خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات نابینای مارگیر

توجه، در این نوشته، صحنه های خشن تصویر شده است. چنانچه از صحنه های خشن آزرده‌خاطر می شوید، از خواندن این مطلب خودداری فرمایید.

بازنشر از گروه اینترنتی ایستگاه سرگرمی

شماره: 3943

با عرض سلام و ادب! دوستانی که در آلاچیق نشسته اید اگر از مار نمیترسید امروز تصمیم دارم فقط در باره ی مار‌گیری و مار‌کشی صحبت کنم! دوستان عزیز شاید باور نکنید و بگویید این پژوهنده یا دیوانه شده یا ما را ساده لوح فرض کرده است. نه دوستان اینطور نیست من اتفاقاتی که در زندگیم افتاده است را به صورت داستان بیان میکنم و سعی میکنم از بکار بردن کلمات آمیانه بپرهیزم که نابینایانی که با پارسآوا کار میکنند دچار مشکل عدم تلفظ نشوند.

اما برویم سر اصل مطلب: بنده از زمان کودکی کم بینا بوده ام اما تا جایی که یادم میآید تاکنون هیچ مار زنده ای را با چشم ندیده ام فقط هر چه دیده ام مار بیجان یا کشته شده بوده است. اولین بار که مار دیدم هشت ساله بودم که با خانواده در روستا داخل اتاقکی در باغ زندگی میکردیم اقوام از شهر به دیدن ما آمده بودند و آن روز در باغ مشغول قدم زدن بودند که چشمشان به مار بزرگی افتاد و یکی از روستائیان که بیل به دست از آنجا میگذشت را صدا زدند وی با سرعت با بیل خود مار را به قتل رسانید و سرش را با بیل له کرد.قابل توجه دوستان روستائیان بر این باورند که اگر سر مار له شود مار از پای درمیآید. آن روز پسر خاله ی بنده دم مار بیجان را گرفته بود و برای بردن به شهر آنرا به نزدیک اطاق آورد و روی زمین گذاشت طول قد مار بیش از یک متر بود و کلفتی آن کمی کلفتتر از یک باطری بزرگ رادیو بود. از آن زمان من دشمنی با مار را آموزش دیدم که هرجا مار پیدا کردم باید او را بکشم و سرش را له کنم.

زمانی من ده ساله بودم و با یک پسر هفت ساله مشغول چراندن گوسفندان در بیابان حدود سیصد متری باغهای روستا بودیم و مشغول بازی و شیطنت و کندن زمین بودیم که ماری از سوراخ زمین بیرون آمد دوستم از مار ترسید و گریه سر داد. نکته در روستا افرادی که به بیابان میروند همیشه یک چوبدستی در دست دارند این چوبدستی معمولا بین هفتاد سانتیمتر تا صدو سی سانتیمتر است. آن روز من با چوبدستی خود به مار حمله کردم و برای کشتنش تلاش مینمودم. نکته:مار چگونه حمله میکند و چگونه از خودش دفاع میکند؟ مار برای دفاع از خود روی زمین با سرعت میخزد و میچرخد تا سوراخی پیدا کند و در آن مخفی شود. اما برای حمله روی دم خود می ایستد و سر به آسمان بلند میکند و با صدای فیش فیش فیش به کسی که برای کشتنش تلاش میکند حمله میکند. من آن روز فقط صدای چرخیدن و خزیدن با سرعت و فیش فیش فیش را میشنیدم تا بالاخره در سوراخی فرو رفت و همه چیز پایان یافت…

حدود چهارده ساله بودم با پسر عمه خود که دو سال از من کوچکتر است با گوسفندانمان در بیابانهای اطراف روستا بودیم و من خارهای خشک را به آتش کشیدم و ماری از بین آتش گریخت و بین بوته ها مخفی میشد و من بوته ی دیگری میکندم و به آتش قبلی شعله‌ور میکردم و بوته ای را که مار بین آن پنهان شده بود را به آتش میکشیدم و هرچه مار میگریخت من لجبازتر بودم و دست از سرش برنداشتم تا بالاخره مار عصبانی شد و با یک حرکت روی هوا بلند شد و با صدای فیش به سمت من حمله کرد و من که چوبدستیم را به سمتش میچرخاندم محکم به کمرش کوبیدم و عباس به کمکم آمد و به اتفاق سرش را له کردیم سپس همانجا زیر خاک دفنش نمودیم…

