خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شاید جنونِ سر صبح!

سلام صبح به خیر! بلند شید2شنبه شروع شد! آخخخخ خدای من چیزه! یعنی خوب نههه! خخخ!
بچه ها2شب پیش خواب دیدم1پرنده دست آموز خریدم. قفس نداشت انگار رفته بودم کتاب بخرم. داخل قفسه هایی شبیه قفسه های کتاب خونه پرنده ها بودن و من دست بردم یکیشون رو برداشتم. پرنده جمع و جور و تپلی بود. شبیه1مشت پنبه خخخ دوستش داشتم. همراهی که من باهاش رفته بودم تا1جفت مرغ قفسی واسه خودش بخره رو با انتخاب هاش جا گذاشتم و با پرنده دیوونه خودم که شبیه خودم روانش خل می زد راه افتادم رفتم. 1جور با مزه ای دوستش داشتم.
نمی فهمم واسه چی یاد این خوابم که می افتم گریهم می گیره. همون شکلک همیشگی. شکلک دیوونه با1فلش کج به طرف خودم!
واسه چی اینجا از این اباطیل می نویسم! شاید چون دلم وراجی می خواد. شاید هم چون گیر کردم.
بچه ها من گاهی بیشتر از گاهی ها به چیز هایی گیر میدم که تمام موجودیت منطق هوار می زنه که باید بیخیالشون بشم. افتضاح اینجاست که خودم هم می دونم عوامل بازدارنده درست میگن. می خوام هم ولش کنم ولی، … به خودم که میام می بینم دستم به دریه که باز میشه به همون طرفِ نباید! به خدا نمی خوام این مدلی باشه ولی نمی دونم واسه چی این طوریه و این طوری ام!
واقعا از دست خودم خسته شدم. اگر کسی این مدلی بود، کسی جز خودم، اول نصیحتش می کردم. بعد بیشتر نصیحتش می کردم. بعد واسهش دلیل می آوردم. بعد سعی می کردم خودم دستش رو بگیرم بکشم عقب که به نباید ها گیر نده و بیخیالش بشه. بعد اگر باز هم نخواست یا نتونست به زور هم شده بود می کشیدمش کنار و اونقدر به ضربِ همون زور عقب نگهش می داشتم که داستان هرچی بود تموم بشه و به خیر بگذره. ولی اگر تمام این ها جواب نمی داد، طرف رو ولش می کردم هر غلطی می خواد کنه و اون قدر بره تا بپاشه تا بترکه تا تموم بشه. ولی اگر طرف واسهم زیادی می ارزید، این مرحله آخر رو با چشم های بسته می کردم. طرف رو بیخیال می شدم و بعدش خودم چنان کنار می کشیدم که دیگه ازش ندونم. دیگه نبینم. دیگه نفهمم. اما حالا این خودمم. این خودمم که از پس خودم بر نمیام. آدم از دست خودش کجا میشه بره؟ از خودمون که نمیشه بِبُریم و در بریم! پس من باید چیکار کنم؟
این روز ها به شدت به شدت به شدت با خودم درگیر شدم. دلم باز در زدن می خواد و منطق میگه این دفعه دیگه نه! از شما چه پنهون چند تا تقه هم زدم ولی نه خیلی سفت. می ترسم اگر محکم بزنم در به جای باز شدن بترکه و شدت انفجارش پرتم کنه ناکجا خخخ!
ولی، … بچه ها افرادی رو دیدم که زندگیشون مدلیه که1طور هایی بهش میگیم تهی. یعنی چیزی نیست بهش متمرکز بشن و واسه همین گیر میدن به مواردی که اصلا اصلا با هیچ دلیل و هیچ توجیهی در زندگیشون موجه نیست. اون ها تقصیر ندارن. اون ها فقط چند تا جایگزین لازم دارن که از این هوا ها در بیان. ولی من، … من گرفتاری های سیاه و سفید خودم رو دارم. صبح تا ظهرم که درگیر کارم. بعدش که می رسم خونه اون قدر خسته ام که روانم گیج میره. بعدش هم خودم و خونه و خونواده و موارد اطرافم که هرچند شاید1سری هاشون خیلی پسندم نباشن ولی تمام لحظه های عمرم ازشون پره. پس من چه دردمه. واسه چی درگیر هیچ چی هایی میشم که اگر منطقی باشم حتی اندازه عکس داخل دفتر نقاشی هم در زندگیِ من نقش ندارن؟ یا نباید داشته باشن؟ یا اگر هم دارن درست نیست؟ یا دیگه نمی دونم چی فقط اینکه من نباید بهشون متمرکز باشم؟ آخه این چه مدل جنونیه که گرفتارشم؟ کاش می شد بیشتر توضیح بدم! بلد نیستم! من هرگز انتقال دهنده خوبی نبودم. شاید به قول اون دوست عزیزی که خاطرم نیست داخل دیوونه خونه شخصیم گفته بود یا داخل ایمیل، به این خاطر که از تعلیم دادن و توضیح دادن ها خوشم نمیاد. در هر حال من انتقال دهنده بدی هستم. و در این زمان از دست خودم حسابی حرصی هستم. دیشب یکی از دوست ها باهام تماس گرفت و جواب ندادم. عاقبت پیام زد که پریسا دارم اخطار می کنم یا جواب میدی یا میام اونجا و اگر دستم بهت برسه به خدا امشب می کشمت!
اون می دونست من این روز ها چم شده و از این پیامش فهمیدم تمام انکار های این هفتهم هیچ فایده ای نداشته.
طرف رو می شناختم. اگر گفته بود میام می اومد و اگر نمی کشتم مطمئنا حسابی به حسابم می رسید. حس گرفتاری نداشتم. جوابش رو دادم ولی حرفی واسه گفتن از طرف من نبود. گفتم هرچی می خوایی بگو قطع کن. طرف ترکید. هرچی می گفت درست بود. می گفت اون ها می دونن که این روز های کزایی چی شدم باز. می گفت گرفتار هیچ چی شدم. می گفت زده به سرم. درست می گفت. بعدش هم سعی کرد تمام کتاب منطق که خودم تمامش رو بلدم رو کنه داخل سرم که البته فایده نداشت. آخه من تأییدش می کردم و آخر تمام گفتن هاش زمانی که منتظر جوابم بود فقط گفتم می دونم! با تمام اخلاصم گفتم می دونم چون می دونستم داره درست میگه! می دونستم. می دونم! با گفته هاش و گفته هاشون موافقم! از ته دل.
طرف1آه خیلی بلند کشید و گفت تو چاره لازمی پریسا. این وحشتناکه که خودت هم می دونی اشتباه میری ولی ترمزت رو گم کردی و توقف ازت بر نمیاد. در اولین فرصت باید کشتت!
نفهمیدم وسط اون لحن مسخره جدی چی بود که سکوت بی اشکم رو شکستم و از ته دل زدم زیر خنده. ساعت حدود های1نصفه شب بود و من هیچ طوری نمی تونستم قهقهه عوضیم رو کنترل کنم که شبیه صدای توپ سال تحویل ترکید و همین طور می رفت بالا و باز بالا تر و هرچی من زور می زدم دسته کم صداش رو کنترل کنم، با ضرب وحشتناک تری می ترکید و کم مونده بود خفهم کنه!
اون قدر خندیدم که تلافیه این1هفته و نصفی سکوتم در اومد. بعدش هم شبیه جسد ولو شدم تا صبح.
بچه ها من باید با خودم چیکار کنم؟ ترمز جنون زده هایی شبیه خودم کجای ذهن هامونه که بکشیمش و از1سری خریت ها متوقف بشیم؟ آخه این هم شد کار؟
این هم سر صبح من! به جان خودم از زمانی که وارد اینترنت شدم هرگز اینهمه باطلِ نباید رو1جا در1محل عمومی که همه ببینن منتشر نکردم. خیلی جرأت داشتم گوشه دیوونه خونه خودم اون هم رمزی. ولی امروز، … آخ آخ به نظرم دیگه حکم ابطال عقلم رسما رسیده باشه!
خوب داره حسابی دیرم میشه. من بلند شم برم پیش امیر. این روز ها حسابی روی روان کل ملته و من هم در اصلاح این وضعیت هیچ کمکی نمی کنم. این روز ها من چیزی رو ویران نمی کنم ولی در اصلاح هیچ چیزی هیچ کمکی نمی کنم. گریه نمی کنم هوار نمی زنم شلوغ نمی کنم ولی کمک هم نمی کنم. وایی که دیر کردم! امروز2شنبه هست و اصلی نیست و من باید بجنبم!
میگم این رو منتشر کنمش آیا؟ منتشر نکنمش آیا؟ خدایا دیر شد کلید رو بزنم؟ نزنم؟ بزنم؟ بزنم!
تا بعد!

