خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل هفتم

سلااااااام خوبید خوشید!!!
مرغاتون خروسی میخونن!!!
قبل از هرچی تو پست قبل یادم رفت از کاک شاهو برادر و استاد عزیزم بخاطر گذاشتن شمشال اینجا شدیدا تشکر کنم!!!
دوما از کسایی که تو دو قسمت گذشته کامنت گذاشتن و من بخاطر نداشتن اینترنت نتونستم جواب بدم شدیدا عذر میخوام!!!
سوما از پریسا مرسی هستم که با تهدید به جاش الآن اینترنتم رام شده و هرطور که بخوام بهم سواری میده!!!
ای بابا چهارما نداریم بریم ادامه ی داستان!!!
با تکون های شدید از خواب بیدار میشم!!!
رضا رضا رضااااااااا!!!
من چته صادق یادم نمیاد وقت اسم گذاری هم اینقده صدام کرده باشن بنال ببینم چی میگی!!!
صادق از اونجایی که مامان نهار خونه نیست میخواستم بدونم برای نهار چکار کنیم!!!
منمگه مامان کجاست!!!
صادق رفته خونه ی عمو محمد خاله نازنین مریضه رفت پیشش گفت نهار هم نمیام اگه خواستید شما هم بیایید اونجا!!!
من بی خیال من که حوصله ندارم!!!
صادق منم همینطور بخاطر همین بیدارت کردم تا ببینم برای نهار چکار کنیم!!!!
من تو که نمردی برو یه چیزی درست کن بدو ببینم من یه روز صبح کلاس ندارم بزار بخوابم!!!
صادق باشه بابا بگیر بمیر نکبت نمیگه من تنهام حوصلم سر میره!!!!
من ای خدااااا گیر کی افتادم خوب بیا بیدار شدم خوبه!!!
صادق نه فدات بگیر بخواب الآن به دیاکو و بهروزم میگم نهار بیان اینجا دور هم بشینیم!!!
من باشه آفرین گلم برو!!!
بار دیگه وقتی از خواب بیدار میشم دیاکو رو کمرم نشسته و داد میزنه حِی حِییی برو اسب قشنگم برو برو بدو حیوان!!!
من خاک تو سرت پاشو کمرم شکست احمق اندازه ی یه خرس وزنشِ اومده رو کمر من نشسته!!!
بهروز وارد اتاق میشه!!!
با تعجب میگه!!!
ِِِِِِ دیاکو تو گفتی میرم دستشویی نه اینکه بیایی بالای سر این طفل معصوم!!!!
دیاکو وقتی من بیدارم این غلط که چه عرض کنم چیزم میخوره با نمک اگه خواب باشه!!!
بهروز مرده شور ببرتت این حرفا چیه میزنی!!!
دیاکو یکی دیگه میخوره تو حالت به هم میخوره!!!
من اولا پاشو از رو کمر من بعد فک بزن!!!
یهو از آشپزخانه بوی سوختگی میاد!!!!
من ای وای بریم ببینیم این خیر ندیده چه گلی زد به سرمون!!!!
هر سه تند میایم آشپزخانه!!!!
دیاکو چکار کردی صادق!!!
صادق هیچی بابا چرا اینطوری میکنید شما برید بشینید منم الآن میان هرچند لیاقت دست پخت مَنو ندارید البته منظورم فقط دیاکو و رضاست!!!
بدونید که چنان غضایی پختم براتون انگشت که هیچ کل دستتونم باهش میخورید!!!
ساعت یک یاسین هم خسته برمیگرده دیاکو براش یه چایی میاره!!!
صادق آقایان بپرید سر میز که غضا از دهن افتاد!!!!
همه میریم تو آشپزخونه و دور سفره میشینیم مامان از میز خوشش نمیاد و اجازه نمیده میز بگیریم میگه مزه ی غضا به نشستن روی زمین و دور سُفرست!!!
دیاکو با به به چَه چَه غضا میکشه و اولین قاشق رو میخوره!!!!
بعد تند بلند میشه و میره!!!!
بهروز ِ این چش شد!!!!
چند لحظه بعد برمیگرده!!!!
دیاکو اوووقق صادق مرده شور ببرتت این دیگه چیه!!!!
یاسین دیاکو جان چی شده!!!!
دیاکو شما از این غضا بخورید!!!!
همه میخوریم!!!!
حقیقتا دیاکو حق داشت!!!!
یاسین صادق این چیه!!!!
صادق خوب غضاست دیگه!!!!
یاسین از چی درست شده!!!!
صادق برنج! مرغ! تُخم مرغ! رُب! پیاز! ف فِلفِل! سرکه شکر! شیر نمک کمی گردو ماست سویا آب لیمو و رشته ی آش!!!!
یاسین بعد اسم این غضا چی هست!!!
صادق اسمش مخلوط پزِ !!!
یاسین همه ی غضاها رو جمع میکنه و میریزه تو سطل آشغال!!!
صادق ِِِ داداش چرا همچین کردی من گرسنم بود!!!!
یاسین همه ی ما گرسنمونه ولی اگه این مخلوط پز تو رو بخوریم معلوم نیست چند دقیقه ی دیگه زنده بمونیم!!!
دیاکو ای خاک عالم هرچی تو آشپزخونه بوده قاتی هم کرده آخه به تو هم میگن خر!!!! به نظرت خر هم این کارو میکنه!!!
صادق زیادی زرنگی خودت درست میکردی!!!
نهار با خنده نیمرویی که یاسین درست میکنه میخوریم!!!
در و پنجره ی آشپزخونه رو باز میکنیم تا اون بوی گند از آشپزخونه بره!!!
بعد از نهار ما میریم دانشگاه!!!!
کلاس که تموم میشه میریم بوفه و کیک و نوشابه میگیریم میایم میشینیم به خوردن!!!
تازه تموم کردم که قوووووووووورررررررررت!!!!
دیاکو با صدای بلند و یه آروغ طولانی میزنه!!!!
بهروز ای هُناق یه دقیقه ای بگیری از دستت راحت شیم!!!
منم محکم میکوبم پس گردنش!!! ای خااااک تو اون سر بیفرهنگت کنم احمق!!!
تو راه برگشتنیم که مامان زنگ میزنه!!!!
من سلام مامانی!!!