سال 1366 بود یک روز عصر پاییزی با گوسفندان از مزرعه به روستا باز میگشتم در راه تصمیم گرفتم یک بوته خار بزرگی را به آتش بکشم و شادی کنم باد ملایمی میوزید و کبریت را خاموش میکرد. با چوبدستی چند بوته ی خار دیگر از زمین کندم و بر روی آن بوته ی بزرگ قرار دادم و با پا روی آنها فشار دادم تا له شود و راحتتر آتش بگیرد، سپس کلاه کرکی خود را روی قسمتی از خارها قرار دادم که از وزش باد به کبریت روشن شده پیشگیری کند و خارها سریعتر آتش بگیرد. بالاخره با تلاش و زحمت بسیار خارها را به آتش کشیدم و به بازی و شادی اطراف آن پرداختم.
در آن هنگام فضل الله پسر عموی پدرم که یک سال از من کوچکتر بود پیشم آمد و گفت: چرا آتش‌سوزی براه انداخته ای؟ گفتم دوست دارم میخواهم بازی کنم میخواهم شادی کنم! وی کنار آتش نشست و با چوبدستیش شروع به زیرو رو کردن آتش نمود.ناگهان مارمولکی از وسط آتش گریخت.
فضل الله به من گفت:میدانی چه گناه بزرگی انجام دادی؟ نزدیک بود مارمولک را در آتش بسوزانی! من به شوخی گفتم برو بابا حالا مگه چی میشد؟دست کم کباب میشد و تو یک کباب مفتی میخوردی! در همین هنگام صدای جیر جیر ماری از بین آتش به گوش رسید! فضل الله گفت مثل این که یک مار دارد میسوزد، و با چوبدستیش شروع کرد آتش را پخش کند و من هم با چوبدستیم آتش را جمع میکردم، وقتی آتش سوخت و تمام شد خاکستر را پخش کردیم و یک مار سوخته و ذغال شده پیدا کردیم.

همه چیز مشخص بود اول دم مار آتش گرفته بود سپس مار سرش را کنار دمش آورده بود و دهانش را باز کرده و جیر جیر کرده و درجا سوخته بود. این مار حدود 50 سانتیمتر قد داشت و به نظر میرسید دو ساله باشد. در ضمن من آن مار را به منزل بردم و تا مدتی نگهداری کردم و پدرم هر وقت چشمش به آن می افتاد با عصبانیت میگفت تو تا کی میخواهی بچه بازی در بیاوری؟ و دنباله ی حرفش چند فحش نثارم میکرد. راستی دوستان چرا آن روز مار مرا نیش نزد؟ یاد آن روزها به خیر!

روز اول ماه رمضان سال1367 بود من به اتفاق شوهر عمه ام و دو پسرش که یکی 6 و دیگری 9 ساله بودند با گله ی بزرگ گوسفندان روستاییان، به کوهستانهای اطراف روستا رفته بودیم. طبق معمول چوپانها برای دم کردن چایی از بوته های خشک و پوسیده استفاده میکردند.

نام شوهر عمه بنده یدالله بود. وی چند بوته ی خار پوسیده را به من نشان داد،من هم با لگد زیر آنها زدم تا از زمین کنده شدند و برداشتم زیر بقل جای دادم و در مسیر حدود صد متری که راه میرفتیم یک بوته برمیداشتم و به آنها اضافه میکردم تا بالاخره جایی ایستادیم و بوته های جمعآوری شده را روی زمین ریختیم که چایی دم کنیم و ناهار بخوریم. وقتی که من بوته هایم را روی زمین ولو کردم ناگهان ید الله یک متر به عقب پرید و با صدای بلند گفت:یا حضرت عباس مار! و بعد گفت: بسم الله الرحمان الرحیم و چوبدستیش را بالا برد و با شدت تمام بر سر مار فرود آورد و مار بیچاره را درجای به قتل رسانید و با کمک پسرانش سرش را له کرد و همانجا دفنش نمودند.
آن روز من برای اولین بار دلم به حال یک حیوان بیگناه شکست و گفتم: خدایا این چه دنیایی است یک مار زیر بوته ها خوابیده من او را ندیدم بوته ها را در بقل گرفتم حدود صد متر راه رفتم مار به امر خدا مرا نیش نزد و اینجا قبل از اینکه فرار کند به قتل رسید.

