خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شما چه طور؟ موافقید؟

سلام به همگی. میگم1چیزی! اساسا خوش می گذره آیا؟ بگید بله!
تا فراموشم نشده بگم که امیر پدرم رو در آورده. از زمانی که واسش از گوش کن و پیام کامبیز گفتم هر دفعه یادش میاد و مربی اصلی نیست یا هست و حواسش نیست سؤال پیچم می کنه که اون سایته رفتی؟ بچه های اون سایته چیکار می کنن؟ تو بهشون چی میگی؟ اون ها کجان؟ تو چه جوری میری پیششون؟ منو ببر ببینم، الان بهشون فلان چیز رو بگو؟ اونی که گفت منو ببری اونجا الان منو ببر باهاش حرف بزنم، خلاصه حساااابی روانم رو از دور خارج کرده یادش هم نمیره. کاش می شد1طوری1دفعه نشونش می دادم اینجا رو بلکه دست از سرم برداره. بهش گفتم پیامش رو به اینجا و شما ها می رسونم و میگم که حرفتون رو می زنه. خیالش1کوچولو راحت تر شد و وایی فردا2شنبه هست و حتما باز می خواد بپرسه خخخ!
خوب این از این! حالا باقیش.
بچه ها1چیزی بگم؟ به جان خودم این روز ها معتقدم مثبت دیدن باید دوره اجباری داشته باشه.
به خدا بچه ها اگر تا چند وقت پیش کسی بهم می گفت مثلا فلان اتفاق رو مثبت هم میشه دید و تو مثبت ببین و آسون بگیر و از این چیز ها، آخ که چه قدر دلم می خواست طرف رو خفهش کنم که حالا تو شعار توی سرم نزنی کسی نمیگه لالی. حرف نزن مگه مجبوری آخه؟ این کجاش مثبته؟ شما فقط حرف نزن!
خلاصه این احوالات پیشینم بود و هنوز شاید باشه نمی دونم ولی حس می کنم حالا ها خیلی مثبت بین تر شدم و در نتیجه خیلی سیاه ها رو خیلی ساده تر از گذشته تحمل و حتی حل و فصلش می کنم. برام جالبه. انگار وارد1جهان دیگه میشم. خوشم میاد بچه ها!
این وسط بین اتفاق های کوچیک و بی مزه ای که هر روز1000تا1000تا در اطرافمون وول می زنن، گاهی1چیز هایی پیش میاد که دقیقا میشه از2طرف کاملا متفاوت تماشاشون کرد و در نتیجه زاویه بینش خودم بهشون، میشه واسشون گریه کرد یا خندید. بستگی داره چه مدلی ببینیمشون.
میگم من هیچ زمانی در چند تا امر موفق نیستم. یکیش خلاصه نویسیه، یکی دیگهش هم مقدمه چینیه درست و از مقدمه صاف رفتن و رسیدن به اصل مطلبه. الان هم نمی دونم چه مدلی باید برسم به اصلش پس از روی دیوار می پرم میرم سر اتفاقه که البته اتفاق بزرگی نبود ولی تا پیش از این می تونست حسابی تر از حسابی حرصیم کنه ولی این دفعه حرصیم نکرد و به چه سادگی رفع شد و این رفع شدن رو مدیون زاویه نگاهم شدم.
بد شروع کردم ببخشید. دست خودم نیست بلد نیستم.
جمعه بود. همین جمعه ای که گذشت. تنها بودم. هیچ فقره نفر اعم از بینا و نابینا در اطرافم نبود و داشتم از تنهاییم شبیه اکثر مواقع لذت می بردم. کار های عقب افتاده ریز زیاد داشتم. گفتم بلند شم انجامشون بدم. پا شدم سرم گرم شد به ریزه کاری هایی که به نظر نمی رسید اونهمه زمان ببره ولی برد و به خودم که اومدم دیدم2ساعتی میشه درگیرم.
-خوب تمامش تموم شد! بسته کاغذ سفید ها بره سر جای خودش، آخیش، و حالا، … وایی! اوخ! واااآاااییی خدا این چیه؟
چشمتون جز روز مثبت نبینه! در1لحظه حس کردم کاغذ بارون شدم. 1دسته کارت و کاغذ های ریز و درشت بود که از بالای قفسه سرازیر شد روی سرم و حسابی گل بارونم کرد. به خودم که اومدم روی سر و شونه هام و پایین پا هام و کل اطرافم پر بود از کاغذ! چند لحظه حیرت زده وا رفتم. فایده نداشت باید می فهمیدم چی شده و فهمیدم. بعد از مرحله حیرت، فکرم جنبید که باید حرکت کنم.
کاغذ های روی سر و جونم رو ریختم پایین و وسط اون ویرانی نشستم و دست بردم و اولین کاغذ رو برداشتم. بر حسب غریزه، اولین حرکتم برای شناسایی، دست کشیدن روی کاغذ بود که شکر خدا1گوشهش دستم به نقطه های آشنای بریل خورد و با خوندنش فورا دستم اومد که چه بلایی سرم اومده.
من1عالمه شماره دارم که اون لحظه حس ثبتش نیست و موقتا روی کاغذ به خط بریل می نویسمشون و میگم دفعه بعد که این ها چند تا شدن همه رو با هم داخل گوشی ثبت می کنم. بعدش این شماره ها زیاد میشن و زیاد میشن و می ذارمشون کنار هم واسه زمان مناسب که البته مدت ها بود که نمی رسید و اگر بخوام صادق باشم شکلک تنبلی و از این چیز ها. تا اینکه جنابان کاغذ های شماره نوشته از امانت داری خسته شدن و اون لحظه فرصت رو غنیمت شمردن و با1حمله دسته جمعیه ناجوانمردانه غافلگیر و گرفتارم کردن.
-آآآآخخخخخ خداااا نههه!
نق فایده نداشت. حالا که به اینجا رسیده بود باید حلش می کردم. همونجا نشستم و گوشی به دست مشغول شدم. کم و بیش خاطرم بود چه شماره هایی در انتظار ثبت داشتم و باز جای شکرش باقی بود که تقریبا می دونستم چی به چیه. و باز هم بیشتر جای شکرش باقی بود که شماره ها رو بریل نوشته بودم وگرنه این وسط بینا از کجا گیر می آوردم!
خلاصه خوندم و نوشتم و ثبت کردم و کاغذ کنار گذاشتم و باز خوندم و باز نوشتم و همین طور تا حدود های ظهر.
کاغذ ها داشتن تموم می شدن و1سری از شماره های مهمم هنوز زیر دستم نیومده بود.
-ای بابا پس کو؟
به آخر صف کاغذ ها رسیدم ولی نبودن که نبودن.
-خوب شاید پرت شدن1گوشه! کاغذه دیگه سبک بوده رفته1طرفی من هم که نمی بینم! اه این چشم های،… بیخیال. با نق زدن کاغذه پیدا نمیشه بذار ببینم!
بلند شدم به گشتن. یعنی وجب به وجب اتاق رو گشتم. چندین دفعه هم گشتم. نبود.
-خدایا پس کو! ایول ایناهاش رفته زیر پام پیداش کردم!
شیرجه رفتم روی سر کاغذه و، …
-اینکه شبیه قلب خودم صافه که! پس کو نوشته های بریلش! داخل پرانتز، شکلک اعتماد به نفس فوق کاذب. پرانتز بسته ادامه متن. نیستش که! یعنی اون ها رو ننوشتم؟ پس این چیه؟ واسه چی هرچی فکر می کنم اصلا خاطرم نیست روی چه مدل کاغذی اون شماره ها رو نوشته بودم؟ اصلا کاغذه چه شکلی بود؟ چه قدری بود؟ اصلا اون شماره های کوفتی رو بریل نوشته بودمشون یا نه؟ اون شبی که گفتم واسهم بخونن، بعدش لوح بریل دم دستم نبود، بعدش کاغذ ها بیشتر از یکی بودن، یکیشون هم بزرگ بود، چند تا دیگه شماره هم بود، بعدش گفتم1کسی تمامشون رو روی1دونه کاغذ بینایی نوشت داد دستم، کاغذش چه مدلی بود؟ بعدش چی شد؟ نوشته های روی اون کاغذ رو عاقبت بریل کردم یا نه؟ خدایا خاطرم نیست! الان این کاغذه چیه؟ نکنه همون بینایی نوشته باشه و من اصلا اون چند تا شماره رو بریل نکردم؟ خوب باید منتظر بشم1بینا بیاد ازش بپرسم! منتظر بشم آیا؟ فقط واسه خاطر1کاغذ فسقلی؟ آخه این هم شد کار؟ فقط2تا چشم لازم دارم خدایا! آخه خدایا آخه خدایااااا!
خوب حالا چند تا کار می شد کنم. یا منتظر بشم و باقیه ثبت کردن هام رو بیخیال می شدم باز هم واسه زمان مناسب، بعدش هم می نشستم حرص می خوردم واسه2تا چشمی که هیچ مدلی اینجا یاری نمی کردن و آخ که اگر من می دیدم و آخ زندگی لعنت بر تو و آخ چه دردیست ندیدن و آخ و … یا کلا بیخیال ماجرا می شدم و می رفتم به فاز ای کاش ها و بیخیال ثبت ها و کاغذ بی کاغذ و از این دیوونگی های دیروزیه مدل پریسایی، این شد2تا،
البته همیشه یا تقریبا همیشه راه سومی هم هست که تا پیش از این امکان نداشت حاضر بشم انجامش بدم. نمی دونم واسه چی. بعضی ها معتقدن از سر غرورم. اون ها میگن من1جا هایی زیادی مغرورم. به خدا بچه ها این مدلی نیست. به نظر خودم که این مدلی نیست ولی باید از دیگران پرسید نه اینکه خودم بگم. به هر حال تا پیش از اون لحظه اصلا خیال نمی کردم به این سادگی حاضر بشم همچین کاری کنم حتی اگر اون شماره های لعنتی رو خیلی خیلی خیلی بخوامشون! ولی اون لحظه به نظرم ساده ترین کار جهان همین بود. چشم و آخ رو بیخیال شدم. بلند شدم1چیزی انداختم روی سرم و از در خونه زدم بیرون. 2قدم اون طرف تر واحد همسایه بود. در زدم و منتظر شدم تا خانمه اومد باز کرد.
-سلام خانمی. ببخش مزاحمت شدم. من به نظرم روی این کاغذه چند تا شماره دارم میشه لطفا واسم بخونیدش؟
طرف کاغذه رو گرفت و گشت و، …
-این کاغذ تبلیغ آشپزخونه فلانه.
بعدش هم در جواب لبخند از جنس حیرت من با1لحن زیادی مهربون و گناهیی پرسید:
-می خوایید غذا سفارش بدید؟ لیست غذا هاش رو هم بخونم؟
اون لحظه به اینکه در گذشته چه مدلی می شدم فکر نمی کردم. زمانش رو نداشتم.
-نه ممنون بعد ها شاید غذا هم سفارش بدم الان شماره های روی کاغذه رو می خوام اگر لطف کنید ممنون میشم.
این لبخنده اون لحظه جاش بود یا نه نمی دونم ولی همچنان روی قیافه نکبتم جا خوش کرده بود و نمی رفت. طرف باز گشت و گشت و پیدا نکرد.
-اینجا فقط شماره های آشپزخونه هست. بخونم براتون؟
خدایا حالا چی؟ مگه از رو می رفتم؟ نمی رفتم که!
-بله بخونید ممنون.
بنده خدا شماره های آشپزخونه ای که لازمم نمی شد رو به درخواست خودم برام خوند و من بعد از تشکر کاغذ رو ازش گرفتم و با همون لبخند نیمه ملیح برگشتم خونه.
-خوب این هم از این! شماره های من داخل کاغذه نبود، کاغذ رو اشتباهی بردم پیش این خانمه، طرف خیال کرد من امروز شل بازی در آوردم یا اینکه مامانم واسم آش نپخته گرسنه موندم زدم به کاغذ خونی، چند تا شماره لعنتیه مهم رو هم گم کردم، تمامش هم تقصیرِ، … تقصیر رو ولش کن حالا که این مدلیه شماره های این آشپزخونه رو بذار ثبتش کنم تا یادم نرفته. خدا رو چه دیدی شاید لازمم شد!
شماره ها رو ثبت کردم داخل گوشیم و کاغذ رو گذاشتم پیش باقیه کاغذ هایی که دیگه لازم نبودن و باید می رفتن داخل سطل بازیافت.
-خوب واسه خاطر جمعی بذار ببینم دیگه باطله اون بالا نداشته باشم! عه! این! این! این کاغذی که اونهمه گشتم واسش! این تمام مدت این بیخ بودش و من داشتم دنبالش اتاق رو قل می خوردم آیا؟
بله عزیز هایی که شما ها باشید!
کاغذ گم شده من درست بالای قفسه بود یعنی جایی که من در جریان گشتن های بی حاصلم بار ها از بغلدستش رد شدم و خدا می دونست چند دفعه شونهم رو این کاغذه ناز کرده بود و من نفهمیده بودم. کاغذ رو برداشتم و فقط خندیدم. نشستم شماره های داخلش رو ثبت کردم و کاغذ رو فرستادم پیش بقیه باطل ها.
بین مروارید بافتن هام فکر می کردم چه قدر ساده بود اینکه برم در بزنم و از همسایه واسه خوندن1تیکه کاغذ کمک بخوام. کاری که پیش از این اگر سرم می رفت انجامش نمی دادم. ولی واسه چی؟ واسه چی انجامش نمی دادم؟ مگه چی می شد اگر دفعه های پیش که این مدلی گیر می کردم هم شبیه این دفعه می رفتم کمک می گرفتم؟ اون بنده خدا که حرفی نداشت پس ایراد کجا بود؟
ایراد خودم بودم. نمی دونم اسم این حال و هوام چی بود و چیه. هرچی که بود حالا حس می کنم درست نبود. حالا گیریم که اون بنده خدا خیال کرد، … چی خیال کرد؟ اصلا از کجا معلوم خیالی کرده باشه؟ واسه چی من اینهمه کج خیالم؟ اولا خیالی در کار نبود. دوما گیریم که بوده باشه. اینکه من بی غذا موندم، اینکه آشپزی بلد نیستم، اینکه به این بهانه شماره آشپزخونه رو بردم طرف بخونه تا1چیزی سفارش بدم واسه خوردن، اینکه، … آهایی! بذار اون بنده خدا هر خیالی کرده باشه! اصل اینه که کارم راه افتاد. خیالات ملت رو هم به فرض اینکه وجود داشته باشن، بذار باشن. خوب که چی؟
این خوب که چی این روز ها بد جوری آشناست باهام. اون قدر زیاد که با رسیدن بهش بی اختیار زدم زیر خنده. کسی اطرافم نبود که بگه1چیزیم میشه. پس خندم رو ول کردم تا حسابی بره بالا. خندیدم و باز خندیدم. بعدش هم بلند شدم رفتم پی ناهار و چاییه بعد از ناهار و باقیه زندگی. و در همون حال به این فکر بودم که زندگی چه قدر می تونه ساده و روشن باشه اگر من و افرادی شبیه دیروز های من نخواییم واسه خودمون تاریکش کنیم.
من نه شروع کردن بلدم نه جمع کردن مطلب و نتیجه گیریه پایانی. من فقط خاطره گفتم برداشت ها با خودتون. خودم تصور می کنم این ماجرا خیلی کوچیک بود اما1دفعه دیگه در این مدت و نمی دونم واسه چندین صدمین دفعه بهم یادآوری کرد که زیاد اصلاح و تغییر لازم دارم. بچه ها! زندگی قشنگه. میشه که خیلی قشنگ تر هم باشه اگر خودمون بخواییم. فقط لازمه1کوچولو روشن تر ببینیم و راحت تر پیش بریم. اولش به خودم میگم. خودمی که زیادی با منفی هایی که هست و نیست درگیره. آهایی پریسا! دیگه بسه! تا دیر تر از این نشده بجنب و بیشتر از این سادگی های سفید زندگی رو به سخت دیدن ها و سنگین گرفتن ها نباز!
شما چه طور! موافقید؟
ایام به کام همگیتون!

