خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادش به خیر شهید محبی

اول مهر، همیشه در طول دوران تحصیلی ما، روزی بود که شاید برای نرسیدنش بیشتر خوشحال میشدیم.
یادمه هر سالی که امتحانات خرداد رو میدادیم، نگران این بودیم که تعطیلات تابستانی به زودی تمام خواهد شد و دوباره باید به کلاس و درس و مشق برگردیم.
سال اولی که وارد مدرسه ی شهید محبی شدم، برای مقطع پیش دبستانی اونجا رفتم. تا یه مدت هیچ درکی از محیطم نداشتم. چون همیشه یا مادرم با من بود یا معلممون.
البته مادرم دیگه یه کم که گذشت نیومد و همون معلممون بود که مراقب همه چیز بود. زنگهای تفریح باید همه یکجا جمع میشدیم و نباید از در سالن دور میشدیم.
کلاسمون طبقه ی بالای مقطع دبستان بود. یه کلاس خیلی بزرگ که توش همه چیز پیدا میکردی. حتی دستشویی جدا واسه خودش داشت که البته خراب بود. صندلیهای کوچولوی پلاستیکی که همسایز ما بود و میزهای کوتاهی که بتونیم پشتشون بشینیم و لگوهای بازی و خمیرهای بازی و لوحهای مکعبی که باید مهره هاش رو توش میچیدیم. کم کم این مراحل بازی جدیتر شد و کار به لوح حساب رسید که باید مهره ها رو به شکلهای مختلف روش قرار میدادیم.
بعدش میرسیدیم به یه کتابی که اون موقع بهش میگفتن کتاب بریل یک. توش پر از اشکال مختلف بود. دایره، مستطیل، مربع، مثلث و از این چیزها. هنوزم نفهمیدم اسم بریل یک چه ربطی داشت به این کتاب برجسته.
بعد از اون به قول خودشون به کتاب بریل دو میرسیدیم. کاغذهای ترمو فرم که یادشون به خیر. روشون اشکال مختلف بریل نوشته شده بود. اینطور یاد میدادن که مثلاً میگفتن این شکل میشه گوشه ی سمت چپ بالا، گوشه ی سمت راست بالا، سمت راست وسط. ولی اسمشو نمیگفتن. فقط میخواستن با اشکال حروف بریل آشنامون کنن که خانم معلم کلاس اول بقیشو بهمون یاد بده.
چهار سال پیش بود که دختر معلممون رو دیدم که خانم دکتر شده بود و از غم از دست دادن مادرش میگفت و توی مراسمی که به یاد معلمان قدیمی اونجا برگذار کردیم، چند نسل شاگردان ایشون به یادش اشک ریختیم.
فکر نکنم کسی تو بیست سی سال گذشته محبی رو از آمادگی تجربه کرده باشه و خانم فتاح رو نشناسه. روحش شاد و یادش گرامی.
دیگه کلاس اول شد. شرایط تغییر کرد و کم کم مدرسه چهره ی واقعی خودش رو نشون میداد. البته زنگهای جهتیابی تا حدی با بازی و شیطنت ما و زنگ ورزش تا حدی میتونست ما رو یاد روزهای بی دغدغه ی آمادگی بندازه.
یادمه که چون اون زمان تلفن ثابت هم خیلیها نداشتن و از مبایل و اینترنت خبری نبود و بچه ها از همه جای ایران دور هم جمع میشدیم، خرداد که میشد همه خداحافظی میکردیم و همه دلتنگ هم بودیم تا مهر که دوباره همدیگه رو ببینیم و شاید این انتظار تنها انگیزه ای بود که اول مهر ما رو به مدرسه میکشوند.

تا حد زیادی با حیاط بزرگ مدرسه آشنا شدیم. یه حیاط بزرگ با خیابانهای زیاد. خیابانهایی که به بلوار معروف بودن و محوطه ی بزرگی که توش اون گوشه یه زمین فوتبال کوچیک داشت که عشق اول و آخر همه ی بچه های اون مدرسه بود.
پشتشم یه قسمت سرپوشیده داشت که به عنوان پارکینگ ماشین ازش استفاده میشد.
ضلع رو به روی زمین فوتبال هم یه قسمتی بود که کفش پر از سنگ ریزه بود و یه وسیله ی میله ای بزرگ که دور تا دورش پله پله بود و وسطش هم یه میله داشت که میشد روش بارفیکس رفت کار گذاشته شده بود. همیشه ی خدا چندین دانش آموز زنگهای تفریح از این میله آویزون بودن و جالبه که دور تا دورش در حالی که روی میله ها راه میرفتن با هم دنبال بازی میکردن و حتی اونجا گرگم به هوا هم بازی میشد.
چسبیده بهش هم یه پارک بود پر از وسایل بازی. تاب، سرسره، الاکلنگ، چرخ و فلک و از این تاب خانواده ها هم داشت. البته اکثر مواقع درش قفل بود که دلیلش رو خیلی نفهمیدم. خیلی وقتها یادمه از در نرده ایش بالا میرفتیم و از رو در واردش میشدیم و بازی میکردیم و دوباره میومدیم از همون رو در بیرون. یادمه تو همون پارک یه بار از پشت تاب رد شدم که تاب اومد عقب و محکم به سرم خورد و سرم شکست.
یادمه توی اون تاب خانوادش، از اینا که دوتا صندلی رو به روی هم هستن و شش نفر هم توش جا میشن، شاید ده نفر نشسته و ایستاده سوار میشدیم. هنوز هم که هنوزه نمیدونم چه طور میشد که اون همه بچه توی اون تاب جا میشدیم. هممونم بچه نبودیم. از اول ابتدایی تا دبیرستانی با هم قاطی بودیم. نمیدونم کی اسم این تاب رو گذاشته بود تاب پیکانی. دلیل این اسم رو هم نفهمیدم ولی به این اسم تو محبی معروف بود. شاید به خاطر این که مثل پیکان همه رو هم توش سوار میشدن اسمش رو تاب پیکانی گذاشته بودن.پایین پارک، یه ساختمون بود که یکی از خونه های اونجا بود که مال سرپرستهای خوابگاهها بود. بین این خونه و پارک یه مسیر باریکی بود که بچه ها دو طرف این مسیر وایمیستادن و با توپ پلاستیکی که صدادار شده بود با هم گلبال بازی میکردن. یه طرف این زمین بازی کمی شیب داشت و یه طرفش صاف بود. برای همین معمولاً تیمی که سمت شیبدار وایمیستاد بازی رو میبُرد.

سالن ورزش مدرسه همیشه پر از بچه ها بود. دوچرخه های ثابتی که لذت دوچرخه سواری رو هرچند مصنوعی به بچه ها میداد، وسایل بدنسازی که بیشتر بزرگترها میرفتن سراغش، دروازه های گلبال که همیشه تورشون پاره بود و توپ وقتی گل میشد از پشتش میرفت بیرون و باید کلی میگشتی تا پیداش کنی. مشکل هم زمانی پیش میومد که توپ میرفت قاطی وسایل بدنسازی که پشت دروازه ی بالای زمین بود و دیگه پیدا کردنش سخت میشد و کلی سر و کلت به این وسایل باید میخورد تا شاید میتونستی پیداش کنی. پشت اون یکی دروازه هم یه دشک بود که روش تمرینای ورزشی زمینی مثل دراز نشست و شنا انجام میشد و البته عاشقای کُشتی هم ازش استفاده میکردن. کنارش هم یه دشک بلند و خیلی نرم هم بود که بالاش طناب سقفی آویزون بود. دوتا طناب خیلی محکم که البته جنسش روکش پارچه ای داشت که دست رو اذیت نکنه. روی این طناب، شش هفت گره با فاصله ی مشخص زده شده بود و میشد که با استفاده از پا و گیر دادنش به این گره ها ازش بالا رفت. دو نفر میرفتن و هر کدوم یه طناب رو میگرفتن و مسابقه شروع میشد. باید با استفاده از پا میرفتی بالا و به گره آخر میرسیدی و وقتی میخواستی برگردی پایین حق استفاده از پا رو نداشتی و باید با دستات گره ها رو میگرفتی و میومدی پایین. هر کس زودتر این کار رو میکرد برنده بود.ته سالن هم یه اتاق بود که چندتا پله میخورد میرفت پایین و توش میز شودان بود.
البته این میز شودان رو به قسمت بالکن سالن هم مدتی بردن که هی توپش از اون بالا میفتاد پایین.

سالن غذاخوری همیشه ظهرها شلوغ میشد. یه صفی که شاید دهها نفر توش منتظر میشدن تا یکی یکی برن و غذا بگیرن. سینیهای غذایی که شکل خاصی داشت. یه قسمت مستطیل بزرگ برای برنج، یه قسمت کوچکتر سمت چپش برای خورش، یه قسمت گرد کوچیک بالای خورش برای ماست و یه قسمت باریک و دراز بالای قسمت برنج برای قاشق و چنگال.
البته قاشق و چنگال رو باید از جایی که عقبتر از قسمت غذا گرفتن بود تو همون صف خودت برمیداشتی. همیشه هم خورش رو خودشون روی برنج میریختن و جدا نمیدادن. غذاهای نونیشون هم معمولاً کنارش سوپ داشت.
بعد از این که غذات تموم شد هم باید میرفتی و ظرفتو توی سینی خیلی بزرگی که کنار سالن بود میذاشتی. یکی از شیطنتهای ما همیشه این بود که ظرف غذا رو روی میز بذاریم و در بریم که خیلی وقتها موفق میشدیم و یه وقتهایی هم مچمونو میگرفتن و خب باید میبردیم میذاشتیم سر جاش.
اونجا چهارتا خوابگاه داشت. یادمه اون زمان بیش از چهارصد دانش آموز اونجا بودیم که نصفشون حد اقل شبانه بودن و بقیه هم یا سرویسهای شخصی داشتن، یا والدینشون میومدن دنبالشون یا با پنج مینیبوسی که مدرسه به عنوان سرویس داشت میومدن و میرفتن.این خوابگاههای مدرسه توی دوتا ساختمون دو طبقه بود. کنار خوابگاه سه، یه شیب بلندی بود که میشد ازش بالا رفت تا به خوابگاه چهار رسید. بین این شیب و دیوار خوابگاه یه فضای خیلی کوچولو بود که شاید عرضش نیم متر بود و طولش تقریباً به زحمت به دو متر میرسید. بچه ها توی این قسمت هم با هم توپ بازی و شوت به شوت بازی میکردن.

حیاط مدرسه پر از درختای میوه بود.
به خصوص درختای توت.
فصلش که میشد، همه ی بچه ها و حتی خیلی از معلما و مدیرا میرفتن و از سر و کول این درختا بالا میرفتن و توت میکَندَن و میخوردن. خیلی وقتا هم زیرش ملافه پهن میکردن و میتکوندنشون که کلی توت روی ملافه جمع میشد.

