امشب هم آمدم تا یک سلام بکنم. سلامی دوباره به گوش های گرمتان که شنیدار نوشته های من و دیگر نویسنده ها هستند.
حالا که دارید برنامه تولد هشت سالگی دنیای شنیداریتان را می شنوید من هم تصمیم گرفتم عرایضم را به اشتراک بگذارم.
اینجا که نشستم، از نظرخواهی میهمان راجع به دکلمه ی خوانده شده صحبت می شود. صدای یک پنکه و کولر و تلویزیون و یک صفحه خوان که انس گیرنده با گوش های من و شماست را می شنوم.
رفته بودم ببینم تا قسمت چندمش را با شما به اشتراک گذاشته بودم.
گویا خیلی زیاد با قسمت های پیشین فاصله گرفته ام.
لینکهای سه قسمت قبلی را در پست میگذارم که اگر فراموش کرده یا نخوانده اید، آنها را مجدد بخوانید.
خب زیادی حرف زدم. ولی اگر خدا بخواهد گویا نزدیک است که عنوانش را عوض کنم. به هر حال منتظر بیرون آمدن از هیاهوی بنبست ها هم باشیم.
خب کجا بودیم؟ آهان، برویم سر اصل مطلب.
مثل مستند رنگ و نا رنگ توضیحش بدهم؟ یا نه بی مقدمه شروع کنم؟ ولی این طوری نمیشود. ببینید دوستان: در یک صبح پاییزی به همین تاریخ مذکور وسط حیاط با خواهرهای نابینایم نشسته بودم، پدر هم گاهی به مرغهایش سر میزد، گاهی به جوجه بوقلمون ها و غازها، یک وقت هم میرفت برایشان غذا آماده کند، یک وقت هم صدای عصایش از پایین حیاط به گوشمان میرسید، یعنی قدم میزد و به حرفهای ما گوش میداد. اگر به دستش میرسید، کلمهای هم بیان میکرد که هم بوی امید میداد، هم مملو از نا امیدی و چه کنم چه کنم بود. ما هم وسط حیاط زیر داربستهایی نشسته بودیم که چند چادر وصله خورده رویشان انداخته بودیم و قرار بود که آنجا بشود برای بانک کارگاه رنگرزی. اما دوستان! آش ماش، به همین خیال باش!. ما سه خواهر را دور زدهاند، بد جور هم دور زدهاند. هم نابینایی، هم بهزیستی، هم بانکها، هم استانداری، هم نماینده، هم فرمانداری. به قول پدرم چه کار دارید، فقط دنبال کلمات ما بیایید تا ببینید به کجا میرسیم. بخشداری و سپاه را از قلم انداختم، ما با همهی اینها سر و کار داریم، حتی با دفتر مجلس و بیت رهبری!. این از کلمات طنزآلود شاداب من بود، نه؟! وقتی آن نابینایی باشی که مسیر آوازخوانی را از سه سالگی برایت انتخاب کردهاند اما آن را به دلیل خیانت پس بزنی، یعنی این که همهی این راهها را باید بروی، یعنی باید همهی دستگاهها را در چند کلمه بشوری و بفشاری و خشک کنی و باز هم به هیچ نتیجهای نَرِسی. همان لحظه به یکی از بچههای نابینا زنگ زده بودیم که باهامون همکاری کند تا یکی از ترانههای خواننده علی تاجمیری را بازخوانی کرده و ثابت کنیم که این طورها هم که همیشه دستکم میگرفتندمان نیست. اما آن شخص نابینا گفت: کیبُردَم خراب شده، بروید قالیهایتان را ببافید و بی منت زندگیتان را بکنید. باز هم طنزی گفتند و کلمات من را شاداب کردند. یک چیزی برایتان تعریف کنم توپ، راستش را بخواهید، اسم خواهر وسطی که میآید، یکی میخواهد نانوایی بخرد، یکی تا خرخره زیر قرض است، یکی از عهدهی مخارج زندگیش برنمیآید، یکی مستاجر اهل خانهی خودش است و برای جدا شدن پول کافی ندارد، یکی را آنقدر حرص و طمع خورده که اگر بگذارندش لای آجرهای مغازهاش جنس انبار میکند و این قالیبافی به درد ما نمیخورد، چون: اینها خودشان را مهمتر میبینند و از ما که توی خانهی پدر خدا بیامرزمان نشسته میخوریم و میخوابیم واجبترند. جور همهی اینها را خواهر وسطی با داربستهای بالای سرش باید بکشد. الکی که نیست، میخواستی نابینای توانمند نشوی که وضعت بشود این! پس قالیهای بر دار آویزان خودش بمانند برای کی؟ راستش را بخواهید نمیدانم. پدر رو به رویمان گردشی کرد و عصایش را محکم به زمین کوفت و گفت: ای پدر جان، تا گوساله، گاو شود، دل صاحبش کباب شود.