۷۶ دیدگاه دربارهٔ «شما چه طور؟ موافقید؟»

سلام نازنین عزیز. بله پیش میاد و واسه ما طبیعتا بیشتر پیش میاد. ممنون نازنین. واسه اینکه هستی و واسه اینکه پست های من حسابی بلندن و حسابی زحمت درست می کنن و… حسابی ممنون.
ایام به کامت!

دروووود. من که خیلی وقته نگاهم به زندگی همینه. واقعاً به جد دریافتم که زندگی حاصل فکر ماست و نوع تفکرمون.
می تشکرم از این پست آموزندت ولی قرار شد روزی یه پست بدی دیگه. ببین تخفیف میدم. هر دو روزی یه پست بده.
واقعاً تجربیات ارزشمندی داری که خدا رو خوش نمیاد دیگرانو ازشون بینسیب بذاری.
مخصوصاً تجربیاتی که دیگه معلم بودنم توش دخیل باشه که دیگه محشره.
ما نباید از خودموون انتظار ماشین رو داشته باشیم و اگه واقعاً جایی کاریو نمیتونیم انجام بدیم, در کمال آرامش و خونسردی از دیگران کمک بگیریم.
اصلاً ساختار طبیعت همینه. ما همه در هر سن رده و موقعیت و هر شرایطی هم که باشیم, آخرش انسانیم و به هم نیازمندیم.
تنها بینیاز عالَم خداست ولاغیر.
کامیاب باشی.

