خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل نهم

به زودی بساط عقد و نامزدی آماده شد و اون دوتا رو به عقد هم در آوردن خاله گلی که روزهای اول حسابی به این ازدواج اعتراض داشت یه دفعه سکوت کرد و دیگه حرفی نمیزد یه شب که دور هم نشسته بودیم و دیاکو داشت با چینی با صدای بلند بازی میکردن و میخندیدن یهو دیاکو در میان خنده گفت مامان فربد زنگ زد گفت میان ایران برای عروسی من و خواستن ببینن شما اجازه میدی دیدم که خاله رنگش پرید ولی آروم گفت خوب بیان خوش اومدن این که دیگه اجازه نمیخواد دیاکو هم که رنگ پریده ی خاله رو دیده بود گفت مامان نترس خان عمو