خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اینجا شب نشینی ششم محله هست که امشب از کامنت 1692 ادامه داره

درود بر شما دوستان عزیز.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
بالاخره تسلیم شدم خخخ.
از امشب شب نشینی ششم محله شروع میشه.
همون طور که میدونید، شب نشینیها ساعت نُه شروع میشه و ساعت یازده شب تموم میشه.
البته شبهایی که فرداش تعطیله تا ساعت یک شب ادامه میدیم.
اما موضوع امشب شب نشینی.
امشب بیایید در مورد نه گفتن حرف بزنیم.
شما چه قدر جرأت نه گفتن دارید؟ اگر واقعاً نتونید کاری رو انجام بدید، تو دوراهی نه گفتن و رودربایستی کدومو انتخاب میکنید؟ مهمتر از همه این که اگر خاطره ی جالبی از نه نگفتن در مقابل درخواستی که براتون دردسر بوده و روتون نشده نه بگید دارید برامون تعریف کنید.
اینم تکراریه ولی قشنگه:

از خانه بیرون میزنم، اما کجا امشب،
شاید تو میخواهی مرا، در کوچه ها امشب.
پشت ستون سایه ها، روی درخت شب،
میجویم اما نیستی، در هیچجا امشب.
میدانم آری نیستی، اما نمیدانم،
بیهوده میگردم، به دنبالت چرا امشب.
هر شب تو را بی جستجو، مییافتم اما،
نگذاشت بیخوابی، به دستانم تو را امشب.
هر شب صدای پای تو، می آمد از هر چیز،
حتی ز برگی هم، نمی آید صدا امشب.
تا سایه ای دیدم، شبیهت نیست اما حیف،
ای کاش میدیدند، دو چشمانم خطا امشب.
امشب ز پشت ابرها، بیرون نیامد ماه،
بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب.
گشتم تمام کوچه ها را، یک نفس هم نیست،
شاید که بخشیدند، دنیا را به ما امشب.
طاقت نمی آرَم، تو که می دانی از دیشب،
باید چه رنجی برده باشم، بی تو تا امشب.
ای ماجرای شعرو شبهای جنون من،
آخر چگونه سَر کنم، بیماجرا امشب.

اون پایین منتظرم.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۱,۹۲۷ دیدگاه دربارهٔ «اینجا شب نشینی ششم محله هست که امشب از کامنت 1692 ادامه داره»

عمه پرواز پاش بیفته بازم میزنم…خخخخخخخخخ… کارنامتو زود باش بیار بینم ترم پیش چیکار کردی؟ بیار تا نزدم سیا شی…خخخخخخخ

میگم امروز به خون من تشنه هستی ها حسینی.
راستی من عاشق رمانم همه جورش را هم میخونم از عشقی گرفته تا پلیسی و تاریخی,یه کتاب دارم میخونم به اسم خاجهی تاجدار خیلی قشنگه,توی دوستی همه جوره پایه هستم ولی اگر کسی نارفیقی کنه دیگه براش کاری نمیکنم.

فاطمه بابت دوستت خیلی ناراحت شدم.
چرا باید الآن عصبانی باشم از دستت؟
پرواااز قبل از یک پاتو از سایت بذاری بیرون با گیوتین گردنتو میزنم.
خانم جوادیان همین الآن میرم نگاه میکنم بهتون میگم که وضعیت پستتون در چه حاله.

سلام خانم کاظمیان جون

خب درباره خودمون قدری نوشتیم یعنی از خصوصیات اخلاقی علایق و همینا گفتیم. دیگه چی بگیم؟

آقای حسینی! وضعیت پست من، هرچه باشه، می پذیرم؛ اما آن چه که خیلی اهمیت داره، اینه که: من فکر می کردم حالا که یه دفعه پریدم وسط صحبت بچه ها، کسی به من جواب نمیده؛ که اگر هم اینطور بود، باز هم حق با شب نشینان بود.