سلام علی. موافقم با بخش آخر کامنتت. به نظرم تکی نمیشه خیلی پیش برد. در مورد تجربه هام بهم لطف داری و طبق معمول من ممنونتم. این روزی۱پست رو علی به جان خودم تلافی می کنم وایستا۱جایی تلافیش رو درمیارم خخخ!
ممنونم که هستی.
شاد باشی!

سلام پریسا!
بازم کوتاه نوشتی؟
اِی بابا!
بلنننننند بنوییییییییس!
کلا من از اول با اینجوری بودن موافقم اما تا حدی که به استقلالم لتمه نزنه.
من وقتی که یه چیزی رو تو خونه گم میکنم و هیچ کی تو خونه نیس، از همسایه دیوار به دیوارمون میخوام تا برام پیداش کنه.
خدا خیرش بده!
به درد همه میخورند!
کلا!
همه هم بهشون اعتماد داره!
چون اونجوری که… هستند.

بابت پستم ممنون.

سلام علی اکبر. تعادل همیشه مثبته. در همه چیز. حتی کمک گرفتن. باید همون طور که گفتی اون قدری باشه که استقلالمون رو زیر سؤال نبره. ولی گاهی واقعا نمیشه باید حتما کمک گرفت هیچ کاریش هم نمیشه کرد. خوش به حال همسایه شما که به درد همه می خورن! بنده های این مدلیه خدا حسابی از خدا آفرین می گیرن. کاش سعی کنیم در جهان هرچی مثبت تر باشیم. هم واسه خودمون هم واسه بقیه بنده های خدا!
ممنونم که هستی علی اکبر.
موفق باشی!

سلام پریساجان

راستش بعید میدونم تو یه چنین موقعیتی از دیگران غیر خانواده کمک بگیرم!

بنظرم اگر ضرورتی نباشه و بشه با کمی صبر بعدا کارمون رو انجام بدیم و مشکلمون حل بشه ترجیحا میبایست منتظر موند تا به وقتش مسئله پیش اومده رو حلش کرد

موفق باشی

سلام ریحانه عزیز. ریحانه اگر منتظر می شدم کسی بیاد باز ثبت کردن هام می موندن واسه۱زمان دیگه و من این رو ابدا دلم نمی خواست. من۱اخلاق بدی دارم اگر۱چیزی در نظرم انجامش لازم بشه دیگه نمیشه بیخیالش بشم. اون لحظه هم حرصم از متوقف شدن واسه خاطر۲تا چشم فسقلی در اومده بود باید پیش می بردم خخخ!
ممنونم که هستی عزیز!
ایام همیشه به کامت!

سلام پریسایی.چطوری یا بهتری؟؟؟خخخ
صدای مارو نمیشنوی حسابی خوشحالی ها.
آخ جون! یعنی آخ جون!‏
از تصورش خندم میگیره.پریسا بعد کلی کار و خستگی ایستاده جلوی قفسه یهو کاغذا میریزن روش.وای خدا جون مرسی خخخخ
آفرین آفرین کار خوبی کردی.همیشه برا همه ی مسائل راه های زیادی وجود داره.اما ما خودمونو محدود میکنیم.
این نباید اولین و آخرین بارت باشه.منم جدیدا دیگه خجالت نمیکشم.
با دانشآموزت خوب باشیا.براش توضیح بده از همه چی بگو.اون فقط تورو داره که آگاه بشه.
اینا دنیاشون پاکه.کاری کن برا همیشه تو خاطرش ثبت بشی.
اما جدا از این حرفا خوبه که یکی تورو اذیت میکنه.کتش از نزدیک
میدیدم روحم شاد میشد.
همیشه شاد باش.این یه دستوره.بیا از تجربه های خوبت برامون بگو.من دیگه برم.زیاد شد.خداحافظ.

سلام نیایش کوچولوی دیروزیه خودم.
خدایا اینهمه بدجنسی فقط داخل۱دونه وجود؟ مگه میشه مگه داریم؟ پدرم در اومد این چه حالی می کنه! عجب!
نیایش کارم پیش رفت منتظر هم نموندم حرصی هم نشدم. به نظرم باید این مدل رو بیشتر تمرین کنم. از چیزی که پیش از این بودم خیلی بهتره.
دانشآموزم هم واقعیتش با اون دنیای پاکش نفس واسم نذاشته. نیایش گاهی واقعا تا آخرین حد توانم خسته میشم. خدای کمک کن که نبازم!
تو هم در برو دعا کن دستم بهت نرسه که خودت می دونی بعدش چی میشه خخخ!
کامیاب باشی!

منم دقیقا همینم. البته من از مثبت‌بینی رد شدم! دیگه کلا نتیجه منو به اینجا رسونده که خیلی وقته برگشتم به دوران بچگیم! از حال لذت می برم، با حال، حال می کنم و در حال، زندگی!
همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم.
گاهی وقتی خوب و شیرین فکر می کنم و آنتن نگرشم رو این سمتی میچرخونم، همه چی یَک جورِ بی‌ریختی خودش درست میشه، یَک جورکی درست میشه، که از شدت شاخ، میخوام سُم در بیارم!
به شرطی که خودت به زمینو زمان فحش ندی، به شرطی که یاد بگیری شادی هاتو میان عموم تقسیم کنی و غماتو بریزی سطل آشغال، همه چی یواش یواش، وقتی بخواهی و بهش باور داشته باشی، توسط طبیعت واست جور میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
پس؟
بعله!
منم موافقم!

سلام مدیر. خخخ خداجونم خخخ تو خخخ با این مدل نوشتنت به جان خودم حرف به حرفش رو که می خونم منتظر۱چیز جدید داخلش هستم که بترکم از خنده و نا امید هم نمیشم خخخ!
دقیقا۱جور بی ریختی همه چیز درست میشه زمانی که آنتن بینشم رو می چرخونم روی شبکه مثبت. این قدر خوشم میاد۱کسی گیر هایی که در توضیح منظورم دارم رو کامل می کنه که اندازه نداره.
دوران بچگی خخخ! عالی بود من هم می خوام برم.
مدیر دیشب خواب دیدم۱پادکست فوق العاده عجیب زدی که وسط هاش۱دفعه، … ولش کن دراز میشه بیا به تعبیرش۱چیزی بزن یا۱کتابی بذار یا۱آموزش دومینویی رو به راه کن و از این چیز ها.
آتیشی ممنون که اومدی!
ایام همیشه به نامت و به کامت.

سلاااام. مگه میشه خوش نباشم؟ همچین چیزی غیر ممکنه.
پیامی از طرف کامبیز به امیر: امیر جان عجله نکن، به زودی همدیگرو خواهیم دید. منو تو مثل همیم.
و حالا پیامم به خودت: مثبت اندیشی نشانه ی سلامت روان است.
آفرین از اصل پریدی به مقدمه خخخ. حالا اصل رو بگو بشنویم.
کاخ سفید هم انقد شماره نداره. خوب بقیه رو بوگو.
آفرین. کار خوبی کردی: مشکل رو همسایه حل میکند و بس.
چی؟ سوتی دادی؟ خوشم اومد یه جوری به همسایه حالی کردی که انگار اشتباه نکردی.
کاغذ گمگشته باز آید غم نخور.
کمک گرفتن از دیگران اشکال نداره. چرا قبلا نمیرفتی! ها؟ خو از من میپرسی؟ خخخخ. شاید بخاطر ترس از افکار بد دیگران یا چه میدونم هرچی!
آخرش خراب کردی دیگه. نشد که نشد. وقتی میگی بذار هر خیالی کرده باشه یا خب که چی به معنی مثبت اندیشی نیست. به معنی مهم نبودن خیال طرفِ.
اما بهتر از بد بینیست. تو یه مرحله پیشرفت کردی حالا باید کم کم به طرف مثبت اندیشی در این موارد بری.
یعنی اگه طرف هر خیالی داره به احتمال زیاد خوبِ. یعنی طرف فکر نکرده من گشنه هستم و مجبورم ازش کمک بخوام. در کل طرف فکر بدی نداره. این شد مثبت اندیشی که تو داری به اون سمت میری.
من میگم یک بار حق زندگی کردن دارم و انتخاب دست خودمه. شاد باشم یا غمگین. من تا بمیرم شاد خواهم ماند.
ببخش زیاد حرفیدم. خوش باش

سلام کامبیز. بقیه چی رو بگم؟ یعنی شما ها منتظر بقیهش هستید آیا؟ از این بیشتر باشه؟ تو و علی اکبر؟ وووییی خداجونم این ها از خودم خطرناک ترن که!
دقیقا کامبیز سوتی دادم و دقیقا سعی کردم همسایه نفهمه اشتباه کردم خخخ! ضایع که شده بودم دیگه لازم نبود بهش اعتراف کنم که! تازه این وسط۱شماره آشپزخونه هم گیرم اومد که۱روزی باید۱غذا بهش سفارش بدم تا تلافیه این ضایع شدنم در بیادش.
کامبیز تو نمی شناختیم من سخت گرفتن ها و منفی دیدن هام تا حد فاجعه پیش می رفتن باور کن همون طوری که خودت گفتی این بینش تا همین جاش واسه من حسابی پیشرفت حساب میشه. خدا بخواد به اونجا هم می رسم ولی با توجه به مدل موجودیتم۱خورده صبر لازم است خخخ!
این عالیه که خوشحالی. کلا خوشحالی رو دوست دارم. امیر هم امروز میرم پیامت رو بهش میدم. خدا۱خورده کم حرفش کنه این پسره از بس حرف می زنه حس می کنم داخل منزل هم صداش رو می شنوم خخخ!
کامبیز ممنونم که هستی! حضورت و لطفت و خلاصه کلا ممنونم!
همیشه شاد باشی!

