خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 18.

قصه کوکو، 12.

 

بیمارستان.
صبح انگار به اون پنجره‌های بسته که می‌رسید، متوقف می‌شد. راهش‌رو کج می‌کرد و از یک مسیر دیگه می‌رفت. شاگرد خیاط بی‌حرکت نشسته بود. نگاه ماتش به روی تختی با جسمی بدون حرکت زیر یک دسته لوله و تجهیزات غم می‌پاشید. صدای بوق‌های منظم و پشت سر هم‌رو انگار نمی‌شنید. فقط تماشا می‌کرد. برای دیدن شب تیره‌ای که رسید سر بلند نکرد. از اطرافش انگار چیزی نمی‌فهمید. نگاه دزدانه پیشخدمت منزل آخر که یواشکی اومد، از پشت شیشه به صحنه خیره شد، چند لحظه همونجا موند و با شنیدن صدای پای دکتر که برای سرکشی شبانه نزدیک می‌شد بی‌صدا و به سرعت فرار کرد و مخفی شد‌رو ندید. دکتر آهسته وارد شد. شاگرد خیاط سر بلند نکرد. دکتر آروم دست روی شونه‌اش گذاشت. شاگرد خیاط باز هم سر بلند نکرد.
-اینجا موندنت فایده نداره پسر‌جون. بلند شو برو استراحت کن. تو نمی‌تونی هر شب تا صبح اینجا بشینی.
صدای شاگرد خیاط انگار از دورها میومد.
-من باید اینجا باشم. شاید بیدار بشه و چیزی بخواد.
دکتر آهش‌رو خورد تا در خلوت آزادش کنه.
-اگر بیدار بشه ما هستیم. فعلا چیزی لازم نداره. برو پسر‌جون. اگر چیزی عوض بشه قول میدم خودم خبرت کنم. اینجوری تو هم می‌افتی بغلدستش.
شاگرد خیاط هنوز سر بلند نکرده بود.
-میرم حالا. شاید یه لحظه…
باقیش‌رو نگفت. دکتر این بار آهش‌رو رها کرد.
-الان چیزی از حضورت نمی‌فهمه. نه چیزی می‌شنوه، نه چیزی حس می‌کنه. اینجا موندنت بی‌فایده هست پسر‌جون. برو به کار و زندگیت برس. تو تمام امروز اینجا بودی.
شاگرد خیاط آه کشید. آهی که انگار یک کوه روی شونه‌های دکتر آوار می‌کرد.
-کار و زندگی ندارم. امروز جمعه بود. کارم فرداست. شاید امشب بهتر بشه.
دکتر لحظه‌ای به جسم روی تخت و لحظه‌ای به اون تندیس تکیده نشسته در کنار تخت خیره موند.
-پس اگر چیزی خواستی…
شاگرد خیاط عاقبت سر بلند کرد و به نگاه خسته دکتر خیره شد.
-فقط میخوام بیدار بشه. شما دکتری. سوادت بالاست. بیدارش کنید.
دکتر حس کرد دیگه نمی‌تونه حرفی بزنه. آروم نگاهش و دردش‌رو برداشت و از اتاق بیرون زد. شاگرد خیاط همچنان خیره به اون چهره پریده‌رنگ روی تخت بی‌حرکت نشسته بود. شب سنگینتر می‌شد.

 