آمدم یک سری به نوشتههای پیشینم زدم، همانهایی که معلوم نبود چی بودند بنده خداها! داستان و حکایت؟ خاطره؟ دلنوشته؟ رمان؟ زندگی… چه میدانم؟، فقط همین طور چند سالیست که مرتب با وجود همهی غلط املاییهایی که داشتند سر هم تلانبارشان کرده بودم و برای یک بنده خدایی که پیدا کردنش دقیقاً شبیه معجزه بود میفرستادم. همهاش را یک دور مرور کردم، هم من هم آن دو خواهر نابینایم. خواهر وسطی گفت: بیا همهاش را خلاصه کنیم، هر کسی هم از زبان خودش حرف بزند، ولی ما یعنی من و خواهر بزرگتر خیلی زود خسته میشویم، ادامهاش هرچه ماند برای تو، ولی ما به کارَت نظاره میکنیم. همین طور سرسری یک مشت حرف زدیم و توی لبتاپ یکی از دوستان ذخیره کرده و برای این که نظر چند نفر را بدانیم برایشان ارسال کردیم، با وعده بازنویسی. چون خواهر بزرگتر گفته بود کار شما اشتباه است، پدر و مادر هم گفته بودند میروید کلاس نویسندگی که درستی و اشتباه همینها را بفهمید، این که دیگر مسابقهی سرود نیست. من هم مثل خواهر بزرگتر فکر میکردم، طبق معمول. ولی این شکلی نشد، با نقدهای جانانهی بسیاری از سیر تا پیازش مورد استقبال خیلیها قرار گرفت. تازه هر مطلبی را که ما جا انداخته بودیم آنهایی که بودند و میدیدند اصرار میکردند که از قلم نیندازم. خلاصه سرتان را به درد نیاورم، دیگر بگذارم شماها هم بشنوید.
قسمت چهارم: صحبت خواهر وسطی:
هر چه بودیم، داشتیم برای خودمان زندگیمان را میکردیم. نیازمند یا بینیاز، چه فرقی میکند؟ مهم این است که ما با همهی موجودیتمان در کنار خانواده خوش و خرم زندگیمان را میکردیم. من بودم و خانه و خانوادهی دوست نابینایم، و پرندههایی که از کودکی با هیچ چیز عوضشان نمیکردم، مادر و همسایههایی که هر روز دستم توی دستشان در حال پیادهروی بودم، یا یک عصای چوبی برای خودم درست میکردم و با مادر به کوه میرفتیم. خواهر بزرگتر بود و یک مغازهی آرایشی بهداشتی که خودش را با آن سرگرم میکرد، البته دنبال اشتغال هم بود اما همیشه جواب سربالا میشنید، اما خدا وکیلی راستش را بخواهید نه از آن جوابهایی که توی این چند سال به ما میدادند و برای توجیه کردن خودشان اسمش را شوخی میگذاشتند. خواهر کوچکتر بود و طنزهای بختیاریش، همه چیز برای او مسخره بود، اما نه از آن تمسخرهای بیجا، خوشی و ناخوشی را به هم میدوخت و یک چیزی از تویشان در میآورد که آدم اصلا فکرش را هم نمیکرد، دشمن بود یا دوست میشنید و از خنده ریسه میرفت، بعد هم تازه خودش به خواهر میگفت: فلان مسئله را جا انداختهای. طبق معمول عرض کردند که برای بقای زندگی آن وقتیش که پدر و مادرتان نیستند چارهای باید اندیشید. سازمان بهزیستی عرض کرد که: یک مرتبه بگویید ما پول تو جیبیتان را هم بدهیم. به جای این که سازمانی یا ادارهای را زیر پا کنیم، یک راست رفتیم سر اصل مطلب، یعنی دفتر ریاست جمهوری. همین که نامهپرانیها