سلام نازنین خخخخ
نه بابا مترجم خوبی میشیاااا؟
آفرین ببین وقتی اومدی تو خط خودمون و ویرایشگر شدی آخرش همین میشه با کامنتها مأنوس میشی زبونشونو میفهمی خخخ

اگه بخواهید خودتون را به کسی معرفی کنید چطوری این کار را می کنید؟
خانم کاظمیان کی از شما ترسیده؟ خخخ شما که خیلی بزرگواری

من امروز خیلی ناراحت بودم,از ظهر هم گیر دادم به پست تو هر چی اومد به فکرم نوشتم زدم پستت را ترکوندم,گفتم الان ناراحت شدی کامنت بیربط دادم,راستی این هم از اخلاقهای بدِ منه که وقتی ناراحتم دلم میخواد حرف بزنم ساکت باشم سکته میکنم باید بگم تا آروم بشم چون نمیتونم راحت گریه بکنم.
من یه اخلاق دیگه هم دارم که بیشتر به این فکر میکنم که کدوم رفتارم درست نبوده یا کدوم اخلاقم خوب نیست بعد یه دنیا عیب برای خودم میتراشم بعد حالم بد میشه,برای همین از کسی که دوسته با من و بهم عیبهام را بگه خیلی خوشم میاد,این هم بگم من هم بیخودی از کسی تعریف نمیکنم و بیخودی هم برای کسی عیب نمیتراشم برای همین به کسی که نمیشناسم چیزی نمیگم و به دوستانی که تازه با من آشنا شدند احترام میزارم,یعنی در برخورد اول همه ی آدمها خوب هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه.

والا من زیاد بلد نیستم خودمو معرفی کنم ولی یه کم درباره خودم میگم
در کل سعی میکنم آروم باشم در عین شیطنت کوچولویی که دارم آروم هستم.
اجتماعی هستم یعنی اگه تو یه مهمونی باشم محاله دورم شلوغ نباشه.
اکثرا میخندم و سعی میکنم مثبت فکر کنم.
با کسی درگیر نمیشم ولی اگه بشم حالا حالاها فراموش نمیکنم.
تحملم زیاده ولی اگه کسی رو نِروَم باشه و اذیتم کنه عصبانی میشم.
جدی هستم ولی در عین حال با طرف صمیمی هم هستم فقط اجازه نمیدم ازم سوء استفاده بشه.
دیگه یادم نمیاد بازم میام مینویسم.

خانوم کاظمیان من الان خودم رو معرفی میکنم…
من رهگذر هستم از اصفان.. که اصفانی نیستم ولی لهجه ی اصفانی دارم و ترکم…خخخخخ
خیلی مذهبی نیستم ولی نظام فکریم بهم اجازه نمیده با آقایون ارتباطات خییییییلی خصوصی داشته باشم… اخلاقام اینطوریه که وقتی کسی رو دوس داشته باشم ازش دوری میکنم… خل و چل میزنم تو سایت ولی درعالم واقع بشدت اهل مراعات محرم و نامحرم هستم… بشدت محجبه ام… و حتی در عکسی که برای رعد فرستادم سعی کردم توش حجاب داشته باشم…خخخخخخ… یعنی در این حد داغونم… ولی باز هم میگم که مذهبی نیستم خییییلی… چون خیلی راحت به خودکشی فکر میکنم و همین یک ماه پیش خیلی جلوی خودما گرفتم که از روی پل هوایی خودمو نندازم کف خیابون جنازه شم…خخخخخخخخ… بعدم دیگه اینکه خیییییلی اعتماد بنفسم فوله… همه چی ام میخونم و خیلی مشنگم… دوست زیاااااااد دارم… از حد خارجن دیگه… نمیتونم بشمارمشون…خخخخخ… ولی رفیق ندارم… یعنی کسی را ندارم که باهاش همه ی حرفامو بزنم… و رو این حساب بشدت آدم تنهایی ام… تنهایی رو دوس دارم و با اینکه خییییلی برون گرام ولی خلوت رو ازش لذت میبرم… خیییییییلی هم احساساتی هستم و کلاً عقل رو نمیدونم چطوری مینویسنش…خخخخخ… دیگه تمام شدم… آهان… دختر اول خانوادمم و خیییییلی لوس بار اومدم… یه جورایی آرزوی برآورده شده ی مامان و بابام هستم… از اونایی ام که مامانم شب به شب برام آبمیوه میگیره میاره برام تو اتاقم…خخخخخخخخ… میوه پوس میگیره برام و اینا… دیگه حسابی لوسم… ولی خودمم بشدت دختر کاری یی هستم… یعنی تراکتورم دیگه… بیفتم تو کار، اونقدر کار میکنم تا بیمیرم… مخصوصاً موقع نقاشی… شده ده ساعت پشت سر هم کار کردم و بعد یه هفته افتادم از زانو درد و اینا…خخخخخ… گویندگی رم خییییلی دوس دارم و کلاً تموم شدم دیگه… همینم من… شخصیت حقیقیم یه کم متفاوته با توی محله… مثلاً آدم جذبه داری ام… حراست دانشگا ازم حساب میبرد چون دو بار زده بودم چپ و راسش کرده بودم که به دخترا هشدار داده بود… ولی بشدت هم اجتماعی ام و آنی با همه رفیق میشم… خوش قیافه ام نیسم… لاغر مردنی و کوتاهم…خخخخ… آکله ام هستم… تمام والسلام… تمام…
بذار بینم چیزی یادم نرفته؟…. آهان… از آدما کینه ای بدل نمیگیرم مگر یک مورد… که تو کامنتای قبلی هم بهش اشاره کردم… کسی رو که تحقیرم کنه هرگز و تحت هیچ شرایطی نمیبخشم… خودمم هیچوق کسی رو تحقیر نکردم…
اینم یادم نبود راسی… من دایره دوستیهام خیلی گسترده س… دوست هیئت علمی دارم تااااااااااااااااا… خادم مسجدمون که یه زن بیسواد افغانیه… کلاً با همه جور آدمی میتونم دوس شم…خخخخخخخخ… خسته شدم… فعلا خدافز… باز برمیگردم… اگه شد…