ضمن درود فراوان! خوب امروز هم که روز تعطیل است و تو هنوز خوابی و به اینجا نیامدی و جواب دوستان را نداده ای… اکنون تکیه ی من روی امیر است… ببین دختر خوب! تو میتونی یک مددکار خوبی برای امیر باشی و مانند بیناها رفتار نکنی… همانطور که میدانیم بیناها برای حقوق گرفتن بیشتر تلاش میکنند و کاری به دوستی با معلولین ندارند… بیناها شغل و حقوق را بیشتر میپرستند تا پیشرفت معلولین را… من که جای تو نیستم و تو را درک نمیکنم… اما خودم که در اداره کار میکنم اعتقاد دارم که هر جای اداره کار کنم بالاخره داخل اداره هستم و حقوقم را میگیرم و از انجام هر کاری کوتاهی نمیکنم و هر کاری از دستم بر آید انجام میدهم حتی اگر جز وظایفم نباشد و به مرور زمان جز وظایفم بشود… من یک تلفنچی مانند تلفنچیهای دیگر هستم اما کار تعمیرات گوشیهای ساده ی تلفن را تا جایی که بتوانم انجام میدهم… کار سیمکشی و تعویض سوکت که سر سیمهای تلفن است هم با من است… تعمیر دستگاه تلفن کارین و عوض کردن فیوزهای سوخته هم با من است… خوب کمی از این کارها را گفتم که بدانی بهترین کار این است که مفید باشیم حتی اگر کارهای اضافه که در وظایفمان نیست… به نظر من تو با امیر دوست بشو و آنطور که امیر آموزش میپذیرد آموزشش بده حتی اگر از زنگهای استراحت استفاده میکنی بکن و با امیر دوستی کن و به روش خاص خودش بهش آموزش بده… تو برای امیر یک آموزگار نباش بلکه یک مددکار مخصوص باش و طوری رفتار کن که امیر دوستت داشته باشه و روی حرفت حرف نزنه… مطمئن باش با این روش تو موفق خواهی شد و پس از مدتی متوجه خواهی شد که امیر چقدر پیشرفت کرده است…
تو به روش آموزش کودکان استسنایی دوستانه با امیر کار کن و بیشتر از روش دوستی با امیر رفتار کن… یعنی برای امیر یک دوست واقعی باش تا یک معلم یا یک آموزگار حقوق بگیر… شاید از حرفهای من خوشت نیاید اما من که حرفهایم را میزنم و کاری ندارم که کسی خووشش بیاید یا خوشش نیاید… تو در خارج از کلاس هم هوای امیر را داشته باش و اگر توانستی به خانه اش برو و با مادرش صحبت کن و از مادرش هم کمک بگیر و برای پیشرفت امیر بیشتر تلاش کن…
خوب حالا این گوی و این هم میدان… من پیشنهاداتم را بیان کردم و امیدوارم متوجه منظورم شده باشی…
خوب در مورد حرفهای امیر و محله هم یا در موقع استراحت با مبایل یا لبتاب به محله بیا و همین پست را برایش بگذار تا با صدای لبتاب یا مبایل آشنا شود حتی اگر چیزی متوجه نشود… تو کمی برایش توضیح بده و جملات را برایش بازگو کن و تا جایی که میتوانی متوجهش کن که ما دوستش داریم و باهاش دوست هستیم…
امیر جون ما دوستان تو هستیم و تو را دوست داریم و تو باید تلاش کنی تا درست را یاد بگیری و در آینده مانند ما بتوانی اینجا بنویسی… امیر جان حرف معلمت را گوش کن تا زودتر و بهتر یاد بگیری و پیشرفت کنی و پیش ما بیایی و بخوانی و بنویسی… امیر جان من منتظر دیدن تو در این محله میمانم تا زودتر یاد بگیری و تو را اینجا ببینم… پس بیشتر به حرفهای خانم گوش بده و زودتر درس یاد بگیر… آفرین پسر خوب و حرف گوشکن… آفرین برادر خوب خودم که حرف خانم را گوش میکنی…!

سلام عدسی. عدسی اول بگم که اگر امروز اینترنت کلاس و عوامل بازدارنده اجازه بدن اینجا رو با گوشی باز می کنم میدم پیامت رو امیر بشنوه. اگر بشه. آخه اولا اونجا اینترنت ضعیفه و من به وایفای مدرسه وصل نیستم، دوما ما اجازه نداریم سر کلاس گوشی دستمون بگیریم. قوانین اونجا۱طوری، … کسی باورش نمیشه عدسی رفیق های خودم مثلا زمان هایی که می گفتم فلان اجازه رو ندارم یا مرخصی بهم نمیدن یا از این چیز ها می گفتن حالا ببین انگار فقط خودت کار می کنی ببین چه کلاسی می ذاری و از این چیز ها. هرچی هم می گفتم به خدا مدل اینجا این مدلیه باورشون نمی شد تا اینکه یکیشون اومد حضوری جو محل کار و مدیر اونجا رو دید بعدش بهم گفت خداییش پریسا اینهمه می گفتی من باورم نمی شد این طوری خیلی سخته که! فقط خندیدم. خوب اگر زورت به تغییر عاملی نمی رسه باهاش کنار بیا. کاری که من می کنم تا کمتر اذیت بشم.
خلاصه اینکه اونجا من خیلی نمی تونم گوشی دستم بگیرم. ۱دفعه گوشیم زنگ خورد مدیر نزدیک کلاس بود اومد داخل نیمه توبیخم کرد که این رو باید بذاریدش روی بی صدا تا در زمان کلاس زنگش نخوره. خانم خوبیه ولی روی اجرای قوانین بخشنامه ها دقیقه.
در مورد امیر هم هرچی میگی درست میگی عدسی ولی آخه من چیکار از دستم بر میاد؟ این بچه سیستم نداره. من هم که نمیشه سیستم ببرم سر کلاس آخه ساعت آموزش کامپیوتر داخل برنامه کلاسیش نیست. با خونوادش هم تا۲سال پیش که مربی اصلیش بودم خیلی مرتبط بودم. مادرش به جای مدرسه همیشه به خودم زنگ می زد می گفت با خودت که حرف می زنم بهتر به نتیجه می رسم. ۱دفعه هم گفت هرچی از پیشرفت این بچه دارم از تو دارم که البته من روی حرفش حساب نکردم ولی کاش درست گفته باشه خخخ! شکلک خود شیرینی واسه خدا!
امسال هم که واسه جلسه مادرش اومده بود یواشکی از این چیز ها بهم می گفت و من فقط لبخند زدم و گفتم من انجام وظیفه کردم کاش فایده داشته باشه! این۲سال که مربی اصلیش نیستم هم سعی کردم و همچنان سعی می کنم و با توجه به محدودیت ها و امکانات و موانع جانبی که زمانش و جاش اینجا نیست نمی دونم چه اندازه میشه موفق باشم. خدا خودش کمک کنه. به خاطر امیر و امیر ها خدا به من و به بقیه کمک کنه!
منونم که هستی عدسی! همیشه ممنونم که همیشه هستی دوست من!
ایام همیشه به کامت!

سلام آبجی پریسا. مطالبتون خیلی مفیده.
بله، واقعا اگه کارها رو واسه خودمون سخت نکنیم، زندگی هم اینقدر سخت نیست. من وقتی از خونه میرم بیرون، شاید از ۳ ۴ نفر در مسیر راهم به مدرسه و یا هر جای دیگه کمک بگیرم و افراد هم اکثرا با بهترین رفتار و با متانت جوابم رو میدن و کارم رو راه میندازن.
مثلا دیشب از خیابون روبروی خونمون رد شدم و داشتم به سمت یک رنگ فروشی میرفتم که کاغذ سنباده بخرم، از چند نفر پرسیدم و گفتن جلوتر سر نبش خیابونه. به اونجا که رسیدم هیچی نبود، یه بنده خدایی از اونجا رد میشد، ازش پرسیدم که این رنگ فروشی که سر نبش خیابون هست کجاست؟ و ایشون هم با متانت پاسخ داد که متاسفانه مغاذه همینجاست ولی بسته، و گفت بذارید در بزنم خودش تو مغاذست ولی در رو از پشت قفل کرده و شاید باز کنه. در زد و فروشنده در رو باز کرد و کار من هم راه افتاد. در صورتی که اگه با غرورم یا حالا هر چیز دیگه که میشه اسمش رو گذاشت از کسی نمیپرسیدم و برمیگشتم، فکر میکردم در بستست و من هم که نمیتونم بفهمم پشت در چه خبره برمیگشتم و کارم هم انجام نمیشد.
ولی یه حرف هست که همیشه واسه خودم تکرارش میکنم و اونم اینه که:
از چند آدم مختلفی که ممکنه من رو بشناسن و یا نشناسن، هر چقدر کمک بگیرم، خسته نمیشن چون صدها هزار نفرن ولی از یه آدم اگه ۱۰ بار پشت سر هم کمک بگیرم خسته میشه. پس باید مستقل بود و زندگی رو سخت نگرفت.