زمان کند و انگار ناگذر قدم‌های خسته و سستش‌رو می‌کشید و می‌گذشت. داخل سالن ساعت‌ها همه چیز روی روال معمولش پیش می‌رفت. ساعت‌ها سر موقع زنگ می‌زدن و هیچ زمانی کوک هیچ ساعتی خالی نبود. آدم‌ها این‌رو به حساب همدیگه می‌ذاشتن که این مایه رضایت عروسک‌ها بود. شاگرد خیاط که هر روز در زمان‌هایی که خارج از خیاطی سپری می‌کرد اونجا بود به تصور اینکه بقیه مغازه‌دارهای پاساژ به موقع ساعت‌ها‌رو کوک می‌کردن از نظم زنگ‌ها تعجب نمی‌کرد. صاحب مغازه‌ها هم به این خیال که شاگرد خیاط این کار‌رو می‌کنه از شنیدن صدای زنگ‌های سر موقع حیرتزده نمی‌شدن. پیشخدمت منزل آخر اوایل کمتر و بعدش کمی بیشتر و حالا دیگه تقریبا تمام روزش‌رو در کنار شاگرد خیاط در سالن و در حال تمیزکاری و رسیدگی به مواردی سپری می‌کرد که شاگرد خیاط ازش نمی‌خواست انجامشون بده. عروسک‌ها فارغ از اینهمه مشغول انجام وظایفشون بودن. البته گاهی مشکلاتی بود که واسه حلش اوضاع کمی سخت می‌شد اما عروسک‌ها همیشه راهی واسش پیدا می‌کردن. مثل زمانی که صاحب کادو‌فروشی رو‌به‌رو گفت حالا که سالن بازه می‌تونه به مشتری‌های اونجا هم رسیدگی کنه و لازم بود دفتر حساب‌ها و قیمت‌ها دم دستش باشه. عروسک‌ها تمام اون شب‌رو تلاش کردن. باز کردن کشوی میز، بیرون آوردن اون دفتر بزرگ و سنگین و انتقالش به روی میز حسابی کار برد. کشو با صرف زور تمام عروسک‌ها فقط کمی باز شد. عروسک‌ها واسه باز‌تر کردنش به قدرتی بسیار بیشتر از توانایی فعلی نیاز داشتن که متأسفانه در دسترس نبود. بنابر این گنجشک، چلچله و سینه‌سرخ تنها اعضایی از اون جمع بودن که می‌تونستن از اون شکاف کوچیک رد بشن. قرار شد اون‌ها وارد کشو بشن و دفتر‌رو از ته کشو هل بدن تا در دسترس بقیه قرار بگیره و همگی با هم بکشنش بیرون. اون سه تا به زحمت وارد شدن ولی زمانی که دفتر‌رو از ته کشو به جلو هل می‌دادن زیرش گیر کردن و کلی طول کشید تا بقیه تونستن آزادشون کنن. کار سخت و زمانبری بود که دم صبح با موفقیت انجام شد و عروسک‌ها تونستن پیش از رسیدن شاگرد خیاط به داخل ساعت‌هاشون برگردن. همه از خستگی گیج می‌خوردن و نفس واسه هیچ کدومشون باقی نمونده بود.
-اینطوری نمیشه باید یک فکری کنیم.
-چه فکری؟ اصلا چیکار میشه کرد جز مواردی که داریم انجام میدیم؟
-باید یک کاری کنیم که مالک اینجا برگرده.
چه جوری؟-ما که ترمیم آدم‌ها‌رو بلد نیستیم. تازه اگر بلد هم بودیم دستمون بهش نمی‌رسید. تا بیدار نشه منتقلش نمی‌کنن اینجا که بتونیم کاری کنیم.
-اون اینطوری بیدار نمیشه.
کوکو از صدای آروم و گرفته خودش حیرتزده شد. اصلا خیال نداشت با صدای بلند این‌رو بگه ولی گفته بود و اون صدای آهسته با وجود اونهمه سر و صدا شنیده شده و حالا همه نگاه ها بهش بود و گوش‌ها منتظر برای شنیدن.
-گفتی اینطوری بیدار نمیشه؟ یعنی به نظرت راهی واسه بیدار کردنش هست؟
کوکو به تیهو نظری انداخت. تیهو پرهای خاکیش‌رو آهسته تکوند ولی نه اونقدر محکم که خاک از پرهاش پاک بشه. کوکو به نگاه هدهد چشم دوخت و آهسته سکوتی که حاکم شده بود‌رو شکست.
-مطمئن نیستم ولی به نظرم هست. اگر هم نباشه دسته کم ما می‌تونیم هرچی از دستمون برمیاد کنیم.
چلچله انگار از خواب پریده باشه با یک پرواز گیج بیرون از ساعتش بود. گنجشک متعجب و سینه‌سرخ ناباور و هدهد منتظر نگاهش می‌کردن. کوکو به هیچ کدومشون نگاه نکرد.
-ببینید! حس و هوای اینجا می‌تونه کمک کنه. اون آدم به این حس و به این هوا بستگی داره شبیه همه ما. اگر بتونیم این حس‌رو یا چیزی ازش‌رو بهش برسونیم به نظرم احتمال بیداریش باشه.
سحره با همون غم روز اولش زمزمه کرد:
-چی از اینجا بهش برسونیم؟ اصلا چه جوری برسونیم؟ ما نمی‌تونیم بریم بالای سرش.
هدهد سکوت متفکرش‌رو شکست.
-کوکو درست میگه. مثلا صدای ساعت‌های اینجا. شاید بتونه کمک کنه. ولی سحره هم درست میگه. ما نمی‌تونیم واسه انتقال ساعت به اون مکان کاری کنیم.
کوکو آهش‌رو خورد. الان زمان آه کشیدن نبود.
-صدا اثر می‌کنه من مطمئنم. دسته کم امیدوارم. واسه انتقالش هم… این پسره که میره دیدنش یا هر کسی. الان زیاد میرن دیدنش و خیلی از آدم‌ها هستن که بین اینجا و اونجا در رفت و آمد هستن.
چکاوک به حرف اومد.
-و ما چه جوری باید با آدم‌ها طرف صحبت بشیم؟ واسه انتقال این فکرمون بهشون چه کار میشه کرد؟
کوکو لحظه‌ای سکوت کرد. کبوتر بود که سکوت‌رو شکست.
-کاش می‌شد بدونیم الان دقیقا وضعیتش چه جوریه. ما هرچی می‌دونیم از حرف‌هاییه که آدم‌ها به همدیگه میگن. کاش بیشتر می‌دونستیم.
کوکو گفت:
-اون با من. شبتاب‌های بالدار امسال با وجود سرمای زمستون اینجا پیداشون میشه. پرنده‌ها هم صبح‌ها میان تا از لب پنجره دونه بچینن. آخه مالک اینجا تا زمانی که بود هر صبح روی پنجره خورده نون و دونه پیدا می‌شد.
صدای کوکو برید. چیزی راه ادامه حرفش‌رو بست. نگاهش روی در بسته تاریک‌خونه لغزید و انگار نور در نگاهش ترک برداشت. هقهق خفه و زودگذری که شنید‌رو نشنیده گرفت. در اون زمان ابدا حس و حال همدردی در هیچ کجای وجودش پیدا نمی‌کرد. نه وقتی خودش داشت از شدت درد خورد می‌شد و کسی‌رو هم واسه همدردی نمی‌خواست.
-اون پسره خیلی شب‌ها اینجا تا صبح می‌مونه. شاید بشه وقتی خوابه یه کارهایی کرد.
نگاه‌ها همه به طرف پری چرخیدن. حتی کوکو که انگار از دنیای دیگه دوباره احضار شده بود.
-چی می‌خوایی بگی پری؟
پری نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
-خب من یه پریه عروسکی‌ام. قدرت پری‌های واقعی‌رو ندارم ولی شاید بشه یه چیزهایی ازم بربیاد. از من و از همه ما.
