدونم …نذر میکنم اگه امشب به خیر بگذره .دنیا رو از وجود نحسش پاک گردانم …هعی …

نگران نباشید همه چی بلده. اینجوری که من باهاشون صحبت کردم, قراره به همه ی نابیناها بدنش. این طرح من بودا.

ببین شهروز اگه همه چی بلد باشه, اون وقت باید قید مدیریتتو بزنی. حواست باشه یه وقت مجتبی از اینا نگیره که تو رو خیلی راحت کنار میذاره. خودم از نزدیک با این نابیناهای چینی حرف زدم. مثل کامپیوتر عمل میکنند. جواب ایمیل همه چی رو خیلی سریع انجام میدن. اصلاً هم خسته نمیشن. تازه فحش خورشونم خیلی قوی هست.

مدیر رهگذر با شما صحبت میکنه… یک دو سه…یک دو سه امتحان میکنم…یک دو سه….
خواهش میکنم…بفرمایید…بفرمایید…تمنا میکنم…خجالتم ندید..
جمعیت: صل علی محمد مدیر گوشکن آمد…صل علی محمد مدیر گوشکن آمد…
بفرمایید بفرمایید خانومها و آقایان…بفرمایید…

پرواز همین الآن از حراست دانشگاهتون بهم زنگ زدن گفتن به عنوان مدیر سایت باید یه سری اطلاعات در مورد تو رو در اختیارشون بذارم.
مثل این که کامنتا رو خوندن یه کم خشن بودن.
چی کار کنم حالا؟

باید اسکن کارت ملی و معلولیتتو به من بدی تا برات بگیرم. برا نابیناها رایگان هستش. به هر زبونی هم تو بخوای حرف میزنه. خیلی امکانات داره. ولی من میخوام به عنوان دلال به بچه ها بفروشم.

وحیییید..وسط اردو گذاشتم برگشتم خونه پسر…خیلی سخت گذشت…مخصوصاً شبش…خخخخخ… تا صبح نخوابیدم خب… خیلی ریلکس بودن اینا… تازه…خخخخخخخ…یه سری سر پتو دعواشون بود مذکر مؤنث…دو نوع پتو بود…گلبافت و از این معمولی بیخودیا…که این بیخودیا رو دادن به خانوما و خلاصه تا پاسی از شب فقط جنگ بود به خاطر این موضوع… خخخخخخخ

بشون سلام برسون بگو حاجی .حالا چه وخت این کاراس عزیز من …
حاجی برو خونتون بابا کی نصف شومی تو حراسته ک تو هسی آخه …عجب

الو پلیس ۱۱۹ >؟؟
سلام جناب .با قسمت منکرات کار دارم …
الو سلام برادر وخت بخیر …
هعی میخواسم یه چیزی خدمتتون بگم .یکی تو یکی از محله های شلوغ شهر .هعی عسل عسل میکنه ..
بعله …این محله خونواده توش میتردده ..هعی ذهن بچه های ما رو منحرف میکنه این آقا.
اسمشم شهروز حسینیه ..اره تشریف بیارین ..
شبتون شونیز جناب …

سلام وحید. چطور خبری نیست این ها به هم تفنگ کشیدن تازه میگی خبری نیست؟ خوب بیخیال۱دعوا راه میندازیم دیگه چیکار کنیم ما خراب مرامیم. اهم اهم. خودم رو میگم ها!

شکلک از این پخ که شدم ترسیدم کاملا غریزی با مشت زدم توی ملاج فاعلش. وای یا حضرت نمی دونم کی اینکه شهروزه که! شکلک انداختمش زیر میز در رفتم وسط شلوغی.

وای خوابم گرفت حسابی زد تو سر گلابی ..
ینی ادبیاتم تو حلقم ..خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
شب عالی شونیز ….شهروز بخواب تمیز …
اوه چقد لوس شدی امشب پرواز …خاک تو سر شهناز …
..ببخشید انصافا حالم امشب خوش نیس انگار .تا بیشتر از این چوب حراج نزدم به آبرو و شرافت نداشتم …بای بای همگی .

تو یکی از اردوها که نجف آباد نبود…خخخخخخخ…یه آقای نابینایی جذب یکی از دخترای نبین ما شده بود…خلاصه اومد و گف خانم فلانی میتونم یه لحظه گوشیتونو ببینم…این دختر ساده ام گوشیشا داد…آقاهه دیگه این گوشی رو پس نمیداد دیوونه… این رفیق ما کلی از گوشت تنش آب شد هر چی میگف گوشیما بدید اون خل نمیداد و بهونه می آورد…تا اینکه من به سرم زد که زنگ بزنم رو گوشی این دختر…خلاصه با یه بدبختی یی گوشی رو از چنگ این چولمنگ در آوردیم…خخخخخخخ…

سلام بچهها!
۲۰۰ تا کامنت جا موندم. ۱۰۰ تاشو خوندم دیگه بیخیال شدم. عیبی نداره همون خاطره رهگذر به صدتا کامنت می ارزه.خخخخخخ.

پریسا ..ب جان خودم نباشه .به مرگ این شهروز چشمای نداشتم باز نمیشه دیگه خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
باور کن خوابم میاد …هعی خو چرا دیر اومدی …دیر اومدی خعلی دیره
.عه عه عه .خجالت بکش بچه ..پرواز بی حیا

رهگذر این چرا گوشیش رو گرفته بود نمی داد؟ مگه دلباخته گوشیه شده بود؟ این چه مدل ابراز محبته؟ من جای خانمه بودم با هرچی دستم می رسید یکی سفت می زدم توی سرش تا حساب محبت کردن رو بلد بشه.

ابراز محبت نبود پری…قبلش شماره خواسته بود این دختر نداده بود…نمیدونم منظورش چی بود واقعاً…خخخخ…آره باید میزدیمش…ولی نزدیم…

بچهها من میگم دیگه کامنت نفرستیم. چند دیقه وایسم. ببینیم این پریسا چی کار میکنه. فکر کنم با خودش حرف بزنه. خخخخخ. جون من ننویسید. دور همی میخندیم.

پریسا .شب تو هم سفید .به مدت مدید …
هعی ..آیا امیدی به بهبودی هست ؟؟؟
آیا بیماران روانی در این حد شفا پیدا خواهند کرد ؟؟؟
آیا پرواز .با این وضعیت روانی .میتواند ب آینده امید داشته باشد …
پاسخ این سوال .و سوالات دیگر حضار .فردا شب در برنامه گفت و گوی ویژه خبری از شبکه ۲ سیما …عه .این سیما کیه دیگه ..
خب چرا نمیگن شبکه دو مینا مثلا ..همش تبریز نجاتی واقع میشن …
واااااای چرا عین راننده کامیونا میحرفم آیا ./؟؟
پریسا بیا ب آبروی نداشتم رحم کن .بذار برم تا بیشتر از این نرفته …خداحافظ همه

شکلک دارم فکر می کنم به اینکه یکی از ما رو هم بفرستم بغلدست شهروز زیر اون میز بزرگه. البته در مورد شهروز عمدی در کار نبود و یکی از ما رو عمدا زیر میزیش می کنممم.

رهگذر اون آقا چطور گوشی طرفو نمی داده؟ بابا من که اونجا بودم از پریسا هم بدتر بودم خخخخ . یعنی جوری می زدمش که اول گوشی رو تحویل بده بعد شوت بشه اون ترترترترترترترترترترترترتر به قول یکی خخخخ

شب بخیر پرواز…برو بخاب ننه…این بچه ساعت خوابش گذشته اذیتش نکنید… پرواز مادر مسواک بزن قبل از خواب… درم رو آقا گرگه باز نکنی یه وق…دس به کبریتم نزن…
شب بخیر…
قورباغه خوابید مثل همیشه…گنجیشک لالا…پرواز لالا…لالا لالایی لالا لالایی….

ولی به نظرم شهروز درست میگه. احتمالا طرف داشته با اون گوشی به گوشی خودش زنگ می زده تا شماره طرف دستش بیاد . از این آدمهای موفنگی تا دلتون بخواهد دیدم خخخ هاهاهاهاهاا

شهروز کی زده توی سر تو؟ نمی بینی دیگه چیکار کنیم. من نبودم که یکی از ما بود. به جان ابلیس راست میگم. خودم دیدم با همین۲تا چشم هام. بپر برو ازش انتقام بگیر.

بچه ها یه بار رفتیم اردو همدان. ما رو بردن غار علیصدر سوار قایق شدیم رفتیم. حالا طرف داره برامون توضیح میده من و یکی از خانمها نشستیم داریم با هم پاسور تو قایق بازی میکنیم خخخ.
خود راهنمای توره خندش گرفته بود به خاطر این اهمیتی که به حرفاش میدادیم خخخ.

راستش من دیگه نپرسیدم از دوستم که چی شد…فقط کلی سر این موضوع اذیتش کردم و خندیدیم…
یه بارم تو یه جمع نابینایی بودیم، که یکی از آقایونشون خیلی احساس میکرد لئوناردو دیکاپریوئه… هی از خودش تعریف میکرد و من و دخترام اسمشا گذاشته بودیم خالی بند…مثلاً من بش میگفتم: آب میخوری خالی بند…لیوانتا بده خالی بند…خخخخخخخ… خلاصه وقت خدافزی این داشت خودشا میکشت که با ما بیاد… بهش گفتیم باشه تا از آقای فلانی خداحافزی کنی مام اینجا منتظرت میمونیم… این رف خدافزی کنه که ما سه چار تا پا گذاشتیم به فراااار…خیلی دلم میخواس قیافه شو وقتی اومد دید دخترا از دسش در رفتن میدیم….خیلی خوش گذش اونروز…تمام راه داشتیم به این آقا میخندیدیم…
آهای شهروز حسینی…منو فیلتر میکنن؟ ..من خودم فیلترینگم…پیدا نیس چقد أملم؟

درود مجدد بر همگی من اومدم. شهروز بخوای هم بهت نمیدم. باید از تنهایی دق کنی. برو با همون مرجانت.