سلام استاد عزیز. امیدوارم ایام همیشه به کام باشه!
تمامش رو تأیید می کنم. تمامش رو! مخصوصا جمله آخر رو۲دفعه تأیید می کنم.
بله استقلال در کنار یاری گرفتن هم می تونه کامل بشه. چیزی که من تازه می فهممش. به نظرم تعابیرم از خیلی چیز ها باید عوض بشه. تعبیرم از مفهوم استقلال، تعبیرم از کمک خواستن ها، تعبیرم از مفهوم زندگی.
ممنونم از لطف و حضور ارزنده شما!
همیشه شاد باشید!

اجازه خانوم مام کاملا موافقیم میگم شماره ما که جزو اون شمارههای در انتظار ثبت نبووود بود نبود. نکنه شمام برای ثبت کردن شمارههای نابیناها ازشون امین و شاهد و اینجور چیزا میخوای! راستی یعنی وارد کردن یه شماره اینقدر سخت و وقتگیره که باید چندباره کاری کرد! با پیشرفت تکنولوژی نباید کاغذی را خراب کرد تا دوباره باید پول خرج کرد تا بازیافت بشه.
راستی فکر کنم منم یکی از اونایی بودم که بشون میگفتی اگه نصیحت نکنی طوری میشه یعنی همون چیزایی که خودت گفتی.
یه چیز دیگه. هیچ وقت در پستهای من کامنت نمیذاری یا اصلا سر نمیزنی یعنی تو اینهمه پست تا حالا یه مطلب و نکته ای نبوده که سلطان را خوش آید و درخور و شایسته ذوق و سلیقه همایونی باشد.
عزت زیاد سلطان مشکل پسند

سلام عمو جان. قربون محبتت عمو به خدا این مدلی نیست. پست ها رو میگم. ۱مدت خیلی زیادی که شما نبودید، یعنی پست نمی زدید. ۱مدتی هم خودم نبودم، این اواخر هم که شما افتخار حضور و پست زدن به ما دادید پست هاتون تخصصی بودن و موندم چی واسه گفتن در کامنت هاش دارم دیدم هیچ چی خخخ! این آخریش رو هم پریشب رفتم بخونم خوابم برد. دیروز هم که کلا نشد بیام طرف سیستم. شما تاج سری عمو جان اگر خاموش اومدم و رفتم بذارید به حساب اینکه حرفی در خور گفتن بلد نبودم. به روی چشم از این دفعه اعلام حضور می کنم البته پیشاپیش عذر می خوام که سواد این اعلام حضورم به اون اندازه که باید باشه نیست. ببخشید دیگه از من همین یعنی همون اندازه بر میادش شرمنده!
حالا باقیش!
اختیار دارید عمو جان گفتم که شما تاج سری همراه شماره و نصایح ارزشمندتون. کاغذ ها باطله بودن عمو خراب نشدن ازشون استفاده بهینه شد خخخ!
ثبت شماره زمان نمی بره ولی واقعیتش من تنبلم اون لحظه حسش نیست واسه خاطر یکی۲تا شماره گوشی رو کنم و بشینم پای ثبت و نتیجه میشه این.
اوخ خدا باز مدرسهم دیر میشه امروز!
ممنونم که هستید عمو جان بسیار عزیز من!
سربلند باشید!

درود! خوب این همه نوشتی که روز جمعه چیکار میکردی و چیکار نمی کردی… آهای بینظم خانوم اصل حالت چیطوره!!! خوب یه کمی به کارهایت نظم بده تا با این مشکلات مواجه نشی… تو چرا وقتی مادرت پیشته ازش کمک نمیگیری و مشکلاتت را حل نمیکنی! خوب اشکالی نداری حالا خودشو اذیت نکن بزرگ میشی یا بزی یادت میره… راستی امروز کجایی که اینجا نیستی! نکنه امروز هم داری مرواریداتو مرتب میکنی! راستی بدانکه گوشی مورد اعتماد نیست و ممکنه شماره هایت روزی پاک بشوند و بهتره که از خط بریل غافل نشوی و شماره های ضروری را با خط بریل بنویسی و در جایی بایگانی کنی و وقتی مبایل حالتو گرفت دوباره به کاغذهای بریل رجوع کنی… از من گفتن و از تو هم لجبازی و نشنیدن و بعدش هم خخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!

دوباره سلام عدسی. دیروز دقیقا مشغول مروارید و چند تا چیز کوچیک و نیمه بزرگ دیگه بودم و نیومدم سر سیستم خخخ!
عدسی اگر همیشه مشکلاتم رو زمانی که مادرم پیشمه حل کنم که دیگه گیر نمی کنم تا با دادن چند فقره سوتی گیر حل کنم و درس بگیرم و خاطره بشه و پست بزنم و نیایش ذوق کنه و تو بخندی و همه جمع بشیم اینجا حرف بزنیم و شیطونی کنیم و یعنی تو شیطونی کنی ما بخندیم و دیگه بسه الان جارو میادش! خلاصه که شکلک تنبلی در زمان های حضور حضرت مادر و از این چیز ها!
گوشی حال گیری داره درست میگی. تو درست میگی ولی کو گوش شنوا؟ این یکی رو همچنان ندارم خخخ!
به جان خودم دیرم شد اجازه بده ببینم به جواب دادن چند تا دیگه می رسم!
ممنونم که هستی عدسی!
شاد باشی!

ایول سلام فرزا جون جون جونم! فرزان ثبت نمی کنم عبرت هم نمیشه برام دست خودم نیست تنبلم تنبل خخخ! وووییی ولی بد ماجرایی بود و می دونم که باز هم پیش میاد چون من همچنان تنبلم خخخ!
ممنونم که اومدی عزیز!
همیشه شاد باشی خیلی زیاد شاد باشی!

سلام ودرود بر پریسا خانم وااااایییی عجب پستی بودا پر از ماجرا پر از جریانات عجیب و غریب میگما این امیر هم عجب ماجراهایی دارها به هر حال باید ساده گرفت همه چی رو البته اگه بشه منم کمی این حس دیروز و قبلاً شما رو هنوز دارم باید منم کمی روی خودم کار کنم تا بتونم زندگی رو ساده بگیرم به هر حال مرسی بابت این پست و مرسی بابت این مطلب زیبا و عالی روزتون مهتابی و زیبا و آروم روز خوش و خدا نگهدار

سلام احمد آقا. دوست همیشه!
بله باید ساده دید و ساده گرفت تا ساده بگذره. این رو تازگی دارم درک می کنم و چه عالیه حسش!
همچنان دارم روی خودم کار می کنم احمد آقا و هرچی بیشتر جواب میده حس و حالم بهتر میشه. شما هم امتحان کنید به خدا عالیه!
چه دعای قشنگی کردید برام! ممنونم!
دلتون همیشه بهار و ایام همیشه به کامتون!

سلام پریسا خانم.
واقعا قشنگ نوشته بودید.
هرقدر که سخت بگیرید ,فقط سختی میبینید.این جمله رو خیلی با خودم مرور میکنم.
واقعا من که خیلی نیاز به اصلاح خودم دارم.
آقای هژبری هم یه جمله قشنگ نوشتند که اگه از صد تا آدم کمک بگیرید خسته نمیشن ولی اگه از یک نفر کمک بگیرید حتما خسته میشه.
پست جالبی بود برام.موفق باشید.