داشتند جواب خودشان را میگرفتند، همین سازمان همه چیز را خراب کرد. یکی از بچههای هیئت مدیره جامعه معلولین شهرستان اصرار کرد که از همینجا که دم در دفتر ریاست جمهوری هستید میبرمتان بهزیستی کشور، آنجا رئیسش را قول میدهم که ببینیم و برایش این شکلی تعریف کنیم که یا برای ما آن سه درصد حقی که داریم کار پیدا میکنید یا ماهانه یک جوری مستمری به ما بدهید که فردا برای بقای زندگی که پدر و مادرمان نیستند نیازی به سرپرستی کسی نداشته باشیم. نمیدانم بگویم متأسفانه یا چیزی دیگری، اما به هر حال خواهر بینایی همراهمان بود که اجازه نداد. آن بنده خدا گفت: فردا تو ازدواج میکنی، سرت به زندگی خودت گرم میشود این بنده خداها را این همه کشاندی تا اینجا که مثلا کمکشان کنی، بیا محض رضای خدا به حرف من گوش بده، اینها را به دردسر نینداز. نخیر دوستان، هرچه زور زد نشد که نشد. خواهر که برای کاری از ماشین پیاده شد گفت: فردا که خواهرتان ازدواج کرد و قصد نامهپرانی باز به سرتان زد، بیایید تهران یک راست بروید بهزیستی و همین راهی که من جلوی پایتان گذاشتم بروید لطفا. نزدیک بود این نامهی اخیر جواب بدهد که سر و کلهی مددکار و معرفی معلولین برترش پیدا شد.
یک شب اتفاقی از تلویزیون مستند یکی از بچههای نابینای هم استانی را دیدیم که قرآن حفظ کرده بود. خواهر بزرگتر بینا گفت: حالا خوب است بیایند از شما هم فیلم بگیرند. گفتم: مگه ما حافظ قرآن هستیم که بخواهند ازمان فیلم بگیرند؟ نه بابا اطراف ما از این خبرها نیست. صبح که از خواب بیدار شدم و پا گذاشتم روی یک قالیچه دستبافت که لای در خانه انداخته بود، یادم افتاد که همین خواهر بینا با زن برادر دومم ادامه کار یک خواهر دیگر را تمام کرده بودند. خواهر بینای دوم منظورم است. او استاد فرشبافی بود. از آنهایی که هیچ چیز زندگی را غیر قابل استفاده نمیگذارند. هر چه چله کهنه و خورد توی خانه بود، به هم دوخت و روی کارگاه فرش نایینیش دواند و یک نقشه خشت حیوانی را انتخاب کرد و شروع کرد به بافتن. فرشی که طوری گره خورده بودند چلههایش که کارشناس فرش هم میدید اصلا متوجه گرههای کورش نمیشد. خلاصه خسته تان نکنم این خواهر ازدواج کرد و این قالیچه با تمام گرههای کورش ماند برای خواهر بزرگتر و زن برادرم. همان روز مادربزرگ با همه بی حافظگیش عرض کرد که: فلانی زرنگ باشی همین را میکنی نان برای خودت و خواهرهای نابینایت. هر دو باهم نگاه کردند به گرهها و خندیدند. خواهر گفت: من خوشم از قالیبافی نمیآید ننه بیکاری؟. مادر هم گفت: این کار را نکنند چه میخواهند بکنند و خلاصه قالی از دار درآمد و زیر پا انداخته شد و من را حالا یاد گرههای کورش انداخته بود و خوشم نیامد. گفتم: احساس خوبی ندارم نسبت به این، میشود از زیر دست و پا برش دارید؟. خواهر نقشهخوان مستند عرض کرد: مگه جای تو را اشغال کرده؟ دم فرشی به این خوشگلی.