فاطمه حسینی جان شما خیلی خصوصیات اخلاقیتون به من نزدیکه.
اتفاقا منم مثل شما معتقدم همه خوبند مگه خلافش ثابت بشه.

فاطمه یکی از اهداف این محله اینه که بچه ها توش احساساتشون رو مطرح کنن.
اگر واقعاً امروز این سایت برای این موضوع بهت کمک کرده بابتش خوشحالم.
پس نگران نباش.
بچه ها این پنجاهتایی شدن کامنتها رو مجتبی انجام داده و دیشب گفت که تا یه مدت باید این شکلی بمونه. نمیدونم چرا ولی تأکید داشت که فعلاً باید بمونه.
منم که چندان اطلاعات فنیم قوی نیست پس دخالتی تو این مسائل سایت ندارم.
برید سراغ خودش خخخ.

سلام پریسیما میدونستم میایی.
خانوم کاظمیان من خیلی دوست دارم از شما بیشتر بدونم چون همه اینجا شما را هم خوب میشناسن و هم دوستتون دارن ولی من چیزی از شما نمیدونم جز این که مهربان محله هستید

رهگذر ببین هر وقت خواستی خود کشی کنی به من زنگ بزن خودم پشت تلفن کاری میکنم که دیگه دلت نخواد تا ۱۲۰ سال دیگه بمیری
خودکشی چیه عزیزم؟
اومدیم که زندگی کنیم و بریم زندگی کنیم و آماده بریم نه که فرصت آماده شدنمونو از خودمون بگیریم.
ای وااااای الآن این بازم به من میگه اتو کشیده خخخ

سلام فاطمه جان آره دیگه تو پست شهروز نوشتم که میام
دوست نداشتم چت تو اون پست رو از دست بدم اما مجبور شدم برم
میخواستم پست مدیر رو بزنم بترکونم حالشو ببرم خخخ

پستتون رو منتشر کردم خانم جوادیان.
عجب پستی هم هست.
بچه ها این پست از اونهاست که هرکی نخونه واقعاً از دستش داده.
خیلی بی انصافیه اگر این پست توی قسمت تاپ لایکها نیاد. البته اگر وقتی اومد توی تاپ لایک دوستان بهش اتهام تقلب نزنن خخخ.
این خخخ از اون خخخ ها بود.