میگن هیچ عشقی تو دنیا, مثل عشق اولی نیست.
میگذره یه عمری اما, از خیالت رفتنی نیست.
وقتی برا مرجان جایگزین پیدا شد, برا دیگران هم پیدا میشه.

بابا این عسل تخیلیه شما چه قد جدی گرفتین. اگه راست میگه باید یکی از خانمای اینجا تأیید کنه. اگه کسی تأیید نکرد, معلومه که چاخان میگه.

یعنی موضوع جن خوب نیست آیا. بابا پریسا هم میخواد که در این مورد حرف بزنیم. فقط جن. فقط جن.

تا به حال شده در کارهایی که انجام می دهید دچار تخیل شده باشید؟ یعنی تاحالا شده خیالاتی شوید؟ آن لحظات چه کار کردید؟ چه وقتهایی خیالاتی شدید؟

من یه خاطره از اردوهای نابینایی یادم اومد. ولی الان دیره. منم حوصله ندارم.
خب بچهها خبری نیست. ما بریم. خدافظ همگی.

بچه ها من امشب صدام گرفته بود نمیتونستم کتاب بضبطم که حضورم خیلی پر رنگ بود…در ضمن خاطره ام زیاد داشتم از اردوهای نابینایی…
شنبه باید دو تا کتاب تحویل آقای عابدی بدم که یکیش یه عالمه ش مونده…اگه تا فردا شب تمومش کردم میام شب نشینی رو…اگه تموم نبود بهتون خوش بگذره دیگه… سعی میکنم تمومش کنم… تخیل هم خوبه… مثلاً من همیشه دوس داشتم درخت باشم…
شبتون خوش…صبح فرداتون بخیر…

اوکی وحید.
بچه ها رو موضوع وحید فکر کنید فردا ساعت نُه قرار ما.
شب خوبی بود، خوش گذشت، رهگذرم قول میده ما رو از این اردوهای اروپایی ببره خخخ.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید، شب به خیر و بدرود.

نه. داری تحمیل میکنی قبول نیست. اینکه نشد دفاع. اصلاً اگه کسی هم قبول کنه فایده نداره. فقط مرجان باید تأیید کنه. راستی چرا نمیاریش تو این محله اگه راست میگی. آخیش دستت رو شد. پس هر وقت اومد محله ما قبول میکنیم. نه اینکه بخوای لاوی کنی.

من تأیید میکنم بی ادعا…حسینی من رو با عسل بانو آشنا کرده… من حتی باهاش حرفم زدم… نشون به اون نشون که من از عسل خانوم اجازه گرفتم که با حسینیش شوخی کنم…یعنی ازش پرسیدم ناراحت نمیشی با حسینیت تو محله مون شوخی کنم؟ کلی شهد و شکر ریخت و گف: نع…راحت باش…شما جای مادر حسینی هستی…خخخخخ…
شب خوش دوستان…

پریسا! واقعا از من ناراحت شدی؟! بیا بگو قبل از این که درا رو ببندن. معلوم نیست من فردا بیام. همین الان بگو

من نمیدونم اینایی که هی گفتن شب نشینی رو بذاریم ساعت نُه تا یازده، اگه نمیتونن ساعت ۹ بیان چرا میگن ساعت ۹ بذاریم شب نشینی رو خخخ.

با این وضعیت نمیشه کتاب خوند…یه جمله میخونم داد میزنن:
معصوووووووم سیب زمینیا نسوزه؟
باز برمیگردم عقب ویرایشش میکنم میخونم یه کلمه مونده تموم شه باز هوار میزنن:
معصووووووووم سیب زمینیا…
برمیگردم یه کلمه میخونم باز داد میزنن:
معصوووووووووم سیب زمینی…
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا………..

علیک حسنپور…
تا کسی نیومده از تخیلاتم براتون بگم…
من چون تنها بزرگ شدم و هم بازی یی نداشتم، تو تخیلاتم غوطه ور بودم همیشه…اینقد که الانم خیالاتی ام یوخده…خیلی سعی میکنم که واقع نگر باشم ولی سخته خدا وکیلی…اونقدر قدرت خیال و تصورم بالاس که وقتی به یه موضوع فکر میکنم کاملاً توش غرق میشم…بعضی وقتا گریه م میگیره وسطش یه هو… یه بار یه استادی یه موضوع بهمون داد گف یه تابلو بکشید که وقتی کسی نگاش میکنه بترسه…
من اومدم و نشستم هی تصور کردم هی تصور کردم، آخرش از ترس، سر درد گرفتم و فشارم افتاد و تابلویی رو که کشیدم بهترین تابلوی کلاس شد…خخخخخخ…

میگم من حرفی ندارم یعنی واسه من در نهایت چه جوری بگم ؟ معترض نیستم ولی ساعت۹خیلی فیکس با جهان حقیقی نیستش. همه چیز۲تا دنیا بد مدلی میره توی هم. من واقعا به زور می تونم خودم رو برسونم همین امشب هم باید نیم ساعت برم یا باید الان رفته باشم چون کار دارم و اگر بذارم تا۱۱شب دیگه نفسم بالا نمیاد بهش برسم با اینهمه حالا که اومدم نمی دونم بشه برم یا نه. کاش بقیه… بیخیال من نبودم.

سلام به همهگی شبه همه خوش.آفرین رهگذر چه قدرت تخیلی داری.منکه از این توانایی ها ندارم.به نظرم خیلی خوبهگاهی لازمه.

فاطمه خوبه که این مدلی نیستی. باور کن هر چیزی زیادیش خوب نیست. توان تجسم هم زیادیش گاهی واقعا آزار دهنده میشه. رهگذر می دونه چی میگم.

میگم بیایین علیه این شهروز قاجار انقلاب کنیم. چه میشه اگه بتونیم این حکومتو از شهروز بگیریم.

علی میشه مثل همه باشی؟ بسه دیگه واسه خاطر خودت میگم. این طوری اگر ادامه بدی در آینده نه خیلی دور اذیت میشی تقصیر شهروز هم نیست تقصیر هیچ کسی هم نیست. تأکید می کنم. ببرای من فرقی نمی کنه ولی گفتم۱بار هم که شده فقط واسه خاطر خودت که یکی از هم محلی هام هستی این رو بهت بگم که بعدا به خودم نگم کاش۱بار محض خاطر وجدان خودم هم بود تلاش می کردم. دیگه با خودت.

بچه ها یکی از ما نیستش؟ این دفعه دیگه جدی کارش دارم نمی خوام اذیتش کنم. این بنده خدا دیشب ازم سوال پرسید من اینترنتم هی شوتم می کرد بیرون نتونستم آخرش رو درست و حسابی باهاتون باشم و یکی از ما هم ازم سوال کرد جوابش رو نشد که بدم.

یکی از خیالات من این است که وقتی به یک موضوعی فکر می کنم بیش از اندازه غرق اون می شوم. طوری که گاهی اوقات به این فکرهایم خنده ام می گیرد و گاهی هم از عهده اش بر آمده ام.

پریسا دقیقاً چی میگی. خوب من گیراییم پایینه دیگه. منظورت چیه؟ خوب مگه بده که ما این شهروز رو از نقشه حذفش کنیم. دارم کمپین راه میندازم دیگه خَخ.

کیوان حتما میرم سر می زنم. از شما ها چه پنهون پست های این اواخر از دستم در رفتن جز۲تا یا۳تاشون. باید پست کیوان رو پیدا کنم. تردید ندارم که چیز خوبی توش منتظرمه.

علی از من گفتن بود. عاقلان را اشارتی کافیست و من نه توی این محله معلمم نه مشاور. من فقط پریسام و بیشتر از این هم بلد نیستم که باشم. اینی که گفتم هم فقط و فقط واسه خاطر خودت بود و بس. اهل بحث و کل انداختن هم نیستم. حس کردم نسبت بهت وظیفه دارم چون هم محلیم هستی و این وظیفه رو انجامش دادم. دیگه خود دانی.

مگه نگفتید که تخیل کنید. من هم الآن شهروز رو پادشاه کشور نابینایان کردم و بعد متوجه میشیم که نارضایتی عمومی ملت نابینایان علیه شهروز زیاد شده, اون وقت تصمیم به سرنگونی حکومتش میگیریم. تو قانون اساسی کشور نابینایان هم اومده پس میتونیم انقلاب کنیم دیگه.

کریمی. یه کم متمدن تر باش. این مزخرفات چیه میگی؟ تو که تو تهران زندگی میکنی چرا این قدر غیر اجتماعی برخورد میکنی؟ از یاوه گویی دست بردار و بشین سر جات

بچه ها من البته مطمئن نیستم ولی حس می کنم نابینا ها توان تجسمشون از بینا ها بیشتره. البته استثنا هم هست یعنی میشه۱بینا شبیه رهگذر باشه و۱نابینا حس کنه نمی تونه اونهمه دقیق در تجسم هاش غرق بشه. ولی به نظرم عموما نابینا ها عمیق تر می تونن تصور و تجسم داشته باشن. شاید چون برای درک اطرافشون و همه چیز های اطرافشون مجبورن بیشتر از حس های دیگه کمک بگیرن و خیلی چیز ها رو هم مجبورن به جای دیدن حس کنن و برای پر کردن جای خالی تصویرش توی ذهنشون ترسیمش کنن. البته این نظر منه و نمی دونم چه قدر درسته.