یک مرتبه در زدند و مددکار بهزیستی با همکارش آمدند نشستند توی درست نمیدانم ایوان بود یا خانه، دیگر چه فرقی میکند؟ مادر بزرگ هم از بی حافظگی برایشان کم نگذاشته بود، شماها کی هستید؟ از کجا آمدید؟ کی ازدواج کردید؟ چندتا بچه دارید که حالا جد آبادتان اینجا سر و کلهاش پیدا شد؟ چه میدانم؟ گفتند: ما میخواهیم از معلولین موفق مستند ضبط کنیم، بعد اسمتان را هم به عنوان معلول برتر توی کشور ثبت کنیم. خلاصه دوستان حالا چه هنری دارید چه هنری ندارید تا این که چشمشان به قالیچه ی پر گره کور افتاد. گفتیم: کار با رایانه، گفتند: یک چیز از پا افتاده است و هنری نیست و به کار نمیآید. گفتیم: نشان بدهیم که نابینا میتواند مستقل زندگی کند، گفتند: درست است اما در کنار آن یک هنر شغلی هم باید باشد نمیشود. خواهر بزرگتر گفت: راستش ما هیچ شغلی نداریم، رفتیم بهزیستی مددکارمان هم که همینجا نشسته پیش روی خودش میگویم، گفتند: یک دفعه بگویید پول تو جیبیتان را هم ما بدهیم، رفتیم استانداری برای سه درصد حقی که به معلولین دادهاند برای اشتغال خیلی راحت گفت: خانم کار نیست اگر هم باشد بچه خودم گرسنه است بدهمش به توی کور برای چی؟. گفتند: نه، اصلا بحث این نیست، ما کاری به کار اشتغال شما نداریم، فقط میخواهیم به مردم نشان بدهیم که شما عضو معلولین برتر هستید، کار ما فقط شما را مشهور میکند، ما کارشناس اشتغال نیستیم. گفتم: ما هنری نداریم، آدمهای زیادی هستند که همین مددکار میشناسدشان هنرمند واقعی هستند، بروید سراغی از آنها بگیرید.
مددکار آهسته گفت: اینها زرنگتر از این هستند که فکرش را بکنید، از عهده هر کاری هم برمیآیند، من خیلی سال پیش خواهرهای بینایش را توی کارگاه فرشبافی بهزیستی ثبت نام کردهام، مطمئنم اینها هم بلدند قالی ببافند، گفتم: مطمئن نیستم بلد باشم قالی ببافم. اما متأسفانه یا خوشبختانه پدر و مادر هر دو باهم گفتند: آره بلدند ببافند از خواهرهایشان یاد گرفتند، بینا ها نقشه میکنند نابیناها هم در کنارشان جاهای خالی را پر میکنند. بابا گفت: این اواخر یکی از قالیهایشان به رنگها که دست میزدند عادت کرده بودند که چه رنگی هستند و کجای جای خالی باید ببافندشان. و دوستان! متأسفانه یا خوشبختانه خواهر بزرگتر نابینا هم تأییدش کرد. مادربزرگ باز هم زد به سرش خب که چی؟ به شماها چه مربوط که کی بلد است قالی ببافد یا نبافد؟، سرم را به درد آوردید اینها که چشمهایشان نمیبیند، تازه که نمیبینی تمام دنیا را بافتهاند گذاشتهاند زیر پای شما، معلوم نیست از کجا آمدهاید نشستهاید اینجا فقط شر و ور میبافید. کسی کاری به کارش نداشت. قرار بود مستند را با شیرین زبانی مادربزرگ شروع کنند و در همین حال هم تمامش کنند. اما مستند رنگ و نا رنگ با از پا افتادن مادربزرگ شروع شد و با مراسم ختمش هم پایان یافت.
با هم مشورتی کردند و گفتند: هیچ نابینایی توی کشور قالیبافی نمیکند، کار جدیدی است، فردا خیلی ازش استقبال میشود.
ما اصلا به دنبال شغل قالیبافی نبودیم. اولین و بهترین هنری که توی خانواده پدری ما بود همین بود، در کنار آنهایی که بافنده بودند به مرور زمان یاد گرفتیم بدون این که برای کسی ایجاد مزاحمت کنیم یا با پشتکار قوی پیگیر این ماجرا باشیم. هر چه بود از سر کنجکاوی بود و بالاخره وقتی فهمیدند ما هم میتوانیم یادگیریمان را کامل کردند، خیلی اتفاقی باعث شد به تشخیص رنگ از طریق حس لامسه پی ببریم.
بعد از این که درسمان تمام شد خواهر بزرگتر تصمیم گرفت برای کار به مراکز دولتی رجوع کند. سازمان بهزیستی روی مجوز آرایشی بهداشتی که داشت مقداری وام داد و او توی روستا یک مغازه زد. چند ماه اول بد نبود، کمکم فروشنده که همکاری نمیکرد مشتریها هم نمیآمدند. معترض بودند که چرا غریبهها باید این امکانات را بیاورند توی روستای ما؟.
توی یک چشم به هم زدن هر محله ای برای خودش بدون داشتن مجوّز یک مغازه آرایشی بهداشتی داشت، خواهر باز برگشت سر پله اوّلش. دوباره مراجعه کرد و جواب سر بالا شنید: شما بودید توی آن مستند بازی میکردید؟ خب چرا صداسیما برایتان کاری نمیکند؟، تازه بازیگری هم نان خوبی میدهد. یا میگفتند: ما تا ظهور امام زمان استخدامی نداریم. راست میگفتند، یک شوخی برای سر دواندن ما اما در واقع حقیقت دارد. من شنیده ام امام زمان که ظهور کند نابینا ها هم بینا میشوند، پس همه استخدام میشوند. بعد نابینا ها هم لابد به تلافی یادشان که افتاد به این روز ها حق استخدامی را از این پشت میز نشسته ها میگیرند. ووووو! تا آن روز کی مرده است و کی زنده؟
یک سال گذشت تا این که توی سازمان صداسیما یکی ما را دید و از مستند پرسید: بعد از این که مستندتان رفت روی آنتن چه کار برایتان کردند؟. تعجّب کردم: از چه نظر؟ گفت: برای شغلتان هیچ اقدامی نکردند؟ نقشهخوان مستند گفت: این مستند را برای شغل ضبط نکردند گفتند معرفی معلولین برتر است. تعجب کرد گفت: برای یک نفر از بچّههای نابینای تحت پوشش بهزیستی از طریق همین مستند ایجاد اشتغال کردند، بعدش هم گفت ماه رمضان امسال احتمالا توی برنامه ماهعسل دعوتتان کنند. هیچوقت جدّی نگرفتیم و به عنوان اشتغالزایی به این مستند نگاه نمیکردیم. گفتم: این هم مثل کارهای قبلی، من از سازمانهای دولتی هیچ انتظاری ندارم، اگر قرار است توی برنامه هم شرکت کنم فقط به خاطر این است که میدانم راجع به قالیبافی و تشخیص رنگ اولین کسانی که پشت سر مان حرف درمیآورند و ما را دروغگو میخوانند همنوعهای خودمان هستند .
۲ دیدگاه دربارهٔ «در هیاهوی بنبست قسمت چهارم»
سلام. وقت خوش . سپاس از اشتراکش. ولی ای کاش یا با فاصله کمتری منتشر کنید یا حواشی را کمتر کنید. به نظرم نیازی به این همه درازا نیست منتظر هستیم. پیروز باشید.
سلام. ممنون که وقت میذارید و میخونید. بستگی به داشتن وقت داره. هر وقت وقتم آزاد باشه میرم سراغ یادداشت برداریها. به هر حال یه کمی طول میکشه عذر میخوام