خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یعنی واقعا هیچ راهی نیست!؟

بیست و چند سال پیش.
بچه بودم.
راه انگار خیال تموم شدن نداشت. چنان عجله داشتم برای رسیدن که وسط راه اگر مادرم نبود2دفعه محکم خورده بودم زمین. آخرش کفرش در اومد و دادش رفت هوا.
-بابا چته الان می خوری زمین درست راه برو دیگه!
خیالم به هیچی نبود. حتی داد مادر. فقط می خواستم برسم.
-تو یواش میری. داداش هم یواش میره بابا هم یواش میره. الان همه رسیدن فقط ما دیر کردیم.
گوش نمی دادم که واسه قانع کردنم چی ها میگن. فقط می رفتم. راه زیاد نبود ولی واسه من اون لحظه فاصله1قدم هم اندازه1جهان طول می کشید. عشقم فقط رسیدن بود و بس. می رفتیم مهمونی. مقصدم آشنا بود و نزدیک ولی دنیای کودکانه من تحمل اینهمه فاصله رو نداشت. مقصد واسه من و پا ها و دل کوچیکم چه دور بود. مقصد ما، خونه خاله بزرگه.
صدای هواری از رو به رو دوباره از جا پروندم.
-آآآآآآآیییی! اوناهاشن! اومدن! اومدن! عمو این ها اومدن!
مثل فشنگ از دست مادرم در رفتم.
-یونس! بچه ها کجاااااان؟
پسر خاله-پسر عمو یونس از همون فاصله مثل من جیغ کشید:
-اینجاااان. آبجی این ها همه اومدن. نازنین دوچرخه سوار شد بیاد دنبالتوووون داداش جون نذاشت نازنین داره گریه می کنهههه. بیاااااا.
خاله بزرگ من با عموم ازدواج کردن و من و بچه هاشون با هم خاله زاده و عمو زاده هستیم.
هیچ بنبست سفتی نمی تونست دیگه نگهم داره. مادرم بیخیال شد و فقط پشت سرم داد زد:
-مواظب باش!.
پرواز کردم. رو به رویی ها هم پرواز کردن. وسط راه رسیدیم به هم. خیابون پر شد از صدای جیغ های هیجانمون.
-آآآییی! نازنییین! سلااام!
-عههه! سلااام! عروسک هات چطورن؟
-خوبن نیاوردمشون. مال تو چییی؟
-همه رو آوردم. چندتاشون توی ماشین های یونس سوار شدن و بقیه خوابن.
-بچه هااا تا دم در حیاط مسابقههه!
-هورااااا!
همه بچه ها مثل1دسته گنجشک جیغ جیغ کنان ریختیم توی خونه خاله. تمام حیاطش پر شد از سر و صدا. خونوادهم هم پشت سرم رسیدن. بازار سلام و علیک بزرگ ها توی جیغ و داد ما بچه ها قاطی می شد.
-ببین دخترک ما رو! حالا نوه منو دیدی خودم رو یادت رفت؟ کو سلامت؟ کو بوس سهم خاله؟
توی بغل خاله بودم.
-سلام خاله جون سلام خاله جون. آخه دیر میشه.
خاله می خندید. دست هاش گرم بودن. شبیه دست مادرم بودن. قدش بلند بود. شونه هاش بالا بود. عطرش مثل مادرم بود.
-دیر نمیشه. بچه ها هستن. شما هم تا آخر شب هستید. تا بوس سهم خاله رو ندی نمی ذارم بری. زود بوس بده به خاله.
-آخه بابا گفت زود بریم.
-بابا واسه خودش گفت. عموجونت رو میندازم به جونش. زود باش بوسم رو بده!.
با خنده های از ته دل خاله خندیدم. بقیه بچه ها هم خندیدن. بوسه رو دادم و مرخص شدم. سر و صدا بود که می رفت آسمون و کسی خیالش نبود. مثل ماهی که رسیده باشه به دریا وسط بچه ها و بزرگ های آشنا می لولیدیم. بچه ها و بزرگ تر ها توی بغل ها دست به دست می شدن و بازار بوسه داغ بود. دختر خاله بزرگه، مادر نازنین، از اصفهان اومده بود که بمونه. این بهانه ای شده بود که همه جمع بشیم1جا. مثل تمام بهانه های ریز و درشت دیگه که همیشه بودن. غروب بود ولی کسی رفتن روز رو اصلا حس نمی کرد. ماه رمضون هم بود به نظرم. شب می رسید و کسی خیالش نبود. مجلس بود و شلوغی های پر از صفا. کسی از سر و صدای بچه ها از حرص دیوونه نمی شد. فقط گه گاهی1تشرکی بهمون می زدن که2دقیقه تقریبا جا می رفتیم ولی باز همون آش بود و همون کاسه. تشر ها هم جدی نبود و طرف خودش می زد زیر خنده که ببین عجب بلا هایی هستن این ها!.
نزدیک اذان در زدن. سر زودتر باز کردن در قیامتی شد اون سرش ناپیدا. دایی جون بزرگه بود با زنش و پسر هاش که هم بازی های خوبی واسه ما بودن. دیگه از خوشی عربده می زدیم. دایی جون بزرگه از اون آدم های دوست داشتنی و با صفایی بود که همه فامیل در توصیفش فقط1کلمه می گفتن. عزیز.
با ورود دایی جون بزرگه بزرگ تر ها هم مثل ما داد و هوار راه انداختن. دایی جون بزرگه با هر کسی1شوخی می کرد و دادش رو در می آورد و به سلام همه از کوچیک بگیر تا بزرگ جواب می داد. یکی رو قلقلک می داد، با اون یکی دست می داد، صورت یکی رو می بوسید و با اشاره به خاطرات زمان خدمت سربازی سر به سر یکی دیگه می ذاشت. من اون وسط می چرخیدم و مثل تمام بچه ها و تمام بزرگ تر های زیر اون سقف داشت وحشتناک بهم خوش می گذشت.
دایی جون بزرگه روی دست بلندم کرد و بوسیدم.
-چطوری دایی؟ الان باهات کشتی می گیرم می زنمت زمین.
از همون بالا داد زدم:
-نخیر این دفعه هم من برنده میشم تو ضربه فنی میشی.
کم نمی آوردم. دایی جون بزرگه این دفعه بر عکس همیشه هوس کرده بود الکی ضربه نشه و کیف ضایع کردنم رو ببره. من2دستی سرش رو چسبیدم و وسط هلهله و جیغ های تشویق بچه ها و سر و صدا و خنده بزرگ ها توی گوشش بلند داد زدم. دایی آخی گفت و گذاشتم زمین. با دست های کوچیکم که به زور1دست دایی داخل حلقهش جا می گرفت به خیال خودم پاش رو گرفتم و کشیدم که بی افته. دایی نشست و خوابید زمین و در حال خندیدن از وزوز گوشش شکایت داشت و من ذوق می کردم و وسط جیغ و داد های بچه ها بالا پایین می پریدم که آخجون باز دوباره زدمت زمین دایی جون!
در باز شد و شوهر خاله-عمو اومد. همه بچه ها مثل دیوونه ها ریختیم سرش و یادم نیست کی پیشگام شد که دیدیم همه دم گرفتیم و با تمام زورمون می خونیم:
-عمو، عمو، عمو، عمو،
عمو، عمو، عمو، عمو.
حتی نوه عموم و پسر دایی هام و یونس پسر خودش و خلاصه همه و همه بچه ها1صدا می خوندیم. عمو1بسته بادکنک نفهمیدیم از کجای لباسش در آورد و انداخت بالا.
-برید بگیرید ولی دعوا نکنید ها! برید.
اذان می گفتن. سفره پهن می شد. وسط اون قیامت شاد و شلوغ روزه ها باز شدن. قبول باشه ها و دعا ها بود که از هر طرف می رسید. مامان بزرگ و بابا بزرگ از شلوغی ما می خندیدن. شب تاریک نبود. روشن بود مثل روز.
مجلس بعد از افطار و آش گندم خاله بزرگه که مزهش رو هیچ جا جز خونه خاله نچشیدم پیش رفت و پیش رفت. بحث های بزرگ تر ها جدی تر و بازی های ما بچه ها داغ تر می شد ولی بچگی کردن هامون مانع شنیدن و فهمیدن هامون نمی شدن.
-خب. بچه خواهر کوچیک هم که به دنیا اومد. قدمش خیر باشه انشا الاه.
-آره. باید بریم دیدنش مبارک باد.
-حالا که خودش نیست، من1چیزی بگم بین خودمون باشه. این بنده خدا دستش تنگه. شوهرش هم که خدمتش هنوز باقیه و تا بیاد طول می کشه. من میگم به عنوان کادوی تولد کوچولوش باید که بهش کادو بدیم. بیایید1کاری کنیم هم فال باشه هم تماشا. یا دسته جمعی پول بذاریم1چیز به درد بخور براش بگیریم که به کار زندگیش بیاد، یا همه پول بدیم که خودش هر طور لازمشه خرج کنه. هر کسی جدا بده ولی همه پول بدیم. این از پیشنهاد من. حالا هر کسی حرف داره بزنه و بزنیم.