بچه ها عسل زنگ زد دیگه میدونید که جواب نمیشه نداد.
من خیلی وقتا تو تخیلم آیندم رو ترسیم میکنم.
مثلاً من یه وقتایی فکر میکنم یه انجمن توپ زدم که کلی خدمات مختلف به نبینها میده خخخ.

سلام پریسا نمیدونم شاید به قول تو خوب نباشه تا حالا تجربه نکردن.به نظرم این نشانیه داشتنه ی ذهنه خلاق و قویه.

پریسا جان ممنونم ازت. گنج سوخته ها در مورد موسیقی قاجار هستند. یه کم تخصصیه و شاید دوست نداشته باشی. ولی پست اولین ضبط من رو حس میکنم دوست خواهی داشت

نگران نباش اتفاق خاصی نمیفته. ازت ممنونم که به فکر هم محلیت هستی. یعنی مگه قراره چی بشه. به جان نداشته ی خودم اگه این شهروز اذیت کنه خودشو حسابشو کلاً مسدودش میکنم. مگه الکی هست.

بچه ها بیایید برای همیشه با هم دوست باشیم.
چی پریسا؟
چی؟
همه ی پستا از دستت در رفتن آیا؟
میدونی که مجتبی امروز تو سایت دیده شده.
مجتبی بردار گوشیتو.

مثلا۱فیلم پخش میشه که۱صحنهش رو من دلم می خواد ببینم. از بینا که توضیح می خوام خیلی کم بینشون افرادی پیدا میشن که تمام جزئیاتی که می پرسم رو جواب بدن. خیلی از اون جزئیات رو اصلا نمی بینن و یادشون نیست ولی من جای خالی توضیحات نداده اون ها رو با تخیل و تصور پر می کنم و گاهی که بعضی هاشون رو برای اطرافیانم میگم اون ها تعجب می کنن و میگن چه دقیق داری میگی. اینهمه رو که اصلا نشون نداد. خیلی جزئی از سر فلان صحنه رد شده. شاید من اشتباه کنم ولی حس می کنم این به خاطر ندیدنم باشه که ناخودآگاه سعی می کنم با قوی کردن تخیل و تصورم توی ذهنم خلأ حاصل از ندیدن رو پر کنم.

سلامی دوباره…آره پری منم فک میکنم که نابیناها قدرت تخیلشون قویتر از بیناهاس… البته تو بعضی مواردم شاید بیناها قویتر باشن…ولی من متوجه شدم که کلاً مردا قدرت تخیلشون از زنها قویتره…
صد سال تنها چرا اعصاب نداری برادر من؟ خخخخخ….

درسته پریسا. قدرت تخیل ما می تواند از بیناها بهتر باشد چون ما از بیشتر حواسمان استفاده می کنیم. به همین لحاظ خیلی مواقع بهتر می توانیم آنچه در ذهن داریم را به دنیای واقعی بکشانیم.

شهروز باور کن الان میرم از دستت روی سرم ماست می ریزم بابا خوب در رفتن دیگه چرا می زنی مدرسه ها باز شدن گناه دارم دیگههه! شکلک۱لیوان آب زرشک می خورم حالم جا بیاد الان فشارم تاب می خوره و این تقصیر شهروزه.

درود به صد سال تنهایی. خوب من دارم یاوه گویی میکنم. میگم شهروز چه قد طرفدار داری تو. تخیلی هم نمیشه به انقلاب علیه تو فکر کرد. بابا این یه تخیل بود چه قد سخت میگیرید.

کیوان پست هات عالی هستن مطمئنم که دوست دارم جفتش رو هم دوست دارم. این مدت هم پست های اکثر بچه ها از دستم در رفته. باید حتما بیام توی جفت پست هات مهمونی. میگم دیر رسیدم اونجا خوراکی هم هست یا همه رو خوردن؟

بچه ها من خیلی وقتا که فوتبال میبینم، وقتی تیمی که طرفدارشم خوب بازی نمیکنه، خودمو به عنوان یه بازیکن تعویضی میفرستم تو و در کل نتیجه ی بازی عوض میشه خخخ.
مثلاً تو جام جهانی با تیم ملی به فینال رسیدم خخخ.

منم گاهی آیندم یا بعضی اشخاص یا مکانها را تجسم میکنم ولی بیشتر فکر میکنم این حس ششمه منه.

بچه ها جدی یکی از ما کجاست کاش امشب بیاد. چرا خیال کرده بود من ازش ناراحت شدم؟ به خدا دیشب نشد جوابش رو بدم. اگر کسی دستش بهش می رسه از طرف من اذیتش چیز یعنی ببخشید نه این نبود که آهان یادم اومد از طرف من بهش سلام برسونه بگه واسه چی باید ناراحت می شدم نه اصلا این طوری نبود.

آقا چرا راه دور میرید؟
ما هممون الآن تو تخیلمون یه جا دور هم جمع شدیم و داریم با هم حرف میزنیم.
توی قهوه خونه ها فضاهای مختلف رو ترسیم میکنیم. خیالی با هم شوخی میکنیم، همدیگه رو میزنیم، با هم غذا و خوراکی میخوریم، با هم آبتنی میکنیم و خیلی چیزای دیگه.

راجع به فیلم هم ممکنه که ماها دچار تخیل بشیم و خیلی وقتها چیزهایی که بیناها می بینند ، ممکن است ما آنرا فراتر از حد حس کنیم. مثلا صحنه های تصادف که در نظر بیناها ممکن است حالتی باشد که از دید ما خیلی تخیلی فرض شود

وایی شهروز و فاطمه از این کار ها که من تا دلتون بخواد می کنم ولی معمولا به کسی نمیگم آخه می ترسم مسخره بشم و بگن که این… شکلک الان گریهم می گیره خوب چیه مگه به خدا آدم گاهی عمدا بشینه۱گوشه خیال کنه اینقدر خوبه!

شهروز این قهوه خونه ها و کار هایی که توشون می کنیم رو عجیب لایک می زنم. مخصوصا بلا هایی که من در این فضای دوست داشتنی سر تو میارم.

یا خدا. شهروز من دارم به شدت میترسمو میلرزم. به من بینوا رحم کنید. پادشاه کشور نابینایان. زنده باد. زنده باد.

پریسا بیا این شیرینی رو بخور.
خب بچه ها این شیرینی پر از فلفل قرمز بود.
یکی ماست برسونه این از دست رفففت.
رهگذر سیب زمینیااااا!

یکی از دوست داشتنی ترین تصورات و تخیلات من در فضای قهوه خونه های محله البته دوست داشتنی برای خودم اون صحنه انداختن تریبونه بود. شاید فقط واسه خودم اینهمه با مزه اومده باشه چون تمام جزئیاتش رو تصور کردم و هنوز تصور می کنم و هر زمان یادش می افتم مثل دیوونه ها می زنم زیر خنده. مثل همین الان که لبخندم داره میره که قاه قاه بشه. خداییش خیییلی بهم حال داد اون تریبون انداختن.

ولی در مورد تخیل من یه چیز خیلی باحالی بگم اونم اینه که وقتی از کسی عصبانی هستم مثلاً همین شهروز تو تخیلم تکه تکه اش میکنم بعد رو در رو باهاش آرومم. این به نظرر من یکی از ضعفهای ما هست که زیاد تخیلی هستیم. تخیلی بودن زیاد باعث میشه که وقتی با واقعیت رو به رو میشیم هنگ کنیم و خوب اغلب تخیلهای ما به نظر من متضاد با واقعیت هستند.

ماماااان آتیش نشانی محله کجاااست برید کنار ترمز ندارم الان هیچ دلیلی نمی تونه متوقفم کنهههه از بس سوختم واییی شکلک نمی بینم کجا میرم صاف میرم طرف شهروز اون هم که نمی بینه چی داره میشه شکلک با تمام قدرت و سرعت میرم میرم چنان تصادف می کنم بهش که میره هوا۲تا چرخ و۱نیم چرخ می زنه صاااف می افته توی اون حوز بزرگه وسط محله که۱شبی پرتم کرده بود توووووش!

کامنت قبلی من درجه چندم تصور و تخیل رو نشون می داد آیا؟ شهروز هر زمان به هوش اومدی بیا برامون بگو. شکلک فرااار با تمام سرعت برای حفظ زندگانییی!

بهم نخندید بچه ها اگر دلتون هم خواست بخندید بیخیال ولی من گاهی بدم نمیاد خیال های خوب خوب کنم. خیال می کردم فقط من این شکلی هستم ولی چند نفر بهم گفتن که اون ها هم همین طوری هستن. نابینا هم نبودن که بگم این فقط برای ماست. حتی یادم نیست کجا خونده بودم۱دکتر روانشناس می گفت گاهی بشینید خیال پردازی های مثبت کنید. البته نه زیاد. شکلک نمی دونم شکلک چی الان تانکر تانکر آب باید بخورم بلکه آتیشم خاموش بشه. بگم چی نشی شهروز من گفتم این خیرش بی شر بهم نمی رسه حکمت این شیرینی تعارف کردنش رو از بس مثبت و مثبت بین هستم نفهمیدم. شکلک اعتماد به سقف فوق بی نهایت.

شهروز این سایت تقریبا با گوگل کروم سرعتش خوبه. اما با فایرفاکس و اکسپلورر دیرتر میاد بالا و کمی کنده

این صد سال تنهایی کجا رفت. بیا عزیزم من که دوستت دارم من که هیچ منظوری ندارم. من فقط با این شهروز قاجار ترکمن چای شوخی میکنم قربونت گناه دارم توبه میکنم اگه به شما حرفی زدم ولی نزدم آخه. پس من بابت حرفایی که به کسی غیر از شهروز نزدم معذرت میخوام. دیدی بچه ی خوبی شدم.

