خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 28.

قصه کوکو، 21.

 

داشت شب می‌شد. کوکو و بقیه به تماشای مالک خونه زمان نشسته بودن که با شاگرد خیاط و شاگرد قصاب مچ مینداخت. بچه‌ها اصرار داشتن که2به1با هم طرف بشن و هر دفعه از زور خنده دست‌هاشون وا می‌دادن. وقتی برای چندمین بار دوباره گاردها بسته شدن و مچ‌ها به هم گره خوردن، شرطبندی‌های بی‌صدا به نفع هر کدوم از دو طرف بین عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها شروع شد. کوکو در سکوت تماشا می‌کرد و ذهنش آهسته در اطراف پرسش‍های اخیرش می‌چرخید.
-سرچشمه دردسرهای این اواخر کجا بود؟
-کی یا کی‌ها پشت سر خرمگس‌ها و موریانه‌ها بودن؟
-ماجرای بعدی چی می‌تونه باشه؟
-چندتا جنگ دیگه ممکنه پیش بیاد؟
-انتهای این قصه کجاست؟

 

صدای فریاد بچه‌ها که با شلیک خنده همراه بود کوکو‌رو از جا پروند. دست‌های هر سه نفر دوباره از زور خنده‌های صاحب‌هاشون سست و رها شده بودن. تماشاچی‌های به ظاهر ساکت صحنه یواشکی از خنده ریسه رفتن. مچ‌ها برای بار چندم گره خوردن و زورآزمایی دوباره شروع شد. کوکو سعی کرد روی تصویر مقابلش تمرکز کنه. بچه‌ها خیال باختن نداشتن ولی ظاهرا با اینکه دو نفر بودن کارشون مشکلتر از حد انتظارشون بود. کوکو لبخند زد.
-خب، بذار ببینم!
هیچ کدوم از آدم‌ها حواسشون به قفسه‌ها نبود. کوکو خیلی آهسته شیشه ساعتش‌رو به اندازه‌ای که تا شونه بیرون بیاد باز کرد. یکی از پنجه‌هاش‌رو آروم بالا برد و محکم به پاندول ساعت بزرگ ضربه زد. پاندول حرکتی کرد و صدای دنگ طنیندار ساعت بزرگ یکدفعه توی سالن پیچید. آدم‌ها که در اون زمان انتظار همچین چیزی‌رو نداشتن به شدت از جا پریدن و همین مهلت کوتاه واسه سست شدن دست مالک خونه زمان و برد بچه‌ها کافی بود. هورای بچه‌ها به سقف سالن ضربه زد. هر سه نفر تا مدت‌ها با رجزخونی‌های آمیخته با قهقهه در این مورد که برد و باخت عادلانه بود یا نه مشغول بودن. کوکو بی‌صدا به داخل ساعتش و به درون دنیای خودش برگشت. آسمون که حتی روزها هم خیلی روشن نبود ثانیه به ثانیه سیاهتر می‌شد و شبی بلند و بی‌ستاره‌رو تدارک می‌دید. از ذهن کوکو گذشت:
-یعنی امشب امنه؟
