خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوابِ بیداری

نشسته بودم وسطِ جایی که نه خیالم به ابتداش بود و نه به انتهاش. سکوت نبود. صدا هم نبود. تنها نبودم. همراهم زد روی شونم و خندید. -چوب خشکِ تنبلِ نفله. پاشو بریم. اینجا نشستن نداره. این راه فقط با رفتنه که قشنگه. نگاهش کردم. با اینکه نمی دیدم مثلِ الان، ولی انگار درک می کردم. تمامِ زوایای حضورش رو درک می کردم. طنینِ صداش. عطرِ آشناش. حرارتِ نبضش. فشارِ همیشه سفت و آشنای دست هاش. می شنیدم. می فهمیدم. می دیدم!. داشت می خندید. دستم رو گرفت بلند شدیم. همراه هام زیاد بودن. نمی دونم کی رسیده بودن ولی بودن. تمامِ اون هایی که هستن و تمامِ اون