وحید دیشب یه کاری با سیستم سایت کردم که طبق محاسبات من باید سرعتش بالا رفته باشه.
نسبت به روز گذشته میخوام ببینم سرعتش حالا با هر مرورگری آیا تغییری کرده یا نه.

شهروز جدی من گاهی خودم رو توی۱پیست اسکی یا پیست رانندگی تصور می کنم و وااییی خیلی می چسبه! از شدت هیجان های تخلیه نشده وجودم میره که بترکه. باور کنید راست میگم من سرعت رو خیلی دوست دارم و این تصور اگر روش تمرکز کنم و عمیق بشه حسابی به هیجان میاردم.

سلام بچهها!
من نمیدونم چرا همیشه سؤالام میاد آخر شبنشینی!
.
بچهها من داشتم چرت میزدم روح پریسا رو تو خاب دیدم. دیدم که داشت آتیش میگرفت و هی میگفت یکی از مااا! بیا نجاتم بده. منم محلش نمیدادم. حالا نمیدونم معنیش چیه. کسی تعبیر خاب بلد نیست؟

من گاهی اوقات که خیالاتی می شوم به نظرم از عهده بعضی کارها بر نمی آیم ولی نتیجه عکسش برام پیش میاد . یعنی فکر می کنم نمی تونم انجامش بدم ولی خیلی خوب از پسش بر میام. اما گاهی اوقات در هنگام خیالاتی شدن دچار ترس می شوم

سرعتش بد نیست. مگه کاری کردی آیا. دقیقاً بگو چه کار کردی. اگه زیاد بکاپ نگیری خوبه. خَخ.

شهروز معمولا شبها سرعت سایت کند میشه. اما در طول روز خوبه و مشکلی نیست. با مرورگر های مختلف هم در طول روز خوبه. اما شبها این سایت با فایرفاکس و اکسپلورر کمی کنده ولی با کروم خوبه

به اذن پروردگار, تعبیرر خواب شما نزد من هست. در این محله هفت سال کندی اینترنت داریم. در این هفت سال فقط لینکهای دانلود را بردارید و پستها را بخوانید. هفت سال بعد فراوانی اینترنت داریم که باید از لینکهای گرفته شده دانلودهای خود را انجام دهید.

سلااام یکی از ماااا آخجون اذیتش کنم یکی از ما رفته بودی وبلاگم پست خوندی آخجون چی خوندی کدوم یکیش بوده چه قدر وقتت رو گرفت چه تعبیری و تفسیری ازش داشتی الان چطوری اون موقع چطور بودی فردا چطور خواهی بود دوباره کی میری وبلاگم اگر بری چی می خونی با توجه به چیز هایی که خوندی بگو پست بعدیم چه جوریه توضیحش بده بگو بگو همه رو بگو منتظرم.

آخیش روحم سبک شد! جدی یکی از ما معذرت می خوام دیشب جوابت رو ندادم آخه اینترنتم عصبانی شده بود شوتم می کرد بیرون تا ساکت فقط می خوندم کاریم نداشت ولی به محض اینکه اینتر فرستادن کامنت رو می زدم نات دیس پلی می اومد و باز دوباره وارد می شدم و باز از اول و باز از اول.

فکر کنم با چتروم این فشار برداشته بشه. باید تحریمها کمتر بشه تا بتونیم با دنیا در ارتباط باشیم.

نمی دانم شهروز شاید این طور باشه. ولی اگه می خواهی سرعت سایت را تست کنی به نظرم با ه حساب کاربری دیگه امتحان کن نه با حساب مدیریتت . چون به نظرم این دو با هم خیلی فرق دارند.

اتفاقاً وحید با حساب خودم بهتر میشه تست کرد.
چون چند برابر حساب شما برام لینک و هدینگ و این چیزا باید بالا بیاره که شماها ندارید.

بابا داشتم سیب زمینی سرخ میکردم واسه این قبیله مجنون…دهنمو صاف کردن…هر چی سرخ میکنی میان میخورن میبینی هیچی نمونده باز سرخ میکنی باز میان میخورن…والله ما بچه بودیم میرفتیم مهمونی از جامون بلند نمیشدیم…

من روزهای اول که اومدم تو سایت خیال می کردم که این رهگذر پسره و خانم رعد بارانی هم یک مرد است خخخخ خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاهاهاها

آخجووون مرز پرواز شد مال خودم! رهگذر من سیبزمینی سرخ کرده داغ می خوام خیلی دوست دارم جدی الان دلم خواسته شدید مخصوصا از اون برشته هاش!

شهروز! به نظرم، درباره استقلال خودمون صحبت کنیم. این که هر کدوممون چقدر مستقلیم. چقدر مستقل نیستیم و چرا.
علی خیلی تعبیرت باحال بود. خخخخخخخخخخ
پریسا! خیلی دو رویی. وقتی نیستم میگی بهش بگید از من ناراحت نشه و عذاب وژدان میگیری. وقتی میام میخوای عذیتم کنی!

اگه پیدا کردی بیا بخور پریسا…این بچه های سرتق سیب زمینی میزارن بمونه؟ واه واه…پدرم در اومد…
وحید جدی فک میکردی من پسرم؟خخخخخخخ…خب شاید واقعاً پسرم…

تکلیف روشنه پری…پاشو برو تو آشپزخونه مث دختر خوب چار تا سیبزمینی پوس بگیر…خورد کن…بعدم سرخش کن و بخور…

بچه ها من برم دیگه. باز هم اگه تعبیر خواب داشتید من در خدمت هستم. شب خوبی بود پس فعلاً شب همگی خوش و لعنت خدا بر بر شهروز نه. دشمنان شهروز. تأکید میکنم که بر دشمنان شهروز. پادشاه کشور نابینایان به سلامت باد.

یکی از ما جدی اگر واقعا اذیت میشی بگو تا نکنم. آخه من همه رو اینجا اذیت می کنم. یعنی همه همه رو که نه. هر کسی که بیشتر به حضورش تعلق خاطر احساس می کنم رو بیشتر اذیتش می کنم. اگر بهت فشار میاد بگو ادامه ندم و البته اگر ادامه ندم چیزی از تعلق خاطرم به حضورت کم نمیشه.

نمی دونم شهروز من اطلاع نداشتم.
خخخخ خخخخ آره رهگذر فکر می کردم که تو پسری خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاها
اما وقتی در یکی از پستها قسم می خوردی که به پیغمبر دختر هستی ، آن وقت قانع شدم خخخخ هاهاهاهاهاهاا