۴۲ دیدگاه دربارهٔ «شاید جنونِ سر صبح!»

سلام دوست عزیزِ من! پست های شما رو از دست نمیدم. اون ها واقعا در دسته مطالب مورد علاقهم هستن. هم عالی می نویسید هم هر دفعه۱چیزی، حرفی، مطلبی، تجربه ای، داخلش واسه من هست! راست میگم اون ها واقعا با ارزشن. شکر خدا اون بالا پست شما رو دیدمش و این یعنی حله.
خوشحالم که هستید دوست من! همچنان باشید و ای کاش بیشتر بنویسید! حسابی بهره می برم. راست میگم. از ته دل!
ممنونم از حضور عزیزت!
پاینده باشی!

سلام آقای چشمه. پریسایی کنم خخخ! به جان خودم این خیلی جالبه خیلی! پریسایی کردن خخخ وایی خیلی جالبه خیلی!
جدی؟ واقعا این طوریه آیا؟ یعنی از نظر شما این مدلی درسته؟ باید همین مدلی باقی بمونم؟ شلوغ و اعصاب خورد کن و خخخ دیوونه! موافقم من مدلم اینه! درست شدنی هم نیستم. پریسایی کردن خخخ خدای من ممنونم آقای چشمه ممنونم که هستید و ممنونم به خاطر همه چیز!
شاد باشید!

سلام. صبح عالی بخیر. شاید باور نکنید، اما عنوان پست رو که خوندم یقینم شد نگارنده کسی جز شما نمی تونه باشه. پس به امید خدای متعال دارید به یه برند تبدیل میشید که البته رخداد خجسته و مبارکیه واسه خودش. درمورد حس و حالتون هم عارضم که اگه بخواید منطقی باشید یا چیزی رو که حس می کنید و منتقل کردنی نیست به من و هزارتای دیگه منتقل کنید، این یعنی با خودتون روراست نیستید. من اگر جای شما بودم، به جای زور زدن واسه انتقال این یا اون حس، سعی می کردم خودمو همون جور که هستم بپذیرم و قدرشو بدونم.
خب بذارید چپ اندر قیچی هام رو خلاصه کنم که رشتۀ حرفم داره از دست خودم در می رَوِه. بجای انتقال حس جنون، سعی کنید قدرشو بدونید. در رو محکم بکوبید و خیالتون راحت که هیییچ اتفاق ناخوشایندی نمی افته. البته اگه نظر این یا اون رو درمورد خوشایندی یا ناخوشایندی ملاک قرار ندیم. روز خوبی داشته باشید.