بقیه با ایما و اشاره‌های متفاوتشون سر به سر همدیگه می‌ذاشتن و کوکو مثل همیشه بی‌توجه به این حال و هوای آشنا و در عین حال محو در تمام این حس و حال، دعا می‌کرد که این وضعیت نه امشب و نه شب‌های دیگه تغییر نکنه. ملکه برفی رو به صحنه مقابلش پشت چشمی نامحسوس نازک کرد و شکایت زمزمهوارش‌رو ظاهرا بدون مخاطب فرستاد.
-ورود به کار آدم‌ها درست نیست.
کوکو یواشکی شونه بالا انداخت. سایه چلچله از مقابل نگاهش گذشت. کوکو از حیرت عقب کشید.
-عجب بی‌کله‌ایه الان دیده میشه!
چلچله از لای ساعت‌های گنجشک و پری به حیرت کوکو خندید.
-نگران نباش کوکو من ریزم به این سادگی گرفتار نمیشم.
ملکه برفی به پرواز یواشکی و رقصان چلچله خیره شد. کوکو رد نگاهش‌رو گرفت. چلچله بدون اینکه دیده بشه از بین ساعت‌ها گذشت و خیلی آهسته به کنار ساعت پری دریایی نوک زد. پری دریایی و فرشته که مشغول حرف زدن‌های خودمونیشون بودن از جا پریدن و همراه چلچله از خنده ریسه رفتن. چکاوک و سحره با اشاره و کمی زمزمه مشغول موضوعی جدی بودن که کوکو نمی‌دونست چیه. ظاهرا سحره داشت چیزی‌رو از چکاوک یاد می‌گرفت و حسابی از دیرآموز بودن خودش شاکی بود و چکاوک با صبر و حوصله دوباره و دوباره یادش می‌داد. کوکو احساس رضایت کرد. چلچله از بینشون گذشت و وسط راهش موهای پری‌رو ناز کرد. پری خندید. کبوتر شکلکی درآورد که کوکو‌رو از حصار احتیاطش بیرون کشید و از خنده ترکوند. کوکو سعی کرد خندهش‌رو نگه داره که موفق نشد و نتیجه شلیک خنده‌ای بود که به شدت تمام آزاد شد و همه عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها بلافاصله با احساس خطری جدی عقب کشیدن و بی‌حرکت موندن. نگاه بچه‌ها و مالک برای یک لحظه متمرکز شد و اطراف‌رو زیر نظر گرفت. صدای رعد بلندی انگار یک لحظه به شیشه پنجره‌ها ضربه زد و همه‌رو به شدت از جا پروند. خوشبختانه آدم‌ها به خاطر غرش آسمون که چه به موقع هم بود، خیلی زود اون صدای ناشناس‌رو از خاطر بردن و مشغول کار خودشون شدن. تیهو نفسی به راحتی کشید.
-خیلی نزدیک بود. اینها تمامش تقصیر کبوتره.
کبوتر در حالی که لبخند می‌زد ژست دعوا گرفت و پرهاش‌رو باد کرد که در نتیجه کم مونده بود دوباره کوکو و این بار همراه پری و خود کبوتر از خنده بترکن.
-به من چه! تقصیر انفجار بی‌موقع کوکو بود!
ملکه برفی با یک فش سرد نارضایتیش‌رو از کل ماجرا ابراز کرد. قناری هرچند نه به بلندی کوکو، پقی زد زیر خنده و هدهد نفسی به راحتی کشید.
-به خیر گذشت. باقیش‌رو بذارید واسه شب.