راستی یک توضیح کوتاه در مورد چگونگی دم کردن چایی با بوته بدهم، چوپانها اول یک بوته ی کوچک را آتش میزنند سپس دسته ی کتری را به سر چوبدستی آویزان میکنند و سر دیگر چوب را در دست گرفته با کمی فاصله از آتش مینشینند و ته کتری را روی شعله ی آتش نگه داشته و کم کم بوته به آتش اضافه میکنند به همین ترتیب آب داخل کتری میجوشد سپس از آب جوشیده برای دم کردن چایی استفاده میکنند.

اما در این آلاچیق آخرین خاطره با مار را برایتان تعریف کنم، ماجرا از اینجا شروع میشود که:پدر من یک پیرمرد 74 ساله ی روستایی است که برای گذران امورات زندگی هیزمهای خشک را جمع آوری میکند و در چاه نسبتا بزرگی به زغال تبدیل میکند و من به چاه وارد میشوم و زغالها را داخل گونیهای بسیار بسته بندی میکنم و بار نیسان کرده به شهر آورده داخل انبار جای میدهم و به بسته های 2 کیلویی تبدیل میکنم و به مغازه دار میدهم تا بفروشد.

ماجرا از این قرار است که: اردیبهشت سال 1389 بود که به روستا رفتم و داخل چاه شدم و حدود 25 گونی زغال آماده کردم و به علت بارش باران کارم را تعطیل کردم و به پدرم گفتم درب چاه را ببندد تا زمانی مناسب به سراغش بروم و باقیمانده زغالها را از چاه بیرون آورم و برای فروش به شهر ببرم.
بالاخره پس از گذشت چند ماه روز موعود فرا رسید و بهمن ماه سال 1389 بنده تصمیم گرفتم به روستا بروم و زغالها را از چاه بیرون آورم. دوستان به نظرم رسید اول توضیح کوتاهی در مورد شکل و ساختار چاه زغال بدهم،

اگر یک قیف بستنی را وارونه در نظر بگیرید درب ورودی چاه تنگ و ته چاه مخصوص زغال بسیار گشاد است، قطر دهانه ی ورودی بین 40 تا 90 سانتیمتر میباشد، ارتفاع چاه به مقدار دلخواه که چاه ما بیش از سه متر است، وقتی وارد چاه میشویم هر چه پایینتر میرویم قطر دهانه بیشتر میشود و قطر کف چاه بیش از دو متر میباشد.

اما برویم سر اصل مطلب، آن روز صبح جمعه من لباسهای مخصوص رفتن به داخل چاه زغالی را پوشیدم پدرم نیز درب چاه را باز کرد من پرسیدم چی داخل چاه هست؟ گفت تعدادی گونی و پله ی چوبی که از چند ماه پیش مانده است. گفتم نکنه بین این گونیها مار باشد؟ پدرم گفت: نه بابا مار کجا بوده درب چاه را محکم بسته بودم. من هم طبق معمول دعاهای پیشگیری از ترس و خطر را خواندم و با وسایل مورد نیاز از قبیل، یک بطری آب برای خوردن، دو گوشی موبایل برای گوش دادن آهنگ و سرگرمی و مقداری میوه و تنقلات وارد چاه شدم و به پدرم گفتم برو به کارت برس و سه ساعت دیگر بیا. او هم رفت و سه ساعت بعد آمد و 15 گونی آماده شده را از چاه خارج کرد و گفتم برو و دو ساعت دیگر بیا. پس از یک ساعت زغالها تمام شد و فقط ضایعات آن مانده بود، همانطور که مشغول جمع آوری ضایعات بودم ناگهان احساس کردم جانوری گرم و نرم زیر انگشتان دستم لمس شد! فوری دستم را عقب کشیدم و با خود گفتم: بسم الله الرحمان الرحیم… خدایا اینجا چه خبره؟ آیا درست فهمیدم؟ آیا واقعا مار بود؟ خوب اگر بترسم من که راه فرار ندارم و ممکن است غش کنم و از هوش بروم، و کارم که نیمه تمام میماند که هیچ، پدرم هم بیاید ممکن است از نگرانی سکته کند و … پس بهتر است بیخیال شوم و به کارم ادامه دهم، سپس گفتم: انشا الله ماری در کار نبوده و به جمع آوری ضایعات پرداختم و دیگر آن گوشه ی چاه دست نزدم.