سلام آقای صالحی. برند؟ من؟ واقعا؟ اجازه بدید تصور کنم! اگر صادق باشم، نتیجه این تصورم میشه حسی از جنس به نظرم رضایت!
با شما موافقم. یعنی حالا که بهش فکر می کنم به نظرم بیشتر موافقم. همه خصوصیاتی که مال خود ماست، از اخلاقیات گرفته تا تمام عادت های جزئی، همگی شبیه اعضای جسممون هستن. نمیشه مثلا من۱موردش رو نخوام. شبیه اینه که بگم من این دستم رو نمی خوام چون از فرمش خوشم نمیاد۱جفت دست با فرم متفاوت لازم دارم. الان که بهش فکر می کنم، با توجه به کامنت شما و پیش از شما کامنت آقای چشمه، به نظرم این مدلی میاد که موجودیتم، شخصیتم و ماهیت روحم با ترکیبات این مدلیمه که موجود شده. اگر چیزیش رو عوض کنم، به فرض اینکه بتونم، دیگه خودم نیستم. تمامش رو باید همون مدلی که هست باور کنم و بپذیرم که من فقط این مدلی خودم هستم. حتی با این جنون عجیب غریبم که اسمی واسهش داخل ذهنم نیست. خوشآیند بقیه رو واقعیتش پیش از این ها بیشتر خیالم بود ولی هرچی پیش تر میرم برام کم رنگ تر میشه. یعنی دارم سعی می کنم که بشه. الان تا جایی که دیوونگی هام به کسی آسیب نرسونه دیگه خیلی خیالم نیست. مگر اینکه حس کنم کسی داره از دستم به ناروا اذیت میشه. گاهی از دستم در میره و فراموش می کنم. گاهی میرم که دلواپس بشم از نگاه های ناراضیه اون هایی که زاویه های دیدشون برام با ارزشه. میرم که سعی کنم با هرچی زور در خودم می بینم سعی کنم که درست بشه. ولی فورا به خاطرم میاد که این کار رو نباید کنم. من نه خودم رو می تونم عوض کنم نه لازمه تلاش کنم بقیه و بینش هاشون عوض بشه. من خودم هستم. با حس های بی اسم و رسم خودم، و البته در بسیاری موارد دیوونه! ولی من اینم. اون ها هم شاید لازم باشه این رو باور کنن.
چه قدر من حرف می زنم! این هم از اون خصوصیاتیه که نمیشه عوضش کنم. کاش در این۱مورد می شد۱کاریش کنم واقعا لازمه اینهمه پر حرف نباشم!
ممنونم از حضور شما و از لطف و از دلگرمی که بهم دادید. جدی این مدلی که نگاه می کنم واقعا حس آرامش خیلی بیشتری دارم. ممنونم!
ایام همیشه به کامتون!

سلام بهار خانمی! همه ما پر هستیم از چیز هایی که تمومی ندارن. بهار جان نخواه که خالی بشی. حتی اگر چیز هایی که ازشون پر شدی خیلی مثبت نباشن. بهار از من قبول کن حس تهی بودن خیلی وحشتناکه. کاش هرگز تجربهش نکنی! بدتر از بد بودنه! این رو هرگز نخواه. بد که باشی می تونی شکایت کنی. گریه کنی داد بزنی دعا کنی. ولی تهی که باشی، دیگه حتی اشک هم نیست. آه هم نیست. انگار حس می کنی که خدا هم، …
خدا نخواد این حس رو برای هیچ کسی!
ممنونم از حضورت عزیزِ من!
همیشه بهار باشی و بهاری!

شاید! سلام.
چیزی نفهمیدم.
من به تو گیر میدم تو هم به من.
فکر کنم تازه فهمیدم چی میخوای بگی.
گاهی اوقات آدم قات میزنه. من هم دو سه روزه بدجور خرابم.
چیزی هم نشده تا دلیلش رو بدونم.
اصلا نفهمیدم چی گفتی و چی گفتم.