-به نظر من فکر خوبیه.
-راست میگه من هم موافقم.
-راست میگه چی بهتر از این!
-من میگم پول بدیم بهتره. این هیچ وقت نمیاد بگه دستش تنگه. پول لازمش بشه ما خبر نداریم خودش هم هیچی نمیگه. پول بیشتر به کارش میاد.
-راست میگه. تازه الان خونه مادر شوهرشه شاید شوهرش که به سلامتی بیاد بخوان برن1جای دیگه بشینن الان هرچی براش بگیریم اندازه پول به کارش نمیاد. پس من هم میگم پول بدیم بهتره.
-راست میگه پول…
-پول پول….
-آره آره پول بدیم…
همهمه، هلهله، هوار، …
-فقط1چیزی. این بنده خدا حساسه. نکنه بهش بر بخوره؟
-ای بابا چرا بر بخوره؟ تولد بچه مگه بی کادو میشه؟ این رسمه. باید باشه. ناراحت بشه چرا؟ بیخود!
-باز این داداش بزرگه ما جوش آورد. بابا گفتیم شاید. انگار خواهره همین الان اینجاست این این طوری می کنه. احتماله دیگه.
-بیخود احتماله. نخیر ناراحت نمیشه. من خودم درستش می کنم.
عموم واسه دایی عصبانی شکلک در آورد که یعنی با کتک درستش می کنه و اول خود دایی جون بزرگه بعدش هم تمام مجلس از خنده رفت هوا.
-خب حالا کی بریم دیدنش؟ توی بیمارستان که نمیشه اینهمه لشکر بریزیم. پرسنل در میرن.
دوباره خنده.
-صبر می کنیم فردا پس فردا میادش دیگه. بعدش میریم.
-فردا مرخص میشه. پس فردا شب اون و همه فامیل خونه من جمع میشیم همونجا هم کادو هامون رو بهش میدیم.
-داداش! ما همین هفته پیش خونه شما بودیم. باشه دفعه بعد.
-گفتم پس فردا شب همه خونه من بگو خوب. خواهر اینهمه پرحرف! ای بابا.
-ببین داداش خانمت هم بنده خدا خسته میشه حالا باشه چند روز بگذره جای پامون خشک بشه بعدا. پس فردا شب نه.
دایی جون بزرگه با عصبانیت دستش رو کوبید روی زانوش و با قهر بلند شد که بره.
-ما دیگه رفتیم. مصطفی! مجتبی! مرتضی! زن! پاشید بریم!
فریاد اعتراض مرد ها و زن های مجلس رفت هوا که ای باباااا بچه ای مگه تو مرد؟ چرا جوش میاری؟ آبجیجان واسه خاطر تو داره میگه بشین باباحالا دیگه!
دایی جون بزرگه دست بردار نبود.
-من برادر بزرگ این فامیل هستم یا نیستم؟ بعد از مامان و آقاجون من مرد بزرگ تر طایفه هستم یا نیستم؟
صدا های در هم.
-هستی بابا هستی بر منکرش لعنت! چرا عصبانی میشی؟ بشین بابا مامان و آقاجون نشستن زشته ناراحت میشن ببین مامان از همین الان داره اشکش درمیاد.
دایی جون بزرگه هنوز هوارش بلند بود.
-من اخلاقم سگیه. روی حرفم که حرف میاد اعصابم خورد میشه. اگه حرفم برو داره که دیگه حرفی روش نباید باشه. گفتم پس فردا شب همه خونه من1آبگوشت هم می ذاریم دور هم می خوریم. دیگه نه و نو میارید که چی؟
خاله جون بلند شد دایی رو بوسید و نشوندش سر جاش.
-قربونت برم داداش بشین چیزی نگفتیم که. تو و اخلاقت گلید. بشین چایی بیارم برات.
بابام با خنده زد روی پای دایی و وسط اون سر و صدا داد کشید:
-این مهمون دعوت کردنش هم با شمشیره. نزن مارو باشه میاییم آبگوشتت رو هم می خوریم. بشین چایی مارو زدی ریختی بابا! اه!
خلق دایی دوباره خوش شد و خندید و همه دوباره خندیدن و ما بچه ها هم بدونه اینکه بفهمیم واسه چی، باهاشون همراهی می کردیم.
-خب، پس تصویب شد. کادوی خواهر از طرف همه ما پوله. هر کسی هر اندازه زورش می رسه آماده کنه. واسه اینکه فکر بد نکنه هم جدا کادو ها رو بهش میدیم. پس فردا شب خونه داداش. قبول؟
این دفعه هوار موافقت بود که رفت هوا. شلوغی دوباره رفت آسمون و استکان های چایی بود که دست به دست می شد. همه شاد و راضی و صمیمی و بابای من که اون وسط معترض هوار می کشید و از دست دایی جون بزرگه شاکی بود که استکان دوم چاییش رو سر کشیده خورده و دایی جون بزرگه از ته دل می خندید و بقیه بزرگ تر ها و همه ما بچه ها از ته دل همراهیش می کردیم. شب عطر صبح های صمیمی بهار داشت و ما که غرق صبح بودیم نمی دونستیم!
زمان حال. 5شنبه، 24دیماه1394
بزرگ شده بودم.
راه انگار خیال تموم شدن نداشت. عجله ای هم در کار نبود. آهسته و سنگین می رفتیم. من و مادرم و خاله ها. ساکت و قدم آهسته. راه طولانی بود ولی نه طولانی تر از زمانی که طی کرده بودیم تا به امروز برسیم. می رفتیم مهمونی. مقصد چه آشنا بود و چه غریب! می رفتیم دیدن چندتا آشنای عزیز. دیدن بابابزرگ، مامان بزرگ، خاله جون، دایی جون بزرگه، قبرستون!
دلم گرفته بود. دلم تنگ بود. از تمام دنیا دلم تنگ بود. نمی دونم چه دردم بود فقط می دونستم که دلم تنگه. از1ریل راهآهن رد شدیم و رسیدیم. صدای ترانه های عزا که دم در قبرستون می فروختن فضا رو پر کرده بود.
-چه شلوغه امروز!
-خب5شنبه هست دیگه! بیا.
وارد شدیم.
-سلام اهل قبور.
بینمون سکوت بود و زمزمه های زیر لبی فاتحه هایی که می فرستادیم.
-خاله جون همینجاست. بشینیم.
نشستم. دست گذاشتم روی خاک سردی که کسانی روی پارچهش گل ریخته بودن. گل هایی که دیگه خشکیده بودن.
-سلام خاله جون. خیلی وقته دیگه بوس سهمت رو ازم نگرفتی. یادته؟ زنده که بودی دیگه یادت نبود. 17سال تموم بود که فراموش کرده بودی. کلی بدهکارتم. یادته؟
گوشه چشم هام به خارش افتاده بودن ولی خیس نمی شدن. زیر دست هام فقط خاک بود و خاک. زیر1پارچه سرد و زخیم. از خاله جون و خنده هاش و دست های گرم و عطر آشنا و شونه های مهربون و قامت بلندش فقط همین باقی بود. بوسه نمی خواست دیگه ازم. به فاتحه های بی اخلاصم مهمونش کردم. صدای درد از هر طرف قبرستون می اومد. دستی خورد روی شونه هام.
-اینجارو! ببین کی اینجاست! سلام دختر خاله-دختر عمو! معلومه کجایی؟ توی ختم خاله جونت که کسی به کسی نبود و حساب نیست. جز اون اصلا یادته ما کی هم رو دیدیم؟ چهلم خاله هم که نبودی. گفتن رفتی سفر! آره؟ ای بی معرفت! ما و شما توی دست و پای هم بزرگ شدیم. همه هم توی بغل خاله و زیر پر های بزرگ تر هامون قاطی هم بودیم. تمام مهر و محبت گذشته رو دادی رفت؟
سرم رو انداختم پایین. توی هوای یکی از اونهمه جمله بودم.
-یادته دفعه آخر کی هم رو دیدیم؟
دفعه آخر کی هم رو دیده بودیم؟ من و اون آدم ها که زمانی با برادر و خواهر فرقی نداشتیم دفعه آخر کی هم رو دیده بودیم؟ بقیهشون هم رسیدن و بازار سلام و علیک بین من و مادر و خاله ها و تازه رسیده ها بالا گرفت. ولی نه اون قدر بالا که فاصله های سرد بینمون رو پر کنه. و نه اون قدر گرم که سرما و سکوت غمناک بینمون رو بشکنه. انگار از روی نوشته می خوندیم.
-سلام.
-سلام.
-چطوری؟
چه عجب دیدیمتون!
-قربونت برم گرفتاریه دیگه!
-ای بابا همه گرفتارن.
-آره به خدا.
-فدات بشم.
-قربونت برم.
-مرسی عزیزم فدای تو.
-لطف داری عزیزم قربون تو.