کوکو آهسته در خاطراتش می‌چرخید.
-داخل یکی از قصه‌های آدم‌ها پری‌های قصه با تارهای خیال رویا می‌بافتن. به نظرت بشه همچین کاری کنی؟
پری با تردید به انتظار و ناباوری نگاه‌ها نظر انداخت.
-نمی‌دونم. میشه که سعی کنیم. از انتظار کشیدن بهتره.
جغد آه کشید.
-مطمئن نیستم جواب بده.
هدهد سکوت‌رو خورد کرد.
-هیچ کدوممون مطمئن نیستیم. ولی پری راست میگه. میشه سعی کرد و در هر حال این از انتظار بهتره.
طوطی گفت:
-پس باید منتظر باشیم تا اون آدم یه شب دیگه بیاد و اینجا خوابش ببره.
هدهد گفت:
-خواب کردنش با من.
کوکو گفت:
روی من هم حساب کن ولی بهم بگو چیکار کنم.
سحره گفت:
-راست میگه از من هم اگر کاری بربیاد هستم.
چلچله گفت:
-و من.
تیهو گفت:
-و من.
گنجشک گفت:
-من هم می‌تونم.
سینه‌سرخ گفت:
-من هم همینطور.
کبوتر گفت:
-جهنم دیگه من هم هستم.
و چند لحظه بعد صداهای درهمِ موافقت‌های پیچیده در خنده‌ی حاصل از لحن و حالت کبوتر سالن‌رو پر کرده بود.
-ما باید از اینجا بریم بیرون. شبتاب‌ها و رویا کمکی نمی‌کنن. ما باید خودمون اقدام کنیم.
کوکو با حیرت به چلچله نگاه کرد.
-مگه به سرت زده! ما نمی‌تونیم. اگر هم می‌شد نباید انجامش می‌دادیم. مالک اینجا موافق نیست.
چلچله اصرار کرد.
-خب اون اشتباه می‌کنه. اون به فضای بیرون اعتماد نداره. آدم‌ها باید با دنیای خودشون با دنیای آدم‌ها و واقعیت‌ها مرتبط‌تر باشن. اون آدم زیاد به فضای این چهاردیواری وابسته شد و بهش اعتماد کرد. این اشتباهه.
کوکو با نگاهی نگران تماشا می‌کرد. چیزی از جنس زنگ هشدار توی سرش ضربان می‌گرفت.
-چلچله! این فکر‌رو از سرت بفرست بیرون! حتی اگر تو درست هم بگی اون آدم موافق نیست تو یا من یا بقیه واسه شکستن حصارش خطر کنیم. خودت که بارها دیدی خیلی از همجنس‌هاش سعی کردن ولی نشد. اون اینجوری ترجیح میده. واسه چی باید حالا که نیست بخواییم این حالت عوض بشه؟
چلچله انگار خیال شنیدن نداشت.
-اون اشتباه کرده باز هم اشتباه می‌کنه. زمان‌هایی شبیه الان ما از داخل چندان کاری از دستمون برنمیاد. کمک باید از بیرون برسه. اون آدم باید از این فضا جداتر باشه و بیشتر وسط همجنس‌های خودش بگرده. اون‌ها می‌تونن کمک کنن.
کوکو خستگیش‌رو خورد.
-کمک؟ چه کمکی؟ تا زمانی که اون اتفاق کزایی پیش نیومده بود اون آدم داخل همین فضا در آرامش داشت زندگیش‌رو پیش می‌برد. الان هم که به قول تو در دنیای خودشه همجنس‌هاش نمی‌تونن کمکی کنن. اگر اینجا بود شاید چیزی از دست ما برمی‌اومد.
چلچله نفس عمیقی کشید.
-همون زمان هم کمک لازم داشت. مگه نمی‌دیدی بقیه چقدر تلاش می‌کردن از اینجا ببرنش بیرون؟
کوکو حس کرد کلافه میشه.
-تو هم دیدی که تلاش‌هاشون جواب نداد. ببین چلچله! هر موجودی که دل و اختیار داره آزاده که هر مدلی دلش می‌خواد به آرامش برسه. این آدم اینجا و با همین حالت آرامش بیشتری داشته. زمانی هم که برگرده اگر بخواد به این روش ادامه بده آزاده. نه ما نه آدم‌ها مجاز نیستیم بدون رضایتش به نام کمک یا هر عنوان دیگه‌ای واسش دردسر درست کنیم.
چلچله به پنجره بسته خیره شد.
-اون اشتباه می‌کنه. و حالا که نیست ما باید یه کاری کنیم. باید بریم بیرون و از اون بیرون کمک کنیم.
کوکو پلک‌های خستهش‌رو روی هم فشار داد. انگار از خدای هستی صبر طلب می‌کرد.
-هی میگی کمک آخه چه کمکی؟ اون آدم بیماره باید درمونش کنن. جز این دیگه هیچ کمکی لازم نداره. گیریم هم که داشته باشه. بیرون رفتن تو از اینجا راهش نیست. اولا اصلا چه جوری می‌خوایی بری؟ مگه میشه این فاصله‌رو پرواز کنی و دیده نشی؟ دوما. مگه نمیگی آدم‌ها باید بیشتر کمک کنن؟ خب اون الان بین آدم‌هاست. مگه تو اینو نمی‌خوایی؟
چلچله به در تاریک‌خونه نظر انداخت و بغضش‌رو خورد.
-اون آدم خودش‌رو اینجا حبس کرد و درها‌رو بست. ارتباطش با جهان خودش فقط ورود و خروج افرادیه که میان و میرن. اگر اون شب و شب‌های دیگه اینجا تنها نبود شاید الان…
کوکو آشکارا کلافه بود.
-هیچ کسی حبس نشده هیچ دری هم بسته نشده. هر کسی ارتباطش با جهان به مدل خاص خودشه. مال اون آدم این مدلیه. و هر کسی آرامشش‌رو در یک مکان و یک گوشه از جهان پیدا می‌کنه. اون آدم اینجا پیداش کرده. چیزی که پیش اومد یه اتفاق بود. هر جایی می‌شد که پیش بیاد. آدم‌های اون بیرون هم خیلی پیش میاد که دچار حادثه بشن.
چلچله بالش‌رو روی چشم‌های خیسش کشید.
-اون اتفاق اینجا پیش اومد. اگر اون آدم اینهمه درگیر این فضای کزایی نبود اگر بیشتر با همجنس‌های خودش می‌چرخید…
کوکو آه کشید.
-فعلا که اون آدم بین همجنس‌هاش خوابه و اون‌ها نمی‌تونن بیدارش کنن. می‌بینی؟ اون بیرون و اون آدم‌ها نمی‌تونن کمک کنن. اما شانس ما از این داخل بیشتره. تو هم دیگه از این چیزها توی سرت نگه ندار خطرناکه.
-آهای یکی داره میاد!
