درود بر اهالی باصفای محله ی نابینایان. امیدوارم خوب و خوش و سرشار از انرژی مثبت باشید. از این که باز هم با یه خبر خوش اینجا اومدم خیلی خیلی خوشحالم. بیخودی در گوش هم پچپچ نکنید. آخه من که هنوز دخترم 9 ماهشه چطوری می تونم یه بچه دیگه داشته باشم؟ چی؟ تو از اون گوشه داری چی میگی بهنام؟ نخیر عزیزم. زن دوم و این حرفا هم خبری نیست. بالاخره ساکت میشید من حرف بزنم یا نه؟ دوستان من اینجام تا خبر بابا شدن یکی از بهترین دوستانم که هممحله ای خوب همه ی ما هم هست رو بهتون بدم. بله. این رادمهر کوچولو که تازه به
Day: دی ۲۷, ۱۴۰۱
قصه کوکو، 12. بیمارستان. صبح انگار به اون پنجرههای بسته که میرسید، متوقف میشد. راهشرو کج میکرد و از یک مسیر دیگه میرفت. شاگرد خیاط بیحرکت نشسته بود. نگاه ماتش به روی تختی با جسمی بدون حرکت زیر یک دسته لوله و تجهیزات غم میپاشید. صدای بوقهای منظم و پشت سر همرو انگار نمیشنید. فقط تماشا میکرد. برای دیدن شب تیرهای که رسید سر بلند نکرد. از اطرافش انگار چیزی نمیفهمید. نگاه دزدانه پیشخدمت منزل آخر که یواشکی اومد، از پشت شیشه به صحنه خیره شد، چند لحظه همونجا موند و با شنیدن صدای پای دکتر که برای سرکشی شبانه نزدیک میشد بیصدا و به سرعت فرار کرد