فایده ای نداشت که وسط این نمایش مسخره دنبال رد پای صمیمیت های دیروز ها بگردم.
-من می خوام برم سر خاک بابابزرگ این ها.
مادرم با رضایت کامل از اون جمع جدا شد و همراهیم کرد.
-اینجان. بشین این وسط که دستت به هر2تا قبر برسه.
سنگ ها سرد بودن. مثل دل های ما. اون2تا سنگ سرد هیچ شبیه پدربزرگ و مادربزرگ من نبودن. عزیز هایی که همیشه دست های خسته و استخونیشون واسه بغل کردن ما بچه های شلوغ و بی قرار باز بودن. این سنگ های سرد چه سکوت غمناکی داشتن.
-شما2تا بگید. ما چی به سرمون اومد؟ چی شد که دیگه باید سر خاک عزیز های از دست رفتهمون دیدار هامون تازه بشن؟ ما کجا رفتیم؟ کجا گم شدیم؟ کاش بودید و می دیدید بلکه این طوری نمی شد!
بقیه هم کم کم اومدن و نشستن کنارم. دور قبر ها پر شد. پسر خاله بزرگه رسید. سلام و علیک های چند لحظه پیش و تبریک به مناسبت تولد بچه دوم یونس. و بعد،
-خب، میگم اون زمینی که از آقاجون به مامان و شما ها ارث رسیده جریانش خیلی پیچیده شده. هم کوچیکه، هم جای بدش به ما رسیده، هم واسه سند زدنش خیلی خرج شده، هم اصلا ما دیگه بیشتر خرجش نمی کنیم و و و…
-تقصیر کسی نیست قرعه کشی شد و اون قسمتش افتاد به شما. می خواستید همون موقع بگید.
-خب اون موقع که نمی شد. مامان زنده بود و درست نبود چیزی بگیم.
-مامانت بنده خدا که با مرده فرقی نداشت.
-خلاصه این سند و این زمین خرجش از صرفش بیشتره ما نیستیم.
-من تمام خرج هایی که واسه سند خوردنش کردم رو نوشتم. می تونید ببینید.
-نه درست میگید ولی ما اصلا نمی دونستیم اینهمه دردسر و خرج داره. اگر همگی رضایت بدید که…
… … …
بلند شدم.
-کجا میری؟
-سر خاک دایی جون.
-بیا می برمت.
همراه مادرم از اون هوای وحشتناک زدم بیرون. سنگ مزار دایی جون بزرگه سرد و ساکت به انتظار دست هایی نشسته بود که خاکش رو پاک کنن و زمزمه ای که به جای گله و مطل و مطلک1فاتحه ساده و صمیمی صاحبش رو مهمون کنه. فاتحه ای صمیمی به صمیمیت دل دایی جون بزرگه. دیگه نتونستم تحمل کنم.
-سلام دایی جون. خدا رو شکر که نیستی. نیستی ببینی دیگه هیچی حرمت نداره. بین طایفه پاشیده ما و بین زنده های روی زمین. خوبه نیستی ببینی حتی خاک عزیز هم دیگه حرمت نداره واسه زنده هایی که روی قبر های هنوز خیس صحبت زمین و پول و معامله می کنن و می خوان کلاه سر هم بذارن. نیستی ببینی اگر نیم ساعت دیگه این مذاکره طول بکشه دعوا میشه. دایی جون! خوبه که شما ها دیگه نیستید. باورت میشه؟ سیاهی این دنیا و این دل ها رو باورت میشه؟ سردی دل هایی که زمانی تمام کدورتشون رد دعوت مهمونی و تنگدستی یکی از عزیز ها بود رو باورت میشه؟ بخواب دایی جون. اینجا دیگه جایی واسه بیداری نیست! بخوابید. روح همگیتون شاد!.
واسه دایی جون بزرگه1فاتحه بارونی فرستادم و به فرمان حرکت بقیه بلند شدم. داشتیم بر می گشتیم. مهمونی تموم شده بود!.
با دلی گرفته تر از زمان اومدن همراه بقیه راه افتادم. دختر خاله ها-دختر عمو ها همراه برادرشون رفتن و بحث ارث و زمین رو هم با خودشون بردن ولی داستان تموم نشد.
-این ها چی می گفتن؟
-نمی دونم.
-ولی من می دونم. مردک پررو میگه چی؟
-اصلا بچه های این خواهر خدابیامرز ما همین طوری هستن. پررو و حقه باز و بی چشم و رو.
-آره بابا.
-جریان این رضایته چی بود؟
-هیچی بیخوده من که رضایت نمیدم.
-من هم همین طور. دارن چرت میگن…
… … …
فقط می شنیدم و حس می کردم1دریا توی چشم هام زندونی شده.
اون شب، مهمون یکی از خاله ها توی خونهش با دوست های دوران جوونی خاله ها و مادرم نشستیم و خندیدیم و حرف زدیم. ما به خاطرات اون ها گوش می کردیم و می خندیدیم و می شنیدیم که همش می گفتن وای یادش به خیر! چه دورانی بود! یادش به خیر! چه دنیایی داشتیم! یادش به خیر! چه همه چیز خوب بود! چه قشنگ بود زندگی اون زمان! یادش به خیر! کاش می شد باز هم همه چیز می شد مثل قدیم! یادش به خیر! یادش به خیر!
فریادی، حرفی، سؤالی، داشت ذهنم رو می جوید.
-این دنیایی که همه ازش گله دارن رو کی ساخته؟ مگه ما جزوش نیستیم؟ مگه نه اینکه ما همه با هم ساختیمش؟ مگه نه اینکه ما آجر های این دیواریم؟ این دنیایی که همه ترجیح میدن این شکلی نباشه رو کی این شکلی ساخته؟ کی به جز ما؟ پس چرا؟ چرا اون مدلی که حسرتش رو می خوریم درستش نمی کنیم؟ چی مانع میشه که روح ما برگرده و شفافیتش رو از هر جایی که جاش گذاشته دوباره پیدا کنه و دنیای اطرافمون رو دوباره رنگ عشق بزنیم؟ آخه چی شد که ما به اینجا رسیدیم؟ آخه برای چی؟
سکوت کردم. پرسیدنش هیچ فایده ای نداشت. فقط سکوت کردم.
-حواست کجاست؟ نمی خوایی بخوابی؟ بلند شو بیا بریم. دیر وقته. رختخواب. فردا صبح باید زود بلند شیم راه بی افتیم بریم خونه.
خسته تر از1کوه نورد بازنده بلند شدم و رفتم به رختخواب در حالی که1سؤال آزار دهنده توی سرم مثل ناقوس می چرخید و منعکس می شد.
-یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟
دلم می خواست هرچه زودتر بخوابم به امید اینکه دیروز های شاد و سفید رو توی خواب ببینم. دیروز هایی که همراه بهار عمر ما رفتن و ما غافل بودیم. دیروز ها با بهار گذشتن و رفتن و ما بی خبر از اون ها و غافل از خودمون، وسط این جاده بی انتها جا موندیم!.