با این هشدار جغد همه چیز داخل سالن ثابت و صامت شد. شاگرد خیاط وارد شد و بی‌نگاهی به اطراف زمینشور‌رو برداشت و مشغول شد. کوکو در یک ثانیه گذرا چشم‌های ورم کرده پسرک‌رو دید. نگاهش به جای خالی پروانه چرخید. عروسک‌ها بی‌صدا مشغول پیش بردن زمان بودن، و کسی نمی‌دونست بقیه توی چه فکری هستن. پروانه نبود. کوکو حس کرد اون جای خالی نگاهش‌رو آزار داد. آهش‌رو رها کرد. رفتن شاگرد خیاط و جریان روز‌رو نفهمید. در خلال ساعت‌ها افراد زیادی اومدن و رفتن. آدم‌های آشنایی که شب‌های شلوغ شبنشینی‌ها خنده‌هاشون انگار می‌خواست سقف‌رو بشکافه و به آسمون برسه حالا تک‌تک و بدون لبخند میومدن و می‌رفتن. مشتری‌هایی که می‌رسیدن و صاحب کادوفروشی در یک چشم به هم زدن حاضر بود تا کمک کنه. معامله‌هایی که انجام می‌شدن و نمی‌شدن و پول‌های حاصل از فروش که بعد از شمارش در جای مخصوصشون دسته می‌شدن و روز یخزده که همچنان در جریان بود. کوکو پلیس، آتشنشان، عکاس، صاحب هتل، بوتیکدار و خیلی‌های دیگه‌رو دید که اومدن و هر کدوم با اطمینان به اینکه هیچ چشمی نمی‌بیندشون آه و دلتنگیشون‌رو داخل اون سالن آزاد کردن و رفتن. پیشخدمت منزل آخر اومد و کمی به اون میز بی‌روح خیره موند و بعد یه دستمال برداشت و زیر سنگینی نگاه‌های مشکوک صاحب کادوفروشی و بوتیکدار و باقی اهل پاساژ ویترینها‌رو برق انداخت و رفت. کوکو در نگاه خسته اون جوون چیزی که بتونه راهنمای کشف فکرش باشه پیدا نکرد. نگاهی بود انگار تهی. غمگین. سردرگم و شاید بی‌نهایت خسته. شاگرد خیاط اون شب اومد. نشست. چشم‌های قرمزش‌رو با پشت دست پاک کرد. درس خوند. آشفتگی‌های حاصل از گذر یک روز کاری‌رو مرتب کرد و رفت.
-ای بابا اینکه رفت! کاش مونده بود!
-مشکلی نیست. امشب نشد یه شب دیگه.
-آره خب ولی کاش…
-چیزی که نشد دیگه نشد. باید منتظر شب بعد باشیم.
کوکو بی‌توجه به بحث عروسک‌ها به پنجره تاریک خیره مونده بود. دیر‌وقت شب بود که در هوای سنگین سکوت تلخ سالن چیزی که می‌خواست‌رو دید. شبتاب‌های ریزی که مثل ستاره‌های متحرک کوچولو پشت پنجره آفتابی شدن و به نگاهش با چشمک‌های نورشون جواب دادن. شبتاب‌ها آهسته به طرف درز باریک پنجره رفتن و با دعوت بی‌صدای کوکو یکی‌یکی وارد شدن.
-سلام پرنده بزرگ.
-شبت به خیر پرنده بزرگ!
-برید کنار من هم وارد بشم یخ زدم. آخ که اون بیرون عجب سرده! خوش به حالت پرنده بزرگ تو اینجا جات امنه.
-راست میگه جات امنه ولی تو خوشحال نیستی. هنوز هوای پرواز توی سرت می‌چرخه؟
-راست میگه تو شاد نیستی. از چی اینهمه پژمرده شدی؟
-پرنده بزرگ! ما مسافرهای شبیم. به کسی نمیگیم. به ما بگو.
کوکو آه کشید. آهی خسته و سرد.
-اوییییی چه سرده! یواش‌تر! نزدیک بود فوتت ببردمون.
-راست میگه تازه سردمون هم شد.
کوکو آه دومش‌رو خورد.
-معذرت می‌خوام. حواسم نبود.
شبتاب‌ها نیمی خندان و نیمی معترض با صدای ریز آروم سر و صدا کردن.
-پرنده بزرگ میگه حواسم نبود. عجیب نیست که ما‌رو یادش بره. برق‌برقی‌های فسقلی که فقط گاهی شب‌ها ظاهر میشن به یاد پرنده‌های بزرگ نمی‌مونن.
کوکو تلخ خندید.
-اولا من بزرگ نیستم. شماها خیلی ستاره‌ای هستید. از من بزرگتر خیلی هست. دوما اشتباه می‌کنید شماها هیچ زمانی از خاطرم نمیرید. اگر الان حواسم نبود به این خاطره که خاطرم درگیر شبی شبتر از شب اون بیرونه.
شبتاب‌ها باز هم سر و صدا کردن. صدای ریزشون واسه کوکو شبیه موزیک ستاره‌ها بود.
-چی می‌تونه از شب اون بیرون شبتر باشه؟
-درسته حتما خیلی تاریکه که خاطر‌رو هم تیره می‌کنه.
-آره چون شب هرچی شب باشه از پس روشنایی‌های توی دل‌ها برنمیاد. مگه اینکه خاطر تاریک باشه.
-هی پرنده بزرگ که میگی بزرگ نیستی! به ما بگو چی اینهمه تاریکه؟
نگاه کوکو به در بسته تاریک‌خونه خیره موند. شبتاب‌ها منتظر موندن. کوکو سکوت‌رو با صدایی که به شدت گرفته بود شکست.
-خیلی چیزها. مثل دلتنگی. شماها نمی‌شناسیدش. خیلی تاریکه خیلی.
نور شبتاب‌ها کدر شد.
-ما میدونیمش. خیلی شب‌ها از پنجره‌های بسته دیدیم که آدم‌ها از درد اینی که گفتی خاطرهاشون تاریک بود و از چشم‌هاشون بارون میومد.
-راست میگه ما خیلی دیدیم. باز هم می‌بینیم. ولی هیچ وقت از درز اون پنجره‌ها داخل نمیریم. آخه آدم‌ها دیدن‌هاشون با شماها و با ماها فرق داره. ما نمی‌تونیم کمک کنیم.
-آره ما نمی‌تونیم ولی کاش می‌تونستیم.
-ولی تو الان از چی دلتنگ شدی پرنده بزرگ؟
-راست میگه اینجا شبیه گذشته‌ها نیست. تو هم شاد نیستی. اینجا انگار از دفعه‌های پیش که ما یادمونه زمستونتره. به ما بگو چی شده؟
کوکو دیگه آه نکشید. به نورهای کدر هم نگاه نکرد. چیزی به قفسه سینش فشار می‌آورد. شکستن سکوت واسش سخت بود. سخت ولی نه غیرممکن.
-کسی که مالک این فضاست حالش خوش نیست. اینجا یک اتفاق بدی افتاد و اون آدم…
کوکو نمی‌دونست چه جوری واژه کما‌رو برای اون ستاره‌های متحرک منتظر توضیح بده. نفسی کشید و ادامه داد:
-اون یک جورهایی به خواب رفت. حالا بقیه آدم‌ها واسش نگرانن و سعی می‌کنن بیدار بشه اما…
کوکو مکث کرد تا صدای ترکخوردهش‌رو دوباره پیدا کنه. نورهای کدر همچنان در انتظار شنیدن باقی قصه توی هوا معلق مونده بودن. کوکو نفس بلندی کشید و دوباره سکوت‌رو شکست.
-ما نمی‌تونیم از اینجا برای بیدار کردنش تلاش کنیم. فاصله خیلی زیاده. و انتظار خیلی سخت. کاش راهی بود!
کوکو دیگه ادامه نداد. حس کرد هرچی باید‌رو گفته. چقدر خسته بود!
-پرنده بزرگ! میگن نور تاریکی‌رو فراری میده و خواب‌رو پاره می‌کنه. شاید ما بتونیم بیدارش کنیم.
-آره شاید ما بتونیم. ما می‌دونیم اون‌هایی که درد دارن‌رو کجا می‌برن. میخوایی بریم اونجا؟
کوکو نگاه از در تاریک‌خونه بر نداشت.
-بیدار کردنش شاید به این سادگی نباشه ولی میشه امتحانش کرد و میشه که واسه ما خبر بیارید و بگید الان اون آدم در چه حاله.
نور شبتاب‌ها چشمک زد.
-حتما امتحان می‌کنیم. قصه اون خواب‌رو هم واست میاریم.
-درسته ما امتحان می‌کنیم. و هر چیزی که بتونیم از اونجا واست میاریم. اگر این کمک می‌کنه تاریکی از خاطرت بره.
کوکو آه کشید ولی این بار مواظب آهش بود.
-ممنونم ستاره‌های زمینی.
شبتاب‌ها چشمک‌زنان از همون راهی که اومده بودن بیرون رفتن و در هوای تیره شب زمستون گم شدن. نگاه گرفته کوکو همون طور به در بسته تاریک‌خونه خیره مونده بود. شب آهسته روی خواب عروسک‌ها و خواب تمام زندگی دست نوازش می‌کشید و آرام می‌گذشت.

