خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

چرخ دستی خاطرات

سلااااام. خوبید؟ منم هی بدک نیستم. البته این روزها یه کم تنها شدم که این دیگه به شما برمیگرده. اول بذارید من خودمو معرفی کنم. من یه گاری دستی هستم. میخوام داستان زندگیمو براتون تعریف کنم. یادمه روزی که به دنیا اومدم، منو بردن توی یه جای خیلی شلوغ که بهش میگفتن بازار. اونجا مغازه دارها هرچی که جنس داشتن بار من میکردن و از این سر بازار میبردن اون سر بازار. پارچه، لباس، ظرف، مواد غذایی و خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنید ما کولمون کردیم بردیم این طرف اون طرف. یه کم که گذشت، ما یه کم خسته شدیم. یه خورده مریض شدیم. این شد که صاحب