از زمانی که پدرم رفته بود دو ساعت و نیم گذشته بود که آمد، به او گفتم آن گوشه ی چاه را نگاه کن ببین چه میبینی؟ فکر کنم یک مار داخل چاه باشد! وی گفت: نه بابا مار کجا بوده آنجا فقط چندتا چوب نیم‌سوخته و زغال نشده است زود باش جمع کن و بیا بالا، من هم کار را تمام کردم و گونیها را یکی یکی روی دستهایم بالا بردم و پدرم از من گرفت و بیرون چاه کنار هم قرار داد. وقتی آخرین گونی از چاه خارج شد پدرم نفس زنان و با عجله پله ی چوبی را داخل چاه گذاشت و گفت: عزیز الله زود باش پاتو بگذار روی پله و صریع بیا بالا! من با خونسردی گفتم چه خبره؟ مگه چی شده؟ با صدایی لرزان و ترسناک گفت: زود باش بیا بالا از آن سمت چاه یک مار دارد به سمت تو میآید! من هم پله ها را دوتا یکی کردم و با عجله از چاه خارج شدم!

به پدرم گفتم: اندازه ی مار چقدر است؟ گفت:قد حدود 50 سانتیمتر و کلفتی آن به اندازه ی شست دست من است و شست دستش را به من نشان داد و گفت این هم اندازه ی کلفتیش حالا دیدی؟. گفتم: پس تو میگفتی درب چاه را محکم بسته بودم و حیچ ماری در چاه نیست؟ گفت:یه سوراخ خیلی کوچک بوده و من فکر نمیکردم مار داخل چاه برود و ادامه داد حالا هم که اتفاقی نیفتاده است برو برویم داخل خانه ناهارتو بخور.

بعد از خوردن عصرانه یا همان ناهار به پدرم گفتم ظرفی را به سر طناب ببند و در چاه قرار بده تا مار داخل ظرف شود و من آن را به شهر ببرم و تا ببینم این مار سمی است یا نه و تا شب که من میخواستم به شهر بروم مار داخل ظرف نرفت یک ماه بعد هم پدرم به من زنگ زد و گفت مار داخل چاه نیست و من مشغول آماده کردن زغال هستم…

دوستان پس از آن اتفاق من چند بار دیگر داخل آن چاه رفتم و دیگر از مار حیچ خبری نبود. مرا ببخشید که با تعریف این خاطرات خسته‌تان کردم امیدوارم کسی را از خود ناراضی نکرده باشم.

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات نابینای مارگیر»

سلااااام،خوبی عدسی،واااااییییی خدای من مااااآاااار من از ماااار میترسم،شدیییید،مااامااان،ولی خداییش عجب شانس میاوردی عدسی که با این همه مار مستقیم سر کار داشتی هیچ کدوم هم بهت نیش نزدن هااااآاا،خخخخخ،خب البته تو خودت عقربی و از تیره و تبار مارها خخخخخخخ،یعنی عجب دل و جرأتی داشتی که،یعنی خخخخ،یعنی ههههی،یعنی هوهو هوهو،یعنی جیغان جیییییغاااان خخخخخ،یعنی میسی میسی میسی زیااااآاااد از این خاطرات بسیاااار جذاب،،خدافسی