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «یعنی واقعا هیچ راهی نیست!؟»

سلااااام پریسا جونم
وااااای این اولین پستیه که من ازت دیدم … چه قدر قشنگ مینویسی عزیزم.
تا نصفهاش خوندم . کامل که خوندم میام پستت را می ترکونم خخخ خخ
اووووووول شدم پرییییییی
مدااااااااال مدااااااااال مدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال

سلام روشنک عزیز. من پیش از این توی محله چندتایی پست زده بودم ولی تمامشون شبیه این یکی بی ریخت بودن چیزی از دست ندادی که ندیدیشون. مدالت هم باشه طلبت تقدیم می کنم ولی نه به این سادگی. گرگم به هوا بیا بگیر منو آخجون بازی!

سلام.
یعنی فقط دعا کن دستم بهت نرسه.
یعنی فقط دعا کن هیچ وقت ما همدیگه رو نبینیم.
بگم چی نشی با این پستت.
امروز ما که اینه. وای به روز آیندگانمون. دیگه چه فاجعه ای میخواد بشه زندگی اونا.
یادش به خیر چه ترفندهایی به کار میبردیم که خونه ی کسی که دور هم جمع شدیم شب بمونیم. از قایم کردن کفشها و سوئیچ ماشینها بگیر تا قایم شدن تو سوراخ سنبه های خونه و گریه زاری و کلی کار دیگه.
اما الآن، فقط دوست داریم زودتر تموم بشه. زودتر بریم تو پیله ی خودمون و واسه خودمون تنها بشیم.
خدا خودش به خیر کنه.

سلام شهروز. آخه واسه چی؟ مگه چیکار کردم؟ به من چه خودت گفتی پست بزنم خوب زدم دیگه! این دفعه برچسب هم زدم. بلاخره یاد گرفتم. گیر های پستم به این آموزش گرفتن جدیدم در.
شکلک۲تا دست هام روی سرم. شکلک تسلیم. شکلک بسیار دلواپس آینده خودم.
وای حیله های دسته جمعی بچگی واسه موندن توی خونه های میزبان های دوست داشتنی رو نگو. من ازش خاطره زیاد دارم. یادمه۱بار واسه اینکه خونه مادربزرگم بمونیم من با همدستی بچه های فامیل رفتم توی کمدی که داخل زیرزمین بود قایم شدم و گفتم بچه ها درش رو ببندن. دره بسته شد ولی دیگه باز نمی شد و واااییی که چه شبی بود اون شب. از این ها زیاد یادمه. می خوایی پستش رو بزنم؟ خخخ! شکلک آماده فرار.
جدی فردا های ما آدم ها چه مدلی هستن؟ به اینجای افکارم که می رسم هیچ خوشم نمیاد ادامه بدم. کاش این شکلی که داریم پیش میریم نباشه! کاش متوقف بشیم! کاش مسیرمون رو عوض کنیم! کاش برگردیم. به خدا بچه های امروز و آدم بزرگ های فردا گناه دارن.
ممنونم از حضورت.

سلام و تشکر از پست بسیا ر جالبتون دو بار خوندمش و یک نمه اشکی هم گوشه چشمم بارید به یاد خوشی های خونه مادر بزرگم به یاد جمعه های شلوغی که با عموها دور هم بودیم هم سن با هم الکی خوش شاد دور از غم زمانه غمهایی که منتظر مان ای کاش بزرگ نمی شدیم و نداشتیم آنچه رو امروز داریم و داشتیم آنچه را که چندین سال پیش داشتیم با دویست تومان که شاگردونه کار کردن من تو مغازه بود ۴ نفری با عموها بردمشون سینما فیلم آتش پنهان که سوژه اشغالی فلسطین داشت توش فیلم بهانه ما بود و شادیش دلخوشی ما پول برای چیپس و تنقلات نداشتیم با ۲۵ تومان مونده زرد آلوی خشک شده خریدیم و ریختش تو پاکت کاغذی چنان می خندیدیم و می خوردیم که باکمون نبود به نداشته هامون می خندیدیم و امروز باید به داشته هانمون وسردی دلهامون گریه کنیم که نمیشه کاریش کرد فقط رفتن.

سلام دوست من. بله با شما موافقم. اون زردآلو خشک ها توی اون پاکت کاغذی برای شما اندازه تمام شیرینی های دنیا شیرین بودن و من تلخی از دست رفتن این شیرینی ها رو با تمام روحم حس می کنم. چون خودم از این مدل هاش رو زیاد توی خاطرم دارم.
یادش به خیر!
ببخشیدم به خاطر اون نم اشک. نمی خواستم. واقعا دلم نمی خواست هیچ چشمی رو بارونی کنم. معذرت می خوام. ولی من هنوز باورم نمیشه که هیچ راهی نباشه. دست خودم نیست. توی سرم نمیره. حتما۱راهی هست. حتما۱جایی۱دری هست که بشه ازش گذشت و به اخلاص صمیمی دیروز برگشت. من این طور تصور می کنم. شما چطور؟
ممنونم و خوشحالم که هستید.

عالی بود پریسا.. عالی بود… با اینکه دارم از خواب میمیرم و از خستگی رو به هلاکتم ولی با لذت تا آخرشا خوندم… عجب قلمی دختر… عجب تصویرسازی یی… دمت گرم.. لذت بردم…اولاش منو به شدت یاد فیلم یه حبه قند انداخت… میدونی؟ ما خیلی با فامیل بزرگ نشدیم… تا کوچیک بودیم تنها بودیم… فامیل همه ازمون دور بودن.. بزرگم که شدیم دیگه مامان و باباها میرفتن و میومدن و ما بچه ها خصوصاً من کلاً قید فامیلا زدیم…خب دور از اونها بزرگ شده بودیم و دوری ام دوستی نمیاره، سردی میاره… باورت میشه توی این چن سال گذشته چن نفر مُردن و عروسی کردن و من پا نذاشتم همدان؟ یه پدر بزرگ.. دو تا مادر بزرگ.. یه عمو.. دو تا دایی… یه زندایی.. شوهر عمه… پسر عمو… اینها همه رفتند و من حتی مراسم هاشونم نرفتم… و پسر عمو ها و دختر عموها.. پسرخاله ها و دختر خاله ها و دختر داییهایی که ازدواج کردند و من بازم نرفتم… نیمدونم این چه سردی ییه که به دل من نشسته از فامیل… پسرا و دخترای فامیلا میبینم و نمیشناسمشون… اونام خب نمیان اصفهان… راسش هیچ وق نمیگم یادش بخیر گذشته ها… خخخخخخ… همیشه از حالام راضی ام… خب بچه بودم تنها بودم… دیگه تنهایی که یادش بخیر نداره… جمعه میشد، عید میشد، تابستون میشد، همیشه تنها بودم… حتی یه دوست برای بازی نداشتم… خواهر برادرامم با من فاصله سنیشون یه جور بود که منا راه نمیدادن بازیاشون… دو تا بزرگا با هم بودن.. دو تا کوچیکام باهم.. من این وسط همیشه ویلون و سیلون بودم تو باغچه… حالام مث قدیما تنهام، خب تو باغچه نیسم فقط… تو اتاقمم همیشه… دنیای کوچیکیام لااقل درخت داشت… گل داشت و یه حوض آبی… اما دنیای بزرگیم فقط دیوار داره و دیوار و دیوار… و من عجیب این تنهایی رو دوست دارم… باهاش عجینم و دلم نمیخواد هیچ جوره از دستش بدم…
پستت رو خیلی دوس داشتم…خیلی… آفرین به این قلم…