زمین فوتبال یه لحظه خالی نمیشد. همیشه یه گروه در حال بازی بود و دو سه گروهم منتظر بودن تا نوبتشون بشه.
تیمی که میبرد حق داشت بمونه و یه تیم دیگه بره جای تیم بازنده.
بعدها یه جفت دروازه هم گذاشتن توی محوطه تا یه تعداد دیگه هم بتونن توی محوطه دروازه ها رو بکارن و بازی کنن.
زمین فوتبال کنار دیوار مدرسه بود و دیوار مدرسه هم کوتاه بود و همیشه توپ با یه ضربه ی بلند از روی دیوار میرفت توی خیابون پشت مدرسه و همه پکر میشدن. چون توپها معمولاً باید سوراخ میشدن و توشون سنگریزه یا برنج ریخته میشد تا برای بچه ها قابل استفاده باشه و این خودش زمان زیادی رو میخواست.
پایین این زمین فوتبال هم یه قسمتی بود که توش سنگ ریزه بود و وسطش یه دیوار تعادل پیچ در پیچ داشت که باید میتونستی مسیرش رو طی کنی تا برنده بشی. یکی از آیتمهای امتحان ورزش همیشه رد شدن از این دیوار تعادل بود.
یه قسمتم کنارش داشت که سکوی مخصوص پرش طول بود که روی اون با استفاده از گرفتن میله ای که کنارت بود میدویدی و به محض لمس علامت روی میله میپریدی.
توی قسمت پایین محوطه هم یه دایره ی بزرگ با موزاییکهای برجسته درست کرده بودن که داخل یه دایره ی بزرگتر با همین موزاییکها قرار داشت. بین این دو دایره حدود سی چهل سانتی فاصله بود. بچه ها باید توی این محیطی که بین این دو دایره بود دور اون میدویدن و هر وقت پاشون روی موزاییکها میرفت میفهمیدن که دارن از مسیر منحرف میشن. وسط این دایره هم یه میله یه وقتایی میذاشتن و چندتا دوچرخه رو دور دایره روی اون خط بین دو دایره میذاشتن و با طناب وصلش میکردن به میله ی وسط. بعد بچه ها سوار دوچرخه میشدن و دور این دایره میچرخیدن و این طناب نمیذاشت که از مسیرشون منحرف بشن.

یه آزمایشگاه داشتیم که برای درسای علوم میرفتیم اونجا. یه ماشین بخار هم داشت که با الکل کار میکرد.

سالن اجتماعات اونجا هیچ وقت خالی نمیشد. همیشه به یه مناسبتی یه جشن برگزار میشد.
اگر هم جشنی نبود، بالاخره یه گروه تئاتر یا سرود یا همچین چیزی توش در حال تمرین بود.
جشنها به حدی باشکوه بود که همیشه کلی مهمان ویژه از صدا سیما داشتیم. بیژن خاوری و مهرداد کاظمی و پرویز طاهری که اون زمان از مشهورترین خواننده های صدا و سیما بودن هر کدوم چندین بار اونجا برنامه اجرا کردن. بچه های خودمون توی اجرای برنامه رقیب نداشتن. همین کیوان خودمون همیشه پای ثابت این جشنها بود و همیشه یه قطعه رو اجرا میکرد.

صبحها همه توی محوطه جمع میشدیم. یه قسمت شیبداری بود که بالاش مراسم صبحگاه برگزار میشد. پایینش هم صفها بسته میشدن.
یادمه که بعداً که بزرگتر شدم، روی زمین دایره های برجسته رو به صورت منظم پشت هم کار گذاشتن رو زمین که هر نفر روی یکی از اینها وایمیستاد که صفها رو منظمتر میکرد.
هیجان و انرژی توی بچه ها موج میزد. هیچ کدوممون لحظه ای احساس خستگی نمیکردیم.
کلاس معرق، سفالگری، قالیبافی، حصیربافی، سلفژ، نویسندگی، ضرب، دف، پیانو، کامپیوتر، زبان، گلبال، بدنسازی، شنا که البته با سرویس میبردنمون استخر و برمیگردوندن و فن بیان و کلی از این کلاسها برگزار میشد که من تو همش هم شرکت میکردم.
یه وقتایی میشد که تا هفت و هشت شب تو مدرسه بودم.
گروه سرود و اجراهاش رو هم بهش اضافه کنید. من تنها نبودم و انگیزه توی تک تک بچه ها موج میزد.
در طول سال، بارها بچه ها رو به شهر بازی، سینما، باغ وحش و موزه ی حیوانات خشک شده میبردن و حتی تابستونها شاگردهای اول تا سوم هر پایه رو میبردن مسافرت و هر سال هم یه شهر رو انتخاب میکردن. مسابقات ورزشی دانشآموزی که برگزار میشد، توی همه ی رشته ها مدرسه ی ما با اقتدار اول میشد. توی کنکور، هر سال چند رتبه ی یک رقمی و دو رقمی و سه رقمی برای بچه های ما بود.

شرایط تا تقریباً دوران دبیرستان هم همین بود.
کم کم آثار بدی تو مدرسه پیدا شد. کلاسهای فوق برنامه تعطیل شدن. دلیلش هم هیچ وقت مشخص نشد. یادمه چهارم ابتدایی که بودم مدیر عوض شد و مدیر جدید اومد.
اون زمان یه مدیر کل داشتیم، یه مدیر راهنمایی و دبیرستان و یه مدیر دبستان.
مدیر کل که عوض شد، تا دو سه سال اول عالی کار کرد. طوری که وقتی خواستن عوضش کنن کار به نوشتن و امضا کردن تومار برای آموزش و پرورش و تجمع و این حرفا کشید که جواب هم داد و ایشون موندنی شد. ولی کم کم اتفاقات عجیب شروع شد. یه مدت، به خصوص توی فصل بهار، عصرونه های خوبی به بچه ها میدادن. مثل گوجه سبز و موز و توت فرنگی و از این چیزها. تا این که کاشف به عمل اومد که اینها رو از وانتیهای بدبختی میگیرن که توقیف شدن. همون وانتیهای معروف با اون بلندگوهاشون که برای کسب روزی این میوه ها رو میفروختن ولی اینها جلوی اونها رو میگرفتن و نمیدونم با همکاری شهرداری بود یا نه ولی تمام بار اینها میرفت توی شکم بچه ها و البته بیشترش هم میرفت توی شکم خودشون. هیچوقت صدای گریه و التماس یکی از همین وانتیها که جلوی چشماش اموالش رو غارت میکردن یادم نمیره. نمیدونم از اون روز به بعد چه ذهنیتی قرار بود در مورد نابیناها داشته باشه.

یادمه یه سری از بچه ها توی مدرسه تمرین کاراته میکردن. کمی که گذشت محل تمرینشون به دلیل کارشکنی مدیر مدرسه از داخل مدرسه به سالنی خارج از مدرسه منتقل شد و بچه ها وقتی برای تمرین میرفتن و برمیگشتن ساعت نُه و ده شب میشد و مدیر مدرسه دستور داده بود که یا راهشون ندن یا اگر هم راهشون دادن بهشون شام ندن.

به جز تعطیلی کلاسهای فوق برنامه اتفاقات عجیب دیگه هم افتاد. ساختمونهای مدرسه به شکل عجیبی محکم و قوی بودن. ولی مدیریت تصمیم به بازسازی مدرسه گرفت و ابتدا خوابگاه و بعد ساختمان مقطع دبستان و بعد هم مقطع دبیرستان و ساختمان اداری رو در هم کوبید و ساختمونهایی ساخت که به قول خود بچه ها آدم بینا هم توشون گم میشد.استحکام ساختمونهای قدیمی به حدی قوی بود که تنها تخریب هر یک از اونها چندین ماه طول کشید و بولدوزر حریفشون نبود.
نقشه ی قبلی مدرسه، به طور کاملاً حساب شده ای طوری طراحی شده بود که شما اگر حتی چشمت رو هم میبستی میتونستی به راحتی اونجا حرکت کنی و مقصدت رو پیدا کنی. ولی الآن اینطور نیست. الآن اون محوطه و زمین فوتبال و زمین دیوار تعادل و میله ی بارفیکس و پارک وسایل بازی و پیست دو میدانی همه به خاطرات پیوستن و جاش رو یه ساختمونی گرفته که تنها چیزی که توش رعایت نشده اصول مناسب سازی برای نابینایان هست. یه نقشه ی پیچیده که کمتر بینایی حتی توش میتونه به راحتی خودشو پیدا کنه چه برسه به نابینا. جالبه که این ساختمون برای مقطع دبستان و راهنمایی استفاده میشه. یعنی خانم معلمها و آقا معلمها یه جا هستن و فقط دفترها جدا هست. در صورتی که در گذشته، دبستان ساختمون جدا داشت که خانمها مستقل بودن و راهنمایی و دبیرستان در ساختمون دیگه ای بودن.
ساختمون دبیرستان و سالن اجتماعات و ساختمون اداری هم که قبلاً هم یکی بودن الآن عوض شده و یه چیزی بدتر از فاجعه هست. با جی پی اس هم بری اونتو گم میشی.
خوابگاهی هم که ساخته شده، به قول خودشون سازنده ی ساختمون پارچین اونجا رو ساخته. منتها من باید برم از مسئولین پارچین بپرسم ببینم کلید پریزها و قفل درها و شیرآلات اونا هم هی خراب میشه تند تند یا نه. چون فکر نکنم پارچین که یه ساختمون نظامی هست انقدرها شل و ول باشه.
یه زمین چمن مصنوعی هم که چمنش چندان هم جنس خوبی نداره ساختن که البته معمولاً درش قفله و بچه ها اجازه ی استفاده ازش رو ندارن.

نکته ی جالبش هم اینه که یه آدم به اصطلاح خَیِر اومده این ساختمونها رو ساخته و میلیاردها هم هزینه کرده. ولی جالب اینجاست که سردر این ساختمونها یه تابلو به خط بریل زده شده و نوشته ای شبیه خط میخی روش هست که منی که از تندخوانترین شاگردهای اون مدرسه بودم چند دقیقه ای طول کشید تا متنش رو تونستم تشخیص بدم. به هر حال ایشون اسمشونو اونجا نوشته بودن و ابراز خوشبختی کردن که تونستن این مدرسه رو به اصطلاح برای ما بازسازی کنن.
جالبم اینجاست که ایشون شأن و منزلت خودشون رو از یه شهید این مملکت بیشتر دونستن و اسم مدرسه رو که شهید محبی هست برداشتن و اسم خودشونو زدن سردر مدرسه. البته ظاهراً از نظر ایشون این کارها ریا نیست بلکه روشن کردن اذهانه.

یه مدت یه گروه خَیِر اومد یه ساختمون دربست رو وقف مدرسه کرد که توش کلاسهای فوق برنامه برگزار کنن. مدتی که گذشت انقدر از این بیچاره ها سوء استفاده شد و انقدر به بهانه های مختلف اینا رو سرکیسه کردن که اون خونه رو پس گرفتن و همه چیز منحل شد و الآن اون ساختمون که چندین میلیارد ارزش داره در اختیار انجمن ام اس قرار گرفته.