پریسا این پستتو خوندم.
.
سلام به همگی.
چه صبح ناااازی! کاملا جدی میگم امروز صبح واقعا احساس کردم این صبح عجب صبح نازیه! بیخیال تابستون که داره میره. بیخیال مدرسه ها که داره باز میشه. بیخیال کلاس بی جنبش و راکد من. بیخیال همه تاریکی هایی که می خوان روی تابش خورشید رو لک سیاه بندازن. بیخیال همه منفی ها، این صبح صبح نازیه.
اومدم که اومده باشم. که بگم من هستم. که بگم می خوام همچنان بمونم. اتفاق توی این هفته زیاد بوده ولی راستش دیگه خیلی جرأت می خواد نوشتن تمامش حتی در پرده. می ترسم بد ضایع بشم خطرناکه. خخخخخ!
خطرناک ها رو بیخیال میشیم و می ذاریمشون بلکه۱زمانی۱جایی در۱فایل رمز گذاری شده بچسبونمش اینجا. خخخ خخخخ خخخخخخ!
شوخی کردم بیخیال. واقعا بیخیال.
خوب بذار ببینم الان که اینجام از چی بگم؟ از این صبح که خیلی قشنگه و داره میره طرف ظهر. یا از دیشبم که انگار بیماری غربت گرفته بودم. نمی دونم چم شده بود. یعنی می دونم ولی… خیلی زمان نیست که ترک۱سری وابستگی های شدیدم رو شروع کردم و دیشب داشت وحشتناک بهم فشار می آورد. دلم تنگ شده بود. واسه همه چیز هایی که دیگه برای من نبودن. نمی تونستم گریه کنم. نمی اومد. بی هدف مثل دیوانه ها توی اینترنت می چرخیدم چون دیگه به اون هدف همیشگیم نمی شد برم. باید ازش فاصله می گرفتم.
دیر وقت بود که از نفس افتادم. خسته شدم. گوشیم رو گرفتم دستم و خودم رو ول کردم وسط دلتنگی های بی اشک. واقعا اگر اون لحظه کسی می اومد ازم می پرسید از این گوشی چی می خوایی نمی دونستم چی بهش بگم. یعنی می دونستم هنوز هم می دونم ولی… نمی خوام بگم. نمی خوام باشه. نمی خوام!.
گوشیم هم ساکت و صبور توی دستم باقی بود. تماس هم داشتم ولی… منتظر چی بودم؟ که دیشب چی بشه؟
-پریسای احمق! هنوز خری که! بس کن دیگه! امشب هم۱شبی مثل همه شب ها. ول کن بلند شو ساعت از۲گذشت بگیر بخواب فردا باید بری پی کار و زندگیت.
بیچاره منطقم که می گفت و می گفت ولی کو گوش شنوا؟!
به۳که نزدیک شدیم دیگه چشم هام باز نمی شدن. گوشیم هنوز توی دستم بود. خسته بودم. خسته و خسته.
خواب.
صبح زود چشم هام با یادآوری روزی که در پیش داشتم باز شدن. کرخت بودم ولی امروز شروع شده بود.
-چه صبح با حالی!
این صبح واسه من بود. برای من. مال پریسا. فرقی نمی کرد توی امروز چی منتظرم باشه ولی این صبح صبح من بود. صبح من!.
بلند شدم. مادرم رسید و مثل همیشه معترض بود که چرا من آماده نیستم. باید می رفتیم جایی. من زیادی یواشم و اون ها زیادی عجول و استرسی. یواش یواش زدم به آماده شدن و بنده خدا مادرم حرص خورد و هیچی نگفت.
خیال نداشتم به خودم ببازم. پس شونه هام رو به روی هر فکر عوضی انداختم بالا و راه افتادم.
-از سیاهی بالاتر که نیست. سیاه مگه چشه؟ اصلا مگه نه اینکه واسه هر روزی۱شبی هم هست؟ فقط دیر و زود داره. فعلا رو عشقه که من اینجا روی زمین خدا دارم عشق می کنم.
چه کلمات خامی بودن این ها برای شجاعت دادن به خودم. ولی اون لحظه ها جز این ها هیچی نداشتم.
از انتظار و التهابی که سعی کردم بگم ندارم هیچی ننویسم که طولانی نشه.
طول نکشید.
-اوضاع درست تر از اونیه که انتظار می رفت با وجود حد اقل همکاری شما خانم اهمالکار.
چنان تعجبی کردم که کم مونده بود بی افتم ولو شم روی زمین.
-رو به راهه؟ واقعا؟ ولی من باید به۱سری معیار ها و مرز ها می رسیدم. یکیش اینکه باید۱بخشی از وزنم رو توی این ماه ها جا می ذاشتم و…
-و نذاشتی. حد اقل همراهی یعنی این. یعنی تو. ولی با اینهمه جز تحرکت که افتضاح بوده باقی مواردت خیلی بد نیست. اون۱بخش رو هم بجنب زود تر ازش خلاص شو. تحرک کم داری. زیادش کن. چیه اینکه شنیدی رو دوست نداری دلت چیز دیگه می خواست؟
صدام رو پیدا کردم.
-ولی… ولی به من گفته شده بود اگر نتونم حلش کنم…
خنده های آهسته داشتن حواسم رو جمع تر می کردن.
-بهت گفته شد؟ معلومه که گفته شد. باید گفته می شد. تازه این بهت گفته شد و تو الان اینی. کم تحرک، بدون همراهی، بدون تصور اینکه باید کمی بیشتر حواست به خودت باشه، اگر این بهت گفته نمی شد که الان اینجا نبودی.
حس کردم فریب خوردم.
-پس یعنی این بازی بود؟ من از ترس داشتم…
صدایی که بالاتر از حرص اوج نگرفته من جدی شد و کمی رفت بالا.
-دارم نتیجه ترس هات رو می بینم. خانمِ بیخیال ترس حس مسوولیت میاره و تو همچنان به شدت نسبت به خودت اهمالکاری. این رو به حساب چی بذاریم؟
حس کردم بدهکار شدم. به خودم و به بقیه.
-من، فقط، معذرت می خوام.
صدای ناراضی که شاید در جواب جا رفتن من داشت آرام تر می شد.
-معذرت چرا؟ اگر هم لازم باشه از خودته. باید از خودت معذرت بخوایی. تو با خودت بد تا می کنی. وقتی هم با وجود بد تا کردن هات می شنوی اوضاع خوبه به جای اینکه بپری بالا بشکن بزنی عصبانی میشی. اگر من به جات بودم الان کلی هم خوش به حالم می شد. همه چیز به نسبت همراهی که تو نکردی عالیه. ببین میگم عالیه. پس خرابش نکن. این عالی رو سوپر عالیش کن. دارم میگم این برای تو شدنیه اگر نشه شک نکن که خودت مقصری. دیگه با خودته. اگر می خوایی عاقبت به خیر باشی دست خودته. اینطوری هم وا نرو۱حرکتی بکن. دفعه بعد اینجوری سست و نیمه خواب نبینیمت.
من با خودم بد تا می کنم ولی همه چیز عالیه! همه چیز رو به راهه. به نسبت همراهی نکرده من همه چیز رو به راهه! همه چیز عالیه! میشه عالی تر هم بشه. دست خودمه!
چه حس سبکی قشنگی داشتم! باد بیرون که خورد بهم حس کردم الانه که همراهش پرواز کنم.
-خدایا چه صبحی! چه نازه!
مثل اینکه داستان من به این زودی ها قسمت آخر نداره. آخ جون!
من امروز حس می کنم هوای بیرون از جنس هوای عشقه. عشقی شفاف به رنگ نوجوونی های دور من. عشق به صبح، به نسیم، به زندگی. من عاشق امروزم. عاشق این صبحم که گذشت و به ظهر رسید. من عاشق امروزم. امروزی که هرچند کمی شاید زیاد تر از اونی ساکته که در اعماق ناخودآگاهم دلم بخواد ولی مال خودمه. مال پریسا. من عاشقتم خدا! جدی میگم خدای من دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خیلی بنده نکبتی هستم برات ولی خیلی دوستت دارم باور کن.
دلتنگی های دیشبم، انتظار بی مفهومم و بی محتوام، همه همچنان توی خاطرم می چرخن ولی چیزی که نمیشه نمیشه. باید زد به بیخیالی. من هستم و همه چیز رو به راهه. پس باقیش رو بیخیال. مطمئنم که باز هم دلتنگی ها باعث میشن گریه کنم، آه بکشم، بیام اینجا متن های غمگین از حال داقونم بنویسم و بگم که چه قدر خسته و درمونده هستم. ولی این صبح قشنگه و امروز قشنگه و همه چیز عالیه و من همچنان می خوام قهرمان زندگی خودم باشم. قهرمانی هرچند تنبل و تا اینجا کمی تا قسمتی اهمالکار ولی حتما و بی تردید برنده.
ایام به کام همگی.

خدا بگم چیکارت کنه یکی از ماااآاااآاااآاااآاااآااا این رو اینجا آوردیش واسه چییییییی،ییییییی،ییییییی،ییییییی،ییییییی جمعش کن اندازه۱دیوان از۱دیوانه که من باشم این طولانیهههه ای خدا چیکار کنم از دست این یکی از ما؟ شکلک حیرت شدییید و در۱حالت استثنایی وا رفتم که الان چیکارش کنم هیچی به نظرم نمیاد.

پریسا نه. من اصلا ناراحت نمیشم.
خوبه حالا اونو بخون. تو شبنشینی بعد نظرمو راجع بهش میگم. ولی علی الحساب بدان و آگاه باش که از خوندن این پستت بسیااار لذت بردم و خوشحال شدم. الان دیدگاهم نسبت به پستهای قبلیتم عوض شد. امیدم به شفایت بیشتر شد. خخخخخخ

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
چقدر چسبییید! خخخخخخخخخخخخخخخ
تا تو باشی نگی کدوم پستم رو خوندی. خخخخخخخخخخخخ
بچهها! پریسا رو بگیرید که از خجالت آب شد.

چرا جنازه نمیشی شهروز ..میخوام جنازتو تشریح کنم …این گوشتاتو آناتومی بدنتو بافت شناسی کنم …بیا خودتو بکش راحت کن از این زندگی ..
دلت ب اون فلسفه شمالت خوشه ک چی ..نه کاری نه چشمی .صداتم ک از بس قیلون کشیدی مثل معتادا شده دیگه تو رادیوم رات نمیدن ..خودتو بکش شهروز ..بذار من ب آرزوم برسم

پسرک گستاخ آر آر که انشا الله ببرت مار …سلام پرواز چیه ..گستاخ من پدرتم ..بفهههم …میفهمی یا بفهمونمت خخخخخخخخخخ
..شمشیر جنازه از یه جایی اوردم دیگه ….زشت بی مغز ..کی خودکشی میکنی ؟؟

سلام خواهران و برادران…
هی بچه ها…میگم شب نشینی رو بزنید ساعت هشت و نیم تا نه همه اینجا باشیم…ایرانیای اصیلی هستیم همه از دم…کاملاً پایبند به سنتهای ایرانی…خخخخخخخخخخخ….

آقا برید عقب برید عقب باز کنید میدون رو ایول شهروز و پرواز برید وسط بچه ها بریم روی صندلی ها وایستیم تشویق و جیغ و تماشااا! آی ماشالا پهلوون بزن! این طرف هم همین طور آی مرحبا پهلوون بزن!

چندش مسخره ام ….هعی تا جنازتو به سلولهای تشکیل دهندش تقسیم نکنم …….از پا نخواهم نشست …هعی جنازتو میندازم شهروزک …

نازنین .عصبانی نیسم .اون گل گاو زبونتم سیانور داره من نمیخورم ..بده به شهروز .تا زیاد زجر نکشه

پریسا جون میتونی اسم نبری وقتی بگی سلام به همگی دیگه همه رو شامل میشه!
هیچ وقت تو عمرم کسی رو اینطور قانع نکرده بودم. خخخ.

سلام پریسااااااااااااااااا ..هعی بیا ..بیا ببین الان چاقو میزنم تو شیکمش حالش جا بیاد .
ایش .راس میگه پریسا این چک باکسع چرا اینجاس ؟؟تب میزنی اول این میاد منم هی فکر میکنم فرستادنه هی چک میکنم خخخخخ//…عجب /

پرواااز چاقو چرا گرفتی دستت واست افت داره تو باید الان شمشیری بمبی توپی دسته کم قمه ای از اون۲لبه بزرگ ها دستت باشه اون هم۲تا یکی این دست یکی اون دست! بذار کنار چاقو رو حیثیتت رو برده زیر سوال.