 

شب که شد، با بسته شدن در تاریکخونه ساکنان خونه زمان انگار که هیچ وقفه‌ای در جنب و جوششون پیش نیومده باشه دوباره و این بار با احتیاط کمتری مشغول شیطنت شدن. چکاوک و سحره حالا دیگه بیرون از ساعت‌هاشون کنج دیوار روی قفسه‌ها مشغول تمرین بودن. چلچله آزادانه می‌چرخید و به هر جمعی که می‌رسید شیطنتی می‌کرد و می‌گذشت. هدهد، تیهو، سینه سرخ و کبوتر درگیر تدارک هدف‌های جدید واسه تمرین هدفزن‌ها بودن. ملکه برفی از داخل ویترینش همچنان تکیه به سورتمه همه سالن‌رو زیر نظر داشت و همزمان شریک بحث‌های اطرافش بود. چلچله دور سالن چرخی زد و روی میز مالک نشست و چهچهش‌رو سر داد. کوکو نگاهش کرد. چلچله با چشم‌های نیمه‌باز و سر یک وری روی میز نشسته بود و آواز می‌خوند. کوکو بهش نظر انداخت و همزمان نگاه‌هایی که از اطراف به میز بزرگ دوخته شده بودن‌رو تماشا کرد. پچپچ‌های پراکنده‌رو از خیلی پیش می‌شنید و واسه بیشتر شنیدن تمرکز لازم نداشت. زمزمه‌هایی که رفته‌رفته بیشتر و به طرز نامحسوسی بلندتر و واضحتر می‌شدن. کوکو حس کرد می‌تونه جریان مداوم رویاهای چلچله‌رو از لای پلک‌های نیمه‌بازش تماشا کنه. صداها و خنده‌های اطرافش انگار لحظه‌به‌لحظه بیشتر و واضحتر جهت می‌گرفتن. کوکو پروانه‌رو به خاطر آورد و با لرزشی سرد و هشداردهنده توی خودش مچاله شد. کسی اون وسط آهسته اما نه به اون آهستگی که شنیده نشه لای خنده پروند:
-هی چَهچَهو جات راحته؟
چندتا پق پشت بال‌ها خفه شدن. صدای دیگه به همون بلندی جواب اولی‌رو داد.
-احتمالا جای خیلی ناراحتی نباید باشه مگه نمی‌بینی انگار زیر آفتاب لم داده باشه داره چرتش می‌بره؟
پق‌ها ایندفعه برای خفه شدن با فشار کمتری درگیر بودن. کوکو خسته از تمام این‌ها به دیوار ساعتش تکیه داد و به این فکر کرد که تا چه مدت دیگه می‌تونه بریدن کامل خودش از همه چیز‌رو عقب بندازه. چلچله اما بیخیال اینهمه درست وسط اون میز نشسته بود، بال‌هاش‌رو مرتب کنارش جمع کرده و با چشم‌های نیمه‌باز و سر یک وری چهچه می‌زد.
جغد تقریبا نالید.
-فقط تصور کن الان در تاریکخونه باز بشه و مالک اینجا بیاد بیرون. هیچ جایی نیست که در بری صاف گیر می‌افتی.
چلچله بیخیال بالی تکون داد. نگاه کوکو و ملکه برفی همزمان روی بال‌های چلچله متوقف شدن. چلچله بی‌توجه به حالت نگاه ملکه یکی از بال‌هاش‌رو به حالت پیروزی بالا برد.
-خوشگل شدم؟
کوکو به بال چلچله نظر انداخت. یک خط درخشان مورب روی جفت بال‌های چلچله برق می‌زد. چلچله نگاه کوکو‌رو صید کرد و خندید.
-یادگاریه قشنگیه. من که خیلی دوستش دارم.
کوکو حیرت کرد. پری آهسته واسش توضیح داد.
-بعد از زخمی شدن چلچله در جنگ موریانه‌ها و خروجش از تاریکخونه اون خط نازک درخشان روی هردو بالش برق می‌زدن. منم شبیه خودت اولش نفهمیدم تا زمانی که قناری بهم گفت.
کوکو متحیر به چلچله نظر انداخت. چلچله چشمکی به ملکه برفی زد و واسش بوسه فرستاد.
-واسه خاطر این تزئین حسابی ازت ممنونم برفی جون. اگر نور افشانی تو نبود من الان روی بال‌هام خط طلا نداشتم.
ملکه برفی با نگاهی بسیار تاریک به چلچله نظر انداخت. کوکو تماشا می‌کرد. چلچله حرکتی مواج به بال‌های تزئین شدهش داد و از مقابل ملکه گذشت. کوکو خسته به دیوار ساعتش تکیه داد.
-این دوتا واقعا باید بس کنن.
چلچله از لای شیشه ساعت کوکو وارد شد و یکراست سر جای همیشگیش زیر بال‌های گشوده کوکو رفت. کوکو مثل همیشه بغلش کرد و نفس عمیقی کشید. چلچله آروم خندید.