چند وقت پیش رفتم مدرسه. جایی که خونه ی دومم بود. اول که نگهبانش که عوض شده بود و ما رو نمیشناخت به بدترین شکل باهامون برخورد کرد. بعد هم رفتیم تو و در طول یکی دو ساعتی که ما بودیم، توی حیاط و سالن ورزش و زمین فوتبال چمن مصنوعی هیچ خبری نبود. هیچ صدایی نمیشنیدیم. هیچ دانش آموزی مشغول بازی و هیاهو نبود. همه جا سوت و کور بود. حق هم داشتن. نه دیگه محوطه ای بود و نه حیاط دیگه اون حیاط قبلی بود. واقعاً به حدی حیاط اونجا رو به هم ریخته بودن که بدون عصا نمیشد توش حرکت کرد. تازه ما رفتیم توی آبدار خونه ی قسمت راهنمایی تا با یکی از معلمهای قدیمی اونجا دیدار کنیم و اونجا یه چای با هم خوردیم. جالب این بود که وقتی دم در خواستم از مدرسه خارج بشم، همون نگهبان جلومو گرفت و گفت که آقای فلانی گفتن چرا گذاشتید یه غریبه بیاد بره تو مدرسه بشینه تو آبدارخونه و چای بخوره.
از نظر ایشون منی که سیزده سال توی اون مدرسه بزرگ شدم و درس خوندم غریبه بودم. من حاضر شدم پول اون چای رو بدم به نگهبان که به دست ایشون برسونه ولی نگهبان قبول نکرد و من هم برای همیشه از اونجا بیرون اومدم و جالبه که با این که خونمون نزدیک اون مدرسه هست ولی هرگز دوست ندارم واردش بشم. چون اونجا هیچ نگاه مهربانی منتظر من نخواهد بود و حتی اسمش رو هم عوض کردن که دیگه فقط و فقط بتونیم توی حرفهامون بگیم، یادش به خیر شهید محبی.

۱۰۸ دیدگاه دربارهٔ «یادش به خیر شهید محبی»

با درود من خودم یکی از دانش آموزان شهید محبی هستم تمام حرفاتو با تمام وجودم لایک و تأیید میکنم جالبه بدونی هنوز به بهانه برگزاری کلاسهای فوق برنامه که سالهاست تعطیل شده از خیرین پول میگیرن من خودم میرفتم هرندی تمرین فوتبال شبا رام نمیدادن یواشکی می اومدم بعد اون همه ورزش و جنب و جوش شبا شکم گرسنه میخوابیدم چندین بار نشد یواشکی بیام و تو شبای سرد زمستون مجبور شدم تو پارک شب رو صبح کنم اینا حقیقتهای بدیه که هیچ وقت از نظرم پاک نمیشن

سلام سامان.
آره متأسفانه این اتفاقات داره میفته.
برای همون دو سه ساعتی که شما قرار بود بیایید اون سال فرهنگسرا پیش ما برای کلاسها من تا دست به یقه شدن با یکی از سرپرستای خوابگاه هم رفتم.
به هر حال فعلاً اونا سواره هستن و ما پیاده بیخیال.
مرسی که هستی.

درود بر آقا شهروز عزیز
آقا واقعا یادش بخیر حیف که همه چیز به خاطره ها سپرده شدند و دیگر بر نمیگردند
خیلی خوب توصیف کردی واقعا ما را به حال و هوای آن دوران بردی چه دوچرخه سواری میکردیم
چه بگو بخندی داشتیم یادش بخیر گل کوچیک بازی کردنها
خلاصه اینها همه به یاد ماندنیست و فراموش شدنی نیست
باز هم ممنون از پستی که گذاشتی

سلام به اکبر عزیز.
آقا این اکبر یه بشکنی میزنه، یه بشکنی میزنه که صداش باور کنید اندازه ی یه ترقه بلنده خخخ.
هر وقت اردو یا جایی دسته جمعی میبردنمون تو مینیبوس این بشکنای این اکبر معروف بود.
خلاصه یادش به خیر.
شاد باشی.

درود مجدد به همه دوستان عزیز
آره بابا با این بشکنها خوب معروف شده بودیم هاااااا هر وقت اردو میرفتیم از بس دوستان علاقه داشتند من بشکن بزنم کچلمون میکردند
یادش بخیر با ماشین پرکینز همین چین خط کشی میکردم که به محض خط کشی کردن من همه از جاشون بلند میشدند بال در میاوردند
بعضی از معلمها هم صداشون در میومد و میگفتند آقا خواهشن شما خط کشی نکن نخواستیم بابا شما اینجا رو کردی دیسکو
یا مثلا یک روز در روز معلم نان بربری را با خیار گوجه فرنگی پنیر سبزی مغز گردو را کادو کردم و روی آن نوشتم روزت مبارک آقای دهقان
آقای دهقان هم به محض اینکه وارد کلاس شد ابتدا از من تمجید کرد فکر کرد جورابه وقتی کادو را باز کرد همان بربری را از پنجره شوت کرد بیرون و یک شاپالاخ هم به من خواباند البته با دست خیس
راستی چند تا از این بشکنها را قبلا ضبط کرده ام که در محله قرار میدهم که همه بال در بیاورند و پرواز کنند چند تا از خطکشیهایم هم قبلا ضبط شده اند که آنها را هم در این محله قرار خواهم داد فعلا بایبای

شهروز جان سلام
مطلب جالبی نوشتی
اولش خیلی با حال بود ولی آخرش چنان گریزی به صحرای کربلا زدی که گریه ام را در آوردی
من دانشآموز آنجا نبودم ولی فقط برای امتحان نهایی سال آخر دبیرستان سال ۶۱ به آنجا رفتم.
به هر حال خیلی خیلی متأسفم که با خاطراتمان چنین رفتار کردند و درکت میکنم که چه حالی داری
فارغ از همه این حرفها سعی کن شاد باشی

هی,شهروز یاد شهید محبی افتادمو عجیب دلم تنگ شد
ولی فقط برای بچه هاش,برای بچه هایی که اونجا براشون شده بود محل پسرفت نه پیشرفت
برای بچه هایی که شبا انقدر غذا هاشون بد بود مجبور بودن گرسنه بخوابن یا نون خشک بخورن
مسعود خیلی چیزای قشنگی از شهید محبی تعریف میکرد
ولی من هیچ کدومشو ندیدم,شهید محبی برای من بد نبود,چون من مسعودو داشتم توش,دیگه بعد مسعود هیچ کس پیدا نمیشه تو اون مدرسه,نه با علم مسعود,نه به دلسوزی ی مسعود

سلام محمد.
کیفیت غذاهای اونجا معمولاً همونطوری بد بود.
دلیلش هم این بود که مواد غذایی که میخرن خیلی از نظر کیفیت پایینه. خیلیهاش رو هم از خَیِرها میگیرن و مدتها توی سردخونه میمونه و همین موندن طولانی باعث میشه غذاها کیفیتش بیاد پایین.
مسعودم که حرف نداره با این موافقم.
مرسی که هستی.

درود. چرا از دزدی تو خوابگاههای مدرسه چیزی ننوشتی. من اونجا نبودم ولی خبرای موثقی دارم. چند بار هم برا دیدن دوستم از اون مدرسه دیدن کردم. وقتی متوجه شدم اونجا امنیت نداره, تصمیم گرفتم تو مدارس عادی ادامه ی تحصیل بدم و اصلاً هم پشیمون نیستم. از تماسهایی که بچه ها با خارج از کشور گرفته بودند هم چیزی نگفتی. خلاصه این بچه ها صفر تلفن مدرسه رو باز کرده بودند یه چیزایی تو همین مایه ها بود فکر کنم.
به هر حال گذر زمان, نابودگر خاطره هاست. بیخیال گذشته که هرگز برنگشته. خودت چه طوری داداش. هوا خوبه. شام چی خوردی. حالا اگه خواستی میام میگم که کمد یکی از بچه ها رو کلاً جا به جا کرده بودند. خلاصه گفتم پس دیگه نمیگم. خوش باشی و قول بدی که دیگه تو اون مدرسه نری. خودم یه مدرسه ی اختصاصی برات درست میکنم. به شرط اینکه

سلام علی.
ببین این مشکل مربوط به فقط محبی و مدارس شبانه نیست.
خیلیها تو این سایت توی خوابگاه زندگی میکنن و میکردن و ممکنه این حرف تو توهین به اونها باشه.
به هر حال من برادر خودم که بینا هست، زمانی که مدرسه میرفت و دوم دبیرستان بود، گوشی مبایلشو از توی کیفش دزدیدن. تازه مدرسه غیر انتفاعی بود و معمولاً خانواده هایی اون مدارس بچه هاشونو ثبت نام میکنن که از نظر اقتصادی شرایط نسبتاً مناسبی دارن.
به هر حال این مسأله به این خاطرات من مربوط نیست.
من خودم سیزده سال اونجا بودم و شاید پنج مورد هم از این دزدیهایی که میگی ندیدم که بچه ها از هم بدزدن.
چرا صفر تلفن رو باز میکردن و از این شیطنتها داشتن. ولی از هم نمیدزدیدن.
موفق باشی.

ه,یادم نمیره برای گرفتن سهم خودمون هم بعضی اوقات باهامون دعوا میکردن
شهروز چیزایی که تو از شهید محبی گفتی خیلی کم بود,این مدرسه الآن از اینی که تو گفتی بد تر شده,تو یک کلام بگم,شهید محبی الآن شده منبع فساد
غذا میمونه و به بچه ها نمیدن,نذری میاد و بیشترش میره خونه ی سر پرستا,حتا اگر اضافه هم بمونه به ما نمیدن,یه نفر هست به نام احمد,این بشر طوری با ما برخورد میکرد که صاحب سگ موقع غذا دادن با سگش اینطوری برخورد نمیکنه
سرپرست ها دیگه سرپرست نیستن,شدن رئیس,شدن ارباب,یکی هست به نام آقای طاهری,این بشر به خونواده ی خودش هم رحم نمیکرد,چه برسه به ما

محمد من خیلی چیزا میدونم که نمیشه اینجا گفته بشه.
شاید نصف اطلاعاتی که من دارم رو هم نداشته باشی.
ولی طرح این چیزا مشکلی رو حل نمیکنه.
پس خودتو اذیت نکن.
بهتر هم هست که اسم کسی رو نیاریم که هم برای خودمون دردسر نشه و هم آبروی کسی رو به خطر نندازیم.
هرچند این آقایی که گفتی دیگه فکر نمیکنم آبرویی برای خودش جا گذاشته باشه.

انواع تبعیض ها,انواع بد رفتاری ها,هرچی که فکرشو بکنین طوری شده که یکی دو سال پیش میخواست اونجا ثبت نام کنه بچشو, ما کشیدیمش کنار بهش گفتیم, اگر جون بچتو دوست داری بردار از اینجا ببرش, جالبه طرف هم قبول کرد و بچشو برد خیلی چیزا هست که به علت این که اینجا گوشکن هست نمیتونم بگم کلمه ی پاچه خوار تنها کلمه ای بود که تو شهید محبی به چشم میخوره,هر سرپرستی یک سری بچه رو دور خودش جمع کرده و اون بچه ها شدن پاچه خوار اون سرپرست و همه چیز برای اونا آزاده

این باند بازیها قبلاً هم بود.
ولی شکلش فرق میکرد.
مثلاً چند نفر خودشون رو به مدیر اونجا نزدیک کرده بودن و اعتمادشو جلب کرده بودن و کلی واسه خودشون حکومت میکردن و به اون مدیر که نابینا هم بود که البته هنوزم هست اطلاعات غلط میدادن و اونم هیچ وقت از اتفاقاتی که میفتاد خبردار نمیشد تا کم کم داشت دستشون رو میشد که خلاصه خودشونو جمع و جور کردن.