 

بیمارستان.
اتاق تاریک و پنجره بسته کوچیکی که از سیاهی دیده نمی‌شد. شاگرد خیاط با چشم‌های باز روی همون صندلی نشسته بود. صدای بوق‌های پشت سر هم انگار تا ابد ادامه داشتن. بدون تغییر. یکنواخت. آروم. بوق. بوق. بوق. نگاه شاگرد خیاط به چهره‌ای که وسط شب محو دیده می‌شد خیره بود. دردی توی شونه‌هاش پیچید و به یادش آورد که ساعت‌ها بی‌حرکت مثل مجسمه به همون حالت نشسته باقی مونده. کتابش‌رو توی دستش جابجا کرد و شونه‌های خستش‌رو راستتر گرفت. چیزی از طرف پنجره توجهش‌رو جلب کرد. نوری ضعیف اما واقعی که پشت شیشه تاب می‌خورد. شاگرد خیاط چشم‌های دردناکش‌رو مالید. نور قوی‌تر، نه. نزدیک‌تر شد. شاگرد خیاط با حیرت تماشا می‌کرد. شبتاب‌های بالدار کوچیک، مثل یک دسته ستاره که از آسمون فرود اومده باشن می‌درخشیدن. شاگرد خیاط خواست از جاش بلند شه ولی نه توانی در خودش می‌دید نه لزومی حس می‌کرد. ستاره‌های متحرک خودشون داشتن وارد می‌شدن. شبتاب‌ها درز باریک پنجره بسته‌رو پیدا کردن و یکی‌یکی و چندتا‌چندتا اومدن داخل. شاگرد خیاط حس کرد رویای بیدار می‌بینه. رویای قشنگی بود. واسه چی باید بیدار می‌شد؟ محو رقص نور مقابلش شده بود. ستاره‌ها از اون درز باریک وارد شدن، چرخی در اتاق زدن و آهسته به طرف تخت فرود اومدن. شاگرد خیاط با چشم‌هایی گشاد از حیرت به صحنه مقابلش خیره موند. ستاره‌ها تخت‌رو دور زدن، انگار دنبال کسی یا چیزی باشن، گشتن و تاب خوردن و عاقبت بالای سر اون چهره رنگ‌پریده جمع شدن. لحظه‌ای اون بالا ثابت موندن و بعد آهسته پایین اومدن. پایین. پایینتر. حالا درست بالای اون پلک‌های بسته روی تخت جمع بودن. نورشون مستقیم روی اون چهره می‌تابید. اونقدر واضح که شاگرد خیاط می‌تونست سایه مژه‌هایی که روی چهره افتاده بودن‌رو ببینه. نورها در جای خودشون جابجا شدن و رقص نور اوج گرفت. شاگرد خیاط مسخ شده تماشا کرد. نور پایینتر و پایینتر اومد. اون چهره زیر اون نورهای رقصان مهتابیتر دیده می‌شد. شاگرد خیاط نفهمید چقدر طول کشید که رقص نورها بدون اینکه متوقف بشه حرکت کرد. از اون چهره گذشت و دور شد. شاگرد خیاط به نورها ماتش برده بود. انگار دنبال نگاهش می‌گشتن. پیداش که کردن درخشششون بیشتر شد. انگار حرفی واسه گفتن داشتن. انگار صداش می‌زدن. چشمک‌زنان و رقص‌کنان به طرف خروجی می‌رفتن و برمی‌گشتن. انگار به حرکت دعوتش می‌کردن. شاگرد خیاط بدون اینکه بفهمه چی داره میشه مات و مسخ شده آهسته مثل خوابزده‌ها از جاش بلند شد و به دنبال نورهای رقصان به راه افتاد. نورها از خروجی زدن بیرون. شاگرد خیاط انگار توی خواب راه می‌رفت. کسی داخل راهروها نبود. نورها همچنان پیش می‌رفتن و شاگرد خیاط همچنان گنگ و مات در تعقیبشون بود. اونقدر دور نمی‌شدن که اون چشم‌های خسته اما متمرکز گمشون کنن. فقط جلوتر می‌رفتن. شاگرد خیاط ورود به هوای سرد بیرون‌رو نفهمید. بی‌هدف و گیج در خیابون‌های منجمد به راه افتاد. سایه چابکی که از پشت تیر برق روبروی بیمارستان بیرون پرید و در تعقیبش به راه افتاد‌رو ندید. شاگرد خیاط جز اون نورهای رقصان چیزی نمی‌فهمید. پیشخدمت منزل آخر سایه به سایه دنبالش بود. به اینکه امشب زودتر از شب‌های دیگه از محل کارش زده بیرون و این می‌تونست چه دردسری واسش درست کنه اصلا فکر نمی‌کرد. فقط فکرش بین بیمارستان و شاگرد خیاط می‌چرخید. خواست برگرده ببینه داخل بیمارستان چه اتفاقی افتاده. شاگرد خیاط از شب حادثه هیچ شبی از بیمارستان بیرون نمی‌زد. پس حالا چی شده بود؟ اون فقط در دو صورت حاضر بود این وقت شب از اون تخت جدا بشه. یا بیمار روی اون تخت بیدار شده بود و یا اینکه… جوونک حس کرد چیزی توی قفسه سینش به طرف پایین سقوط کرد. قطعا بیمار چشم باز نکرده بود. وگرنه شاگرد خیاط اون طور محو و مسخ توی سرما راه نمی‌رفت. پس حتما اتفاق دیگه‌ای… جوونک حس کرد نفسش گرفت. باید برمی‌گشت. باید می‌رفت بیمارستان. اما همون موقع رقص نورهای چشمک‌زنی که از دور تاب می‌خوردن و پیش می‌رفتن به چشمش خورد. خیال کرد چشم‌هاش سیاهی میرن. چند بار پلک زد. نورها از نظرش گم شدن. شاگرد خیاط ولی هنوز در تاریکی دیده می‌شد. پیشخدمت منزل آخر هر فکر دیگه‌ای‌رو کنار زد و به دنبال شاگرد خیاط پا به دو گذاشت.