درود بر شما پریسا خانم. روزتون عالی.
من به هیچ عنوان نمی تونم خودم رو قانع کنم که زندگی رو سخت نگیرم، آخه بعضی وقتا، بعضی چیزا و بعضی آدما نمی ذارن تو مثبت اندیش باشی، این رو جدی میگم.
اما هر وقت نیاز به کمکی داشته باشم، معمولاً به کسایی فقط رو می زنم که باهاشون راحتم.
مثلاً از دو هفته ی قبل که متوجه شدم تو اتاقم یه عالمه سوسک هست، از فرهاد و امیر، تنها دوستانم در دانشگاه کمک می گیرم واسه کشتنشون.
تا به حال بیش از ۷۰ سوسک رو اینا کشتن برام.
ترم تابستونیا نمی دونم چی کار کردن با اتاقم که زیر یخچال یه عالمه سوسک تخم ریزی شده بودن و داشتن حال می کردن اون جا واسه خودشون.
تو خونه هم که هستم، جز مادرم از هیچ کس کمک نمی خوام.
من متأسفانه نمی تونم از تعداد زیادی کمک بخوام واسه یه سری کارا مثل پیدا کردن یه چیزی، غرورم بهم اجازه نمیده و دوستم ندارم هر کسی به هر بهانه ای وارد حریمم بشه.
ممنون بابت این پست خوبتون.
امیدوارم همیشه پر انرژی و شاد کام باشید

سلام آقا محسن. بله موافقم اگر سخت بگیریم سختی می بینیم. باور کنید پیش از این خیلی می گفتمش ولی فقط می گفتمش. حالا که بهش عمل می کنم می بینم چه قدر بی خودی باختم! کاش زود تر بهش می رسیدم تا اینهمه بهم سخت نمی گذشت.
اصلاح. همه ما بنده های خدا اصلاح لازم داریم. در هر جای زندگیمون که باشیم لازمه عین درخت شاخه های اضافیه وجودمون رو هرس کنیم تا راست و سلامت پیش بریم. کاش هرگز از این اصلاح ها غافل نشم! کاش دیگه فراموشم نشه! کاش!
بسیار ممنونم که هستی!
کامروا باشی!

سلام پوریا. وووییی سوسک! از این کوچولو های مزاحم چسبناک خیلی بدم میاد خیلی! پوریا من هم شبیه خودت بودم هنوز هم هستم. ولی دارم تمرین می کنم که نباشم. اعتراف می کنم که سخته ولی شدنیه. ۱جا هایی خودم رو مجبور می کنم سخت نگیرم. پدرم در میاد از این جبر ولی انجامش میدم. از دست خودم خسته شدم پوریا باید عوض بشم. به خاطر خودم. این مدلی زندگی بهم فشار میاره باید درست بشم. کاش بتونم!
ممنونم که هستی پوریا. راستی خاطرم باشه به محض اینکه از بیرون اومدم بپرم داخل پستت اینجا نظر نمیدم باشه واسه همونجا.
همیشه شاد باشی!

سلام فرشته جان. لطف داری عزیزِ من! قربون محبتت دوست مهربونم! گاهی بعضی محبت ها چنان شفافن که حتی از پشت لحن بی احساس صفحه خوان ها هم میشه احساساتشون رو حس کنم. این مدل زمان ها، شبیه الان، به خدا می مونم چه مدلی بنویسم که حس خودم هم منتقل بشه و نمیشه.
ممنونم عزیز جان! خیلی خیلی ازت ممنونم!
پیروز باشی و شاد از حال تا همیشه!

یلاااام پریسا
منم همین مشکل را دارم زود تحلیلهای بیخودی و نتیجه گیری غلط میکنم!!! و از اون بدتر هنوزم واسه کمک خاستن پام پیش نمیره
جدی باید یفکری بحال خودم بکنم
به امیر سلام برسون
ممنون بابت پستت خیلی تامل برانگیز بود

سلام روشنک عزیز من! روشنک تحلیل های زود هنگام من گاهی کار های وحشتناکی دستم دادن. چیز هایی رو در نتیجهشون از دست دادم که جاشون هرگز پر نشد. ۱آشنای عزیز هنوز به خاطرشون ازم انتقاد می کنه اتفاقا همین چند روز پیش داخل واتساپ صحبتش بود که پریسا بد نمیشه اگر پیش از تحلیل کردن اول۱دفعه بپرسی. به نظرم اون بنده خدا هنوز امیدش رو به اصلاحم از دست نداده خخخ!
روشنک! گاهی بپرسیم. گاهی پیش از تحلیل به خودمون مهلت تأمل و به موردی که تحلیلش می کنیم مهلت توضیح بدیم. گاهی متوقف بشیم. گاهی لازمه. روشنک حرف دارم. اتفاقا با خودت هم دارم ولی می ترسم بگم عوض اینکه کار رو درست کنم بیشتر خراب بشه. آخه خیلی گفتن بلد نیستم.
بلد هم اگر بودم اینجا جاش نبود ولی اینکه حسابی دوستت دارم و ممنونم و شاد از حضورت رو اینجا میشه بگم. پس خیلی دوستت دارم و خوشحالم که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلام بر پریسا خانمی عزیزم
میگم خب به امیر بگو یه فایل برامون ضبط کنه توش حرفهاش رو بگه بعد شما اینجا آپلود کن و بعدش من حاضرم بدم یکی کامنت های در جوابش رو توی یه فایلی براش ضبط کنه بهش بدی گوش بده خییلی خوشحال میشه این مدلی
اصلا شاید هم انگیزه گرفت بره دنبال یاد گرفتن کامپیوتر و یادش هم گرفت و در آینده برای خودش یه آقا امیر درست حسابیی شد…..
بقیه پستت رو بخونم برمیگردم

سلاااام بانوی عزیز. بانو از مدرک مفقود چه خبر؟ همچنان مفقوده آیا؟ کاش دیگه پیدا شده باشه!
امیر اوخ امیر امیر خدااا امیر خخخ! امروز احتمالا مغزم تهی میشه از دستش. باید بهش بگم اینجا چه قدر معروف شده!
بانو جان ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی حسابی شاد و حسابی پیروز!

سلام پریسای عزیز حدس حتما مشغول هستی ج کامنتا رو ندادی
خخه پستات محشرن دخی جان. دمت جییییییز نسوزی ههه موفق باشی گلم
راستی یه خواهش شماره واتساپمو اینجا میزارم اگه داری پیامی بده باهات کار دارم و جوابمو در کامنت انشالله میگیرم…
شماره من ۰ ۹۳۳ ۱۰۲ ۴۴ ۶۸ باریک بازم بنویس قشنگ مینویسی

سلام بهاری جونم! شما قشنگ می خونی عزیز جان! حدس صحیح تیک خورد مشغول بودم حسابی الان هم اگر بدونی چه مدلی دارم می نویسم با۱دست آماده میشم واسه رفتن با۱دست می نویسم الانه که کله پا بشم زمین خخخ!
بهاری جان ایشالا همیشه بهار باشی عزیز. امروز۱دفعه دیگه آموزش های سامی رو روی بخش پیام های خصوصی محله تمرین می کنم. اونجا می بینمت عزیز اگر اشتباه نکنم گفتی کارم داشتی بیا بهم بگو!
همیشه بهار باشی دوست من!

سلام پریسا خانمی.
احسنت به شما، این خیلی خوبه که با غرورت جنگیدی.
من خودم خوشبختانه از اول اینجور غروری نداشتم ولی به این موضوع هم معتقدم که بعضی جاها و تو بعضی موارد نباید به هر کسی رو زد.
ولی تو این مثالی که شما ذکر کردی به اولین نفر که برسم ازش خواهش میکنم کمکم کنه، حتی پیش اومده ردم کرده و ازش نه شنیدم ولی بیتوجه از کنارش گذشتم.
به هر حال پست خوبی بود و زیبا مینویسی.
موفق و تن درست باشی خانمی.

حتی تا اون حد که یه زمانی تکنولوژی مثل حالا پیشرفت نکرده بود یا شاید لا اقل من نوعی از پیشرفتش مطلع نبودمو نمیتونستم با گوشی موبایل کار کنم.
این قدر ریلکس بودم که هر وقت یه پیامک دریافت میکردم هر کی کنارم بود ازش میخواستم واسم بخوندش، بدونه این که خجالت بکشم یا غصه بخورم یا گله و شکایت کنم که چرا نمیتونم ببینمو اینا.
ولی الآن که راحت به اون استقلال رسیدم و خودم میتونم این کارامو انجام بدم به عقب که بر میگردم تعجب میکنم که با چه وضعیتی میگذروندم و چقدر به اطرافیانم متکی بودم.
شاید از حالا به بعد اگه قرار باشه وضعیت قبلم رو بخوان بهم برگردونن دیگه مثل قبل نتونم با صبرو شکیبایی قبل پای همه اون مشکلات بایستم.
به نظر من شرایط افرادی امثال شما که قبلا بینایی داشتی خیلی سخت تره و اگه کنار اومدید و پذیرفتید، یا حتی اگه نپذیرفتید لا اقل این غرور رو تا حدی کنار گذاشتید یا دارید سعی میکنید بذارید بسیار قابل تحسینید.
چون همین طور که گفتم چون قبلا متکی به بینایی بودید و کاملا خود کفا، الآن سخته بتونید این قدر راحت از همون کسایی که شاید یه روزی خودتون کارشونو راه مینداختید کمک بگیرید.
پس احسنت به شما و حتما ادامه بدید.
همین جمله خوب که چی رو مدام با خودتون تکرار کنید، همین باعث مثبت اندیشی و صبرتون میشه.