این همه راجع به خوابگاه ها گفتیم,بذار یه کم هم راجع به معلم هاش بگیم
میشه گفت معلم خوب اونجا انگشت شمار بود,کسی که واقعا علم داشت و معلم بود,یکی استاد اسدی بود,یکی استاد کاظمی بود,یکی هم استاد جوان خودمون بود که من خیلی خاطره ازش دارم,بقیه همه از دم شوت!‏
یکی بود که میومد کتاب رو رو خونی میکرد,یکی دیگه هم بود که میومد سر کلاس فقط حرف مفت میزد
فکر کنین بعضی از اینا به قدری داغون بودن که بچه ها رو از هم تشخیص نمیدادن!یعنی اگر یکی حرف میزد و میگفت که من فلانی هستم,طرف هم نمیفهمید,خخخ,میدونم باورتون نمیشه,ولی از سامان میخوام که بیاد حرفامو تأیید کنه,علیپور هم که سوژه ی خنده ی همه بود,واقعا دمش گرم,دلمونو شاد میکرد,خدا حفظش کنه

البته به معلمهای خوب اونجا آقای دلاوری که استاد مسلم عربی هست رو هم اضافه کن.
آقای پاکنژاد هم انصافاً معلم خوبی هست که نمیدونم با شما کلاس داشت یا نه. یا آقای شارعی. اینها شاید یه سریهاشون کمی بد اخلاق بودن ولی از نظر علمی انصافاً سطح خیلی بالایی دارن.
ولی شما تنها شانسی که آوردید اینه که اونجا یکی مثل یوسفیان رو دارید که به دادتون برسه.
یوسفیان آخرین باز مانده ی مسئولین دلسوزیه که دیگه اثری ازشون اونجا نیست.
در مورد معلمها هم یه خاطره بگم.
یه بار تو حیاط رفتم پیش یکی از همین معلمها که میگی صدا نمیتونن تشخیص بدم و بهش سلام کردم. طرف هم جوابمو داد و گفت تو کی هستی و منم خودمو معرفی کردم. حالا بماند که کلی طول کشید که متوجه بشه من کی هستم. شایدم متوجه نشد الکی گفت متوجه شده. خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم چند قدم اون طرفتر و اومدم دوباره بهش با همون صدای خودم سلام کردم. یعنی صدامم حتی عوض نکردم.
ولی متوجه نشد که من همون قبلی هستم خخخ. دوباره مجبور شدم خودمو معرفی کنم.

سلام شهروز.
خیلی دمت گرم شهروزی.
بالاخره یکی پیدا شد که حرف دل ما رو بزنه.
الآن بغض کردم.
یادش به خیر (شهید محبی)
یادش به خیر.
شهروزی من هر دو جور مدرسمونو از نزدیک لمس کردم.
هم بچه های با شخصیت و با انگیزه و با معرفت و قوی اون موقع و هم دانشآموزای بی انگیزه و کم انرژی و تنبل و کم معرفت این روزا رو.
خودمم نتونستم دیگه این اواخر اون ویژگیهای خوب بچه های اون وقتا رو توی خودمم حفظ کنم و شده بودم یکی بدتر از همه ی اون بچه ها.
هر روزم از دوستایی که اونجا دارم خبرای تأسفوار جدیدی بهم میرسه.
منم واقعا دیگه دوست ندارم برم اونجا.
خیلی خوب بود.
ای کاش تموم نمیشد.
ای کاش شهید محبی شهید محبی میموند.
ای کاش همیشه برد با بدا نبود.
ای کاش خوبها قویتر میبودن.
نمیدونم چرا. ولی این وضعو دوست ندارم.
اصلا حس جالبی ندارم.
مرسی شهروزی بابت پست خوبت.

سلام مسعود.
من یادمه اون موقع که من دبیرستان بودم تو یا سال آخر ابتدایی بودی یا تازه راهنمایی اومده بودی.
ولی جالب اینجا بود که ارتباط بچه های ابتدایی حتی با دبیرستانیها خیلی خوب بود و همه کنار هم و با هم بودیم.
اتحادی که داشتیم عالی بود.
یه بار یادمه نزدیک چهارشنبه سوری توی مدرسه چندتا ترقه زدن و بعد هممونو یه جا جمع کردن و چندتا از بچه های سال آخری رو مأمور کردن که همه رو بگردن و هرکی باهاش ترقه بود رو ببرن پیش مدیر. مطمئن بودم یه در میون پیش بچه ها ترقه بود. ولی بچه هایی که مأمور شده بودن همه رو گشتن و به مدیر اعلام کردن که هیچ کس هیچی همراهش نیست.
ولی الآن نمیدونم حتی اون بچه ها جرأت دارن سر بلند کنن جلوی اون مدیر یا نه حالا بقیش بماند.
مرسی که هستی.
پیروز باشی.

این دیگه آخریشه شهروز چوبو بذار پایین
ببینین,همه ما نابینا ها و کم بینا ها روی این موضوع حساسیم که یکی بیاد ما رو یواشکی دید بزنه,ولی توی شهید محبی این سال های آخر این کار یه امر عادی بود,یعنی حتی خود سرپرست ها اونا رو مأمور میکردن که این کارو بکنن!‏
دیگه راجع به تریاک و پیپ و سیگار و خیلی چیزای دیگه چیزی نمیگم,چون اگه بگم دیگه نمیشه آبرو ی یه سری ها رو جمع کرد,از بچه ها هم میخوام تو این موارد اسم ندن
حرف زیاده,ولی دیگه من از شهروز میترسم,پس فرااااار

محمد یادمه یه بار یه خانمی اومده بود تو مدرسه داشت یواشکی از بچه ها عکس میگرفت.
علیپور این صحنه رو دیده بود رفته بود دوربین طرف رو گرفته بود، فیلمشو در آورده بود دوربینو پس داده بود به طرف.
هرچی هم طرف التماس کرد فیلمو بهش نداد.
رفتارهای غیر اخلاقی هم که دیگه چیزی در موردش نگم بهتره. مثلاً در مورد پیشنهاداتی که بعضی مسئولین به کارورزهای خانم یا معلمهای جوون ابتدایی میدادن دیگه من چیزی نمیگم.
خیلی نگفتم مثلاً خخخ.

کار خوبی میکنی خخخ.
بچه ها حیفه از یه نفر اسم نبرم.
حاج علیرضا جلمبادانی، این انسان شریف که شاید دو سه دهه اونجا کار کرد و بر خلاف خیلیهای دیگه که به همه چیز از بغل دزدیهاشون رسیدن، حتی آخرش به زحمت نفهمیدم تونست یه خونه ی نقلی قسطی بخره یا نه.
یه فرشته که مثلش فکر نکنم هیچ وقت تو محبی پیدا بشه.
واقعاً هرجا که هست امیدوارم سالم و موفق باشه.

سلام
وااااای چقدر تفاوت طبقاتی آخه آیااااا؟ شکلک من تازه چون عجله دارم تا اونجایی خوندم که می بردنتون مسافرت …..
ابابصیر ما که کلی عاشقشم این همه امکانات در دست رس نداشت که …. شکلک گرگم به هوا فوتبال یواشکی توی سالن نیمه ساز ورزش, یه تاب چوبی کوچیک بود که چهار پنجتایی مینشستیم روش و فکر کنم در تجربیات این جانب دوبار کلا تاب فرت شد ما رو پخش زمین کرد …. ولی با این همه امکانات شما و بی امکاناتی ما شیییره کودکی های بانو در ابابصیر .

سلام بانو.
خب اگر تا آخرش میخوندی شاید نظرت عوض میشد.
یادش به خیر سالهای آخری که اون پارک بود اون تاب پیکانیه دیگه شکسته بود و قابل استفاده نبود ولی همه دوستش داشتن و هر وقت در پارک باز بود میرفتیم با همون آهن پاره هاشم یه کم بازی میکردیم.
اون تاب فکر نمیکنم کسی باشه که ازش خاطره نداشته باشه.
مرسی از حضورت.

وای خدای من. یادش به خیر. اجرا های سالن اجتماعات. برنج هایی که توی توپ ها میریختیم و بازی میکردیم. توت هایی که میکندیم و میخوردیم. خرمالو هایی را که یواشکی میکندیم و در کمد هایمان مخفی میکردیم و همه چیز. همه چیز اونجا خاطره انگیز و به یاد ماندنی بود. این متنو که خوندم چند قطره اشک ریختم به یاد روزهای خوبی که داشتیم و دیگه هیچ وقت تکرار نشد. آقای علیپور که همه به خاطر زبان ناطق و رفتار عجیب و غریبش حکیم میدونستنش. مسابقات گلبالی که شبهای ماه رمضان برگزار میشد. خیلی غم انگیز شده محیط اونجا. من چندین بار رفتم تهران ولی جرأت نکردم پامو توی اون مدرسه بذارم. چون غریبه بودم

درود به صد سال تنهایی عزیز. خوب من برا همین که تو اونجا دیده بودم بعد متوجه شدم که تو اونجا هم هست دیگه تصمیم گرفتم دُممو بذارم رو کولم برم مدارس عادی دیگه. ولی از خوبیهای اونجا هم بیخبر نیستم. به نظر من آدم باید همه چیزو با هم ببینه. همون دزدیها هم خاطرات قشنگی میتونن باشن فقط که چیزای خوب خاطره نمیشن. گاهی وقتها هم خاطرات بد به دلیل درس و تجربه ای که به ما میدن خوب جلوه میکنند.

سلام شهروز. منو بردی به حدود ۲۰ سال پیش. واقعاً مدرسه بی نظیری بود. یادش به خیر. ما اون موقع کارگاه نجاری هم داشتیم که آقای فاطمی با صبر و حوصله -البته با چاشنی سختگیری- به بچه ها نجاری یاد میداد. یه کتابخونه و نوارخونه هم داشتیم که کتاب ها و نوارهامونو از اونجا میگرفتیم. خلاصه خاطرات زیاده و هرچی بگیم کم گفتیم. اما آخرین بار که برای تمرین گلبال به اونجا رفتم واقعاً به حال بچه ها افسوس خوردم. هیچ نشانه ای از نشاط و شادی رو اونجا ندیدم. نگهبانش که خیلی بی ادبانه برخورد میکرد. دیگه افسوس خوردن هم فایده ای نداره. شهید محبی برای ما همون شهید محبی هست و تغییر اسمش در نظر ما بی ارزش هست. موفق باشید.

سلام به علیرضای عزیز.
خب یکی دو سالی فکر کنم هم مدرسه ای بودیم پس.
یادمه طبقه همکف کارگاه، یه چاپخونه بود اون موقع. بعداً اون چاپخونه جمع شد.
آره کتاب خونه و نوار خونه که خانم صفاری و خانم نیکخواه مسئولش بودن.
خانم خان علی که مسئول بهداری بود واقعاً آدم خوبی بود. در کل خیلی از خوبها زمانی اونجا بودن و شرایط کم کم فراریشون داد.
آقای فاطمی به من هم نجاری و سیمکشی و لوله کشی تا حدی یاد داد. ولی مصادف شد با رفتنش به مشهد و دیگه خیلی نشد ازش یاد بگیرم.
مرسی از حضورت.

