سلاااااام به به میبینم که جمع تون جمعِ.!!! بشینید بابا معرفی نمیخواد من همه رو میشناسم منم اومدم تا یکی بهتون اضافه بشه و همه از هم بیاموزیم و از این چیزها.! خوب از خودم بجز اونای که تو شناسنامه گفتم و همه میتونید اونا رو بخونید میتونم به علایقم به کتاب خوندم بِخصوص کتاب رومان کم تا حدی مُسیقی و این چیزا اشاره کنم. خوب من فعلا میرم تا بعد که برگردم. شاد و سر فراز باشید.
Day: اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۶
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان بزرگوارم برم سر اصل مطلب شنبه نزدیکی های غروب, این پسر فسقلی ما گیر داد که بابایی بیا بازی. منم حوصله نداشتم و خسته بودم. نیم ساعتی بود به خانه رسیده و نهار و شام یکی شده بود. دیدین وقتی یک غذای حسابی می خورین سنگین میشین و خواب میاد سراغتون؟ دقیقا همونجوری شده بودم. منتظر بودم اذان بشه, نماز بخونم و بیفتم تو رختخواب و تا صبح یک دنده خروپف کنم. خخخ اما این فسقلی برنامه امو ریخت بهم. حسابی گیر داده بود بابایی بیا بازی. رو مبل نشسته بودم و بهانه میاوردم که امشب نه. بذار برای فردا. ولی گوشش
درود بر شما گرامیان. جونم براتون بگه که من دوباره رفتم مشهد. پارسال تو دی رفته بودم و امسالم هفته گذشته. دو دلیل داشت یکی اینکه بلیط رایگان قطارم اگه استفاده نمیکردم میسوخت و یه چیز خور میشد و دوم اینکه هزینهش خعععلی کم بود. خلاصه با خبر شدم که یکی از هیئتهای تهرانی میبره مشهد با سیییی هزاااار تومن. منم که دست و دل باز زنگیدم و ثبت نام کردم. ما سه نفر از اصفهان بودیم که خودمون رفتیم مشهد و اونا هم دو روز بعدش اومدند. محل سکونتمون یه حسینیه بود بنام مهدیان تو خیابون شیرازی. جاش خوب و تمیز بود. حسینیه ها هم دیگه مثل قبل