سلام دوست بسیار عزیز.
واقعا اون لحظه حس کردم باید از حرص خودم هم شده این کار رو کنم. با خودم جنگیدم. باید می رفتم باید می پرسیدم باید. باید می شکستم این چیزی که نمی دونم اسمش چی بود رو! عمدا کردم. باید می کردم!
ولی موافقم در۱سری موارد هیچ مدلی نمیشه از کسی پرسید. این رو می شد بپرسم ولی۱جا هایی واقعا خدا خودش باید کمک کنه که لازم نشه از بندهش کمک بخوام!
ممنونم از حضور بسیار عزیز شما دوست من!
پیروز باشید!

و من باز هم شرمنده لطف شمام. بله۱زمان هایی زیاد سخت میشه. اگر بهش فکر کنم سخت تر هم میشه. ولی زندگی یادم داده که اگر نشد عاملی رو عوض کنم، باهاش کنار بیام. بن بستی که کنار زدنش کار من نیست رو باید دور بزنم. باید در امتدادش پیش برم هرچند اگر راهم دور بشه. پیش از این واسه من می شد و حالا دیگه نمیشه. خوب که چی؟ اعتراف می کنم گاهی گفتن این خوب که چی۱خورده سخت میشه ولی هیچ سختی ناممکن نیست. مخصوصا اگر قبلش مطمئن باشم خدا باهامه. این چیزی نیست که در موردش تردید کنم پس حله!
کاش زمانی برسه که همگیمون از تمام آه کشیدن هامون خلاص شده باشیم!
شاد باشید از حال تا همیشه!

سلام.
خب میگم یه قهوه فروشی سر کوچمون هست که نسکافه هاش حرف نداره.
میخوای شماره ی اونم بدم ثبت کنییییییی؟
خب من مثبت نگاه میکنم. تو الآن اصلاً عصبانی نیستی و هیچ کاری با من نخواهی داشت.
پس فرار لازم نیست.
خدایا خودمو به خودت سپردم.

سلام شهروز. عه! سر کوچهتونه؟ خوب بگو۱بشکه نسکافه قهوه آب جوش واست درست کنه بعدش شیرجه بزن بپر توش و همونجا بمون و لذت ببر تااااآااااآااااآاااا، … اوه نه ببخشید بسه دیگه نگفتم که تا آخر قوتت برو که! ای وایی خاک بر سر دشمن تمام جون و جیریق این جوون از فرق سرش زد بیرون که! آخه اصل تعادل هم۱جایی باید داخل ذهنت باشه دیگه. از عشق نسکافه خودت رو پودر کردی که! بابا۱کسی بیاد این رو جمعش کنه ببره۱طرفی بهش۱خورده جون تزریق کنه این تموم شد!
نه بابا کاری باهات ندارم دیگه هیچ چی ازت نموند نوک انگشتم بهت اشاره بره الان خفه میشی میمیری بیچاره میشم همینجا باش تا با تجربه ها بیان ببرن درستت کنن.
حالا دیگه مطمئنا واسه من فرار لازمه. بچه ها وصیتم رو پرت می کنم هوا هر کسی گرفت مال خودش. تا این نفهمیده من چی ها بهش گفتم برم اون جهان در محضر خود پروردگار پناهنده بشم چون قطعا اگر تحلیل هاش به نتیجه برسن هیچ عامل خاکی نمی تونه حفظم کنه من رفتم فراااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااار خوب کردم آخیش دلم خنک شد تا تو باشی اذیتم نکنی آخ جون!

سلام مرد اردیبهشت. استاد بزرگوار.
این زندگی کوتاه رو میشه هرچی بهتر سپری کنیم اگر جاده درست رو واسه گذروندن سفرمون بلد باشیم. من بلد نبودم. هنوز هم درست بلد نیستم. کاش بشه یاد بگیرم. هرچی بیشتر یاد بگیرم!
ممنونم که هستید!
پیروز باشید!

درود! واقعا تو خجالت نمیکشی که هنوز نیومدی جواب این همه کامنت پر احساس دوستانت را بدهی… خوش خوابی تا چقدر… بابا بسته پاشو بیا اینجا در جمع دوستانت و باهاشون گفتگو کن و جوابشون را بده… به جون تو بیخیالی خوبه ولی نه اینقدر که دیر بیایی جواب دوستانت را بدهی… به نظر من تو بیخیال نشدی بلکه کمی شیطونتر از پیش شده ای و داری بچه هارو اذیت میکنی و با خنده های شیطانی خودت سرگرم شده ای… من که کمکم دارم به تو و پستات شک میکنم من دارم به رفتارت شک میکنم… سکوت بیجایت و مبایل بردن در حمام و جواب دادنت هم خیلی مشکوکه… نیامدن جواب دادن کامنتهایت هم مشکوکتره… تو امروز کجایی و داری چیکار میکنی که اینجا و آنجا هم نیستی… من کمکم باید چند نفر محافظ برایت قرار دهم تا تو را کنترل کننند و مواظبت باشند که ببینند چیکار میکنی و خبر دهند…!

۳باره سلام عدسی. اوخ یا حضرت خدا وایی بر زمانی که عدسی به عنوان پلیس نامحسوس صحنه از کنار کادر وارد می شود! خدایی عدسی بیخیال شو من ورود هات و عملیات هات رو دیدم اصلا دلم نمی خواد یکیش سر خودم بیاد نتیجه میده شدیییید خخخ! وایی عدسی خخخ!
به جان خودم گرفتار بودم! خدا نکنه من کی باشم بخوام بچه ها رو اذیت کنم! بچه ها همگی عزیز هستن خیلی هم زیاد عزیز هستن برام. عدسی عجب یعنی نمیشه من۱روز اینجا آنجا هیچ کجا نباشم فقط واسه خودم باشم آیا؟ این تردید کردن داره آخه؟ تلفنم هم خخخ لازمش داشتم خوب! ای بابا! محافظ رو بیخیال من دیرم شده الان باید برم مدرسه محافظ هات رو نفرست اونجا بهشون خوش نمی گذره. به خدا امروز دیر می رسم من رفتم فعلا شاد باش تا همیشه شاد باش کلا خیلی شاد باش!

سلام بر پریسای عزیز و مهربون.
من چرا الان پست تو را دیدم یعنی!!!
با عرضه یک دنیا شرمندگی.
اما من همیشه شماره هام را همون لحظه میزنم ثبت بشه تا خیالم راحت بشه.
این اتفاق برای من گاهی در فایلهای پراکنده ای که توی لبتابم یه جا میریزم تا بعد مرتب کنم می افته و گاهی انقدر سردرد میگیرم که خدا میدونه.
پریسا تازگیها این تیکه کلامت عجیب ورد زبونم شده« خوب که چی» و عجیب هم آرومم میکنه ها.
همیشه شاد باشی و از زندگیت لذت ببری عزیزم.

سلام فاطمه جان. خدا نکنه شرمندگی واسه چی عزیز؟ شرمندگی مال دشمنه دیگه روی شونه های خودت نذاریش!
فایل اوخ اگر بدونی فایل های پراکنده من چی ها که سرم نمیارن خخخ! کلا من با عبرت گرفتن مشکل دارم فاطمه نمی دونم واسه چی. خدا بهم رحم کنه عاقبت۱جایی۱چیزی سرم میاد که نمیشه جمعش کرد!
فاطمه این خوب که چی معجزه می کنه جدی میگم. ولش نکن خیلی به کار میادش خیلی خیلی زیاد.
ایشالا درگیری هات همه به پایان های مثبت برسن عزیز جان! از نتیجه ها بی اطلاعمون نذار.
ممنونم که هستی دوست من!
همیشه شاد باشی!

سلام سجاد. چیکار کردی با خودت؟ الان چه طوری؟ ببین مواظب باش طوری نشی که میام می کشمت ها! خخخ بیشتر مواظب خودت باش پسر جان! درست میگی باید داخل سیمکارت ثبتشون کنم تا در زمان های حالگیری های گوشیم به آخ گفتن نیفتم! از سلامتت بی اطلاعمون نذار. هوای خود رو هم بیشتر داشته باش!
ممنونم از حضورت.
همیشه سلامت و شاد و موفق باشی!

واواوایی خدا اینکه هنوز هستش که! بابا گفتم مجرب ها درستش کنید نه اینهمه سریع! قربون دستتون حالا که اینهمه سریع رو به راه شد۱لطفی هم کنید این عشق نسکافه از سرش بره این این مدلی آتیشی باشه۱بلایی سرش میاد ها! من واسه خاطر خودش میگم جوونه گناه داره از دست بره!
شهروز! ببین! بیخیال! ببین خیر خواهتم؟ دیگه اذیتم نکن تا توصیه واسهت ردیف نکنم! ok? آفرین به وجود مثبتت!
شکلک در حال عقبکی رفتن یواشکی! شکلک دستگیره کو پس؟ شکلک پیداش کردم و۱دفعه در رو بازش کردم و خودم رو با ضرب هرچه تماام تر شوتیدم بیرون و با تمام سرعت برای نجات جان فراااآاااآاااآاااآاااآاااآااار خدایا عوامل بازدارنده اعم از جاندار و بیجان رو بکش کنار خودت۱طوری درم ببر!