شاید نه حتما.
سلام کامبیز. آخجون یعنی الان گیر بدم بهت آیا؟ نه انصاف نیست این چند روز رو سپری کن رو به راه که شدی بعدش باز هم رو می زنیم!
دقیقا درست متوجه شدی همون قاط زدنه که گفتی منتها من همیشه عمرم در حالت قاطی به سر می برم. کامبیز راست میگم من فقط قاط زدن هام کم و زیاد میشه هیچ زمانی به۰نمی رسه. ولی بیخیال. اگر من عاقل باشم که نمیشه! من اگر عاقل باشم۱پریسا با مدل من جاش داخل جهان خالی می مونه! پس قاط زدن رو عشقه!
کاش سریع تر رو به راه بشی! دلواپس هم نباش گاهی پیش میاد. راستی! امروز برخلاف تصور من تا اینجاش عالی سپری شد و حسابی متحیرم از این امر!
ممنونم که هستی. حسابی ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا
منم این چند روزه حال درستی نداشتم
احساس می کردم توی یه دریای عمیق دارم غرق می شم
داشتم خفه می شدم که نمی دونم چطوری دوباره روی سطح آب اومدم
گاهی اینطوریه دیگه
برات آرزوی شادی می کنم
موفق باشی

سلام سایه. زندگی همینه دوست من. گاهی موج ها زیرمون می گیرن. نفس کم میاریم. توان کم میاریم. زندگی کم میاریم. حس می کنیم داریم تموم میشیم. حس می کنیم دیگه ته کشیدیم. ولی۱لحظه، با۱نیروی نامشخص، ۱دفعه دوباره میاییم روی موج های دریای زندگی و باز هم هوا و باز هم نفس و باز هم موفق شدیم تا دفعه دیگه!
خوشحالم که الان بهتری و امیدوارم این حال و هوا هرچی کمتر برای شما پیش بیاد!
پیروز باشی دوست عزیز!

سلام وحید. موافقم. گاهی نمیشه درستش کرد. مقاومت کردن هم فایده نداره هرچی بیشتر باهاش جنگ کنیم بدتر میشه. گاهی لازمه دست از تلاش و جنگ بی حاصل برداریم و آهسته به جنون ببازیم و بگیم بله هست. بله هستم. این من هستم که تا بیخ گرفتار جنون های بی اسم و یواشکی شدم. درست نمیشه. پس بیخیالش!
ممنونم که هستی! ممنونم و شاد از حضور عزیزت! چه باورت بشه و چه باورت، … ای کاش باورت بشه!
شادکام باشی از حال تا همیشه!

درود. ضمن اینکه لازم به یاداوری نیست که بگم قشنگ مینویسی, باید بهت بگم بنظرم به یه تفریح طولانی مدت و یه سفر دیرو دراز نیاز داری تا از این روزمرگی در بیایی.
درد خیلی از ما همین تکرارو مکرراته.
لعنت به این زندگی ماشینی که هویتمونو, تو طبیعت بودنمونو, به هم نزدیک بودنمونو ازمون گرفته و به جاش یه سری چیزای خشکو بیروح بهمون داده.
آهان. در خصوص نصیحت هم بگم که.
من قصد نصیحت ندارم, چرا که هیچ فایده ای هم ندارد.

سلام علی. وایی علی! تفریح! سفر! سفر! خداجونم سفر! با قطار! راه دور! رفیقانه! با چند تا رفیق پایه و حسابی عزیز! اوخ سفر! واییی! علییی،ییی،ییی خدا بگم چیکارت کنه! آخه واسه چی این رو گفتی من بیچاره میشم هوای این هوایی بودن رو از سرم شوتش کنم بیرون تو با۱کلمه دوباره هوارم رو در میاری! خدایا بشه که بشه من سفر می خوام! با قطار هم می خوام! سفر طولانی و دور هم می خوام! از جنس رفیقانه هاش هم می خوام! خیلی می خوام خیلی خیلی می خوام! می خوام! میییی خوام!
ممنونم از حضور آشنات علی!
همیشه شاد باشی!

