بیتاریخ! شب روی شونه های دنیا اونقدر سنگین بود که زمین توی خودش فرو میریخت. من بودم و مهتاب بود و تو بودی و یک دسته آسمونیهای از جنسِ خاکِ آمادهی پرواز. هوا سنگ شده بود. مهتاب در حصارِ نگاهِ حادثه رنگ میداد. از لای تار و پودِ خاک صدای نالهی فرشته میاومد. زمین داغ میشد. زمان به خودش میپیچید. یک دسته گلِ یاس دعاهای پژمردهشون رو میدادن دستِ نسیمی که بغضی به رنگِ دود و غبار سیاهش کرده بود. سکوت بیداد میکرد. شب به سنگینیِ نفرین پیش میرفت و نمیرفت! باید روی زمین راه میرفتیم. زمینی که داشت داغتر میشد. روی سنگِ قبرِ پرواز علامتِ ممنوع زده بودن.