سلام رهگذر عزیز من. شکلک بسیار خجالت کشیدم. شکلک از بس سرخ شدم داره از ملاجم آتیش در میاد. شکلک شرمنده جدی.
ممنونم بهم خیلی لطف داری. از تو چه پنهون من گاهی که حالم مسخره میشه میشینم تاریکی هام رو می نویسم. گاهی همراهش گریه می کنم. گاهی هم فقط آه می کشم و می نویسم و خلاصه می پاشمشون روی کیبورد سیستم تا سبک تر بشم. این دفعه گفتم بذارمش اینجا.
دلم تنگ شده رهگذر. گذشته های من شاید خیلی قشنگ نبودن و مثل خیلی از دیروز ها درد و سختی داخلش زیاد بود، ولی هرچی که بود شفاف بود و صاف و صمیمی. رهگذر من اخلاق مزخرفی دارم که همه دارن بهم میگن مال جهان امروز نیست. همیشه هم سرش ضربه میاد توی فرق سرم. من صمیمیت رو دوست دارم. یکی شدن ها رو دوست دارم. خوشم میاد۱جمعی۱دل و صمیمی می خندن و همدستی می کنن و خلاصه با همن. حرف زیاده ولی اینجا جاش نیست چون هم طولانی میشه هم بی ربط. خلاصه اینکه دلم واسه اون خنده های دسته جمعی آشنا عجیب تنگه.
در مورد تنهایی و دیوار خیلی شبیهتم. تنهایی های من هم امروز دیوار داره و دیوار. مثل مال خودت. و من این تنهایی هام رو خیلی دوستشون دارم مثل خودت. رفیق ساکت و تاریکم رو دوستش دارم رهگذر. خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد.
ممنونم که اومدی. دلم برات تنگ شده بود. رهگذر! من دوستت دارم. وقتی میگم دلم برات تنگ شده بود مطمئن باش که کاملا جدی میگم.
شاد باشی. همیشه شاد. شاد تر از همیشه.

چه قشنگ می نویسی؟!
-این دنیایی که همه ازش گله دارن رو کی ساخته؟ مگه ما جزوش نیستیم؟ مگه نه اینکه ما همه با هم ساختیمش؟ مگه نه اینکه ما آجر های این دیواریم؟ این دنیایی که همه ترجیح میدن این شکلی نباشه رو کی این شکلی ساخته؟ کی به جز ما؟ پس چرا؟ چرا اون مدلی که حسرتش رو می خوریم درستش نمی کنیم؟ چی مانع میشه که روح ما برگرده و شفافیتش رو از هر جایی که جاش گذاشته دوباره پیدا کنه و دنیای اطراف‌مون رو دوباره رنگ عشق بزنیم؟

سلام مدیر. وایی چه دوست دارم این پستم رو! جفت مدیر ها اومدن داخلش و کلی من ذوق کردم از این اومدنشون! شکلک ذوق کردن مشهود به روش دیوونه ها. عاقل که نیستم که!
ولی این ها که نوشتم و نوشتی، تمامش پرسش هاییه که من براشون هنوز و همیشه دنبال جواب می گردم. مجتبی! آدم بزرگ ها بهم میگن دنبال این چیز ها نباشم. میگن از خواب و خیال در بیام. میگن بزرگ بشم و باورم بشه که این ها فقط رویا های بچگی هستن. بهم میگن واقعیت رو باور کنم و واقعیت اینه که دیگه هیچ راهی نیست. من هنوز باور نکردم. اگر بزرگ شدن یعنی این پس من نمی خوام بزرگ بشم. ترجیح میدم بچه دیوونه ای باشم که توی رویا هاش هنوز و هنوز داره دنبال۱در می گرده. دری که باز بشه و ببردش به همون نقطه ای که تاریک شدن آدم ها شروع شد و بهش فرصت بده تا از همونجا دوباره شروع کنه. دلم می خواد اون در رو پیدا می کردم و ازش رد می شدم و هر چند نفری که شبیه خودم فکر می کنن رو هم با خودم می بردم.
ممنونم که اومدی. حضورت اینجا توی پستم غافلگیری بسیار قشنگی بود واسه من. جدی میگم. ممنون.
پیروز باشی.

سلام بی ادعا. ممنونم از تعریفت و از لطفت. بله بلاییه که خودمون سر خودمون آوردیم. بیخودی هم سعی می کنیم بندازیمش تقصیر دیگران. دیگرانی که اون ها هم گناه این تیرگی رو میندازن تقصیر بقیه. ولی این دست ماست. تقصیر ماست. این بلا رو ما خودمون سر خودمون آوردیم. اما من هنوز به جوابم نرسیدم. یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟
ممنونم از حضورت.

سلام پریسا.
داقونم داقون اومدم محله که شاید حال خرابم بهتر بشه بدتر شد.
من الان چه کنم با این بغض چه کنم پریسا؟؟؟؟؟؟
این چی بود نوشتی باور کن قلبم تیر میکشه, امشب یه اتفاقی برام افتاد که حالم را بد کرد این پست تو داقونم کرد.
چرا اینجوری شد آخه. چرا یاد نمیگیریم که مرگ هر لحظه ممکنه سراغ یکی از عزیزانمون بیاد. چرا جدی نمیگیریمش.
شهریور امسال وقتی گفتن عمم مرده جا خوردم باورم نمیشد. با خودم گفتم که از این به بعد حواسم هست که مرگ این قدر نزدیکه امروز فهمیدم که باز تلخیه مرگ یادم رفته, باز یادم رفته که چه تلخِ عزیز از دست دادن.
اشکام میان دیگه دست خودم نیستن.
ببخشید که اینها را نوشتم. یادم آوردی که باز غافل شدم پریسا.
ازت برای این یادآوری ممنونم

سلام فاطمه جان. کاش می شد در تخفیف درد این اتفاق تلخی که دیشب توی خاطرت ثبت شد کاری برات کنم! ببخش به خاطر اشک هایی که باعث شدم جاری بشن. تنها تو نیستی که فراموش کردی فاطمه. آدم ها موجودات فراموش کاری هستن. ما فراموش کاریم فاطمه. زمانی که بیدار تر بودیم کمتر فراموش می کردیم ولی… تاریک شدیم. سرد شدیم. سنگ شدیم. خواب غفلت گرفتارمون کرد. غافل شدیم. فراموش کردیم. فراموش کردیم فاطمه!.
ولی من هنوز باورم نشده که همه در ها بسته شده باشن. میشه بیدار بشیم. هر کسی به سهم خودش. باید دوباره آگاه بشیم و دوباره به خاطر بیاریم. سخته خیلی سخت. اون قدر سخته که همه اطرافم بهم میگن شدنی نیست ولی من هنوز باورم نشده. ما آدم ها تمرین لازم داریم. واسه اینکه فراموشمون نشه تمرین لازم داریم. خیلی هم زیاد لازم داریم. بیداری سخته. بیدار موندن سخت تر. تنها تو نیستی. ما همه گرفتار همین دردیم.
نمی دونم آخرش به کجا می رسیم ولی دعا می کنم باقی راهی که میریم به سیاهی حالا نباشه. تو هم خودت رو اذیت نکن. بغضت رو هم آزادش کن. ببار. مثل من. شاید حالت بهتر نشه ولی سبک تر میشی. سبک تر و آماده برای پذیرش ضربه های بعدی که خواه ناخواه میان و به یادمون میارن که چه قدر فراموش کار شدیم.
ممنونم که اومدی و از حال و هوات اینجا برای من و برای ما گفتی.
به امید روز های بهتر.