بازم بگم درباره خودم
همه میگن مهربونی ولی خودم زیاد باورش ندارم.
دوست دارم به همه حتی کسایی که باهاشون مشکل دارم کمک کنم همه جوره
بعضی وقتها هم چوب همین کمکهامو خوردم.
تقریبا با حجاب هستم.
رازمو به کسی نمیگم ولی همه با من حرف میزنن و تبدیل میشه به راز اما اونم به کسی نمیگم.
با مامانم به شدت صمیمی هستم و عاشق بابامم کلا دختر خوبی براشون هستم.
آخه آدم نمیتونه درباره خودش بگه که خب.
آهان احساساتی نیستم ولی اگه یکی پیشم گریه کنه بیشتر از اون گریه میکنم
آستانه ی تحملم تقریبا دو سه ساله که بالا رفته و یه کم سنگدل شدم خخخ.

رهگذر این که میگی آدم مذهبی هستی با این که میگی میتونی خودکشی کنی خیلی متناقضه.
اصولاً کسی که مذهبی باشه خودکشی رو یه گناه کبیره میدونه.
ولی بچه ها من همیشه دوست دارم مرگم توی خواب باشه.
خیلی مرگ توی خواب رو دوست دارم.

پرواز دست من نیست که آخه
با مجتبی میحرفیم ببینیم چرا این طوری شده ولی مطمئن باش هر چی هست به صلاح ما و محله مونه
مجتبی کار بیهوده انجام نمیده
تحمل کنید عزیزان.
پرواز سلام نکردیاااا
بیا به سرورت سلام کن وگرنه به ۱۶۰ قسمت نامساوی تقسیمت میکنم
بعدم جمع میکنم تو یه پلاستیک فریزر میذارم تو فریزر رهگذر بیاد از تیکه هات گوشت پلو درست کنه خخخ

آقا تا من امشب دو دقیقه میرم برای یه کاری ششصد نفر میان کامنت میدن. خودمو میکشم بهتون میرسم وقتی خودم هستم ده دقیقه یه بار هم کامنت نمیاد خخخ.
شوخی دارید با من آیا خخخ.

واااااااااااااااااای .رهگذر .میخوای خودتا جنازه کنی …؟؟؟
چرا تو میخوای زحمت میکشییییییییییییییییییییییی .خودم میکشمت عمه …چجوری دوس داری بیمیری /؟؟؟..عمه دوس داری خاکسترتو بسوزونیم یا جسدتا دفن کنیم /….

آقای چشمه یه سلام بلند بالا به شما تو را خدا با رهگذر حرف بزنید من دیگه نمیتونم روش حساب کنم نکنه یه وقت به سرش بزنه یه کاری دست خودش و ما بده؟ وای آقای حسینی درست میگند مگه یه آدم مذهبی این کار را میکنه؟

سلام… واااااااای از دس این مهمونای شهرستانی…
نه بابا… تعریفی که من از مذهب دارم با تعریفی که مذهبیها از مذهب دارن خیلی فرق میکنه… گفتم یه ماه پیش… نگفتم حالا که… عجبااااااااااا… فقط یه مثال بود برای مذهبی نبودنم… وگرنه حالا کی خواس بیمیره… من بیمیرم کی میخاد اهل این محله رو بزنه نصف کنه پس؟ شماها که بخار ندارید…خخخخخخ…
پروازم که فقط شعاره…خخخخخخخ…
عمو چشمه ارادتمندم… شدیییییییییییید…اومدین اصفان یه یادی از رهگذر بکنیدا…

بچه ها یه پیشنهاد.
موضوع فردا شب رو خانم کاظمیان میگن که به این بهانه حتماً فردا شب هم باشن.
هرکی موافقه سوت بزنه خخخ.
خب نمیبینیم که دستتون رو ببرید بالا خخخ.

ننه جون، قربونتم، حیرونتم، صدقه بلا گردونتم، چراااااااا؟ چرا میخوای ما رو تهنا بذاری؟
دنیای به این قشنگی! زندگی به این زیبایی! آینده به این روشنی! نههههههه، تو این کار رو نمیکنی.
تو این کار رو نمیکنی، من میدونم.
تو به زندگی برمیگردی من میدونم.
بچه ها باهاش صحبت کردم، بعیده دیگه دست به این کار بزنه.