یا حضرت عباس
اول شدن کیلو چنده بابا توی این پست
پس داستان از این قراره که همه رو نیش میزنی عدسی
عدسی دیدی که این خارجکی ها با حیوانات ازدواج میکنن دادا شما هم برو یه ماده مار بگیر باهاش ازدواج کن تا ببینیم خدا چی میخواد
پس اون کامنتی که توی اون پست دادم حقیقی بود آره :
مار رو میگیرن میندازن توی مهتابی که سفید هست و دراز و روش رو رنگش رو میبرن و یک سر که تهش آلمینیومی هست رو میبرن و مار رو با الکل و درازا داخل مهتابی میذارن که سرش رو هم با مشمع میبندن
خیلی جالب و قشنگ میشه واسه دکور خونه من داشتم با یه عقرب هم داشتم
اون زمان که بینا بودم رفته بودیم با رفقا امام زاده داود که توی جاده کنسلوقون که درخت با رودخونه هست که ما اتراق کردمی و زیر سنگ ها پر از خرچنگ بود که یه ده بیست سی تایی گرفتیم که انداختیم توی الکل مردن و دکوری کردیم و دو تا خاطره از مار هم دارم من مسافرت که شهرستان بودیم بعد از رودخونه که یه جویی رو کندن واسه آب دادن به زمین ها بود که آب داشته بودن و این جوی آب هم داخلش کم و بیش آب بود که تهش پر از ماهی بود که من میرفتم اونا رو میگرفتم که ی یه روز دیدم یه مار خوشگل و چاق و چله داشت از اون گوشه جوی آب میرفت که ما هم همراهش شدیم و کنارش میرفتیم که یه شاخه چوب کندم از درخت بعد انداختم زیر مار و کشیدم بالا فکر کنم ماره معلول بود یا شل بود یا نابینا بود یا مشکل ذهنی داشت آخه روی اون چوب تکون نمیخورد شایدم حیوونی ترسیده بود خلاصه بد از نیم ساعت روی چوب انداختن و بازی کردن گذاشتیم روی یه سنگ بزرگ و دورش رو بستم که فرار نکنه که از دور داشتم نشونه گیری میکردم با سنگ زدم خورده خاک شیرش کردم ولی واقعا اگه اونجا یهو حمله میکرد خودم خورده خاک شیر میشدم . .
یه بار هم توی همون شهرستان داشتم توی رودخونه رو نگاه میکردم که دیدم یه مار بیست سی سانتی بود داره توی آب تکنو میزنه یعنی شنا میکرد ما هم رفتیم با دست گرفتیم انداختیم توی شیشه گلاب یبار آب میریختم توی شیشه یه بار هم نوشابه میریختم فکر میکردم رنگش عوض میشه .
خلاصه آخراش که خسته شدم اونم هو الباقی کردم با سنگ
ولی عدسی کارای تو یه قدم تا مرگ فاصله داشتی .

سلام.
انقدر با این مارها گشتی که زبون عقرب پیدا کردی دیگه.
این مارهای بدبخت هم میفهمیدن که تو نمیبینی کاریت نداشتن.
بچه ها حیوونا واقعً نابیناها رو میفهمن.
یه سگ یه چند روزی دست ما امانت بود. این قشنگ میفهمید من نمیبینم. خودش از سر راهم میرفت کنار که بهش نخورم.
مرسی از پست.

عدسی اگه یه بار دیگه خواستید به سبک روستاییان چای درست کنید بجای اینکه چوبدستی را تو دسته کتری بکنید و نگهدارید تا آب جوش بیاد دوتا سنگ یا آجر بردارید و یه اجاق درست کنید و کتری را روی اجاق بذارید بعد زیرش خار و چوب بریزید و آتش روشن کنید تا آب جوش بیاد
این کار که راحتتره. نه؟
ممنون از خاطراتت

درود! هیچوقت یه شهری آماده خورده نمیتونه چوپان باشه و در عرض نیم ساعت آب جوش درست کنه و چایی دم کنه و غذا بخوره و گله بچرونه و گوسفندان را از وجود گرگ محافظت کنه، خوردن چایی چوپونی خیلی باحاله که کمتر کسی تجربه اش کرده!

