خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ورقه ای از دفترچه خاطرات یک دانشجوی دبستانی

به نام خدا. امروز تقریبا ساعت هشت صبح از خواب ناز بیدار شدم. خواب نازم با من دعوا کرد که چرا از من بیدار شدی و خیلی ناراحت بود که ازش بیدار شدم ولی من چاره دیگری نداشتم و مجبور بودم ازش بیدار شوم تا به کار هایم برسم. او هم که دید دیگر گوشم به وسوسه هایش بدهکار نیست, از همه جای بدنم از جمله از چشم هام پر کشید و رفت. رفت و رفت و رفت تا نمیدانم به کجا برسد. البته حدس میزنم رفته باشد سراغ یک نفر که خسته است تا مثل یک پتوی گلبافت بپیچد دورش. شاید رفته سراغ آن هایی که خانهشان آن