منم تو و غزل را از عنوان پستاتون می شناسم راستی جنون را خوب اومدی آ بازم راستی به نظرت دوشنبه با یکشنبه چه فرقی داره؟ با شنبه چطور نظرت درباره فرق یکشنبه با جمعه یا سهشنبه چیه؟ خوشحالم که هستم

سلام جناب آرتیمان. خوشحالم که هستید. این عالیه که هستید! جدی میگم!
و خوشحال تر شدم که از عنوان هام می شناسیدم. این هم عالیه!
خوب۲شنبه ها واسه من۱مدل هایی روز های سخت تری هستن. فرق۲شنبه با جمعه ها هم تعطیلیه جمعه هاست دیگه! روز های خدا همه خوبن دوست عزیز. بنده های نق نقویی شبیه من روی روز های پروردگار مارک رنگی می زنیم و هر روز رو۱مدلی می بینیم. کاش من یاد بگیرم این مدلی نباشم ولی به نظرم خیلی مونده من به اونجا ها برسم!
بی نهایت ممنونم که هستید و بی نهایت خوشحالم از حضور با ارزش شما!
در پناه خدا!

سلام
مثل همیشه عالی نوشتی
پریسا خودت باش ولی یه کم آرومتر
آروم باش زندگی در جریانه چه تو آروم باشی چه نباشی پس اونی که مثبت تره رو انتخاب کن
اگه بحرانها تو زندگی نباشن شادیها دیده نمیشن پس با آرامش راهی رو که انتخاب کردی حلاجی کن اگه میبینی به صلاحته ادامه ش بده وگرنه با همون آرامش عقبنشینی کن و فردایی دیگه رو شروع کن
منتظر پستهای بعدی و خبرهای خوشحال کننده هستم
موفق باشی

سلام پری سیما. دقیقا من خودمم. درست این مدلی قاطی و دیوونه که هستم خودمم. اگر جز این باشم دیگه خودم نیستم. صلاحم هم، واقعیتش احتمال میره که این به صلاحم نباشه. یعنی۱طور هایی منتظر دردسرم که دیر یا زود سرم هوار بشه ولی نه می تونم و نه می خوام عقبنشینی کنم. باید ادامه بدم راهی نیست اگر هم باشه من نمی خوام. کاش آخرش خیلی تاریک نباشه چون من خیال ندارم واسه عقبنشینی تلاش کنم!
ایام به کام!

درود بر ساحر کلمات، پریسا خانم مهربون.
واقعاً با کلمات جادو می کنید، گرچه سواد من کم تر از اونیه که از پس درک برخی جملاتتون بر بیام، اما همیشه می خونمتون، یه کلمه ی جدید هم این جا یاد گرفتم: اباطیل.
بَهبَه!
اما اعتراف می کنم که واقعاً از این نوشته چیزی دست گیرم نشد، دقیقاً مثل کتاب فلسفه ی پیش دانشگاهی و برخی قسمت های منطق سوم متوسطه، بیشتر جملاتتون برای مغز من همچین یه خرده سنگین بود پردازششون.
یه کم از این همه ذوق بفرستین این جا با پست پیشتاز.
همیشه سبز باشید

درود عالی جناب!
واسه چی اون طرفش رو محتمل نمی بینید؟ اینکه اباطیل این دفعهم از بس اباطیل بود از بیخ چیزی نمی شد ازش فهمید و شما هم طبیعتا چیزی دستگیرتون نشد! من خودم این مدلی می بینم!
به خدا من ساحر نیستم کلمه های شیطون هم ازم فرمان نمی برن. اون ها فقط شیطنت می کنن و اطراف قلمم می چرخن و به چیدمانشون می خندن! راست میگم!
نه مثل اینکه جنون سر صبحم ادامه پیدا کرده و به جنون عصرگاهی پیوند می خوره! خدایا به شب نکشه جنون های شبانه خطرناکن خخخ!
ممنونم که هستی عالیجناب! شعر بنویس! متن بنویس ولی نه بیشتر همون شعر بنویس خیلی قشنگ می نویسی!
همیشه شاد باشی!

