قصه کوکو، 21. داشت شب میشد. کوکو و بقیه به تماشای مالک خونه زمان نشسته بودن که با شاگرد خیاط و شاگرد قصاب مچ مینداخت. بچهها اصرار داشتن که2به1با هم طرف بشن و هر دفعه از زور خنده دستهاشون وا میدادن. وقتی برای چندمین بار دوباره گاردها بسته شدن و مچها به هم گره خوردن، شرطبندیهای بیصدا به نفع هر کدوم از دو طرف بین عروسکها و دیجیتالیها شروع شد. کوکو در سکوت تماشا میکرد و ذهنش آهسته در اطراف پرسشهای اخیرش میچرخید. -سرچشمه دردسرهای این اواخر کجا بود؟ -کی یا کیها پشت سر خرمگسها و موریانهها بودن؟ -ماجرای بعدی چی میتونه باشه؟ -چندتا جنگ دیگه ممکنه پیش