خب شماها مستقل هستید یا نیستید؟ نازنین…جنازه…حسینی…پریسا…آریا…
برای بیرون رفتن حتمی باید یکی باهاتون باشه؟ یا باید یکی حتمی دستتونا بگیره؟ چطوریاس؟

من اصراری ندارم کسی باهام باشه ولی از شما چه پنهون اطرافیانم خیلی اصرار دارن که باهام باشن چون دلواپس هستن و برای من چاره ای نمی مونه جز اینکه جاشون بذارم و در برم. البته به همراه همراه عزیزم عصای سفید.

عه ببین چه گناهی شدم من! نازنین مگه تو هم می دونی؟ تهدید واسه چی من که چیزی نگفتم عجبا! شکلک الان میرم پشت سر هم کامنت های بر عکس میدم یعنی جمله ها رو حرف به حرف بر عکس می نویسم که وردپرس از شدت قاطی کردن بترکه. به من چه تقصیر نازنین نه نازنین گناه داره تقصیر شهروزه.

بچه ها دلم می خواد به این اشتراکه که اومده اینجا ناخنک بزنم ببینم داستانش چیه می ترسم خرابی به بار بیارم یکی برام توضیحش بده وگرنه میرم تجربش می کنم و در مورد نتیجه ای که به بار میاد هیچ تضمینی نمیدم.

عجباااااا….برم بشینم سر کارم…اومدین خبرم کنید…چطوری؟ مشکل خودتونه دیگه…خخخخخخخخخ

وای بم گف جنازه هانیبال ..وای هانی چقد ماهی یشما .
نمیتونم سوالتو جواب بدم متاسفانه ..شرمندم …آخه خیلی وارد ریز زندگیم میشی با این سوالت متاسفانه
هانی یه بار دیگه میشه بگی جنازه
شاید ۴شنبه جنازه شم …هعی خدافظ

پریسا ..من روزی ک وارد دانشگاه شدم ..حیثیتم رف ب فنا ..حیثیت ..هعی قربانیش کردم در راه درس و مقش …خخخخخخخخخخخخ ..به اصطلاح دکتر مملکت بلد نیس بنویسه مشق ..نچ نچ نچ .البته دیگه کسی ک با شهروز حسینی دوس باشه …هعی از این بهترم نمیشه ..رفیق ناباب …هست شهروز خب …

من با تنها بیرون رفتن مشکلی ندارم.
ولی خب یه جاهایی هست که نمیشه تنها رفت.
مثلاً ترمینالهای اتوبوس که هر کی به هرکیه.
ولی خب اونجاها هم میشه از کسایی که اونجا هستن کمک بگیریم.
در کل من یه خصلتی که دارم اینه که با تنها بیرون رفتن مشکلی ندارم ولی تنها بیرون میرم حوصلم سر میره.
یعنی اگه شده یه نابینای دیگه هم شده باید پیشم باشه که با هم بریم.

من تقریبن میشه گفت به استقلال کامل رسیدم
اما مثل شهروز چون حوصلم سر نره کسی باشه پیشنهاد میدم که همراهیم کنه.
اما بیشتر کارهامو تنها انجام میدم

هیییییی…یکی بزنه این جنازه رو نصفش کنه….یعنی چی؟ خب نگو…راحت باش… حتمی مستقل نیستی دیگه…تابلو…
خب شهروز حسینی فک کن که بخوای تنها زندگی کنی، با آشپزی کردن مشکلی نخواهی داشت آیا؟ با ظرف شستن؟ با لباس شستن؟ تو چی پری؟آریا تو چی؟

من تقریبن میشه گفت به استقلال کامل رسیدم
اما مثل شهروز چون حوصلم سر نره کسی باشه پیشنهاد میدم که همراهیم کنه.
اما بیشتر کارهامو تنها انجام میدم

اینم جواب سرورت پرواز شهروز جان ..شب عالی پرتقالی ….هعی پرتغالی حتی …خخخخ

من به جز آشپزی هر کاری میکنم.
هر کاریهاا!
جارو برقی میزنم، ظرف میشورم، لباس که الآن شماهاهم نمیشورید ماشین میشوره چه توقع دارم مردم واه واه واه، باقالی پاک میکنم خخخ، فقط گردگیری نمیکنم چون ممکنه لک جا بمونه، آشپزی فقط بلد نیستم اونم چون تا حالا نخواستم یاد بگیرم ولی مطمئنم اگر بخوام آشپز خوبی میشم. شکلک اعتماد به نفس کاذب خخخ.

متاسفانه هانیبال .نیس ک من فلک زده از وختی یادم میاد .دستم تو دست یکی بود …نفهمیدم چرا نشد که بشه …هعی خیلیم تلاش کردم ولی از اونجایی ک من مثل بعضیا نبودم ک ب لیسانس فلسفه جنوب اکتفا کنم و هی میپریدم بالابالاها …همه عمر و جوونی نکرده ام صرف کنکور دادن و این چیزا شد .واقعا نشد ک اونطور ک باید و شاید ب استقلال فکر کنم …
هعی حالا دکترای جنازه شناسیم ک تموم شد .باید یه فکری برا این موضوع بکنم …خیلی آزار دهنده شده ..نیس ک مثلا یکی مث همین فلسفه جنوب مستقله ..دیگه واسه من افت داره از این کم بیارم ..
اسمش چی بود این ک فلسفه میخونده لیسانس …مجری هم هست ؟؟؟
نمیدونم یادم نمیاد ..این پستم اون زده …
نمیدونم اسمش چیه ببخشید .

پرپر تو هیچ وقت از خودت هیچی نداری یعنی؟
یه چیزی از اون کله ی پوکت در بیاری بنویسی بد نیستااا!
موندم این چه دانشگاهیه که تو رو قبول کرده که دکترا بخونی.

جالبه شهروز حسینی…دیروز یکی از دوستان میگف میخوام تنها زندگی کنم و برای آشپزی از همسایه بخوام که برام غذا بپزه…کلی بش خندیدم…آخه مگه آشپزی کردن چقد سخ میتونه باشه؟ خو خانوم کاظمیان چطور تاحالا داشته آشپزی میکرده پس؟خخخخخخخ

هی پرواز….بدل نگیر پسر… فک کردم مستقل نیستی دیگه… آدم دور از خانواده مستقل میشه …جنازه ام باشه باز استقلالو یاد میگیره…خخخخخخخخخ

چشم ک نداری شمشیر ..گوشای نداشتتو باز کن میشنوی ک کامنت ارزشمند خودمو بعدش گذاشتم …
هعی …اسمت چی بود راستی ؟؟؟؟
یادم رفته /

من استقلال کمی دارم. فقط خودم کارهای اداری رو خودم انجام میدم. راحت بیرون میرم. فقط چون معتقدم پرسیدن عیب است، ممکنه برای رسیدن به مقصدم یه ساعت الّاف بشم. خخخخخخ.
ولی تو خرید کردن مشکل دارم. نون میگیرم بقالی خرید میکنم. بعضی وقتا قارچم میگیرم. خخخ آها خیار شورم میگیرم. ولی میوه بلد نیستم بخرم. یعنی بلد نیستم کیفیتشو تخشیص بدم. وگرنه بلدم بخرم. خلاصه در وحله اول مشکل من تو خریده. مخصوصا خرید میوه و گوشت. مشکل دیگمم تو این زمینه اینه که نمیدونم از کجا میشه فهمید که این مغازه سلمونیه، یا خیاطی، یا نونوایی. خخخخ البته نه تا این حد. ولی چنین مشکلاتی دارم. خب ببینید، مثلا تخممرغ میتونم سرخ کنم، چایی هم میتونم دم کنم. ولی برنج مرنج نه. به نظر خودم این چیزها رو هم باید یاد بگیرم.
چیزهای دیگه ای هم هست که باید فکر کنم تا یادم بیاد.

نه هانیبال …چرا ب دل بگیرم ..اتفاقا این یه ضعف هست ک آدم مستقل نباشه ..
میگم خصوصا وقتی مثلا بعضیاااااااااااااا …مستقل هستن دیگه خیلی افت داره ..
وااااااااااه .واااااای دیگه شمشیرم استقلال داره من ندارم …
هعی

همکلاسی ها ماهند . عالی اند ، در حد تیم ملی اند. به قول یکی نانازن . به قول یکی گیگیلی اند. خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاها

آهای بعضیا ؟؟؟؟
به نظر من این چک باکسهه خیلی مزاحمه ..هعی البته من ک دیگه ۴شتبه کلاسام میشروعه و میرم ب دیار باقی ..ولی خب برا بقیه هم حالا اگه نظرشون این باشه ک بردارین فک کنم بهتر باشه ..

من همه کاار میکنم لباس نمیشورم اما یاد دارم به لطف ماشین لباس شویی خخخ
آشپزی میکنم بیشتر غذا های فسفودی درست میکنم چون الاقه دارم انوای ساندویچ و پیدزا
غذا ی ایرونی فقط قرمه سبزی و ماکارانی رو درست کردم
به آشپزی علاقه ی شدیید دارم

وحیییید حیا کن…زنگ میزنم به حراست سایتا…گیگیلی ان؟ نازن؟ یا امامی زمون…چه بی حیا شدن این جماعت؟خخخخخخ…
پرواز…پرواز…غصه م شد خب…پسر خرخون…بخدا مستقل شدن از زبان خوندن راحت تره…تو که شاخ غولو شکوندی …دیگه این برات کاری نداره که… نبینم کم بیاریا…زود تند سریع شروع کن… حالا باید بشینم حرص تو رم بخورم…حرص خودم و اون زن دیوونه هه کم بووود؟

سلام به همگی . نووم نمیبرم که کسی ناراحت نشه .
خودمونی یا همون آقای یگانه میوه خریدنو که اصولا مرخیا بلد نیستن انجام بدن. غصه نخور خخخخ
پرواز سلام. خوبی پسرم. ؟ آواااای خسته ، حالت چطوره ؟
شبو شور تو هم بهتره که بزنی توی کار کته و دم پختک.