سلام شهروز.
با این توصیفاتی که از قبلها کردی، اگه یه بندر و یه اسکله و دکه های غذا فروشی هم اونجا بود با استانبول هیچ فرقی نداشته.
ولی با توصیفاتی که از وضع کنونی میکنی من فقط میتونم با جزیره ی بالابومبا مقایسهش کنم.
خاطرات زیبایی بود ممنون.

سلام عمو.
اتفاقاً یه تعاونی داشتیم که همیشه جلوش قلقله بود.
نوشابه ی شیشه ای، چیپس، پفک، انواع بستنی، همه ی خوراکیهایی که باهاشون کلی خاطره داریم توی این تعاونی پیدا میشدد.
فقط اسکله دیگه نداشت که اونم بچه ها با چیزای دیگه جبرانش میکردن.
مثلاً آبخوریهای اونجا همیشه جلوش چند نفر بودن که داشتن با هم آب بازی میکردن خخخ.
یه بار این اشکان نامرد با همدستی دو سه نفر دیگه، از آبسردکن آب یخ ریختن تو مشما اومدن کوبیدنش رو سر من ترکوندنش.
منجمد شدم یعنی خخخ.
مرسی عمو از حضورت.

سلام شهروز. خوب بود، مارو بردی به دوران دانشآموزیمون، البته ما خیلی قبل از شما اونجا بودیم، من سال ۱۳۶۲ به عنوان یه کلاس اولی وارد شهید محبی شدم و سال ۱۳۷۴ از اونجا دیپلوم گرفتم، توصیفات خوب بود، البته اون سینیهایی که وصف کردی آخرای کار ما اومده بودن، زمان ما یه سینی ساده بود که غذا رو می ریختن تو بشقاب و سوپ یا آشو می ریختن تو کاسه و میذاشتن تو سینی. در مورد فساد مسئولینم که دیگه چی بگم، درست همون سال ۶۲ که مصادف بود با ورود من به شهید محبی، فرد مستبدی به نام علی محمد عظیمی به عنوان مدیر کل منصوب شد، مدیر که چه عرض کنم این مرد درست به مدت ۱۲/۱۳ سال در شهید محبی پادشاهی کرد، جالب اینجاست که درختایی که گفتی زمان مام بودن ولی ما اجازه نداشتیم از میوه هاشون بخوریم، یه شب یادم میاد با دو سه تا از دوستام رفتیم یه کمی سیب بخوریم، همونطور مشغول سیب خوردن و پر کردن جیبامون بودیم که عظیمی سر رسید و چکو خوابوند تو گوش دوستم و گفت: “به به دزدی می کنین؟” من گفتم: “دزدی؟ اینجا خونۀ ماست، املاک موروثی شما که نیست.” بعدشم منو به سختی به باد کتک گرفت، از فساد این آدم و خدم و حشمش هرچی بگم کم گفتم، فک کنم بعد از فروپاشی امپراطوری عظیمی یه کمی طبق حرفای تو اوضاع خوب شد ولی باز دو مرتبه خراب شد. خانم فتاح هم یادش به خیر، از این که گفتی فوت کرده خیلی ناراحت شدم، یه خاطره ای هم ازش دارم، من آخر هفته ها می رفتم اکباتان خونه داییم، یه چند باری با خانم فتاح هممسیر بودیم یه بار تو تاکسی من خواستم حساب کنم اون گفت: “نه پسرم تو مهمون منی.” من تو همون عالم بچگیم گفتم: “نه وقتی یه مرد با زن میره بیرون درست نیست زن دست تو جیبش کنه.” خانم فتاح خیلی خندید، گفت: “تو فکر می کنی مرد شدی هنوز بچه ای من مثل مادرتم نه دوست دخترت.” بعد جفتمون خیلی خندیدیم، یادش به خیر. خلاصه گذشت. ولی مطمئنم عظیمی با زن و بچش به عنوان یه مرد متوسط کم مایه وارد شهید محبی شد، و پس از ۱۲ سال اونقدر بالا کشید که شد یکی از سرمایه دارهای شهرشون “قائمشهر در استان مازندران.” فکر کنم دیواری کوتاهتر از معلول بدبخت پیدا نمیشه، راحت میان روش پا میذارن و دبدبه و کبکبه ای به هم می زنن که بیا و ببین. ……..

سلام به مرتضی.
خب من هفتاد و سه اومدم تو مدرسه.
چند سال پیش شفیعی رو توی اتوبوس دیدم.
پیر شده بود خیلی.
بعد از عظیمی هم یه نفر به اسم مظلومی اومد یکی دو سالی بود که ظاهراً میگن فوت کرده.
یه حاجی نقشینه بعدش اومد که البته وقتی اومد حاجی نبود بعدش حاجی شد خخخ. منتها فرق این حاجی این بود که اونم اتفاقاً کم بالا نکشید. ولی انصافاً تکخور نبود. دزدی هم اگر میکرد نمیذاشت به بچه ها بد بگذره و هواشونو داشت.
خلاصه آدم معصومی نبود ولی میگم تکخور هم نبود.
ولی الآن … بماند.

با احترام تقدیم به بچه های شهید محبی….
کِ مثل کوپل
صحرااااااا شده پر زگل
گِ مثل گردوووووو
بنگر به هر سوووووووو
بِ مثل بهار…هاچی هاچی…
فکر کن بسیاااااار
پِ مثل پسته
نباااااش خسته….ایییییش…
مِ مثل موش
دیون دیون مووووش
برخیز و یکوش
برخیز و بکوش
یاهاهاهاهاهاهااااااااا…خِ مثل خونه….نگیر بهونه…هاهاههااااااااااااااا….
آ مثل آوااااااااز
قصه شد آغااااااز….

هعی .هعی /.سلام حال سنگفرش های قدوم همایونی سرورت چطوره پسرک ؟؟؟؟؟
بهتر نیس به جای این ک بشینی هی غصه روزایی ک رفتنو بخوری پاشی یه تکونی ب خودت بدی بری در راستای اعتلای هر چه بیشتر نابینایان و کمبینایان کشور پهناورمان بکوشی ؟؟؟؟؟
خب تو میدونیی تو آزمونی ک چند روز پیش برگزار شد خیلی از نابیناها متاسفانه حتی نتونستن یه سوال زبان بزنن ..
منشیا افتضاح بودن آقا پسر ..میفهمی .افتضاااااااااااااح/.
نماینده سازمان سنجشم ک اصلا معلوم نبود کجا بود …
سوالای هوشم ک اصلا مناسب سازی نشده بود برا ما ؟؟؟
بهتر نبود ب جای این ک بیای از روزایی ک رفته بگی .بیای یه نظر سنجی بذاری راجع ب همون آزمون مسخره و ببینی میتونی یه تومار بنویسی بفرستی سازمان سنجش ؟؟؟!!!
کجا بودی ک ببینی آقای منشی سوالات زبان تخصصی ما رو در حد اسپل میخوند و من خودم حدس میزدم ک کدوم جواب درسته ؟؟؟؟؟؟
آره ؟؟؟حرف بزن /؟کجا بودی خو بگو دیگه ..بگو تا نیومدم شیکمتو سفره کنم ..بدین من اون قمه رو ببینم .الان میزنم تو قلبت این جنازت بیفته زمین بعدم میرم از سر در همون شهید محبی آویزونت میکنم …اون مدرسه با خاطراتش هر چی ک بود تموم شد و رفت ..یه کاری کنیم لا اقل وضعیت بچه های نسل بعد .مثل ما نشه ..
از ۷ تا همکلاسی ک من داشتم فقط من تونستم درسمو ادامه بدم ..هعی فکر نمیکنم خیلی آمار خوبی باشه ..

سلا م دکی.
مرد حسابی من که آزمون ندادم.
تو که آزمون دادی و این شرایط رو دیدی باید این کارایی که گفتی بکنی.
افتااااد؟
من دیدم رسماً روز اول مدرسه دیروز بود گفتم خاطراتمو بنویسم.
برو اگه راست میگی خودت تومار جمع کن.
بیشین بینیم بابا همه ی کارها رو که من قرار نیست بکنم.

ی باری این مدیر شهید محبی‌تون با همکاری آموزش و پرورش استثنایی تهران توی دبیرستان که بودم منو از اصفهان دعوت کردند بیام تهران واسه سخنرانی واسه بچه های کوچکولو‌تر که بهشون راجع به رشته ی کامپیوتر و اینکه چی شد انتخابش کردم بگم و راجع به وسایلی که شرکت پکتوس ساخته بود تجربیات رو به اشتراک بگذاریم. ناهار که بهم ندادند گفتند تموم شده دیر اومدی! شامم گفتند باید از نمیدونم کی برگه می گرفتی. جای خوابم بهم ندادند گفتند خوابگاه ها فقط واسه دانش آموز هایی هست که اینجا ثبت نام کردند و اصن گفتند کی تو رو اینجا راه داده. ناچار گرفتم روی ی قسمت از سنگفرش ها خوابیدم و فرداش هم که آشپز با تحقیر بهم گفت صبحانه به تو نمیدم داد کشیدم سرش گفتم صبحانهت مال خانواده ات بچه هات که از گشنگی نمیرند ی وقت. گدای بدبخت این نه سوپه نه حلیم، آب زیپو هم نیست که میدی بچه ها و داشتم میشستمش بذارمش کنار که بچه ها ساکتم کردند. مجید نعمت‌زاده هم اون روز دیدمش که از هم‌مدرسه ای های قدیمم توی ابابصیر بود. خلاصه که به خانم علینیا کلی چیز گفتم که خیال کردید من سنم کمه هیچی حالیم نیست و گفتم که سخنرانی نمیکنم و شما بیخود کردید جا توی پایتخت به این بزرگی نداشتید دعوتم کردید و حد اقل کلامی از خجالت‌شون درومدم و اونجا بود که فهمیدم چرا از هر ده تا دانش آموز تهرانی نابینا، ی دونه کله کامپیوتری بیشتر به دست نمییاد. دلیلش ضعف شدید مدیریت و نالایقی مدیر غیر محترم اون جاست. حیف از شهید محبی ای که بهشت بود و الان جهنم بهش شرف داره.

آخی نازی خخخ.
من اون زمان امپراتوری بودم اونجا واسه خودم.
اگه میشناختمت v i p برات ردیف میکردم با تمام امکانات.
مادر من چون چند دوره رئیس انجمن اولیا مربیان اونجا شده بود، چند بار بدجوری حال این آقای مدیرو گرفته بود.
واسه همین خیلی از مادر من میترسید.
چون چند بار کارش رو تا آموزش پرورش استثنایی کشور پیش برده بود.
خلاصه هرچی میخواستیم با زور با این آدم رفتار کنیم از طریق مادرم اقدام میکردیم خخخ.