سلام بر پریسا خانم، باید همیشه یادمان باشد پذیرش واقعیت مقدمه ی پیروزیست عدم پذیرش چنین مشکلاتی یعنی عدم اعتقاد به هویت و وجود خویش البته من هم معتقد نیستم که نابینایی باید مورد قبول باشد یا خوشآیند است بلکه بر این اعتقاد هستم این نابینایی هویت فعلی ما را تشکیل داده است بنابراین باید عوارذ آن را نیز بپذیریم چرا که اگر در غیر این صورت باشد ضمن این که بسیاری از مشکلات ما حل ناشده باقی می ماند یک رنج و کشمکش روانی همیشگی مهمان ذهنها و روانهای ما خواهد بود که اگر به وجود نازنین خودتان فکر کنید شاید منصفانه نباشد که علاوه بر رنج فیزیکی رنج روانی را هم تحمل کنیم. نتیجه من که خیلی موافق چنین کارهایی هستم و اینکه مردم چه فکر می کنند هدف شما نیست بلکه اینها حاشیه هستند که اگر غافل شویم از اصل ماجرا خیلی دور می شویم و اساسا هدف را گم می کنیم. البته نکته ی آخر هم اینکه چنین مسائلی کمی با سن افراد ارتباط پیدامی کند چرا که با افزایش سن هراس از چنین مشکلاتی کاهش پیدا می کند به عبارت دیگر دنیا را به دور از احساسات و عواطف بلکه با چاشنی عقل و تجربه درک می کنیم. و نتیجه ی آن عدم فرار از واقعیت است
خیلی طولانی شد عذر می خوام.

سلام دوست عزیز! اصلا هم طولانی نشد خیلی هم عالی! از تمامش میشه کلی چیز یاد گرفت و این خیلی عالیه. بله درسته. تمام فرمایشات شما درسته. پذیرش اولین قدم برای رسیدنه. و نمی دونم شاید من هنوز نپذیرفته بودم. شاید هم ترجیح می دادم ازش فرار کنم. واقعا نمی دونم چون ننشستم خودم رو در اون حال و هوا تحلیل کنم فقط می دیدم که حاضر نیستم انجامش بدم. و این دفعه انجامش دادم و حس می کنم البته ترجیح میدم دیگه پیش نیاد اما اگر هم بیاد ساده تر از گذشته ها باهاش کنار میام. چه بسا که باز هم برم و همین مدلی از کسی بخوام کاغذم رو برام بخونه!
امیدوارم در آینده ای نزدیک به اعتلای واقعی برسم. جایی که این چیز ها درش اصلا زور و زمان از وجود آدمی نمی گیره. مطمئنم شما اون عوالم رو می شناسید پس بیش از این دراز گویی نمی کنم.
بی نهایت ممنونم و خوشحالم که هستید!
همیشه شاد باشید!

سلام پریسا.
بله، منم موافقم.
یه موضوع ساده، این همه وقتتو گرفت، این همه باعث تغییر در افکارت شد، این همه در مورد چیزایی که بهشون مطمین نبودی، مطمینت کرد و چیزایی رو که تجربهش برات این همه سخت بود راحت و بی مشکل کرد.
زندگی تشکیل شده از زنجیره ای از چیزای ساده، که ما میشینیم، الکی میبافیمشون و پیچیده شون میکنیم و اون وقت خودمون هم سر از اون کلاف سر در گم در نمیاریم و هی زار میزنیم و هی زار میزنیم.
واقعا باید چه کرد که اینجوری نشه.
تو خیلی از توصیه های دیگران رو قبلا حال به هم زن و یا حتی مزخرف میدونستی که الآن لا اقل فقط حرفای بی سر و ته، تکراری و عادی محسوب میکنی و به سادگی ازشون رد میشی، این شروع یه خوشبینی مشروطه و خیلی خوبه که همینجور ادامه بدی تا به سر منزل مقصود برسی، ای کاش همه ی ما هم اینطور باشیم و یا اینطور بشیم.

سلام آقای چشمه. زندگی تشکیل شده از ساده های کوچیکیه که با هم جمع میشن، بزرگ میشن و تشکیل۱عمر رو میدن. شبیه مهره های ساختمون سازیه بچه ها. شبیه آجر های۱عمارت بزرگ.
ساده هایی که میشه به دردناکیه تیغ باشن یا به لطافت نسیم. بستگی داره به ما. بسته به ماست به خود ما. در مورد افرادی شبیه من که خیلی خیلی بسته به خودمونه. خوشبینی از نوع مشروطش. راه درازی در پیش دارم آقای چشمه. خیلی دراز. خودم می دونم. کاش بشه هرچه سریع تر و راحت تر پیش برم تا برسم! به جایی برسم که دیگه هیچ زنجیری رو اونهمه سفت نبافم که کلاف دارم بشه و شاکیم کنه!
ممنونم که اومدید!
همیشه شاد باشید!

سلام به پریسا خانم عزیزم
خاطرت بامزه بود خوشم میاد اینجا کاربرا از خودشون دل نوشته ها و خاطراتشون مینویسن و الکی پروا ندارن از این که نکنه بی اهمیت باشه
خوشحالم که این طوری که از گفته هات برداشت میکنم خوب مثبت شدی تا گذشته
بیشتر روان آزاریها واسه سخت گیریه بیخیال هر کسی هم هر جایی هر خیالی میکنه اول که همه جانبه که نمیتونه قضاوت کنه ثانیً این بیناها چیزایی که ما روشون بیخودی حساسیم رو فراموش میکنن
در حالت نگرانی بهتره دنبال وسایل نگردیم همین میشه که تجربه کردی یه خورده بعد از مسلط شدن و آرامش به امید خدا توی ذهن مبارک میاد اون کار یا چیزی که دنبالش بودی

سلام به دوست کم پیدای خودم که دلم می خواد از حالا بیشتر این اطراف ببینمش! خاطرات همیشه درس هایی برامون دارن. گاهی کوچیک، گاهی بزرگ. باید درست ببینیمشون تا درس ها رو ازشون بگیریم. اینجا با هم به اشتراک می ذاریمشون تا همه با هم درس یاد بگیریم. واسه هم کنفرانس بدیم و آگاهی های هم رو کامل تر و کامل تر کنیم. من که حسابی از بقیه عزیز ها چیز یاد می گیرم و به همین خاطر گاهی خاطراتم رو اینجا می ذارم تا ازشون، از نظراتشون و نگاه هاشون بیشتر یاد بگیرم.
ثناجان خوشحالم که هستی. بیشتر باش. منتظرم از شما هم پست اینجا ببینم. دیر نکنی ها!
پیروز باشی تا همیشه دوست من!

سلام عزیزم
کمی تا قسمتی موافقم اما بعضی وقتها نمیشه که بشه خود به خود میرم اون سمتی که نباید برم خخخ و حالا کی درست بشه خدا داند!!!
سلام ما رو به امیر برسون چقدر متفاوته این پسر!!!

میگم همه چیزو دربارۀ نسکافه و جوابت به شهروز متوجه شدم میگم وصیتنامه تو بده دست من و پرواااز کن خخخ

سلام پری سیما. گاهی رو بیخیال گاهی واقعا نمیشه که بشه! من دارم سعی می کنم این گاهی ها که واسم زیاد هستن رو کمی کمتر کنم و خدا می دونه که با وجود ذات تخسم کی موفق بشم و درصد این موفقیتم کی بره بالا.
اوخ وایی خخخ الان گفتی که گرفتی جرمم بیشتر شد آیا؟ خخخ به من چه تقصیر خودش بود اولش به عشق نسکافه اعتراف کرد من فقط خواستم خیر خواهی کنم چند تا توصیه به اطرافش کردم.
شکلک یواشکی در رفتن.
آخ آخ دارم می میرم پریییییی!
دارم می میرم پری.
همه با هم!
دارم می میرم پرییییی!
دارم می میرم پری!
به سبک مهران مدیری در اون بیت دارم می میرم دایی خوانده شود!
خوب دیگه من رفتم به زبون خوش خودم بمیرم!
ایام به کام!

عزیز جان واقعیتش من به درست تر شدنش خیلی امیدوار و البته خواهانشم و چون مهارتی در درست کردن ندارم می ترسم یا خرابش کنم یا فرصت درست کردنش به وسیله وارد تر ها رو از بین ببرم خخخ! جدی دلم خیلی می خواد که درست بشه ولی از خودم و تواناییم مطمئن نیستم! وایی خداجونم!

دیدگاهتان را بنویسید