سلام پریسا.
تو دوباره من مغرور رو با این پستت به گریه انداختی.
منم میگم خدا بگم چیکارت کنه که منو بد جور هوایی کردی.
منم گذشته هامو با همه ی شیرینیهاش میخوام، چطور میشه با فقدان گذشته و گذشتگان کنار اومد، اه که چقدر ما پر رو هستیم که میتونیم بدون همه ی اونا زندگی کنیم.
بعضی وقتا حال خودم از خودم به هم میخوره.
ما الآن کی هستیم؟ چی داریم؟ چی هستیم؟ چه کار میکنیم؟
فقط یه گذران پوچ و الکی.
به خدا که همون دایی بزرگه و خاله بزرگه با اون سن و سالشون خیلی شاد تر و امیدوارتر از الآن ماها زندگی میکردن.
خوشا به حالشون که رفتن و این بی ارزشی روزگار حالی مارو ندیدن.
واقعا نسل کودک و نوجوان امروز ما هم یه روزی میخوان حسرت الآنشون رو بکشن؟
صدای سکوت و صدای زنگها و کلیک موبایل و کامپیوترشون رو به رخ آیندگان بکشن؟
از قهرمانای خیالی بازیهای کامپیوتری و رایانه ای شون یه تصویر دوست داشتنی و حسرت بار بسازن و به خاطر از دست دادنشون اشک بریزن؟
ما بزرگترها هم که بی حال و حوصله تر و بی روحتر از اونا، اونم به خاطر از دست رفتن همه ی شادیهای گذشته.
حالا لا اقل اونا اون روزا رو ندیدن که بخوان حسرت بخورن، این ما هستیم که به یاد گذشته الآن غمگینیم.
خیلی عالی بود.
مثل همیشه به یاد موندنی و ارزشمند.

سلام آقای چشمه.
خیلی جا هاش رو پاک کردم که هم طولانی تر از این نشه و هم حوصله اهل محله رو سر نبرم. رفتن غریبونه بابابزرگ رو ننوشتم. خواب غمناک و ابدی مامانبزرگ توی اون صبح تاریک رو ننوشتم. سال های آخر دایی جون بزرگه رو ننوشتم. سال هایی که اون تومور لعنتی تمام توانش رو ازش گرفت. عید آخری که همه رفتیم خونش و دایی جون نه می تونست بلند شه نه می تونست حرف بزنه، با اینهمه تمام ما رو با اینکه بزرگ شده بودیم با اشاره صدا زد پیش خودش و به هممون عیدی داد. از صحنه دردناکی که دستش واسه اینکه بره توی جیبش و اسکناس در بیاره و بیاد بالا و بده دست ما حس نداشت و زندایی دستش رو گرفت و کمکش کرد تا دستش رو کنه توی جیبش و پول در بیاره و دستش رو براش آورد بالا تا عیدی هامون رو با دست خودش بده دستمون. از اشک هایی که هرچی زور زدیم پشت لبخند های مصنوعی مخفی کنیم۱دفعه مثل آبشار ریختن روی دست های بی حس دایی جون. درد این آگاهیه تلخ رو که این عید قطعا عید آخره که دایی با ماست رو ننوشتم. رفتنش رو ننوشتم. سردی خاکش رو ننوشتم. رفتن عمو رو ننوشتم. اینکه دعوا ها و قهر های فامیلی سر هیچ و پوچ باعث شد از خونواده ما که زمانی با خونواده عمو یکی بود و جدا نمی شد، فقط من اون هم با اصرار و تمرد از فرمان خونواده توی ختم عمو حاضر بشم رو ننوشتم. گریه های بچه های عمو زمانی که دیدنم رو ننوشتم. بوسه آخر به جنازه سرد خاله رو ننوشتم. بوسه ای که بدونه موافقت خونواده رفتم جلو و خم شدم و بهش دادم. بوسه آخر به جسم بی حس و سردی که اصلا شبیه خاله من نبود. بوسه ای که از خونواده من، فقط من بهش دادم. از اعضای خونواده من بقیه با نگاهی بی اشک فقط ایستاده بودن و تماشا می کردن و ترجیح می دادن من هم عقب وایستم و کنارشون در محدوده امن و مطمئن با تشریفات تدفین پیش برم. این ها رو ننوشتم.
چرا اینهمه اذیت شدید؟ من که چیزی ننوشتم. دیروز هایی رو نوشتم که همه ما کم و بیش داشتیم. چرا اینهمه اذیتمون کرده؟ چون از دست دادیمشون؟ چرا از دستمون رفت؟ کی مقصره؟ واقعا خود ما کاملا بی تقصیریم؟ واقعا هیچ تقصیری در این تاریک شدن ها متوجه ما نیست. برای من که هست. خیلی هم هست. کاش حواسم جمع تر بود! کاش از حالا حواسم جمع تر می شد! کاش می شد سهم خودم رو از صبحی که دیگه نیست بخوام. کاش می شد! کاش می شد که این سیر جهنمی به طرف هیچ رو۱دست قوی متوقف کنه!
ممنونم از حضور شما.

سلام پریسا جان خیلی با احساس بود این گفتهای همه خانواده است واقعا چرا باید این همه فاصله باشه بین کودکی و بزرگی و چرا باعث شدیم این سؤالها بوجود بیاد خدا آخر و عاقبتمون را بخیر کنه من به دوستی تو افتخار میکنم دعامون این باشه که دوستیامون روز به روز محکمتر بشه موفق باشی.

سلام ساناز جان. جواب رو گفتی عزیز. دوستی ها باید محکم تر بشن. دست ها باید سفت تر به هم فشرده بشن بلکه بشه این سردی وحشتناک از دل ها بره. کاش بشه! کاش۱زمانی این محال شدنی بشه!
ممنونم از اینهمه لطف و احساس که بهم دادی دوست عزیز من.
شاد باشی.

سلام
خیلی عالی نوشتی
اصلا نمیشه انکار کرد عالی بود عالی
من همه را تصور کردم هم اون دوران را و هم همون وقتی را که رفته بودید تو قبرستون
باورت نمیشه خودم را اونجا حس میکردم با شما تو هر دو دوره
اما حسرت هم خوردم تو تو زمان بچگی دوره ی شیرینی را سپری کردی
با بچه های فایل
اما من….
من….
اصلا بچگی نکردم اصلا دلخوشی نداشتم
ای داد بی داد
چی بگم
اینقدر دلم گرفته که نمیدونم چی بگم
امان از ارث و میراث که اینقدر متنفرم از اسمش که نمیخوام ازش حتی حرف بزنم
اشک تو چشمام جمع شد پریسا نوشته هات را خیلی دوست دارم اینو باور کن
دوست دارم اینجا بنویسم اما نه چون فکر میکنم شاید حوصله نکنی همه را بخونی. چقدر این نوشته احساس داشت پر بود از حس های جورواجور

سلام خانم کاظمیان عزیز. شما هر اندازه دلت می خواد برای من بنویس. بهت اطمینان میدم که من هم زمانش رو دارم و هم حوصلهش رو. تمامش رو تا نقطه آخرش می خونم و حوصلهم هم تموم بشو نیست. اگر این گفتن و نوشتن کمک می کنه سبک تر بشی بنویس. حتی۱واوش از دستم در نمیره. مطمئن باش.
خاطرات شیرین. اگر بدونی چه تلخ میشن زمانی که بهشون فکر می کنی و آخرش به۱آه و۱یادش به خیر می رسی. زمانی که می بینی اون شیرینی ها دیگه نیستن. تموم شدن و رفتن و ازشون جز خاطره هیچی باقی نیست. هرچی خاطرات شیرین تر باشن تلخی یادش به خیرشون عمیق تره. باور کن. باور کن!
من همچنان منتظر پست شما هستم که داخلش دیروز خودت رو برامون بگی.
ممنونم از حضورت.
پاینده باشی.