-چی توی سرته کوکو؟ این نفس خشم بود که کشیدی. سر چی؟
کوکو آه کشید.
-سر عقل شما دوتا. تو و ملکه.
چلچله با رضایت زیر پرهای کوکو لولید.
-اون عمدا بهم زد. مطمئنم که منو در مسیر نورش دید. دقیقا هدف گرفت و شلیک کرد. البته واسه من بد نشد. حالا کلی اعتبارم بالاست. راست گفتم خطهایی که روی بال‌هام می‌بینی واقعا از طلاست.
کوکو دوباره آه کشید.
-تو هم دفعه پیش سر تمرین هدفگیری دماغش‌رو ناقص کردی.
چلچله بدون اینکه یکه بخوره خندید.
-اون دماغ زیادی گنده و سنگینه گفتم کمکش کنم بلکه یهخورده سبکتر بشه.
کوکو با خستگی سری تکون داد.
-معلومه شما دوتا چیکار می‌کنید؟
چلچله به بال‌هاش موج داد. کوکو قلقلکش شد.
-سخت نگیر کوکو. بذار این آتیشبار یخی واسه خودش خوش باشه. به من که تا اینجا بد نگذشته.
کوکو سکوت کرد. حس ورود به درگیری‌های این مدلی‌رو نداشت. بعد از رفتن چلچله به جمع یک دسته از ساکنان شلوغ خونه زمان چشم‌های خسته از تماشاش‌رو بست و آرزو کرد که ای کاش گوش‌ها هم شبیه چشم‌ها پلک داشتن و می‌شد گاهی بستشون. نجوای آروم گنجشک از جا پروندش.
-هی کوکو! واسه چی اینهمه شدید پریدی؟ نمی‌خواستم بترسونمت.
کوکو به گنجشک نظر انداخت و لبخند زد.
-پس می‌خواستی چیکار کنی؟
گنجشک به لبخندش جواب داد و کنارش نشست.
-بال‌های چلچله‌رو دیدی؟
کوکو به حیرت گنجشک خیره شد.
-آره دیدم. به نظرم قشنگه.
نگاه گنجشک به وضوح عاقل اندر سفیه شد. کوکو تعجب کرد اما ترجیح داد چیزی نپرسه چون می‌دونست توضیح خود به خود بعد از سکوتی نه چندان طولانی می‌رسه و رسید.
-فقط قشنگه؟ دقت نکردی؟ این نشونه هست. مالک با اون خط طلایی نازک علامتگذاریش کرده.
گنجشک به پرسشی که همچنان در نگاه کوکو موج می‌زد نظر کرد و انگار حوصلهش سر رفته باشه سر و بال‌هاش‌رو تکون داد.
-بهت نمیاد اینهمه پرت باشی کوکو. اون آدم قرار نیست برای همیشه داخل تاریکخونه محله کارش زندگی کنه. دیر یا زود محل زندگیش از محل کسبش جدا میشه. بهار و خونه و یه ساعت روی دیوار. حالا فهمیدی؟
قیافه کوکو آهسته پذیرای نقش یک ادراک شد و همزمان سایه لبخندی آروم روی چهرهش شکل گرفت و واضحتر و پهنتر شد.
-عجب! پس به خاطر همین بود که چلچله اینهمه بیخیال روی اون میز لم داده بود! اوه خدا! این واقعا… هی کجا رفتی؟
گنجشک رفته بود. کوکو واسه صدا کردنش تلاش نکرد. نفس عمیقی کشید و به تمام چیزهایی که حالا واسش روشنتر شده بودن فکر کرد. نگاه ملکه برفی هنوز مثل یخ سرد و مثل شب تاریک بود. کوکو بی‌اختیار بلند خندید.
-جریان چیه کوکو؟ اول حرص خوردی الان می‌خندی. زود باش بگو داستان چیه؟ این دفعه دیگه باید واسم بگی. باید بگی! بگو دیگه!
کوکو به چلچله نظر انداخت که در مقابلش با حرکت آهسته بال‌هاش خودش‌رو وسط زمین و هوا شناور نگه داشته و با نگاهی شفاف و خندان منتظر جواب بود. کوکو بلندتر خندید و ثانیه‌ای بعد با قهقهه‌ای رها شده که وسط شلوغی‌های اطرافش طنین انداخت و بقیه‌رو متعجب کرد چلچله‌رو محکم بغل کرد. چلچله لای پرهای کوکو ناپدید شد و ثانیه‌ای بعد سرش‌رو بیرون آورد و با صدایی بلند و صاف چهچهه‌های شادش‌رو سر داد. صدای رعد این بار بلندتر از پیش تکرار شد و ساعت‌های روی قفسه‌ها از شدتش لرزیدن. از ذهن کوکو گذشت:
-باید منتظر توفان باشیم.
حدسش درست بود. نزدیک نیمه شب، دنیای بیرون انگار سوار بر امواج پریشان نور و صداهای در هم شد و توفان از راه رسید.