درود مجدد. کامنتهای ۸ و ۹ رو با هم مقایسه کن ببین چیزی دستگیرت میشه یا نه خَخ.
جدی یه وقتایی چه چیزایی پشت سر هم قرار میگیرندا.
باز هم خَخ.
ولی بهت بگم درسته که زیاد حرف میزنی ولی هم قشنگ حرف میزنی و هم حرفای قشنگ میزنی.
چون این دو ویژگی تو حرفات هست, دیگه حوصله ی طرف مقابلت سر نمیره که چیچ, تازه لذت هم میبره.
پس دنبال این نباش که این ویژگیه مثبت رو از خودت دور کنی.
تازه یکی دیگه از ویژگیهای زیاد حرف زدنت انتخاب کلمات و عبارات ساده هستند. جوری که اکثریت با حرفات میتونند ارتباط بگیرند و منظورتو متوجه بشند.
به کامنت عمو چشمه هم خوب عمیق فکر کن که باید پَریسایی کنی. چون خیلی زود دیر میشود.
حقیقتاً از کامنت ساده ولی عمیق پرمغز و پر معنا و مفوم عمو چشمه خیلی خوشم اومد.
ما پریسا بودنت و پَریسایی کردنت رو شدید دوست داریم و منتظر پستهای قشنگ بعدی هم به شدت هستیم.

دوباره سلام علی! خداییش کامنت آقای چشمه خیلی خیلی جالب بود! هنوز دارم می خندم از جالبیش! ۱جور قشنگی بودش خخخ!
جدی میگی علی؟ یعنی پر حرفی کردن هام اینهمه مثبته آیا خخخ! شکلک لبخند یواشکی!
پریسایی کردن این اواخر واسهم۱خورده سخت شده بود علی این روز ها یواش یواش خیلی یوااااش داره بر می گرده. کاش زود تر ترمیم بشه دلم تنگ شده آخجون خخخ!
من رفتم اون۲تا کامنت که گفتی رو با هم مقایسه کنم اصلا نه می دونم چی بودن نه خاطرم هست از کی بودن فقط می دونم باید برم بخونمشون!
ممنونم از اینهمه محبتت علی و شادکام باشی تا همیشه!

سلام عدسی. خوبی آیا؟ خدا نکنه واسه چی خفه بشی؟ عدسی من نمی فهمم! همه چیز درست و مثبته دسته کم از نظر من. پس اینهمه حرص رو نمی فهمم! تو شبیه همیشه شاد باش و شاد باش و شاد کن و شاد بشو! اتفاقا من حسابی حسم مثبته. باور کن راست میگم. امروز صبحی اصلا تصور نمی کردم عصرش اینهمه حالم مثبت باشه ولی از صبح مثبت ها ردیف شدن و اوه خخخ امروز عالی بود هنوز هم هست!
ممنونم که هستی ولی ازت می خوام شبیه همیشه شاد باشی و پشیمون هم نباشی از خوندنم! تو دوست من هستی. دلم می خواد همیشه حس و حالت مثبت باشه!
ممنونم که هستی! باز هم باش و شاد باش و شاد باش و شاد باش!
شادم از شادیت پس همچنان شاد باشی از حال تا همیشه!

سلام پریسا. واقعا اگر راهی پیدا کردی به منم بگو. پریسا میدونم چه اشتباهی دارم مرتکب میشم و آخرش چی قراره سرم بیاد، ولی با لجبازی تمام خودمو توی حادثه غرق میکنم. انگار خوشم میاد از غرق شدن. بعدم وقتی کسی میگه نکن اشتباهه، میگم میدونم ولی… نمیشه دست کشید که نمیشه.

سلام غزل. می دونم ولی، … این دقیقا همون چیزیه که من میگم. می دونم ولی، … غزل اگر راهی داشتم که وسط جنون شنا نمی کردم که! راه از من نخواه چون ندارم. خیالش رو هم ندارم. پشت سرم بیرون از این توفان هیچ چیزی منتظرم نیست پس پیش به سوی پیشروی خخخ!
غزل! داری اشتباه می کنی! درست شبیه خود من! اشتباهه ولی، … می دونی ولی، … می دونیم ولی، …
آخ از دست ما!
ممنونم از حضور عزیزت!
پیروز باشی!