 

شب آهسته از نیمه می‌گذشت. سالن در خواب بود. کوکو انگار صدای قدم‌های سکوتی که با سنگینی از روی لحظه‌های منجمد رد می‌شد‌رو می‌شنید. نه نوری بود و نه صدایی. تاریکی همه چیز‌رو انگار بلعیده بود. نگاه نیمه‌هشیار کوکو از پنجره شب‌گرفته نورهای چشمک‌زن‌رو صید کرد که با حرکتی ملایم و رقص‌کنان از خیابون منجمد به طرف ساختمون در حرکت بودن و دوتا سایه هم به دنبالشون. کوکو حیرتزده از جا پرید. نورها بالا اومدن و از همون درز باریک وارد شدن.
-سلام پرنده بزرگ.
-ما اون پلک‌های بسته‌رو پیدا کردیم ولی بدون کمک نمی‌تونیم بیدارش کنیم.
-درسته شماها هم باید کمک کنید.
-بله و باید بجنبید.
-راست میگه باید بجنبید چون ما راه انتقال کمک‌رو آوردیم اینجا.
-آره راه انتقال در راه اینجاست و تا چند لحظه دیگه می‌رسه.
-بجنب پرنده بزرگ. زمان کمه. داره میاد.
کوکو بلافاصله فریاد هشدارش‌رو رها کرد.
-بیدار شید! همه بلند شید. باید شروع کنیم! کمک داره میاد!
عروسک‌ها همگی از جا پریدن.
-کوکو! ما آماده نیستیم.
-ما درست نمی‌دونیم چیکار باید کنیم.
-حالا چی؟
هدهد تقریبا داد زد تا صداش از بین اونهمه فریاد پریشون به همه برسه.
-به اندازه کافی می‌دونیم و می‌خواییم. همین کافیه. بجنبید آماده باشید! همه همه!
احتیاجی به هشدار جغد نبود. همه صدای قدم‌هایی که از پله‌های اضطراری بالا میومدن‌رو شنیدن. و دری که چند لحظه بعد با صدایی خشک باز شد. صدای باز شدن در داخل سالن ساکت طنین انداخت و شاگرد خیاط با حیرتی که به وحشت می‌زد به صحنه مقابلش خیره موند. داخل سالن تاریک نورهای رقصان آهسته می‌چرخیدن و می‌رقصیدن و به محض باز شدن در صدای هماهنگ تیک‌تاک ساعت‌های عروسک‌دار همراه با موزیک ملایم ساعت پری و زنگ‌های آروم هماهنگ فضا‌رو گرفت. انگار رقص نورها با اون آهنگ عجیب هماهنگ بودن. شاگرد خیاط با چند قدم مردد وارد شد. کنار میز ایستاد. مات به اطراف نظر انداخت. گوش کرد. نشست. تیک‌تاک و موزیک و زنگ‌های آروم انگار توی سرش بلندتر می‌شدن. نورها اطرافش جمع شدن و درست مقابل نگاه ماتش می‌رقصیدن. صداها توی سرش عمیقتر می‌شدن. رقص نورها در نگاهش عمیقتر می‌شد. چشم‌های ماتش آهسته خمار شدن. بیشتر. بیشتر. چشم‌هاش خیره به رقص نورها آهسته بسته شدن. شاگرد خیاط خوابش برد. موزیک‌ها و زنگ‌ها و تیک‌تاک‌ها همچنان می‌نواختن. نورها همچنان می‌رقصیدن. شاگرد خیاط خواب بود. ورود پیشخدمت منزل آخر‌رو ندید. پسرک لحظه‌ای به مقابلش خیره موند. نورهای رقصان آهسته به طرفش رفتن. موزیک ساعت پری بلندتر شد. انگار چیزی توی سر پیشخدمت منزل آخر موج زد.
-این صدا‌رو بگیر. نگهش دار. بگیرش!
پسرک لحظه‌ای به فکر فرو رفت و یک مرتبه از جا پرید. دست در جیبش کرد و ضبط صوت کوچیکی که از کهنگی انگار داشت از هم می‌پاشید بیرون کشید. به طرف ساعت‌ها رفت و دکمه ضبط‌رو زد. موزیک ساعت پری همون لحظه خاموش شد. ساعت‌های کوکو و هدهد هردو با هم به نشان هشدار زنگ زدن. پری هشدار‌رو گرفت.
-ادامه بده. از اول. همگی از اول!
پری و بقیه داشتن از نفس می‌افتادن ولی موزیک دوباره شروع شد. تیک‌تاک ساعت‌ها. موزیک ساعت پری. زنگ‌های ملایم هماهنگ. و رقص نور. پیشخدمت منزل آخر نفسی به راحتی کشید و محو مقابلش شد. نورهای رقصان دور سر شاگرد خیاط جمع شده بودن. شاگرد خیاط خواب بود. پیشخدمت منزل آخر ضبط صوت کهنه‌رو روی قفسه گذاشت و آهسته نشست. پلک‌هاش بسته شدن. خواب. بچه‌ها خواب بودن، ساعت‌ها می‌خوندن، نورها می‌رقصیدن، و شب شاهد ماجرا بود.

