اون بچه ی ده ساله، در حین اینکه به شدت ازم می ترسید و پرهیز می کرد، قبل از اینکه لواشک ازم بگیره، قبل از اینکه تا الان که بیست سالشه یکی از دوست های صمیمیش باشم، از همون اولش به ترسناک بودنم و به ناتوانیم مطمئن بود. یه کلیشه که بیشتر از شش ساله اینجا گفتم و نوشتم و خوندید. روشندل؟ نع. نابینا؟ نع. کور؟ آره! کور! کوووووور! خودشه. همون که آدمو میخوره. همون که جادوگره. فرهنگی که دیگه یواش یواش ایرانی جماعت داره ازش فاصله میگیره. البته هنوزم این فرهنگ بعضی از جا های ایران هست. حتی توی افغان ها هم که به نوعی هموطن ما به
Tag: فرهنگ برخورد با نابینایان
روزی روزگاری، پسرکی نابینا بود به اسم مجتبی. این مجتبی خان بیچاره، تازه یاد گرفته بود برود نانوایی نزدیک منزلشان و این دفعه نیز مانند دفعات قبلی داشت به وظیفه ی خطیرش که همان خریدن و رساندن نان به اهل خانواده بود عمل میکرد. این مجتبی همچین که داشت از نانوایی برمیگشت، توی کوچه، بقچه ی نان به دست، همان طور که تمام بدنش و لباسهایش بوی نان داغ و تازه گرفته بودند، صدای زمزمه ی خفیف و نحیفی را شنید و صبر کرد ببیند آن صدا چه زمزمه میکند. ابتدا مجتبی که کمی ساده و خوش خیال بود، گمان کرد که این زمزمه ی یک فرشته ی راهنمای