سلااااام
خیلی بده نبینی یه مار از نابینایت سو استفاده کنه تشریف بیاره نیش بزنه
منم یه شب که برق رفته بود تو خونه نشسته بودیم با خالم و مامانم
یه دفعه خالم از مامانم پرسید انگار یه چیز دو سری اونجاست نه؟
مامانم گفت اره
من فکر کردم این پشت سر من هست
بلند شدم سریع به طرف در اتاق رفتم
مار هم دقیقا دم اتاق بود
اگه خالم نگفته بود شاید میپریدم روش
تازه اون موقع سنی هم نداشتم. یعنی سه چهار سال
یه بار دیگه هم که خاب بودیم. وقتی صبح از رخت خاب اومدیم بیرون مامانم داشت رخت خابها رو جمع میکرد
بعد یه مار زیر پتو من پیدا شد
یعنی فوق العاده شانس آوردم!
اینم از خاطرات من با مار
بای.

درود! خاطرات تو هم زیبا هستند، من شنیده ام روی بیشتر گنجها مار خوابیده است تا غیر از وارث اصلی کسی دیگه نتواند به گنج دستبرد بزند، شاید این مارها هم محافظ جان ما بوده اند تا از گزند دشمنانمان محفوظ بمانیم و درس عبرتی برای اطرافیانمان باشد!

درود! با عرض پوزش از مدیران محترم محله: اتفاقی که شب گذشته در این پست افتاده بود را به فال نیک میگیرم و میگویم: که ناراحت نباشید، در دنیای مجازی و کامپیوتر هر اتفاقی بیفتد جبران پذیر است و ناخواسته و اتفاقی یک کلید خوردن برنامه تغییر میکند، من در زندگیم بسیار آزمون پس دادم که این یکی هم از آزمونهای زندگی من به حساب می آید، شهروز جون-دنیا را به صبر ساخته اند و ما هم باید با صبوری زندگی کنیم و به دنبال مقصر نگردیم!

ببخشید چرا کامنت بالا این طوری شد
من توی دهاتمان که می روم یا از اون هایی که هستند شنیدم که می گند مار را نباید کشت اون جا یعنی دهات ما مار را نمی کشند می گند مار تا زمانی که خدا اجازه ندهد نیش نمی زند حالا نمی دونم چقدر راست یا دروغ است ولی حتی کارگر هایی که توی خانه هایی که خراب می کنند شبها می خوابند از مارها نمی ترسند و می گند که مار کاری با آدم نداره
هرچند جوان هایی که از شهر می روند می کشندشان
خاطره باحالی بود

سلام.
وای خدا مار! من خیلی از مار می ترسم خیلی هم ازش بدم میاد ولی واقعا اگر بهم امر هم بشه نمی تونم بکشمش و سرش رو له کنم. طرف های ما هم میگن مار رو بهتره نکشیم هرچند امروزه دیگه کمتر کسی به این توصیه ها عمل می کنه.
بذار من هم۱خاطره پراکنده بگم!.
بگم؟ بگم؟ بگم.
یادمه۱بار۱بنده خدایی رو می شناختم که این از حضرت عزراییل ترس نداشت یعنی تا جایی که ما می دونستیم هیچ چیز توی دنیا نمی ترسوندش جز۱چیز.
مار!.
و این رو فقط من میدونستم. به کسی هم نمی گفتم چون طرف دلش نمیخواست بگم. سرتون رو درد نیارم. این بنده خدا۱بار لباسش رو توی۱آشپزخونه۲در ویلایی از اون آشپزخونه هایی که ۱ درش به بیرون به حیاط پشتی باز میشن گذاشته بود و زمانی که لباسه رو پوشید۱دفعه دیده شد که ازش صدای هیس هیس میاد و طرف مثل جن زده ها وا رفته. به پرسش های اطرافیان هم که بابا فلانی چی شده چرا صدا میدی حرف بزن جواب نمیده.
خلاصه!
نگو۱مار درست و حسابی از در پشتی تشریف آورده بودن داخل و معلوم نشد روی چه حسابی صاف رفته داخل جیب مبارک ایشون و این هم بی خبر از همه جا لباسه رو پوشیده و جناب مار از این هول و تکون ناراضی شدن و بنای هیس هیس رو گذاشتن و عاقبت هم کله مبارک رو از جیب این گرفتار بیچاره آورده بودن بیرون و حالا هیس نکش کی بکش!. من که ندیدم ولی اون ها که دیدن می گفتن ماره ماری بوده واسه خودش!
آخرش هم نفهمیدیم ماره خودش رفته بود توی جیب ایشون یا کسی از سر میل به تفریح یا هر میل دیگه ای همچین ابتکاری زده بود. ولی هرچی که بود، این بنده خدا اون روز لو رفت و دیگه همه هوای کار دستشون بود که در حضور فلانی اسمی از مار نبریم که جای ماره ما رو نفله می کنه از حرصش.
وای جدی۱جوری شدم با اجازه در میرم.
ایام به کام.