سلام خوب نوشتی. واسه من که تو اکثر این لحظات کنارت بودم حرف به حرف کلمه به کلمه و واژه به واژه و جمله به جمله ی حرفت قابل درک!.
ای کاش میگفتی که نگهبان مدرسه اتفاقا بعضی وقتا هم آشنا بود اما بهش سپرده بودند که بچه های قدیمی رو راه ندند.
الآن اگه هر کدوم از ما بخوایم بریم به سازمان صدا و سیما با توجه به سوابق کاریمون میتونیم با همکاری شبکه های مختلف به راحتی آفیش بشیم و با احترام تمام با ماشینهای خود سازمان بریم و برگردیم اما برای رفتن به شهید محبی و اسمشو نبر فعلی اول باید نگهبان دم درو بتونی خوب قانع کنی که چیکار داری که میخوایی بری تو بعد اون بتونه مدیر کلو از تو پیچو واپیچهای مخصوص پیدا کنه تازه اگه صلاح به پیدا شدن جناب مدیر از خلال این پیچ و واپیچهای خودساخته تازه نگهبان دم در باید بتونه مدیرو قانع کنه که ما واقعا کار واجبی داریم.
سپس، باید کسی که باهاش کار داری رو معرفی کنی و ثابت بشه به دوستان که تو واقعا کار داری با شخص مورد نظر و باید تازه با اون شخص مورد نظر هم از طرف نگهبان و هم از طرف مأموران امنیتی جناب مدیر تماس گرفته بشه تا یه وقت خدای نکرده شما دروغ نگفته باشی و قصد دور زدن دوستان رو نداشته باشی.
خلاصه برای انجام یه کاری که شاید ده دقیقه هم طول نکشه چیزی نزدیک به نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه باید دم در معطل بشی تا شاید بتونی بری تو و شایدم نتونی بری تو! ولی اگه تونستی بری تو تازه شامل بخش آخر نوشته ی شهروز میشی.
اما خوب یادم که هر بار با شهروز این جو امنیتی رو پشت سر میذاشتیم و میرفتیم چه قدر دل قدیمیهای مدرسه با دیدن ما شاد میشد و چه قدر درد دل داشتند برای ما از وضع قدیم مدرسه و شرایط امروز مدرسه.
حرف زیاد! بازم اگه تونستم مینویسم ولی درد اینجاست که جناب مدیر نابینا که به قول شهروز یه روز واسه موندنش خیلیا طومار نوشتند و امضا کردند الآن چند سالی هست که بازنشست شده ولی خیلیا واسه اجرای حکم بازنشستگی ایشون دارن طومار مینویسند و امضا میکنند! اما ایشون گفتند که تا پست ریاست فدراسیون ورزشهای نابینایان و یا عضویت در شورای شهر رو به دست نیارند از اینجا رفتنی نیستند.
با این حال: عشق است خاطرات خوش اون روزها رو!… .

سلام اشکان.
آره خیلی واقعاً ورود به اونجا سخت شده.
در صورتی که یادمه اون زمان خیلی روزها بود که قدیمیها رو میدیدیم که بعد از سالها اومدن و به بچه ها و معلمهای قدیمیشون سر میزنن و خیلی هم راحت وارد میشدن.
به هر حال اینه و به قول مجتبی ظاهراً دیدگاه دوستان اینه که همین که هست.
مرسی که هستی.

خدا رحمت کنه خانوم فتاحو! اتفاقا فکر کنم بیست و ششم مهر سالگرد فوتشون باشه. اما راجع به فساد و چیزای منفی اتفاقا حق با شهروز، اطلاعات ما خیلی بیشتر از این حرفاست طوری که پیشنهاد به خانومهای کارورز جوان پیشش چیزی نیست و به شمار نمیاد! اما بذارید ازش بگذریمو به خاطرات خوبش بپردازیم.
از آدمای خوب اونجا گفتی که همشون دوست داشتنیند اما مگه میشه از آقای اردستانی و خانومش خانوم امیری و همچنین از خانوم سبزواری گذشت!. آقای علیپور هم بسیار آدم خوبهند درست مثل آقایان کاظمی شارعی دلاوری و اسدی و جدیدی و یوسفیان که این آخری همونطور که شهروز گفت چشم امید خیلیا بهش! چون آخرین بازمانده از نسل مسئولان خوبو دلسوز اونجاست.
از خانومها هم به جز سه موردی که گفتم، خانومها فلاحی شاهی تادی مجیدی کرواسی اکبری باقری و … جز خوبهای اون روزهای شهید محبی بودند.

بابااااا خام مجیدی زور ده تا مردو داشت بابا اگه یادت باشه تو ابتدایی ما حتما باید روپوش میپوشیدیم من یه روز روپوش نپوشیده بودم اون موقع من پنجم ابتدایی بودم معلمم هم خانم سبزواری بود
خانم سبزواری به من گفت امروز چون روپوش نپوشیدی خدا به فریادت برسه خلاصه خانم مجیدی ناگهان به کلاس ما آمد همین که من را دید با شیشه شیری که تو دستش داشت همچین کوبید تو کله من که کله شده بود بادمجان
وقتی هم که به خونه رسیدم همه فکر میکردند من دعوا کرده ام یا با کسی کشتی میگرفتم
خلاصه این مجیدی داستانکی داشت برا خودشها که نگو نپرس

البته من خانم سالنو و خانم آتشسخن و کسانی مثل آقای میریکتا و خانم سبلانی رو هم اضافه میکنم.
هر کدوم از این اسامی دنیایی از خاطره برای ما هستن.
مرحوم پرویز نوروزی هم قدیمیترین راننده سرویس اونجا بود که تا نسل ما هم اومد و درست زمان بازنشستگیش درگذشت. روحش شاد.

شهروز یادت که اون موقعها افشین داداشم که مدرسش نزدیک به ما بود چهقدر میومد پیش ما با بچه ها فوتبال بازی میکرد با ما ناهار میخورد و اصلا کلا یه طورایی بود که انگار خودش دانشآموز اونجا بود.
خیلی از نزدیکان من و تو یادم که به راحتی میومدند اونجا و با خرید خوراکی و هدیه دل بچه های شبانه ی اونجا رو به دست میآوردندو با محبتاشون به اونا که بابت دوری از خانواده هاشون غمگین بودند دلداری میدادند.

من یادمه یه بار ما خونه بودیم که تلفن خونه زنگ زد. خانم بخشی و خانم رنجبر که یادشون به خیر اون موقع پرستار بچه ها بودن. زنگ زدن گفتن یکی از بچه های کوچولو نشسته داره گریه میکنه میگه تا مامان من نره اونجا نمیخوابه خخخ.
اون زمان خونمون انقدر نزدیک نبود به اونجا. ساعت ده شب مجبور شد مادرم پاشه بره مدرسه تا اون بچه رو بخوابونه برگرده.
از این نوع خاطرات کم نداریم.

نه سامان.
مطمئن باش همون بعضیها رو اگر توی محیط بیرون از مدرسه ببینی همون آدم قبلی هستن.
منظورتو گرفتم. واسه همین میگم. چون خودم دیدم که خیلی از این بیچاره ها رو مجبور میکنن که مثل خودشون رفتار کنن وگرنه از نون خوردن میندازنشون.
مثل تو که الآن دانش آموز اونجا هستی و باید مراقب باشی، اونا هم کارمند اونجا هستن و مجبور به خیلی کارها و رفتارها هستن که هرگز در مرام و شخصیتشون نیست.
من پنج شش سال با آقای یوسفیان در ارتباط بودم.
هیچ وقت نمیتونم باور کنم که اون آدم تونسته باشه تغییر کنه.
ولی شاید مجبور باشه یه تصمیماتی بگیره و رفتارهایی هم بکنه که من بهت قول میدم از روی جبر هست.

خاطراتت رو خیلی دوست داشتم شهروز جان. کامنتها رو از اول تا آخر خوندم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. همیشه دوست داشتم بدونم شهید محبی چه شکلی بوده.
نمی شه این حرفها رو به گوش استثنایی کشور رسوند؟ چرا خود نابیناهایی که اونجا کار می کردند به این تغییرات اعتراضی نکردند؟
ی سؤال هم دارم. من بچه هایی رو که از نظر اقتصادی و فرهنگی ضعیف هستند و در مناطق سطح پایین زندگی می کنند اما سطح هوشی خوبی دارند, راهنمایی می کنم بیان شهید محبی درس بخونند. به نظرت کار اشتباهیه؟
تو مدرسه ما هم امکانات محدوده اما همیشه ی کاری می کنیم به بچه ها خیلی خوش بگذره به خصوص با جشنهای مختلف و ساز و آواز ..خخخخ… ی پارک کوچولو هم داریم که بچه ها خیلی باهاش صفا می کنند.
می گم شهروز کاشکی منم وقتی پیر شدم بچه ها خاطرات خوبی داشته باشن..ازم

سلام به خانم ولیزاده.
این آقای مدیر در حدی قدرتش زیاده که مدیر آموزش و پرورش استثنایی شده عروسک کوکی ایشون. در حدی قویه که یه سرباز وظیفه همیشه به عنوان محافظ کنارش هست و یه راننده ی شخصی هم داره که اونم سربازه.
یعنی در حدی قویه که سربازها برای گذروندن خدمت سربازیشون بهش خدمت میکنن.
در شرایط فعلی اصلاً به بچه ها محبی رو توصیه نکنید.
مگر این که درست بشه که تا ایشون باشه فکر نکنم درست بشه.
ممنون از حضورتون.
مطمئناً همه مثل ما از شما خاطرات زیبایی خواهند داشت.
موفق باشید.

سلام داش اکبر! خعلی مخلصیم. افرادی که شما گفتید هم واقعا انسانهای نیکی بودند. آقای جدیدی رو در جریانم که رفتند کانادا اما در مورد یوسفیان هم با نظر شهروز موافقم.
خانوم مجیدی هم واسه خودش مردی بود! البته خانوم تادی هم دست کمی ازش نداشت!.
اینو هم بگم که: خدا وکیلی خانوم صبلانی خیلی زحمت کشید درست که باند خودشو داشت ولی باند زحمتکشو مهربونی داشت و واسه بچه ها بد نمیخواست.
در کل اگه به نظرم شرایط تو شهید محبی به خوبی پیش میرفت خیلی از بچه ها میتونستند همونجا صاحب شغل بشند.

ببین! نمیشه گفت که شهید محبی جای بدی! اتفاقا به نظرم جای خوبی و ظرفیتهای بالایی داره هم واسه دانشآموزان نابینا و هم واسه سایر نابینایان که از امکاناتش استفاده کنند اما به بدترین شکل ممکن داره اداره میشه و جو محدود و امنیتی وحشتناکی پیدا کرده. و حیف از امکاناتی که با زحمت افراد دلسوز ایجاد شد اما با مدیریت افتضاح به هدر رفت و مستهلک شد.
الآن سامان که اونجاست خوب که بیاد بگه از سالن ورزش که انصافا در حد میزبانی مسابقات ورزشی نابینایان امکانات داشت و همه ی این امکانات با زحمات دکتر جدیدی و خانوم شاهی به وجود اومد، چی باقی مونده؟! در حالی که این سالن یا سالن اجتماعات به قدری مجهز بودند که خودشون میتونستند هزینه ی اداره ی خودشونو دربیارند و از نظر هزینه نه تنها باری رو دوش مدرسه نبودند بلکه میشد تا حدی از بودجه ی مدرسه رو از کنار اونها تأمین کرد.