 

مشخص نشد فشار سکوت بود یا نزدیکیِ صبح تیره زمستون که خوابیده‌های سالن‌رو از جا پروند. شاگرد خیاط گیج بود و پیشخدمت منزل آخر انگار خاطرش نبود کجاست. شاگرد خیاط یک دفعه از جا پرید.
-تو اینجا چیکار می‌کنی؟ کی اومدی؟ واسه چی اومدی؟
همراهش بی‌توجه به لحن مظنون طرف مقابل آهسته از جا بلند شد. به طرف قفسه رفت و ضبط صوت کهنه‌رو برداشت. شاگرد خیاط با تردیدی کلافه نگاهش می‌کرد.
-با تو‌ام. میگم اینجا چیکار می‌کنی؟
مخاطب انگار که چیزی نشنیده باشه آهسته برگشت. دست همراهش‌رو گرفت و آروم گفت:
-بیا بریم. باید بریم بیمارستان.
شاگرد خیاط یخ زد.
-بیمارستان؟ واسه چی؟ من که خواب بودم کسی زنگ زده؟ اونجا چیزی شده؟
جوونک به پریشونی شاگرد خیاط نظر انداخت.
-نه. کسی زنگ نزد. هیچ چی هم نشده. بریم. باید بریم بیمارستان.
شاگرد خیاط از جا در رفت. دیگه بیشتر از این تحمل نداشت. هوارش‌رو ول کرد.
-لعنتی بگو چه مرگته؟ بیمارستان واسه چی؟ اصلا تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ حرف بزن بگو چی شده!
جوونک آهسته به نگاهی که داشت رنگ جنون می‌گرفت خیره شد.
-بریم توی راه میگم بهت.
شاگرد خیاط وا داد و به دیوار تکیه زد. جوونک دستش‌رو گرفت.
-بجنب. مگه نمی‌خوایی طرف بیدار بشه؟ میریم بیدارش کنیم.
شاگرد خیاط چنان بهش خیره شد که انگار مطمئن بود همراهش دیوانه شده. با این حال مسخ وحشتی بی‌توصیف مثل آدم‌آهنی پشت سر صاحب دستی که دستش‌رو می‌کشید به راه افتاد. چند لحظه بعد هردو در خیابون‌های خلوتی که بین صبح و شب بلاتکلیف مونده بودن به طرف بیمارستان پیش می‌رفتن.