سلام پریسااااا
من که خیلی نفهمیدم خخ اما بنظرم خیلی خوب قلیان عواطف گوناگونت را تحریر میکنی
از کل پستت اون قسمت بعضیا زندگیشون تهی هست را هم فهمیدم هم لایک میکنم
شااااد و سربلند باشی تا همیشه

سلام روشنک عزیز. بیخیال من خودم هم نفهمیدم چی شد ولی به جان خودم دست خودم نبود اگر نمی نوشتم منفجرم می کرد خخخ. تهی. حس مثبتی نیست این تهی بودن. در هیچ موردی دلم نمی خواد بهش برسم!
ممنونم از حضور سراسر لطفت دوست من!
پاینده باشی!

سلام بازم دیر اومدم و طبق معمول پست هاتون منفجر شده.
یه جورایی با پستهاتون امثال ما رو مخاطب قرار میدید.
آدم همزاد پنداری میکنه با نوشته هاتون.
معمولا همه ما بقیه رو خوب نصیحت میکنیم ولی خودمون آخ آخ . خخخخ.

عااااااالی ممنون

سلام محسن. انفجار آخجون آتیش بازی کو کجاست! خخخ من اصلاح بشو نیستم!
مطمئنم شما ها از من عاقل تر هستید. همگی شما ها. ولی موافقم همه ما کم و بیش زمان هایی این مدلی میشیم که من دیروز صبحی شده بودم. البته هنوز هم همون مدلی هستم و چیزی عوض نشده!
خدا کنه زمانی که به خودم میام خیلی دیر نباشه!
ممنونم از حضور با ارزشت!
همیشه شاد باشی!

سلام پری شهریوری
من دیر نکردم. دیروز وسط خوندن پستت خوابم برد. وقتی بلند شدمـ, دستم زیر لپتاپ به حالت خم مونده بود و صاف نمیشد
فقط با دست سالم لپتاپ رو بستم و گذاشتم یه گوشه تا سر فرصت و حال بهش برسم
اومدم رسیدم
میدونی, آدما گاهی باید ورای نقشهایی که دارن, فقط خودشون رو ظاهر کنن.
یعنی اگر دیوونه و شوخ و شنگن, همینو نشون بدن.
اگر ساکت و تودار و آرومن, همونجوری باشن
اگر مثل من پرحرف و خشن و عاطفین که تناقض از سر و روشون میریزه, بازم باید خودشون باشن
پس تو فقط خودت باش. هرچیم شد به جهندم به قول دوستمون
تو خودت باش و همینجوری که خودتی زندگی کن, اگه باخت دادی بیا منو قیمه قیمه کن.
حله؟
بیشتر بنویس خانم معلم
بیشترتر
ارادت از نوع زیادش

سلام محمدقاسم. می دونی؟ از مدله حال و هوات خوشم میاد! طبق معمول بلد نیستم توضیح بدم! خودم بودن آسون تره محمدقاسم ولی گیر اینجاست که گاهی یعنی خیلی بیشتر از گاهی، لازمه که۱خورده، … اما درست میگی! به قول تو و بقیه بچه های محله و چند تا از اطرافیانم، چیز هایی که در نتیجه خودم بودن از دستشون میدم مسلما در زندگیم اونهمه نقش و ارزش ندارن که واسه باختنشون خیلی دردم بیاد. فقط ایراد اینجاست که من یواشکی دردم میاد محمدقاسم خیلی هم زیاد دردم میاد. پدرم در میاد که آخ نگم یا۱طوری بگم که کسی نشنوه ولی، …
بیخیال.
ممنونم که هستی محمدقاسم. واقعا ممنونم. نصیحت هات رو سعی می کنم در خاطر فراموش کار و سر به هوام نگه دارم. کاملا مطمئنم که به کارم میان!
پاینده باشی!

دیدگاهتان را بنویسید