سلام پریسا خانم
چه زیبا توصیف کردی زمان کودکی زمانی که افسوس خوردن برایش فایده ای نداره و دیگه قابل برگشت نیست پس بیایید همچون گذشته دور هم باشیم و شاد هر چند زمانه بسیار متفاوت از قبل هست .
با آرزوی موفقیت اسکایپ :a.mostajeran

سلام رضا. بله زمانه متفاوت شده. همه چیز عوض شده. ولی رضا! زمانه رو ما ساختیم. به خدا این خود ما بودیم که زمانه و دنیامون رو اینهمه سرد و سیاه کردیم. می شد که هر کسی سهم خودش رو از پاکی دنیای دیروز به عهده بگیره و اجازه نده به اینجا برسیم. چی شد که همه با هم اشتباه رفتیم؟ کاش روزی برسه که بشه دوباره صبح بشیم. صبح بشیم تا جهان روشن باشه!
ایام به کامت.

سلام پریسا
عجب حافظه‌ای داری تو
ماشالا همه صحنه‌ها را جوری نوشتی که فکر کردم من هم اون صحنه‌ها را دیدم.
ولی پریسا جان فکر نکنم راهی باشه
شاید قبلها هم همین طوری بوده و ما فکر می‌کنیم این جوری نبوده
شاید برداشتهای دوران کودکی ما بوده
البته از بزرگترها که سوال می‌کنی آنها هم اینو تائید می‌کنند که,
همه چیز عوض شده ودیگر صمیمیتها و گذشتها و مهربانیها خیلی کم رنگ شده
ولی واقعا بعید می‌دانم راهی باشه
تشکر بابت پست زیبات

سلام مریم جان. بله همه میگن یادش به خیر. میگن قدیم ها بهتر بود. میگن… خیلی چیز ها میگن. ولی مگه آدم های قدیم و آدم های الان افراد مجزا هستن؟ این ما هستیم که عوض شدیم. این آدم ها هستن که عوض شدن. کاش این طوری نمی شد! کاش این طوری نمی شدیم!
ممنونم به خاطر لطفت و ممنونم از حضور با ارزشت.

درود! راستی از خودت نوشتی یا از جایی کپی کردی یا از کسی گرفتی؟! راه های بسیاری وجود دارد که نمیدانم گفتنش فایده دارد و کسی میپذیرد و به آن عمل میکند یا نه… بعضی وقتها میگوئیم گفتنش از نا‍گفتنش بهتر است، اگر بعضی از وراث گذشت کنند و صبر کنند و ببخشند و فکر کنند ارث و میراثی وجود نداشته دوباره همدلی ها برمیگرده… دوباره همه دور هم جمع میشوند و باهم شادی و تفریح میکنند…!

سلام عدسی خیلی خوش اومدی! به جان خودم نمی خواستم کپی کنم. اغفالم کردن، این زغال خوب و رفیق بد ای بابا ببخشید این مال۱دیالوگ دیگه بودش که اشتباه گفتم ببخشید، خلاصه اینکه۱چیزی رفت توی جلدم گفت این رو از وبلاگ پراکنده های۱آدم پراکنده پرون دیوونه کپی کن به نام خودت ببر بزن توی محله، شکلک گریه، شکلک قیافه ندامتبار، شکلک نگاه خبیس یواشکی زیر چشمی به عدسی و خط و نشون کشیدن توی دلم که حالا دیگه دست منو رو می کنی؟ باش تا تلافی کنم، شکلک مظلوم نمایی، شکلک چشم غره یواشکی به عدسی،
مشکل اینجاست که دیگه مسأله فقط ارث نیست. اوضاع خراب تر از این هاست که به این سادگی بشه درستش کرد. ولی این تفریح رو کاش می شد که بشه!
و در نهایت، خخخ!
خوشحالم کردی اومدی.
شاد باشی تا همیشه.

سلام
خدا رفتگانتو بیامرزه
میدونی مشکل از کجاست؟
مشکل اینجاست که زنده ها نمیدونن که یه روزی قراره برن زیر همون خاک و ارثشون تقسیم بشه!
نمیدونن که دنیا ارزش نداره که بعد از مردن یکی حساب مال و اموالشو به دست بگیری و ببینی چقدر بهت میرسه!
واقعا نفرت انگیزه جنگ انسانها برای مادیاتی که نمیدونن حتی یه دقیقه بعد از به دست آوردنشون زنده هستن که ازش لذت ببرن یا نه!!!
من همیشه گذشته ها رو دفن کردم و همیشه گفتم که دوست ندارم با یادآوری گذشته هایی که قراره دیگه نباشن خودمو ناراحت کنم اما میدونم که حتی یه ذره صمیمیت الآن ده سال دیگه نخواهد بود و بیست سال دیگه سرد و بی اعتنا به اقوام به زندگیمون ادامه میدیم و از مال اندوزی لذت میبریم!!!
ممنون از پست.

سلام پری سیمای عزیز. خدا تمام رفتگان رو بیامرزه.
می دونی پری سیما؟ خیلی چیز ها هست که زنده های امروزی باید بدونن و زمانی می دونستن اما امروز دیگه نمی دونن. فراموش کردن. فراموش کردیم! به همین سادگی. یکیش هم اینه که ما اینجا مهمونیم. و این مهمونی دیر یا زود واسه همه ما تموم میشه. باید بریم. کاش یادمون نمی رفت تا در مدت حضورمون هم خودمون خوشحال تر و خوشبخت تر بودیم و هم بقیه با حضورمون شاد تر و خوشبخت تر بودن! من خیلی سعی کردم که گذشته هام رو دفن کنم. نتونستم. نشد. گذشته های من بخشی از خودمه. چه جوری میشه خودم رو دفن کنم در حالی که هنوز زنده هستم؟ دیگه واسه انجامش تلاش نمی کنم. گذشته هام رو بر می دارم، مثل۱یادگاری عزیز و با ارزش با تمام منفی ها و مثبت هاش می ذارم۱گوشه دلم تا اونجا بمونن. منفی هاش بشن مایه عبرتم و بهم درس بدن و مثبت هاش!…
یادش به خیر!
ممنونم از حضورت.
ایام تا همیشه به کامت.

سلام.
چی میشه گفت؟!
هیچی!
و بدتر از هیچی اینه که هیچ راهی هم برای برگردوندن اون همه زیبایی و صمیمیت و یکرنگی نیست؛ چرا؟
چون هیچ کس دیگه واقعاً اونی که اون زمان بوده نیست و از ته دلش هم نمیخواد اون زمان ها زنده بشن چرا؟
چون که اون زمان ها اگر فرد الف با فرد ب رابطه ای برقرار می کرد دیگه در پی خوب یا بد بودن و پاک بودن یا نبودن طرف مقابلش و در کل دنبال قضاوت کردنش نبود و اون شخص رو فقط و فقط به خاطر خودش می خواست ولی حالا که قضاوت کردن ها اومده وسط و ما تا یک نفر رو با تمام قدرت ذهنیمون حلاجی نکنیم نمی تونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم انگار که یک نیت شومی یا قصد پلیدی داشته باشه که بعد از برقراری رابطه بینمون بهش پی ببریم و از کارمون پشیمون بشیم.
مسأله اینه که طرف مقابل هم همین کار رو در حق ما انجام میده و به قضاوت ما میشینه و اینه که دیگه هیچ رابطه ای یا با کمی اغماض رابطه های خیلی اندکی به صورت دلی به وجود میان و دیگه از اون همه صفا و صمیمیت گذشته ها خبری نیست.
سؤال من اینه که امروزی ها میخوان فردا پس فردا به چیِ امروزشون ببالند و به عنوان خاطره های به یاد موندنی ازش تعریف کنند؟
عالی بود و زیبا
موفق باشید.