شهروز جان اون خانم الان ازدواج کرده و دوتا بچه هم داره. چون من تقریبا در تیرماه بود که یکی از دوستان اون رو دیدم که سراغ همکلاسی های قدیمی ام را ازش گرفتم که تقریبا از حال همه شون باخبرم . خدا رو شکر اکثرا سر خونه و زندگی خودشان هستند ولی متأسفانه یکی دو تا شون هم سرنوشت بدی داشتند و طلاق گرفتند.

خخخ خخخ رهگذر شماها کم مونده بود تا اینو از زبون من بشنوید که شنیدید خخخخ خخخ هاهاهاها
سلام عمو رحمت . کجایی؟ کم پیدایی؟

هانیبال ..غصه نخور ..درست میشه انشا الله .ینی باید درس شه …
وااااااااااااااااااای بابای محبوبم ..خخخخخخخ .سلااااااااااااااام .؟؟؟
خوبم مرسییی
پسر خستت کم کم داره آماده میشه برا ترم ۲ .هعی ۴شنبه میرم به سرای باقی تا زمانی نا معلوم …
گفتم این چند روز باقی مونده از عمر شریفمو بیام چشمای نداشته ی این پسر وسطیت ..چیه اسمش شمشیر .نه شیر تو شیر عه چمیدونم همین ک مدیر اینجام هستت .خلاصه گفتم بیام چشماشو سنگفرش قدومم کنم پدرم

سلام نعمت سیاااه . خوبم. الانم رفتم توی پست رهااایی کامنت دادم و دیدم شب نشینیه .
نعمت خان صبحا باید ساعت ۵ بیدار شم. امروز از صبح بیرون بودم تا نه شب . البت ی سر اومدم خونه و ناهار نخورده رفتم دوباره .
سلام بر نوه ی با ادبم آریا . خوبی ؟ بابا چطوره ؟ عمو شبو شور و عمو صدساله ی ساکتی بهت عیدی دادن یا نه ؟

یه سلام ویژه به بابا بزرگمون که محبت کردن و قدم روی فرش خونه شهروز گذاشتن. رهگذر! برو یه چایی واسه بابابزرگ بیار. وحید! بابابزرگ گشنشه. برو یه نیمرویی یه رویی چیزی براش درست کن بیار.
.
به نظرم لازمه که آقایون یه خرده آش پذی بلد باشن. واسه روز مبادا خوبه. خخخخخخ

شهروز جان اون دوستش سن و سالش زیاده و متأهل است. من در دوران کارشناسی با یکی دو نفر بیشتر صمیمی نبودم. چون اونها واقعا آدمهای با معرفتی بودند و همیشه در هوای همدیگر را داشتند.

درود. بچه ها ببخشید به قول زینب که وجود نازمینمو ازتون دریغ کردم. داشتم فیلم نگاه میکردم. بعدش هم به گروها یه سرکی کشیدم. و اومدم یه عرض ادبی کرده باشم. وگهنه دیگه وقتی برا بیانات من نیست.

مرسی رحمت قیری.
چشم عباس جان نیمرو هم واسش درست می کنم. آهای رحمت قیری بفرما نیمرو خخخ خخخخ هاهاهاهاهاها

دوباره سلام هستید نیستید دیدم اینجا همه خوابن رفتم گوشی بازی کردم الان اومدم ببینم اگر بیدارید باشم اگر خوابید بیدارتون کنم وااای۱عالمه کامنت عقبم من رفتم اون بالا الان میام.

وای آر آر ..حتما ..اصن هیکلش جون میده واس سنگفرش شدن ..
شمشیرک ..حتما ب پیشنهادت فکر میکنم ……

وحید ما تا زنت ندیم ولت نمیکنیم گفته باشم خخخ.
خب من باید الآن برم آشپزی یاد بگیرم یعنی؟
خب من فکر کنم ما قرار نیست همه ی کارها رو عالی انجام بدیم.
یکی آشپزیش بهتره، یکی کارهای نظافتی رو بهتر انجام میده، یکی بیرون از خونه قویتره، ولی به طور متوسط باید همه رو تا حدی انجام بدیم.

وحییید دیر اومدی داشتی فک میکردی که چطور ما رو کله کنی….بابا ما خودمون زغال فروشیم ما رو سیا نکن…همه از دم ازدواج کردن و یکی شیش تا بچه ام دارن…خخخخخخخ…برو…برو…خجالت بکش بچه… اگه خواستگار بود که من الان خونه بخت بودم که… مرد نیس که دیگه… قحط الرجاله… تازه این آریای کدبانوام هس…اونم بی خاستگاره…اون وق تمام دخترای شما یکی پس از دیگری روانه خانه بخت گردیدند و تند تند زاد و ولد هم کردند…عجبااااا….

آر آر ..نبینم ب عمو شمشیرت توهین کنی
این ممکنه معتاد باشه
قاتل باشع
چاقوکش باشه
قمه بزنه
… هعععی .تو خیابون دعوا راه بندازه …
شرارت کنه .شر خری انجام بده ..ولی جیب بر نیس ..
این یه کارو تو عمر شریفش انجوم نداده
یالا از عمو عذرخواهی کن

بچه ها ی دختر نبین که چهل سالشه تازگیا مستقل شده یعنی تو ی خونه خودش به تنهایی زندگی میکنه .
کم کم داره آشپزیو یاد میگیره . دیشب دو ساعتی باهاش حرفیدم. واقعا قلبم از هیجان مثل گنجشک تاپ تاپ میکرد.
خداااایا نبینها خیییلی با حالن. خیلی دنیاتون با ببینا فرق میکنه . و رععععد عاشق این تفاوته .
قربونش برم توی سوپ کلی آب ریخته بود . مایع لوبیا پولش هم خراب شده بود ولی اینا براش تجربه شده بود .
دارم فریبش میدم که بیارمش توی گوشکن . خخخخ

عه ..شرم سیاه بر تو آریاااااااااااااا
برو تو پستو تا بیام جنازتو بندازم با گوشتت آبگوشت بار بذارم ..
خواستگار میخواااااااااااای اره /؟؟
آی گفته باشم اگه کسی بیاد خواستگاری این چون فول امکاناته دیگه جهیزیه نداریم بش بدیم شرمنده دمبال پرونده
مهریشم ب اندازه سال تولدشه

چی شده. من کجام. چی میگین. کی قراره زن بگیره. ولی خداییش یکی هم کارهای مدیریتیه سایتو خوب انجام میده. یعنی این هم تو زندگی متأهلی تأثیر داره آیا.

رهگذر بخدا من کار داشتم نیومدم. در ضمن من این دخترهایی که میگم واسه سال ۸۵ بودند. یعنی دورانی که بینا بودم. من یک سال بعد از آن نابینا شدم و درسم را رها کردم و دوباره سال ۹۰ ادامه دادم و خرداد ۹۳ لیسانسم را گرفتم و مهر پارسال هم فوق لیسانس قبول شدم. پس این دخترهایی که میگم واسه اون دوران هستند. من حقیقت را گفتم . حالا نمی دانم چرا حرفمو باور نمی کنی.

علی جان من یه خاطره از همکلاسی های دانشگاهم تعریف کردم حالا این رهگذر و شهروز هم می خواهند به زور منو زن بدن خخخ خخخخ

تجربه های احساسی زندگیمون…مثلاً اولین عاشق شدنها و آخرین عاشق شدنها و…..من کلی دلم میخواد بشینم بخندم به تجربه های شماها…خودمم یه عالمه خاطره دارم… من خیلی خلم خب… میشه تجربه های غیر جدی را راجع بهش حرف زد…تجربه های خنده دار مثلاً… یا از خواستگاریهای خنده دار میشه گفت…
وحید…دیگه راجع بهش حرف نمیزنیم داداش…فقط خواستیم یه کم اذیتت کنیم… تمام شد…

بچهها! نظرتونو که راجع به استقلال نگفتین که. حد اقل بیاین در باره پرسپلیس صحبت کنید. هاهاهاها
حالا که بیکاریم یه سلامی هم به جنگیر محل کنیم. سلام علی چطوری؟

هعییی پروااز پدر بی خلفم همینجوری که خاستگاری پیدا نمیشه شرایت رو سختشم میکنییی
نههه هرکی بیاد منو بگیره پرواز هم اشانتیون میدم خخخ

آر آر .بعله ک جیب برم ..فک کردی از کجا ناهار و شوم میارم بریزی تو شیکمت ؟؟؟؟
هعععععععی پول اون پیتزایی ک درست میکنی رو فک میکنی از کجا میارم ..با جیب بری جانم ..
صبحا میرم کلاس شبام جیب بری ..
وای یه بار میخواسم جیب رییس دانشگاهمونو بزنم ترسیدم آبروم بره
کاش ی خواستگار پولدار پیدا کنی هعی بیاد ما رو از این فلک زدگی نجات بده

استقلال سولاخه علی جان
رهگذر من اصلا خاطره خوشی از عاشق شدن ندارم. خیلی حسش برام سخته که فردا باشم. چون اصلا خاطره خوبی ندارم. امیدوارم درکم کنید

سلام بی ادعا ..
هانیبال .ینی هلاک اون ذهنتم ک فقط حول محور عشق و عاشقی میگرده و بس….
هعی دوش دیدم ک ملایک در میخانه زدند ..
عاشقی شیوه ی رندان بلا کش باشند ..
خدایا منو ببخش …

ایول رهگذر.
هستم.
آقا فردا قراره همه پته ها روی آب ریخته همی شود خخخ.
پریسا مال ما هم رو کامنتت صدای گوسفند در آورد خخخ.
بچه ها برای موضوع فردا آماده باشید که قراره حسابی دستا رو بشه خخخ.
منم دیگه برم در رو ببندم.
تا فردا شب، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید، شبتون شیییک، بدرود.