سلاام بر عدسی.
اینکه این ماجرا کاملا واقعی و کاملا به صورت روان و شیرین نوشته شده بود خیلی عالی بود.
من که واقعا فکر نمیکردم که مار تا این حد به انسانها نزدیک باشه.
و باز این هم جالب به نظرم رسید که قبلا میگفتن که اگه به مار کاری نداشته باشی یا اینکه مار رو نترسونی اون باهات کاری نداره.
تو به خاطر اینکه شاید متوجه اون مارها نشدی عکس العملی هم از خودت نشون ندادی که باعث ترس و وحشت او مارها بشه.
با این حال ممنون از نوشتن این خاطره.

درود
آنقدر مار خوردی که الان باید افعی باشی نه عقرب ؟! خخخ
آخه پسر این چه خاطراتی بود که نوشتی ؟
زُ زُ زُ هرِهرِهه کجائی از ترس مُردَم بیا ببین نگفتم با این عدسی شوخی نکن هی گفتی اگه عدسی عقرب بشی ما مار می شیم .اینم از مار شدن عقرب که ندیده بودیم ، دیدیم .اصلا چکار داری زهره که هی یاد این عدسی می اندازی این مسائل را ؟!
ببینم نویسنده عزیز این مطلب چرا صبح ناشتائی نخورده بود و متن ناقص و کامنت دانی بسیار نامرد داشت و بسته بود آن لطفا کمی از آن را توضیح دهید تا از ردیف متهم بودن خارج شوی ؟

درود! من چند سال پیش که در ایستگاه سرگرمی فعالیت داشتم خاطراتم را در وصف آلاچیق برای دوستان تعریف کردم، چند روز پیش که پست زغال فروشی را زدم یکی از دوستان گفت: اگه در چاه ززغالی دستت به مار خورد چیکار میکنی؟! من یاد این خاطرات ماری افتادم و تصمیم گرفتم این خاطرات شنیدنی و باحال را اینجا کپی پیست کنم، اما پاسخ به اتفاقاتی که شب گذشته برای این پست افتاد: این اتفاق ناخواسته توسط یکی از ویرایش گران افتاد که مرا صبور تر کرد و توسط مدیران دوست داشتنی محله مشکل رفع گردید، خوب دیگه کامپیوتر است و کلید های بسیار که با خوردن یک کلید اتفاقاتی می افتد که قابل جبران است، صبر بسیار داشتن بهتر است از مو شکافی و اتهام زدن به دوستان زحمت کش محله!

سلام بر جناب عدسی
خیلی جالب بود هیجان زده شدم آدرنالین خونم رفت بالا! علت اینکه بهتره مار رو در روستاها نکشیم اینه که مار ، موشها و خرگوشها رو میخوره و این ۲ جانور هم ریشه ی گیاهان رو می خورن مخصوصً موش های صحرایی بزرگ که ریشه ی درختان رو می خورن .پس مار که موش ها رو می خوره برای کشاورزی مناسبه. پس مار بیشتر ،موش کمتر. ولی ما آدما از روزگاران قدیم هم خونه و زندگیمون رو طوری می سازیم که مار و موش و … وارد اون نشن چون به قول شما ممکنه مار قبلً زخمی شده باشد و حالا بیاد و انتقام بگیرد.
خیلی خاطره ی جالب و ترسناکی بود . در پناه خداوند مهربان سلامت و پیروز باشید

