درود بر شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. خب دیگه رسیدیم به ایستگاه آخر. مسافرین محترم ایستگاه پایانی میباشد. لطفاً پس از دانلود کامل فایل، پولشو بدید، چیز یعنی هیچی برید بقیه ی پستها رو بخونید. قبل از این که بریم سراغ نوار قصه ی آخر، جا داره از همه ی کسانی که در این ده ماه به من کمک کردن تشکر کنم. همه ی کسایی که نوار قصه به دستم رسوندن که برای شما بذارم یا کسایی که پستهای مشابه زدن و نوار قصه هایی که من نداشتم رو براتون گذاشتن. تک تک اسم نمیارم که یه وقت اسم کسی رو از قلم نندازم که بیمعرفتی بشه.
Day: مرداد ۳۰, ۱۳۹۴
سلام خدمت دوستان عزیزُ گُلم چطورید؟ بدون ما خوش میگذره؟ دلم براتون خیلی خیلی تنگ شده بود. میخوام روایت دو سفرم رو به شهرهای قزوین و تنکابن در شمال کشور تعریف کنم. خوب یکی بود یکی نبود. ما همون طور که قبلا گفتم, برای مسابقات گلبال دانشآموزی کشور که در شهر قزوین برگزار میشد راهی این شهر زیبا شدیم. در ماشین که یک کاروان بود خیلی به ما خوش گذشت. کلا با مربی و سرپرست و ما شش نفر بودیم. حدود شش هفت ساعت در راه بودیم. در راه اینقدر موزیک گوش کردیم و اینقدر حرف زدیم که راه به نظرمون نیم ساعت بود. پس از رسیدن با
سلام به تموم گوشکنی های گل و دوست داشتنی امید وارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون باشه من امروز اومدم با یه داستان کوتاه و زیبا که برای خودم هم جالب بود گفتم اینجا بزارم تا شما هم بخونید و لذت ببرید خب میریم تا این داستان رو بخونیم در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار