خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

رویایی به رنگ آبی.

نیمه شب. تاریخش رو خاطرم نیست. ساعتش رو هم همین طور. روی شونه های بابا زمان آهسته پیش میرم. نمی فهمم این رفتنم رو. وسط تلخیِ ناکامی شناورم. در نظرم هیچ چیزی نیست جز یک دفترچه پرسشنامه بریل که قرار نیست به دستم برسه و تایم امتحانی که به خاطر این محدودیت آشنای همیشگی باید انصراف ازش رو اعلام کنم. قفسه ی سینه ام از یادآوری مجددش تیر می کشه. رو به شب عربده می زنم. -دست از سرم بردار! شب آهسته روی تبِ پیشونیم دست می ذاره. -تقصیر من نیست. می خوام زمزمه کنم چون دیگه نفسی واسه عربده زدن در خودم نمی بینم. -تقصیر من هم نیست.
دسته‌ها
شعر و دکلمه

روز مبادا

وقتی تو نیستی, هوای دلِ آسمان تار می شود. وقتی تو نیستی, آن شرحِ بی نهایتِ غم, در پژواکِ آوای مرغِ شب, تلخ, بارانی, بی صدا, بیدار می شود. وقتی تو نیستی, بهار دلگیر, تابستان تاریک, پاییز همیشه نزدیک است. وقتی تو نیستی, آه! وقتی تو نیستی! … قیصر چه خوش می گفت: -وقتی تو نیستی, نه هست های ما چنان که بایدند, نه بایدها.- وقتی تو نیستی, تمامِ عمر در سیاهیِ بی انتهای درد پیش می رود. در امتدادِ تب. تا انتهای خواب. تا ماورای شب. وقتی تو نیستی, روزهای مبادا چه بسیارند! چه سردند. چه تارند! وقتی تو نیستی, دردها, ای کاش ها, دلتنگی ها, همه بیدارند.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک شب, یک تماشا.

باز هم نیمه شب. درگیرم با یک کوه تکلیف نیمه نوشته و یک دریا راه تا آخر این قصه و یک جهان دلواپسی از درس های نفهمیده و امتحان های متفاوت و برنامه های پیشبینی نشده واسه یک نابینا وسط کلاس بیناهایی که از استادش گرفته تا مدیر کل آموزشگاه تقریبا هیچ چی از خودش و دردسرهاش نمی دونن و میانبرهای بنبست و… و خواب، ناخونده و آهسته، بیخیال اینکه اینجا کسی نمی خوادش، قدم زنان میاد. خدایا کاش می شد بیدار بمونم. بیدارم هنوز. تلاش می کنم تا به ذهن نیمه هشیارم سیخونک بزنم و بیدار نگهش دارم واسه پیش رفتن بیشتر، حتی یک قدم. کند و خسته
دسته‌ها
شعر و دکلمه

برایم دعا کن!

باز، آغاز می کنم، این شرحِ هزاران بار، گفته را.   باز، پرواز می کنم، وسعتِ این آهِ در سینه نهفته را.   و در شکستِ شفق در نگاهِ دلم، این آغاز را چقدر خسته ام!،   و بر ویرانه های این انتهای خاکستری، خاموش، بر شانه ی یلدا شکسته ام!.   به راستی، کجاست، پایانِ این آغاز!؟ به راستی، کجاست، بطلانِ این بال های بی پرواز!؟   و باز، آغاز می کنم، در این هوای خاکستری،   عشق را، خون را و شفق را، باز، پرواز می کنم.   و آیا می توان دوباره آغاز کرد، این دردناک ترین انتها را، تا پایانی سپید!؟   و آیا می
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

کاش بودی!

ساحلِ شنی. دریای موج دار. غروب و نسیمِ آرومی که بویِ هوای خیسِ آغشته به نمک رو همراهِ قطره های خنک و خیلی خیلی ریز می پاشید به ساحل و ساحلی ها. همه چیز شبیهِ همیشه بود. شبیهِ زمان هایی که نه چندان بیخیال، دلواپس از فردا هایی که باید عوضشون می کردیم، به اون تخته سنگ بزرگه تکیه می زدیم و بی حرف کنارِ دستِ هم می ایستادیم. خسته که می شدیم می نشستیم. سکوت بود و آواز های دریا و نسیم و هوای خیس و چه بهشتی! خاطرم نیست هیچ وقت گفته باشی غروبِ دریا چه قدر در نظرت غمگین میاد. خیلی ها گفتن. خاطرم نیست گفته