مامان سلام پسرم خاله نازنین میگه شماها هم شام بیایید اینجا!!!!
من ببینم بچه ها چی میگن!!!
مامان خاله نازنین میگه به دیاکو و بهروزم بگو بیان!!!
من یه لحظه مامان و بعد به دیاکو و بهروز اطلاع میدم!!!
اونا میپذیرن!!!
من اونا میان یاسین چی!!!
مامان به یاسین زنگ زئم گفت میاد!!!
من پس حرفی نیست ما هم میایم!!!
بعد با مامان خداحافظی میکنم!!!
بهروز دیاکو داری کجا میری ساعت پنج غروب!!!
دیاکو امروز یه ماه از مرگ داییم میگذره دلم بد هوایی شده میخوام برم سر خاکش!!!
بهروز الآن!!! الآن که داره شب میشه!!!
تو همین لحظه از جلوی یه مسجد رد میشیم که داره اذان میگه!!!
دیاکو اتفاقا الآن بهترین وقته!!!
بهروز ساکت میشه میدونه دیاکو به این رفتن نیاز داره نمیخواد منصرفش کنه!!!
میرسیم پیاده میشیم بعد از خوندن فاتحه میریم تو صحرا تا دیاکو شمشال بزنه!!!
جز صدای جیرجیرک ها قورباغه ها که تو آب آبگیر هستن که ما کنارشیم و صدای پایِ شب که عصا به دست داره آروم آروم میاد تا پرده ی سیاهشو بندازه بر سر جهان و برای موجودات لالایی بخونه تا همه بخوابم تا صبح عصا زنان بیاد و فرمانروایی رو از شب بگیره!!! هیچ صدایی دیگه ای نمیاد!!!
چند لحظه بعد شمشال صداش درمیاد!!!!
وقتی صدای شمشال درمیاد شب هم همونجایی که هست می ایسته به گوش دادن حتی قورباغه ها و جیرجیرکها هم ساکت میشن شمشال میگه و میگه و نسیم آروم کوهستان هم ما رو نوازش میکنه دستای مهربانشو تو موهامون میکنه و آروم بر صورتمون بوسه میزنه!!!
یه دفعه دیاکو شمشال رو کنار میزاره و شروع میکنه به خواندن بیت سیدوان!!!
دیاکو اوَ بهارَ چه بهارکَ کَ لَ عبد العزیز روی داوَ و میخونه م میخونه انگار حتی عبد العزیز داسمی هم از اون دنیا به گوش نشسته و همراه دیاکو میخونه!!!
دیاکو بیت سیدوان رو چنان سوزناک میخونه که اشک تو چشمام جمع میشه و با هر مصرعی که دیاکو میخونه بیشتر میشه اشکام و بعد میریزن و میریزن میبارم برای دل دوستم برای عبد العزیز میبارم برای سیدوان!!!
(توضیح حاشیه ی یک معنی بیت و جمله ی که در متن اومده بود!!!
بیت در معنای اصلیش خانه به عربی و در معنای ادبیات یعنی کامل شدن یه!!! اما بیت در معنای کُردی آن به قصه ها و افسانه هایی گفته میشن که افراد آگاه و خوش صدا آنها را میخوانند!!!
جمله ی داخل متن باز بهار اومده ولی چه بهاریکه دیگه برای عبد العزیز دیگه بهار بهار نیست!!!
توضیح حاشیه ی دوم ماجرای سیدوان!!!
در قدیم قومی بوده به اسم داسمی که در حال حاضر در باره ی این قوم چیز زیادی در دست نیست!!!
عبد العزیز پادشاه اون قبیله یا شهر یا به قول خودش قوم بوده!!!
عبد العزیز سه پسر داشته به اسمهای ملکوان نچیروان و سیدوان!!!
یه شب خواب وحشتناکی میبینه و از مورخان و نجوم شناسان میخواد که خوابشو تعبیر کنن.!!!
اونا بعد از کلی مشورت به یه نتیجه ی بد میرسن اول کسی جرإت نمیکنه که تعبیر خواب رو برای پادشاه بازگو کنه تصمیم میگیرن که تعبیر رو برای صدر اعظم بگن تا اون به اطلاع پادشاه برسونه همین کار رو هم انجام میدن و صدر اعظم هم میاد به پادشاه میگه که سرنوشت پسرای تو اینطوره که هر سه ی اونها تو یه روز میمیرن از همه بدتر اینه که یکی از اون ها به دست خودت کشته میشه!!!
عبد العزیز به مقابله با سرنوشت برمیخیزه و دستور میده دقیقا تو همون روز یک جا برای هر سه پسرش عروسی بگیرن تا اگه مردن هم ناکام از دنیا نرن و نسل من هم مُنقرز نشه!!!
همین کار رو هم میکنن!!!
عمه ی مردم مشغول شادی و پایکوبی میشن در روز موعود وسط جشن برای عبد العزیز خبر میارن که ملکوان مرده!!!
عبد العزیز شدید ناراحت میشه ولی دستور میده که این خبر پخش نشه تا عروسی به هم نریزه!!!
مدتی بعد خبر میارن که نچیروان هم مرده باز عبد العزیز همین دستور رو صادر میکنه!!!
بعد خودش برای فریب مردم با وزرا و نزدیکانش به شکارگاه برای شکار میره!!!
اونجا از دور یه آهو میبینه برای فرو نشاندن غمش آهو رو نشونه میگیره و تیر رو شلیک میکنه و چند لحظه بعد صدای آخ گفتن کسی رو میشنوه!!!
وقتی بالای سر شکار میرسن ای دل غافل سیدوان رو به جای شکار اشتباه گرفته و کشته شئه!!!
از اون روز به بعد عبد العزیز از پادشاهی کناره میگیره و به راه میافته و به هر شهر و روستایی که میرسه تز بلایی که به سرش اومده میگه!!!
پایان توضیح حاشیه ی دوم!!!)
چنان جذب بیت و صدای عالی دیاکو شدم که زمان رو از دست دادم و وقتی که یاسین زنگ میزنه و میپرسه پس کجا هستید تازه به خودم میام بهروز هم عین منه!!!