دو جوون تمام خیابون‌های مسیر‌رو پیاده رفتن و خیلی کم حرف زدن. هردو از ماجرای ساعتی پیش گیج بودن. شاگرد خیاط نگران و پیشخدمت منزل آخر برای رسیدن عجول بود. واسه ورود به بیمارستان باید یه فکری می‌کردن. اون وقت صبح هیچ راهی نداشت. خوشبختانه نگهبان خواب بود. بچه‌ها مثل سایه بی‌صدا از در باز گذشتن و وارد شدن. از اونجا به بعد چندان سخت نبود. دربان سالن بیمارستان شاگرد خیاط‌رو می‌شناخت و پیشخدمت منزل آخر هم خواه‌ناخواه همراهش وارد شد. داخل اتاق کوچیک فضا همون طوری بود. همون‌قدر تاریک. همون‌قدر غمناک. همون صدای بوق‌ها و همون چهره مهتابی که با پلک‌های بسته روی اون تخت و زیر اون تجهیزات دراز کشیده بود. دوتا جوون آهسته پیش رفتن. پیشخدمت منزل آخر دستش‌رو روی شونه همراهش گذاشت و نجوای آرومش روی سکوت خط انداخت.
-مواظب باش اگر کسی از بیرون اومد بهم بگی.
شاگرد خیاط با حیرت نگاهش کرد.
-واسه چی؟
پسرک اصرار کرد.
-هرچی میگم بکن. هوای در‌رو داشته باش این طرف‌رو بسپار به من.
شاگرد خیاط ناباور و خسته نگاهش کرد.
-باز چی توی سرته؟
جوونک نفسی از سر بی‌صبری کشید.
-بجنب دیگه. ارزش امتحان داره. بلکه از پس این کمای کوفتی بر بیاییم.
شاگرد خیاط انگار وا رفته بود. همراهش به نجوا پرخاش کرد.
-زود باش مرد! الان اون دکتره میاد جفتمونو میندازه بیرون!
شاگرد خیاط آهسته از تخت دور شد ولی از شدت دلواپسی نگاه ازش بر نداشت. پیشخدمت منزل آخر یه گوشی کوچیک و به شدت کهنه‌رو به ضبط کوچیکش وصل کرد و گذاشت داخل گوش بیماری که جدا از اون هیاهوی بی‌صدا خواب بود. توجهش به نورهایی که از درز باریک پنجره داخل می‌شدن جلب شد. با چشم‌های گشاد به نورهای رقصان خیره موند که اومدن و بالای اون پلک‌های بسته جمع شدن. شاگرد خیاط آه حیرتش‌رو خورد. پیشخدمت منزل آخر چشم از نورها برداشت و دکمه ضبط کوچیک‌رو زد. لحظه‌ها آرام می‌گذشتن. پسرک به رقص نورها و به اون چهره بی‌حرکت خیره موند. دقایق انگار کشیده می‌شدن. یک دقیقه. دو. 5. ده دقیقه. و آهسته، خیلی آهسته اتفاق افتاد. اون مژه‌های بسته تکون می‌خوردن. اول اونقدر خفیف بود که به خیال می‌زد. بعدش واضح‌تر و واضح‌تر شد. شاگرد خیاط از در جدا شد و به طرف تخت قدم برداشت. همراهش خیلی آروم به شونهش زد.
-هیس! خیلی آروم ببین.
شاگرد خیاط به چهره روی تخت نظر انداخت. اون پلک‌ها واقعا داشتن واسه باز شدن تلاش می‌کردن. تلاش پلک‌های بسته واسه باز شدن بیشتر شد. باز هم. باز هم. بچه‌ها همه وجودشون شده بود چشم و تماشا می‌کردن. باز شدن در پشت سرشون و ورود دکتر‌رو نفهمیدن.
-اینجا‌رو! اسمش بیمارستانه. شما دوتا چه جوری وارد شدین؟ اصلا ببینم شماها اینجا چیکار…
نور صبح از پنجره تیره به داخل زد. نورهای کوچیکه متحرک بی‌فروغ شدن. نور بی‌حال صبح زمستون به تخت رسید. روی تخت پخش شد و اون چهره مهتابی‌رو پوشوند. و همزمان، پلک‌های بسته باز شدن. و صدایی بسیار خفیف، ناله‌ای شاید.
-آآآآآآآآآآآآآآآخ!
پیشخدمت منزل آخر آهسته نجوا کرد:
-بیدار شد!
شاگرد خیاط دست‌های لرزانش‌رو بی‌حرف به طرف آسمون گرفت. دکتر مات و منگ به ضبط کوچیک روی تخت، به گوشی داخل گوش بیمارش و به اون چشم‌های کاملا باز روی تخت خیره مونده بود. صبح پرنورتر می‌شد و حقیقت شیرین‌رو هرچی واضح‌تر نشون می‌داد.

 

ادامه دارد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 18.»

دیدگاهتان را بنویسید