دوباره سلام. عجیبه که رفتن به شهید محبی الان اینقدر سخت شده بابا ما که زمان امپراتور بودیم، با اون همه بخور بخور، ورود قدیمیها اصلا سخت نبود، یادم میاد بچه هایی که فارغ التحصیل می شدن برای دیدن ما راحت و بیدقدقه میومدن بهمون سر میزدن، الان دیگه خیلی بدتر شده، تازه متأسفانه، بعضی از خود ما نابیناهام وقتی به جایی می رسن دیگه از بیناهاش و حتی از خود امپراتورم بدتر میشن، مثلا یکیشون زمان ما بود، که خیلیاتون می شناسینش، اولش نابینا بود بعدش رفت اسپانیا و نیم بینا شد، سواد چندانی نداشت، یه درسکی تو قرآن و عربی هم می داد ولی در حد و اندازه های کسانی چون آقای عبد الخالق شعبانی که واقعا یادش به خیر نبود، زمانی هم مسؤول خوابگاه شماره ۱ و ۲ بود، باری این شخص وقتی مدیر شد چنان عرصه رو بر ما تنگ کرد که من و یکی دیگر از بچه ها تصمیم گرفته بودیم، وقتی فارغ التحصیل شدیم یه روز برگردیم و مفصل حالشو بگیریم. بعد از فارغ التحصیلی و در دوران دانشجویی هم من و فرد مورد نظر چندین بار رفتیم شهید محبی تا مدیر مورد نظر رو پیدا کنیم و خدمتش برسیم که مثل این که بهش گفته بودن چرا که از مواجهه با ما جدا خودداری می کرد. از معلمای تاپ و خاطره انگیزم که خودتون همه رو نام بردین، فقط فکر کنم اسم خانم مرضیه صابر مقدم و زهرا نعمتی از قلم افتاده بود، بین آقایون نابینا هم الحق معلمای خوبی داشتیم مثل همون آقای عبد الخالق شعبانی دبیر عربی یا مرحوم محمدرضا محمدی دبیر زبان، ید الله ستوده دبیر ادبیات و …… یادشون به خیر. خانم بخشی هم که دیگه گل سر سبد شماره ۳ و کلا شهید محبی بود بازم یاد همهشون به خیر.

این آقایی که میگی الآن یه مأسسه تو تهران زده به نام القدیر که کلاسهای آموزشی و از این حرفا برگزار میکنه.
پارسال هم ماه عسل اومد.
البته ی برنامه ی ماه عسل خخخ.
آقای حیدریان، قاسمی، راد، خانم افروشه، خانم فرازمند، خانم زنگنه، و خیلیهای دیگه هم یادشون به خیر.

خوب بذارین یه خاطره هم از خانم اکرم تادی بگم، ما کلاس پنجم بودیم خانم تادی قبل از این که مدیر ابتدایی بشه و جاشو بده به خانم زهرا نعمتی یه چند صباحی معلم ادبیات ما بود، یه روز من تقلب کردم و خانم تادی منو دید، بعدش پرسید: “مرتضی تقلب کردی؟” منتظر جوابم نشد و ادامه داد: “اگه مرد باشی و بگی بهت میدم ۱۹” منم گفتم بله خانم تقلب کردم ولی ببخشید اشتباه کردم، اونم به قولش عمل کرد و بهم ۱۹ داد، همون باعث شد که دیگه به هیچ وجه تقلب نکنم، خلاصه دوران پر فراز و نشیبی بود.

درود! حالا راه برای همه ی بچه ها باز شد تا بیایند خاطره و محل تحصیلشان را پست کنند، آهای دانش آموزان قدیم ابابصیر زیر حسیر بیایید هر کدام خاطره ی خود را پست کنید تا از شهروز عقب نمونید! یاد کیریستوفل قدیم یا شهدای هفتم تیر اصفهان بخیر!

با درود.‏ بله حرف شما کاملا درست هست که اگه اونجوری که اونا میخوان رفتار نکنن از نونخوردن میفتن.‏ ولی من فکر میکنم جدا از این بازم بعضیهاشون مثل قدیم نیستن.‏ ولی تو این مدرسه عاشق دو نفرم به شدت.‏ کسانی که همیشه خودشون بودن.‏ و حتی بخاطر شرایط رنگ عوض نکردن.‏ یکیشون که حاج علیرضا جلمبادانی هست.‏ که واقعا مرد هست.‏ یکشونم هم استاد موسی کاظمی واقعا هر دو عزیز افراد قابل ستایشی هستند.

قبول دارم.
ولی در گوشتو بیار جلو، جلوتر، جلوتر، ببین نفر دوم که گفتی، همون که معلمه، رفیق فابریک آقا مدیره هااا!
طرفدار پروپا قرصشم هست.
برو عقب تابلو نشه.
خب دیگه چه خبر داش سامان خخخ.
راستی سامان اگه حاج علیرضا هنوز اونجا هست، اگه میبینیش، سلام منو خیلی بهش برسون. منو خوب میشناسه. بگو شهروز گفت خیلی مردی که اونجا هنوز خودتی.
تو رو خدا این کارو بکنیها. برام خیلی مهمه.
یه ماچشم از طرف من بکن. بگو شهروز گفت خیلی دلم برات تنگ شده.
ببین این کارو نکنی میدم رهگذر نصفت کنه خخخ.

درود. کسی اسم منو اورد آیا. شهروز. من نظر خودمو گفتم و قصدم توهین به هیچ کسی نبود خدایی ناکرده. به نظر من اگه ما فقط یه کمی فراتر از دور هم بودن رو نگاه کنیم, متوجه میشیم که همین مدارس به شدت تعاملات اجتماعی ما رو ضعیف میکنند. مثلاً یکی از همین خصوصیات که من هم تا یه مدتی گرفتارش بودم, زیرابزنی بود. که با رفتن به مدرسه ی عادی خوشبختانه درست شد.
حالا من هم یه دوتا خاطره از ابابصیر بگم تا به قول بانو رستگار بشیم.
یه بار مجتبی از کلاس هنر تو خوابگاه داشت برا بچه ها تعریف میکرد که هرچی میخواسته با جاز بنویسه دوم نمیشده. و همش میخونده doom
یه بار هم همین مجتبی داشت یه مطلبی با ماشین پرکینز مینوشت که اینقد تند تند مینوشت, سرپرست که داشت براش میخوند جا می موند. خلاصه پنج تا برگه ی ماشین پرکینز رو تو ۱۵ دقیقه نوشت و تموم کرد. یه چاپگر بریل بود برا خودش. راستی مجتبی ماشین حسابت کو. خدایی داریش یا نه. بیار باهاش یه عکسی بگیریم. داستانی بود این ماشین حساب مجتبی. آخرر من از این ماشین حسابای فارسی پیدا نکردم. آهان بگم که من با حسن کباب هم ارتباط دارم.
ولی باز هم میگم مدارس استثنایی چه خوب باشند چه بد ما هرچی بدبختی میکشیم از دست همین مدارس هست. من همینجا به هر که میخواد تو این مدارس درس بخونه میگم حد اقل دوره ی ابتدایی رو تو این مدارس بگذرونید و دوره های بالاتر رو تو مدارس عادی تحصیل کنید. یادم رفت راستی مجتبی از حوض ابابصیر چه خبرر آیا.

سامان منم نظر شهروزو در مورد اون نفر دوم تأیید میکنم اما اون آدم با معلوماتی، و به قدریم محتاطو با سیاست که هیچوقت خودشو وارد این بازیا نمیکنه.
اما شهروز: این افرادی که اونجا به شغل رسیدند کاملا از روی پاچهخاری به این جایگاهها رسیدند واگرنه که حقشون نبوده و اگر قرار باشه روال طبیعی طی بشه این افراد هیچ وقت تو خواب هم نمیتونند چنین موقعیتهاییو ببینند اما در کل ظرفیت این مدرسه برای اشتغال نابینایان خیلی بیشتر از این حرفاست.
نکاتی که شهروز در باره ی قدرت مدیر گفت کاملا صحیح و این سربازها و عدم اجرای حکم بازنشستگی در مورد ایشون حاصل ملاقاتهایی که ایشون با برخی از حضرات داشتند و امتیازاتی که از اونها گرفتند.
جالب اینجاست که ایشون با قدرت عجیبی چیزی نمونده بود که به ریاست فدراسیون ورزشهای نابینایان برسه و فکر کنید که اگه قرار بود مدیری که بچه های مدرسه ای که تحت مدیریتش بودندو به خاطر شرکت در تمرینات ورزشی از شام محروم میکرد میخاست در رأس امور ورزشهای نابینایان قرار بگیره چی میتونست بشه!
اینکه ایشون چهطور علیرغم صرف هزینه ی زیاد رأی نیاوردند بماند! اما شهروز اگه یادت باشه سال ۹۲ ایشون با من و تو همکاری لازمو نکردند و حتی نامه نگاریهایی که اون موقع از طریق مدیران وقت رادیو فصلی انجام دادیم نتیجه نداد و در نتیجه ما نتونستیم ویژه برنامه ی روز عصای سفید رو به شکل یک جشن با شکوه از سالن اجتماعات شهید محبی به روی آنتن رادیو فصلی ببریم.
و خیلی از کوتاهیهای دیگه که از طرف ایشون و معاونشون که اتفاقا همیشه ادعای دوست داشتن بچه ها و طرفداری از اونها رو داشتند در حق ما شد.

سلام آقا شهروز همه را به گذشته بردید این اتفاقات فقط مخصوص شهید محبی نبود مدرسه شوریده شیرازی هم که یکی از بهترین مدارس کشور بود دو سال قبل خرابش کردند و به شکل نامناسبی تجدید بنا شد که اصلاً برای نابینایان مناسب نیست با از بین رفتن این مدارس گویی خاطرات ما را از بین بردند چه میشود کرد….

سلام به جناب گوشه نشین عزیز.
بله واقعاً نقشه ی شهید محبی از نظر مناسب سازی حرف نداشت.
ولی متأسفانه الآن واقعاً یه نابینا اونجا به مشکل میخوره.
اینم دلیلش چیزی جز عدم نظارت درست نیست.
لا اقل نکردن حالا که دارن هزینه میکنن یه چیزی بسازن که به درد بخور باشه.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

دورود.خواستم بگم که چنین شرایطی فقط مختصه شهید محبی نیست من دوران دبیرستانم را در مدرسه ی نرجس گذراندم.سال اول که به این مدرسه رفتم محیط بسیار دوستانه بود چون سرپرست ما زنه با ایمانی بود و قدرت مدیریتیه مدیر آن دوره که با خانوم ابراهیمی بود خیلی بالا بود.نمیگم بی عیب بود .من یک سال برایه تمرینه گلبال به مدرسه ی شهید محبی رفتم محیطه آنجا بسیار زیبا و دلباز بود.اینرا میگم چون دوستان گفتند سالن ورزشه مدرسه میتوانست اجاره داده شود و امکانته مدرسه بسیار خوب بود.من همیشه فکر میکردم چون مدیره شهید محبی خود هم نابیناست شرایطه نابیناها اونجا بهتره ولی امروز خیلی نا امید شدم چون اگه یک هم نوع به همنوع کمک نکنه دیگه از دیگران چه انتظاری میشه داشت.البته من شنیدم نرجس هم چندان طعریفی نداره البته من همان سال آخر شاهد بودم که شرایت داره بدتر میشه ولی اینچنین شدنش را باور نمیکردم.خیلی طولانی شد ببخشید.فقط میتونم بگم زندگی را نباید سخت گرفت.پست جالبی بود من را برد به خاطرات نرجس مرسی آقایهحسینی.