 

توفان تمام اون شب ادامه داشت اما تا چند روز بعد همه چیز در خونه زمان امن و آرام بود. ساعت‌ها در آرامش با زمان همراه بودن، مشتری‌ها میومدن و می‌رفتن، هیچ خبر بدی از هیچ تصادف و هیچ اتفاقی به پاساژ نرسید و در کمال شادکامی کوکو، هیچ جنگی هم پیش نیومد.
اواسط هفته بارون و توفان تبدیل به برف سنگینی شد که یک نیمه شب باریدن گرفت و انگار تمومی نداشت. برف بارید و بارید و ظرف سه روز نصف شهر‌رو تعطیل کرد. پاساژ اما همچنان باز بود و رفت و آمدها همچنان جریان داشتن. از نگاه کوکو مردمی که با بارونی‌ها و پالتو و کلاه‌های خزدار و سنگین مچاله از سرما بین ویترین‌ها و راهروها قدم برمی‌داشتن شبیه تخته سنگ‌های خزپوش در اندازه‌های مختلف بودن که دستی نامرئی، دست زندگی، به اطراف قلشون می‌داد.

 

خبر نشوندار شدن چلچله و ساعتش مثل بمب در پچپچ‌های زیر‌جلدی خونه زمان ترکید، از دیوارهای اون سالن گذشت و تا برج ساعت هم رسید و پرنده‌های بیرون که آشناهای گذری ساکنان خونه زمان شده بودن‌رو از جا پروند. پچپچ‌هایی که به سرعت بلندتر شدن و زمزمه شدن و بالا گرفتن و حالا دیگه آشکارا زبون به زبون می‌چرخیدن. اون خط نازک درخشان از نگاه آدم‌های حاضر در شبنشینی‌های خونه زمان هم مخفی نموند و بازار نظر و خنده و توضیحات خوشبینانه‌رو حسابی گرم کرد.
-هی اینجا‌رو! اون ساعته‌رو چیکارش کردی؟ بال‌های عروسکش برق می‌زنه.
-راست میگه واسه چی علامت زدیش؟
-من بگم؟ احتمالا بوی خرید ملک میاد و ملک هم ساعت لازم داره دیگه.
-عه؟ راست میگه؟ جدی می‌خوایی در جهت نون رسونی به این رفیق بنگاهی نی قلیونمون یه حرکتی بزنی؟
-ایول بهت ولی من یعنی ما خیال می‌کردیم سلیقه انتخاب ساعتت متفاوت باشه. یعنی روی دیجیتالی‌ها مطمئن بودیم.
-هی! ما‌رو قاطی حدسیات خودت نکن. من یکی مطمئن بودم انتخابش از بین عروسکی‌هاست.
-راست میگه این جناب همه چیزش عجیبه ساعت روی دیوار خونه شخصیش هم باید تیکتاک داشته باشه.
-ولی اون ساعته یکی از قفسه‌ای‌هاست و تو گفتی که اون‌ها فروشی نیستن.
-حالا هم میگم. اون‌ها فروشی نیستن!
قاطعیت همراه با لبخند این جواب به بحث خاتمه داد.

 