ببین هیچ وقت, تأکید میکنم هیچ وقت به استقلال توهین نکنید. ازتون خواهش میکنم وارد توهین به عقاید شخصی دیگران نشید. ارزش و ماندگاری دوستیها به همین احترام به عقاید هم دیگه هست. من میدونم شوخی کردی ولی گفتم بهتره به عقاید هم احترام بذاریم. ممنونم. و فعلاً شب بر همه ی شما خوش باشه. شبتون آروم.

نه پرواز…من میخام شماها تعریف کنید و من بخندم…وحییید باش و اذیت کن…چرا نیای پسر خوب… میشه راجع به آشپزی حرف زد …خوبه پرواز؟ یا جنازه های سونامی زده؟ میخوای راجع به داعش حرف بزنیم؟ باشه موضوع: جنازه های تولید شده بدست داعش…

من ترم بعد پایان نامه دارم. از الان فعلا باید کارهای اداری آنرا انجام بدیم. مثل نوشتن موضوع، تأیید موضوع، انتخاب استاد راهنما و استاد مشاور، نوشتن پروپوضال و …

سلااام
شکلک سرعتم در حد یه لاکپشت پیر از پا افتاده دم مرگه شکلک گریه …..
خوبید یا چطورید آیا؟
موضوع بحث چه می باشد آیا؟
غیر از خانم رهگذر محل چه کسی هست آیا؟
آقا وحید هم هستند که بر این دو هم محله ای سلاااام و بر بقیه که فعلا نمی دونم کدامین باشید یا نباشید ….

من بینا بودم خانم رعد بارانی. من از اواسط پاییز سال ۸۶ بود که به مرور چشمم یواش یواش ضعیف شد تا اینکه الان همه چیز را تار می بینم.

وحید خان بله میدونم که قبلا بینا بودید ، ولی چه چیز باعث شد که بیناییتون کم بشه ؟
یعنی قبلا کم بینا بودید ؟
سال ۸۶ شما چند سالتون بود ؟؟
چند سال طول کشید تا خودتونو وقف دادید ؟

بر رعد گرامی هم سلام
و آقا وحید رشته تحصیلیتون و دانشگاهتون چی هست آیا؟
رهگذر خدا قوت شکلک خدااا شانس بده یکی هم بیاد یه لیوان آب پرتقال بده دست من لفطا

وحید اگه دوست نداری به سوالام جواب نده . ولی تا اونجا که یادمه ی بار توی قهوه خونه گفتید که هر سوالی میخوام بپرسم خخخ نکنه شما نبودی و یکی دیگه بوده

خانم رعد من سال ۸۵ لیسانس قبول شدم. ترم اول که مهر بود را گذراندم. ترم دوم که بهمن بود را هم ثبت نام کردم. آن ترم یکی از استادانم اسم یک کتابی را پای تخته نوشت که ما آنرا بخریم. من هر کاری کردم که اسمش را بخوانم نتوانستم. یکی از خانمهای کلاس بهم گفت وحید نمی توانی بخوانی؟
منم گفتم نه.
اون هم اسمش را برام خواند. آن روز من تقریبا وسط کلاس نشسته بودم.
وقتی می آمدم خونه با خودم گفتم من همیشه ته کلاس می نشستم و تخته را می دیدم اما حالا چه شده که امروز وسط کلاس نشسته بودم و تخته را ندیدم. تا اینکه رفتم دکتر و دکتر بهم گفت که ۶ نمره چشمت ضعیفه و باید عینک بزنی. من هم آن ترم را عینک زدم و آن ترم را هم گذراندم . سپس نوبت به ترم سوم رسید. یعنی مهر ۸۶ . آن ترم هم ثبت نام کردم ولی از همان روزها چشمم یواش یواش ضعیف می شد. تا حدی که با عینک نوشته های کتاب و دفتر را هم نمی توانستم بخوانم. یعنی اول کم بینا و سپس این قدر ضعیف شد که از خونه هم نتوانستم برم بیرون. پس از اواسط آذر ماه همان سال بود که دیگه دانشگاه نرفتم و سپس دو سه سالی درسم را رها کردم. کلاسهای ویژه نابینایان را گذراندم. درسم را ادامه دادم و الانم که فوق لیسانس می خونم. فکر می کنم ادامه ماجرا را هم می دانستید.

پسرم پرواز سلام. تو رو خدا دست از بکش بکش و مییت بردار .
تو روی پسرت آریا هم تاثیر بد میذاری خخخخ
یک شب هم که شده با شخصیت واقعی خودت بیا هاهاهاها
آوای مجهول نباش لطفا

هی…پرواز… من یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم… تکذیب میکنم…
من اینترنتم هی قط و وصل میشه بچه ها…
سلام بابایی…سلام نخودی بانو…
موضوع حملات سعبانه داعش بر پیکر پرواز بود…که قراره صورت بیگیره ایشالله….خخخخخخ

خانم رعد داشتم به سوال شما جواب می دادم. من تاحالا توی قهوه خونه نبودم. من سال ۸۶ بیست سالم بود.
خانم بانو من لیسانسم علوم ارتباطات اجتماعی است و الان هم همین رشته را در مقطع ارشد می خوانم

وحید توی بستگان و فامیلیتون همچین اتفاقی برای کسی افتاده ؟؟
خب خیییلی وحشتناک بوده . واقعا آفرین که زود خودتو پیدا کردی . چقدر ماجرای زندگیت یک دفعه عوض شده .
اون موقع که بینا بودی آیا اصلا به نابینایی فکر هم کرده بودی ؟؟؟

راهنمایی بودم و پر از احساسات پاک… دوست داداشم یه بار بهم یه آدامس موزی داد…بنظرم کارش خیلی شاعرانه اومد…یک دل نه صد دل عاشقش شدم…خخخخخخخ…تا مدتها پوست اون آدامس موزی رو نگه داشته بودم لای دفترم…خخخخخخخ…یارو اصلاً منو نمیدید ولی من هی براش اشک میریختم…هععععیییییی….

و باز هم داستان تراژیک RP …. هی روزگار ….
جناب پرواز خان سلام علیکم شکلک ارادت مندیم فقط ما رو نکشید لطفا آرزو و امید داریم فعلا قصد سفر نداریم

سلام بابای مجهولم خخخخخخخخخخخخخخخخخ/. بذار ..بذار .بذار جنازه هامو تشریح کنم ..من اینجوری نبودم ..روزگار منو ب این روز انداخت ..
من پسری لطیف الروح بودم ..ولی ….هععععععععععععععی .
رهگذر اون بالا گفتی ب معنای واقعی جنازه اییییییی
هعی ..

خانم رعد برادر من هم تقریبا مثل خودم این مشکل برایش پیش آمد. یعنی اون وقتی که کلاس اول راهنمایی بود این اتفاق برایش افتاد و من وقتی که دانشگاه می رفتم این اتفاق برام افتاد. من به این اتفاق فکر نمی کردم ولی تقدیر و سرنوشت دست ما نیست. بدون اجازه خدا هیچ برگی از درخت نمی افتد.

سلام بر بانوی وکیل ..نعععع اتفاقا ک ب شما با توجه ب شغلتون نیاز دارم ..من ملتو جنازه میکنم شما زحمت دفاع منو در دادگاه میکشید دیگه …

خانم رعد من از سوالات شما ناراحت نمی شوم. شما به شب نشینی هر چی دوست داری بگو خخخ خخخ هاهاهاهاها من شخصا احترام خاصی برای شما قایل هستم.

وحید تا حالا به این فکر نکردی که ای کاش از همون بدو تولد نابینا بودی ؟؟
چون به نظر من کسی که از بدو تولد نابینا باشه کمتر عذاب میکشه تا فردی که بعد از سالها بینایی دچار این مشکل بشه .
نظر تو چیه ؟

خدایا ..منو از دست هانیبال نجات میدی یا خودم خودمو نجات بدم ؟؟؟
عاشقیشم فرق داره با مردم …هعی با آدامس موزی //….وای

خخخ رهگذر بفرمایید دستمال کاغذی میل فرمایید …..
آقا وحید براتون آرزوی موفقیت و سربلندی دارم رشته جالب انگیزی هست علوم ارتباطات ….

خانم رعد من نظرم برعکسه . چون به نظرم کسی که بعدها بینایی اش را از دست می دهد در خیلی چیزها به بیناها نزدیکتر است تا کسی که از بدو تولد نابینا بوده. مثلا شما چطور می توانی به کسی که از بدو تولد نابینا بوده بگویی که فلان آدم چه قیافه ای دارد؟ یا این لباس چه رنگی است؟ یا اینکه این منظره چه شکلی است؟ یا اینکه غروب آفتاب چه مدلی است؟ و مسایلی از این قبیل؟ طبیعتا خیلی براتون سخته ولی برای من سخت نیست.

خوبی بانو جونم؟ نه میل ندارم…خخخخخخخ…تو که تو محله ای یه هو یه جنب و جوشی تو محله می افته…خخخخخ…بسکی از این پست می دویی تو اون پست….از اون میپری تو این یکی….خخخخخخخ
پرواز…خودت باید یه فکری به حال خودت بکنی بچه…خدا بیکار نیس که…