درود! بله نظر شما درست است، اما چرا وقتی گوسفندان ناخواسته پای خود را روی مار میگذارند مار نیش میزند و گوسفند را میکشد، به همین دلیل چوپانها مارها را میکشند، راستی چرا سگ مار و شغال و روباه و گربه و موش را میکشد و نمیخورد ولی خرگوش را میخورد؟!

سلام دوباره
هر جانوری فکر کند می خواهد کشته شود یا صدمه ببیند از خود دفاع می کند،در مزرعه هم اگر کشاورز اشتباهی پا روی مار بگذارد مار نیشش می زند برای همین خیلی ها با پوتین می روند تا اگر شب موقع آبیاری ماری را لگد کردند مار نتواند نیش بزند.گوسفند هم مار را لگد کند مار برای دفاع نیش میزند وگرنه غذای این گونه مارها در ایران موش یا گنجشک یا خرگوش است .اما مارهای بوآ و پیتون که خیلی بزرگ هستن و سمی هم نیستند و بیشتر در آفریقا وجود دارن، گوزن یا انسان درسته را هم می خورند.جواب سوال دوم رو نمیدونم چیه ،اگه جوابو پیدا کردم میگم.پیروز باشید

سلام مرسی از خاطرات جالب
من هم در مورد اژدها بگم نگم؟
درحدود ۵۰/۶۰سال بیش
معمولا مردان برای کار به کردستان عراق میرفتند
عده ای که برای گیوه دوزی به سلیمانیه رفته بودند, در هنگام بازگشت, از آنجا که مسیر را خوب بلد نبودند یه راهی که مردم آن منطقه به خاطر وجود اژدها از رفتن به آن مسیر خودداری کرده بودند, و از آنجا که سالها کسی از آن منطقه استفاده نکرده بود, یعنی به خاطر همان اژدها از چرای دام در آنجا خودداری کرده بودند بوته هاش رو هم انباشته و درختهایش زیاد شده بود اینها هم ندونسته همان مسیر را در پیش میگیرند
تا به یک چشمه آب که میرسند, همان جاه اتراق میکنند
و همه خسته و کوفته همان اطراف چشمه دراز میکشند
ناگهان یکی از آنها از فشاری که بهش میرسه, از خواب بیدار میشه و میبینه تا قوزک پا در دهان اژدهاست
فریاد میکشه دوستانش بیدار که میشند, وقتی صحنه را میبینند, همه پا به فرار میذارند هر چقدر میگه بیایید کمک از بس که اژدها بزرگ بوده هیچکدام جرأت نمیکنند جلو برند
دوستانش میگفتند اژدها یه تکون به خودش میداد چندین سانتشو
قورت میداد
میگفتند: وقتی تمام قورتش داد, رفت خودش را به دور یه درخت پیچاند, و ما صدای استخوان هایش را که خرد میشدند را میشنیدیم.
با تشکر ببخشید طولانی شد.

درود! من خاطرات ماری از خود و خانواده ام بسیار دارم، بجز خاطرات ماری که از پدرم شنیده ام که برای خودش اتفاق افتاده است، دو خاطره ی ماری که برای هم ولایتی های پدرم اتفاق افتاده که سر فرصت تعریف خواهم کرد! مغز من پر شده از اتفاقات روزگار با سگ و مار، چون من قبلا چوپان و کشاورز بوده ام!

سلام وای عدسی به نظرم مارا فکر میکردند که باهاشون فامیلی که نیشت نزدند خخخ
اما بگما دست به قلمت بد نیستا عدسی چوپان .
راستی عدسی اینقدر از علامت تعجب لطفا استفاده نکنین به نظر سیتا بد نیستا
راستی من از داستان مار عدسی نترسیدم اما از خاطره اژدهای روجیار نَفَسم به شماره افتاد

دیدگاهتان را بنویسید