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل هفتم»

سلام ابراهیم. پس اینترنتت سر به راه شده! آفرین آفرین. بهش بگو دفعه دیگه جفتک بندازه بالای سرشم خخخ! آخ این۳تا که۱جا میشن من چه قدر می خندم! ابراهیم پیش از این شمشال رو نمی شناختم ممنونم از تو و از جناب شاهو با آهنگ های داخل پستش نشد واسش کامنت بذارم زمانی هم که می شد دیر بود گفتم شاید ایشون دیگه نبینه. دیگه چی خواستم بگم؟ یادم رفتش که! ولش کن بیخیال بعدش چی شد؟

سلام پریسا ممنونم ازت بله کاک شاهو لطف کردن شمشال رو گذاشتن!!!
برو برای رقص کُردی بختیار صالح رو سرچ کن یه ترانه ازش بگیر ببین نظرت چیه در بارش!!!
کجاااا!!!
مگه من میزارم نهار بری!!!
مخلوط پز داریم نهار در خدمتیم!!!
اگه حوصله داشتم امروز یه بخش دیگشو میزارم البته اگه حوصلشو داشتم و چیز دیگه ای نزد به سرم!!!
موفق باشی پریسای مهربون

سلام هیوا خیلی عالی بود این شمشال و روز های غم انگیز زندگی من چقدر باهم میخونند و اشکهام رو جاری میکنند من تا بحال شمشال را گوش ندادم ولی این آهنگ وبا تمام وجودم حسش میکنم… واقعا عالیه منتظر ادامش هستم زودتر از قبل
راستی فصل ششم نداشت…؟؟؟؟

سلام بر s.313 دوست خوبم امروز کامنتتو دیدم که هنوز منتشر نشده شرمنده که چند پست قبلی کامنت گذاشتی نت نداشتم ج بدم!!!
انشا الله که دلت شاد باشه شمشال رو دوست عزیزم آقا شاهو آوردن تو محله تو صفحه ی دو میتونی دانلود و گوش کنی
شاد و پیروز باشی و به زودی هم همینجا پست اولتو بزنی و از خودت برامون حرف بزنیم تا اگه کاری ازمون براومد برات انجام بدیم وگرنه حرفاتو بزنی و ما هم بشنویم باور کن بچه های اینجا سنگ صبور های خوبی هستن تو غم و شادی بی هیچ چشم داشتی کنار هم هستن دوست خوبم

دیدگاهتان را بنویسید