خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل پایانی

دو سالی از ازدواجم گذشته بود و به راستی زندگی روی خوششو بهم نشون داده بود. همه چی عالی بود و فربد براستی همسری مهربان برای من و پدری فداکار برای چینی بود. دیگه کم بودی نداشتم همه چیز داشتم. یه خانواده گرم و با محبت، خوشبختی و و و. ولی با فهمیدن اینکه باردار هستم یه بار دیگه زندگیم وارد روزهایی پر تلاطم شد. روزهایی پر از استرس و ناراحتی. وقتی فهمیدم باردارم همونجا تصمیم گرفتم اجازه ندم اون بچه به دنیا بیاد و با احتمال این که اونم نابیناست ترجیح می دادم قاتل باشم ولی به دنیا نیاد و… حالا که به اون روزا فکر می کنم