سلام فاطمه.
بله منم تا اونجایی که میدونم شرایط نرجس هم خیلی مناسب نیست.
البته اونجا خانم اکبری و خانم کشمیری هم هستن که توی مقطع ابتدایی خانم کشمیری معلم ورزش و خانم اکبری ناظم ما بودن.
واقعاً باید بگم که خانم اکبری خیلی انسان زحمتکشی هست.
خانم کرباسی هم معلم من در پیش دبستانی بودن که فکر میکنم در نرجس فعالیت دارن.
راستی صحبت از پیش دبستانی شد جا داره که یادی هم از خانم سید جواد بکنیم که از ححمتکشترین معلمهای مدرسه ی ما بودن و همچنین خانم باقری که اشکان خاطره ی خوبی از ایشون داره خخخ.
اون زمان یادمه آزمایشگاه مسئولش خانم فاتحی بودن که چند سال بعد از رفتنشون ایشونو تو خیابون دیدم. خانم سلیمانی هم بعد از ایشون مسئول آزمایشگاه شدن که بعدش خانم امیری جای ایشون اومدن.
خانم آذری هم یه سال معلم هنر ما بودن.
البته خانم محیدین هم از معلمان خوب ولی نه چندان خوش اخلاق من بودن.
راستی معلم اول ابتدایی یه چیز دیگه هست. خانم توکلی که خودشون هم دخترشون نابینا هستن ظاهراً.
به هر حال فاطمه بانی خیر شدی من چندتا از معلمهای ابتدایی رو ازشون یاد کنم.
جالبه که اکثر این معلمها دقیقاً سالهای آخرشون به ما رسید که همین باعث شد کلکسیونی از معلمهای با تجربه و درجه یک پایه ی تحصیلی ما رو بسازن که هنوزم که هنوزه آثارش رو میبینم.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام، خیلی پست جالب و غخ انگیزی بود. راستش من خودم پنج سالی میشه که از اونجا بیرون اومدم ولی خیلی دلم از این مدرسه پره که من رو از همه چیز نا امید کرد. من یادم هست که سال ۸۶ که وارد مدرسه شدم، توی فکر این بودم که مدرسه شهید محبی رو به یک مدرسه رؤیایی تبدیل کنم. یعنی چیزی که توی ذهنم بود و تعریفی که ازش در جاهای دیگه شنیده بودم، پیاده سازی کنم. قبل از این که من وارد این مدرسه بشم، دوره راهنمایی رو در مدرسه بیازیان قزوین گذروندم و ما اون جا با مدیریت خوب خانم بابایی که خیلی هم دوسشون دارم و براشون کلی احترام قائلم، کلی برنامه سرود، نمایش، مسابقات ورزشی مراسمات قرآنی، اردوهای دست جمعی خارج از مدرسه و خیلی چیزهای دیگه که در حال حاضر یادم نیست، داشتیم. دلم میخواست که همه این ها رو توی مدرسه شهید محبی با اون ذهن خیال پردازنده خودم اجرایی کنم و حتی برای این کار یکی از دوستهای کلیدی خودم رو با کلی سختی از قزوین کشوندم تهران که با هم این نقشه ها رو پیاده سازی کنیم ولی چی بگم از دست آقای طاهری که از سال دوم دبیرستان که من این دوستم رو آوردم تهران و پی نقشه من برد، من رو تا سال آخر تا اون جایی که در توان داشت، محدود کرد و دوستم هم بعد از یک سال که اون جا بود و از نظر درسی افت کرد، از اون مدرسه رفت.
چی بگم. ذهنم قفل شده.
در پناه حق.

سلام رضا.
دقیقاً تا همون سال شرایط حد اقل قابل تحمل بود.
البته دیگه دوران افول از سال هشتاد و سه یا چهار شروع شد.
به هر حال این آقایی که اسم بردی به نوعی قدرت دوم اون مدرسه در حال حاضر محسوب میشه.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام شهروز خاطرات جالبی بود راستش مجتمع شوریده ی شیرازی هم خیلی نسبت به گذشته تغییر کرده
اولا که یه حیاط با صفا داشت درخت زیاد داشتیم چمن ولی حالا اون درختها رو بریدن باغچه ها رو از چمن خالی کردن یه ساختمون ساختن
ما قدیما توی مدرسمون توی جشنها موسیقی و آواز داشتیم یه صمیمیت خاصی بین بچه ها بود
ولی حالا یه مدیر اومده که به کل موسیقی رو حرام میدونه یه جو خشک توی شوریده به وجود اومده که نگو و نپرس ما هم باید بگیم یادت به خیر مجتمع شوریده ی شیرازی
قبلا ما راهنمایی و دبیرستان رو هم اونجا تموم کردیم ولی حالا اونجا فقط ابتدایی هست و راهنمایی و دبیرستان هم بچه ها باید برن توی مدارس عادی

سلام وحید.
خب ظاهراً اپیدمی شده این سوء مدیریتها خخخ.
به هر حال هر روز خود این آقایون دارن این نظریه رو که بچه ها باید برن به مدارس عادی تقویت میکنن.
در صورتی که اگر شرایط مثل قبل بود، این مدارس میتونستن استعدادهای خیلی درخشانی معرفی کنن که قبلاً هم این کارو کردن.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

سلام. اتفاقا من آبان سال گذشته با خانوم تابعین رفتیم مدرسه ی نرجس که برای برنامه ی امید نشاط زندگی مستند بگیریم. درست که شرایط اونجا هم با نوساناتی رو به رو، اما همونطور که شهروز گفت اونجا با وجود کسانی مثل خانوم اکبری و خانوم کشمیری و البته خانوم کوهفلاح همچنان از پا نیفتاده.
اما در مورد خانوم کرباسی آخرین اطلاعاتی که از خانوم شاهی گرفتم ظاهرا ایشون از فضای تدریس به دلیل برخی از مشکلات شخصی فاصله گرفتند اما هر جا که هستند امیدوارم سلامت و موفق باشند.
اما شهروز: به خاطرات من از خانوم باقری خندیدی! فراموش نکن که خود تو هم با خانوم سبلانی خاطرات خوبی داری! من این موضوعو خوب میفهمم! دیگه باقیشو خودت میدونی.

درود.‏ شهروز و اشکان.‏ آره شهروز همون که هیچوقت خودشو وارد هیچ بازیی نمیکنه خوبه.‏ آره هنوز میبینم حاج علیرو حتما بوس آبداری میکنمش سلام میرسونم
اشکان گوشتو بیار جلو
اینطور خبر بحم رسیده که چند نفر واس امتخاب کردن خودشون پول دادن ولی اون چند نفر تو انتخابات سرش گول مالیدن و انتخابش نکردن.‏
‏ خخخخخخخ.‏ حتی به جرعت بگم یکی از دلایل موفق نشدنم تو ورزش این مدرسه هست.‏ که بارها از رفتن به دنبال مدارکم جلوگیری کردن
‏ و اجازه خروج از مدرسه رو بهم ندادن.
حتی بهتون بگم که سالن ورزش محبیرو بستن و فقط بچه ها در زنگای ورزش اجازه دارن ازش استفاده کنن!!!‏

سلام شهروز و سلام بچه های قدیم شهید محبی
یاد مدرسه و حال و هوای قدیمش به خیر
ضمن تأیید حرفهای دوستان، فقط یه نکته کوچیک رو اصلاح میکنم
اسم اون معلم مهربون و مرحوم کلاس آمادگی، خانم فتاح نیست بلکه ایشون خانم منظر فتی به معنی جوانمرد بودند.
روحشون شاد و یاد ایشون و همه درگذشتگان از مدرسه شهید محبی به خیر

سلام به امیر سلامی عزیز.
بچه ها نذارید فرار کنه.
بگیریدششششش.
این تازه داماده بگیریدشششش.
همه ی درای محله رو ببندید تا شیرینی نداده نذارید بره بیرون.
تازه جرمشم سنگینه.
چون با یکی از اهالی محله هم ازدواج کرده.
آقا بابت تذکر ممنون. ما رو از گمراهی بیست و یک ساله نجات دادی خخخ.
بابت ازدواج هم تبریک.
امیدوارم خوشبخت بشی.
موفق و سربلند باشی.

سلام به امیر سلامی! آقا صبر کن!… تا هستی بگو از حال و احوال آقای رضایی چه خبر؟
سامان! اینکه دقیقا چی شد ایشون رأی نیاوردند دلیلش اتفاقاتی که اینجا نمیتونم بهت بگم! فقط همینقدر بدون که ایشون تا خود فدراسیون هم نفوذ کرده بود اما بازم نشد! دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم.
شهروز: ماجرای قلعه ی برفی و مراسمای دم عیدی و شب یلداهایی که خصوصی با آقای علیپور و یه سری از آدم باحالای اونجا میگرفتیمو یادت.

سلام به رضای عزیز.
دیگه اتفاقیه که افتاده و هیچ اراده ای هم برای تغییر شرایط نه توی بچه های اونجا هست و در تصمیمات مدیران اونجا.
با خاطراتمون خوش باشیم بذار اونا هر کار میخوان بکنن.
میگن درد از یه حدی که بگذره حسش نمیکنی.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

دباره سلام شهروز به نظرم ما یکی دو سال با هم شهید محبی هم دوره بودیم اسمتو از بچه ها شنیده بودم ولی از نزدیک باهات آشنا نبودم خیلی دوست دارم با بچه های اون زمان دباره بشینیم از خاطراتمون بگیم با توصیف تو از محیط مدرسه منو بردی به اون زمان دمت گرم خیلی با مطلبت حال کردم

دوباره سلام به آقا رضای عزیز.
آره اون زمان فکر کنم سالهای اول من با سالهای آخر شما خورد به هم.
واقعاً اون روزا خونه ها و مردمی که اطراف محبی زندگی میکردن از دست سر و صداهای ما آرامش نداشتن.
ولی الآن اگر از دیوار صدا در بیاد از بچه ها هم در میاد.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام شهروز! قشنگ بود پستت! آقا کجااااااایی تو؟ پیدات نیست! الآن خوبی؟ خوشی؟ سااااااال نوت مبارک! آقا بیااااااا یه سری به محله بزن! پست بزن! بیمعرفت از اون موقعی که ازدواج کردی دیگه با محله و دوستان نیستی یا اگر هستی خیلی کمتر هستی! سایلنت میآی دور میزنی میری خلاصه ما خیلی ارادت داریم! امیدوارم خوشبخت بشی پسرررر یاحق

دیدگاهتان را بنویسید