برف دوباره باریدن گرفت و اینبار چنان سنگین بود که پاروها برای سبک کردن سقف‌های سنگین شهر به کار افتادن و بساط شغل و تفریح جدیدی برای مردم فراهم شد. ورود قریب‌الوقوع صاحب بزرگترین کارخونه منتاژ منطقه یکدفعه کل پاساژ‌رو شبیه زلزله تکون داد. هیچ چیزی که برای اون آدم و اون کارخونه جذاب باشه داخل اون پاساژ وجود نداشت، البته جز خونه زمان. همه این‌رو می‌دونستن و ظرف کمتر از یک ساعت کل پاساژ حسابی درگیر ماجرا شد. مالک خونه زمان انگار جدا از انتظارهای همراه با تشویش بقیه سرش به کار خودش بود. معامله‌های خونه زمان‌رو جوش می‌داد و مثل هر روز مشغول خرید و فروشش و البته جمع کردن دوستان و همراهان بیشتر بود. به یک دختربچه مشتاق یک ساعت رومیزی کوچولو با زنگوله‌های درخشان فروخت، کادوی تولد مرد جوونی که همونجا به همراه تبریک و یک بوسه کوچولو از نامزد مشتاقش تحویل گرفته شد‌رو پیچید و به جفتشون تبریک گفت و شکلات داد، ساعت یک پیرمرد خسته‌رو تعمیر کرد و تا زمان تعمیر ساعتش در گرمای امن سالن نگهش داشت و ضمن دادن دوتا لیوان بزرگ چایی به حرف‌هاش گوش کرد، یک محموله فنر ریز و پنج بسته باطری ساعت‌رو تحویل گرفت و همزمان با پذیرایی از طرف دوم معامله با چایی و شکلات رسید تحویل بار‌رو امضا کرد و زمانی که مرد از سالن خارج می‌شد کوکو و بقیه می‌دونستن که احتمالا در آینده‌ای نزدیک یک نفر به شبنشینی‌های خونه زمان اضافه خواهد شد. برخلاف دلواپسی بقیه، برای اون آدم صاحب اون کارخونه غولآسا هم یک مهمون شبیه بقیه بود. مهمونی که برای اولین بار به دیدنش میومد و هیچ کسی هیچ تصوری از قصدش برای ترتیب دادن این ملاقات نداشت. اون مهمون عجیب و مهم قرار بود آخر هفته بیاد و هنوز اول هفته بود. خیلی‌ها معتقد بودن باید واسه پذیرایی ازش تدارکات ویژه ببینن ولی مالک خونه زمان ظاهرا خیالش به این تکاپو که ساعت به ساعت پرحرارتتر می‌شد نبود. بقیه ساکنان اون سالن هم سرشون به کار خودشون بود. ملکه برفی دردسرساز می‌شد، چلچله در انتظار رسیدن بهار زیر پرهای کوکو بال‌هاش‌رو به چشم‌هاش می‌کشید، هدهد درگیر تعلیم و تدبیر بود، بقیه گرم بال و پر دادن به شایعات بودن، و کوکو همچنان در حصار ساعت و آسمون و پنجره و سکوت خودش زمان‌رو به پیش می‌برد و اینهمه‌رو تماشا می‌کرد. زمان همچنان با همون سرعت همیشگی و مثل همیشه بی‌توقف در گذر بود. زندگی همراه زمان به پیش می‌رفت و هر کسی در جای خودش خواه‌ناخواه با این گذر همراه بود. آدم‌ها مشغول کار و زندگیشون بودن، ساکنان خونه زمان در ضمن فعالیت‌های متعددشون همچنان ساعت‌ها‌رو روی دوششون به پیش می‌بردن، زمستون همچنان فاتح و منجمد در کار سنگینتر کردن انجماد بود، آسمون با شب‌های بلند و تاریک و روزهای کم‌نور و بی‌حالش رو به زمین خمیازه می‌کشید، و برف همچنان می‌بارید.

 

ادامه دارد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 28.»

سلام پرپری کوچولو
خوبی؟؟؟
متاسفانه دیگه اون طرفو نداریم که بطری اینا به هم پرت کنیم
این شد که اومدم یه احوالپرسی
و اینکه همچنان قصه رو دنبال میکنم
عین همیشه عالی
ولی بیشک دلم برای قبر بابا شریف خودمون و جنگل سکویا و خییلی چیزای دیگه تنگ میشه
هرچند خیلیاش رو آوردم تو سیستمم ولی خوب اونجا یه حس دیگه داشت
ولی خب رفتنی باید بره
امیدوارم روزگار بر وفق مراد باشه
دلت شاد

سلام دوست و دشمن عزیز. خاطرم باشه واسه این واژه پرپری کوفتی درست درمون بکشمت. شکر هنوز قیدهای دلپذیر حیات در اطرافم موجودن. اوضاع خودت در چه حاله؟ کاش خوب باشی!
نگران بطری نباش ما۲تا همه جا می‌تونیم بزنیم هم‌رو نفله کنیم و حالش‌رو ببریم. میگم دشمن عزیز واسه چی در مورد رفتن سر قبر بابا شریف دل من و تو یکی میشه؟ خدا شاهده این روزها توی فکرش بودم و یک سر هم به مزارش و خاطراتش زدم. جنگل سکویا. آخ سکویا و ماجراهاش. ایام خوشی داخل جنگل نبود ولی من هم دلم عجیب تنگش میشه.
سخت نگیر دشمن عزیز. درست میشه. باز هم جایی واسه دیوونه بازی گیر میاریم.
روزگار بد تا می‌کنه دشمن عزیز. با همگیمون. ولی منه پررو هنوز در اعماق وجودم یه مشت امید مخفی کردم که گاهی در زمان‌های به شدت تاریک جرقه می‌زنه و می‌درخشه تا خیلی نبازم و نبازیم. مواظب خودت باش دشمن عزیز. من و تو هنوز کتککاریهامون مونده.
به امید صبح.

دیدگاهتان را بنویسید