سلام دوست من. اعتماد ها رفتن. عشق ها رفتن. باور ها رفتن. اهل دل رفتن. در این دوران تاریک دیگه جایی واسه دل نیست. زمانی که۱کسی این ها رو بهم می گفت حس می کردم دنیا داره روی سرم خراب میشه. باورم نمی شد. کاش اون زمان باور می کردم بلکه امروز از مرور روز های گذشته وسط این شب سیاه اینهمه دردم نمی اومد! با اینهمه من هنوز و هنوز و همیشه دنبال جواب پرسشم هستم. یعنی واقعا هیچ راهی نیست؟
ممنونم که هستید.
ایام به کام.

سلام پریسا!‏
خیلی عالی نوشتی,قشنگ من یاد گذشته هام افتادم
یادش به خیر,الآن یکی دو ساله که پدر بزرگم از دنیا رفته,خیلی دلم واسش تنگ میشه وقتی به اون روزا فکر میکنم,وقتی به بازی هایی که باهام میکرد فکر میکنم
تازه پدربزرگم منو هم تو فامیل بیشتر دوست داشت,یعنی هنوز که هنوزه باورم نمیشه,هنوز وقتی میریم خونشون انگار هنوز زنده هستو از مسجد برام خوراکی آورده و داره با مهربونی میده بهم تا بخورم
یادش به خیر چقدر تو گذشته پاک بودم,چقدر ساده بودم,ولی الآن چی!همه ی زندگیم شده سیاست
خلاصه که خیلی پستت به دلم نشست,بازم از این پست ها بده

سلام محمد. گذشته ها گنجینه های عزیزی بودن که رفتن و ازشون جز خاطره واسه ما هیچی باقی نموند. خاطره و البته۱جهان حسرت.
زندگی همه ما شده سیاست. همیشه مواظبیم. همیشه آماده ایم که یا بزنیم یا ضربه ها رو بگیریم که آسیب نبینیم. همیشه مواظبیم که پیله اطرافمون خط برنداره و هیچ عاملی به حریممون ناخنک نزنه چون دیگه اعتمادی وجود نداره. کاش این طوری نبود!
ممنونم که هستی.
شاد باشی.

شلالالالااااا،م،ی،که،خوبی پریسایی،واااای چقدر قیشنگ نوشتی نانازم،همون دوران قدیم خوب بود،همون بپربپر های کودکیمون که هیچی از دنیای بزرگترا نمیدونستیم،ای کاش یه ساعت زمان بود و زمان به سالها قبل بر میگشت،ای کاش دور همیهای دوران کودکی باز میشد که بشه،پست بسیار خوبی بود،دستت درد نکنه،لیلیلیلیلیلیلی،خدافسی

سلااااام ملیسای عزیز دلم. وایی اگر بدونی من چندین۱۰۰۰تا از این ای کاش ها هر روز با خودم میگم! میگم ملیسا به کسی نگی ولی من همچنان آماده بپر بپر های زمان بزرگ سالی هستم. هر کسی پایه هست بیاد با هم بریم شلوغ کاری!
زمان، کاش می شد باهاش برگردیم بریم به دیروز ها گردش! آخ که چه قدر دلم می خواست. می رفتم و همونجا غیبم می زد و دیگه به امروز بر نمی گشتم. می بینی؟ توی آرزو کردن هام هم جوهر خبیسم رو بروز میدم و دست خودم هم نیست. ملیسا! تو عزیز دلمی!
پاینده باشی و شاد خیلی خیلی خیلی شاد.

سلام ترانه عزیز. هیچی جز۱لایک پر رنگ ندارم بگم به این کامنتت. مطمئنا امروز هم چیز هایی داریم که فردا ها درد از دست رفتنشون رو احساس کنیم. چیز هایی که ارزش حفظ کردن رو دارن و ای کاش ازشون غافل نباشیم!
ترانه! این اواخر کمی کمتر توی محله حضور کامنتی داشتم و نشد بهت بگم چه قدر خوشحالم که دوباره برگشتی. ممنونم که اومدی هم محلی.
ایام به کامت.

سلام عدسی مهربون. ببین هرچی دلت می خواد روی خودت اسم بذار. خاطر جمعت کنم. از نظر من تو عقرب نیستی. تو عدسی مهربون محله منی. محله من. عدسی مهربون محله من. گوش کنه خودم. من هنوز پریسای گوش کنم و تو دوست و هم محلیه شاد و مهربونی هستی که من ازش۱عالمه خاطره شاد و شیرین دارم. نویسنده این هم خودمم. درست گفتی از همونجا که گفتی گرفتم. پراکنده پرونی های۱آدم دیوونه. خخخ!
شکلک ارضای فضولی عدسی. الان راحت شدی یا هنوز جای فضولی که گفتی داره تیر می کشه؟ باز هم خخخ! ۱سر بیا اون طرف ببین کپی اینکه اینجاست رو اونجا هم زدم. برای بار سوم خخخ!
ممنونم که همچنان هستی.
شاد باشی خیلی شاد.

درود! تو دیوونه ی نوشتن هستی… ببخش که در فوزولیام زیاده روی کردم… آخه من زیادی شاد و سرخوشم که بعضی اوقات جایی سوزنم گیر میکنه و زیادی شیطنت میکنم… وای دیشب دوچرخه را به خیابان بردم و چندتا از کسبه به دوچرخه سواری مشغول شدند و بعدش یکی از آنان را مجبور کردم تا راننده ام شود و به جایی رفتیم و کارم را انجام دادم و برگشتیم… البته مجبورش نکردم بلکه راضیش کردم که بیاید و راضی شد… خوب پرحرفی بسه پاشم کارهامو بوکونم برم اداره که داره دیرم میشه… آخه من هنوز زیر پتو روی تخت دراز کشیده ام…! خخخخ

سلام عدسی صبحت به خیر. من امروز یعنی۵شنبه سر کار نمیرم. آخ جون! الان هم از همونجا که گفتی دارم جواب کامنتت رو میدم. دوچرخه رو بردی کسبه محله رو به هم ریختی؟ این دقیقا از اون دسته کار هاییه که از تو بر میاد. خخخ صحنه ای بوده بس دیدنی!
درسته من دیوونه نوشتن هستم. خوشم میاد بنویسم. زیاد نمی نویسم چون گزک دستم نمیاد ولی اگر بیاد حسابی خوشم میاد از نوشتنش. دوست دارم چرت و پرت بنویسم بزنم توی وبلاگم. خیالم نیست کسی بخونه یا نخونه. اگر بازدیدی هام۰هم باشه واسه من خیالی نیست آخه من فقط دوست دارم بنویسم بزنم اونجا. فقط واسه خاطر دل خودم. دوست داشتی بیا شیطنت هات رو هم بیار خنده همیشه و همه جا لازمه که باشه. مخصوصا در این دوره که قحط شادی های واقعیه حفظش کار بزرگیه. امیدوارم همیشه شاد باشی.
ایام به کامت.

درود! دیشب عنوان پستت را در گوگل سرچ کردم محله نابینایان و چندتا وب دیگر را بجز وب خودت را آورد که این مطلب در وبهای دیگر نبود و فقط در این محله بودش…، فعلا دارم در محله شیطنت میکنم و اگر فرصتی بود به وب تو خواهم رفت…!

عصرت به خیر!
به جان خودم این مال خودمه! شکلک قیافه حق به جانب از اون آتیشی هاش. آهان می دونم چرا گوگل جام رو نشونت نداد. آخه بهش گفتم به کسی نگه خخخ!
بیا هر زمان دلت خواست و حالش و زمانش رو داشتی بیا. شیطنت هات رو هم بیار که بشه باهاش بشناسیمت.
شاد باشی همیشه شاد.

دیدگاهتان را بنویسید