پرواز تو هم بیا بگو ببینم شغل شریف سفاکی و قتل رو از کی شروع کردی؟
مشوق اصلیت کی بوده؟
تا به حال چند نفر رو به درجه ی رفیع مرگ نایل رسوندی؟
کلا درباره روح پلیدت توضیحی مختصر بده تو رو هم بشناسیم دیگه

وااااااااااااااای خانوم کاظمیاااااااان خاک بر سرم… شما چرا اینقد نگران شدید؟ خخخخخخخخ… حرف بیخود بود بابا… شما مشنگ تر از من دیدید تا حالا؟ من که خیلی شادم همیشه… بابا حرفمو پس میگیرم… دوستان مدیر برید منو ویرایشم کنید… خانوم کاظمیان ببخشید…. اص حواسم به روحیه ی لطیف شما نبود…
پرواز آکله… بجا نشستن و حرص دادن برو کامنت منو ویرایش کن… اون بخش خودکشیشا وردار… برو عمه … برو تا نزدم بیمیری…

بچه ها من یه ویژگی که دارم اینه که در هر شرایطی که باشم میتونم خوش باشم.
یعنی اگر یه ملیون پول تو جیبم باشه میتونم باهاش خوش بگذرونم، دو هزار تومن هم بیشتر نداشته باشم بازم به راحتی میتونم باهاش خوش بگذرونم در کل معتقدم که میشه در هر شرایطی تفریح کرد و پول اونقدرها هم تعیین کننده نیست فقط میتونه مدل تفریحات رو تغییر بده.

خب… من بعد از صحبتهای منطقی عمو چشمه احساس میکنم به زندگی علاقه مند شدم و به آینده امیدوار…خخخخخخخ…. مرسی عمو احساس میکنم دوباره متولد شدم…خخخخخخ

بچه ها یه نفر رو از همه بیشتر دوستش دارم
اون یه نفر کسیه که بی چشم داشت وقتی من نیاز به ۶ میلیون پول برای تحویل گرفتن آپارتمانم داشتم بدون اینکه ازش بخوام پول رو به حساب من واریز کرد
وقتی میگم مجازیها میتونن بیان جای حقیقیها رو بگیرن بیخود نیست.
بچه ها دوست من نذاشت من طلا بفروشم چون میخواست خودش منو کمک کنه و پولش رو دو ماه دیگه بگیره
باور کنید تو این دنیای وانفساه کمتر کسی این کارو میکنه
دوست من این کارو کرد و به من فهموند که دوست داشتنش ارزش داره
دوستت دارم عزیزم البته شاید اینجا رو نخونه ولی من مینویسم.

پریسیما .من ب بابامم سلام نمیدم .تو ک دیگه کنیزی بیش نیسی خخخخخخخخخخخ/
پرواز کشته شده دوستان بدبخ …هعععععععععععی …
من دیگه پرواز سابق نیسم ..
عمه نهههههههههه و.بذار کامنتت بمونه ک اگه مردی فردا نیان بگن نابیناها کشتنت ..
باس یه سند وجود داشه باشه .
پریسیما .من زلالم پرواز .
جاریتر از آب دریاهای شمال ..
عاشق درس نبودم /ولی زندگی ..هعی
…نمیتونم دیگه از خودم بگم .
به صلاحم نیس پریسیما ..

بچه ها این قسمتش که پریسیما میگه عصبانی میشه رو راست میگه.
من به دفعات این تجربه رو داشتم خخخ.
اصلاً یه بی اعصابیه که نگو خخخ.
سوراخ موش میخرییییییم.

وااااااااااای یعنی اگه باز بسرم زد گوشیمو خاموش کردم خانوم کاظمیانا نگرانش کردم…خخخخخخخخخ…شرمنده ام… خخخخخ… چقدر خوشحالم که بزرگترای محله ام اومدن شب نشینی…
عمو چشمه شما چطور آدمی هستین؟

ایییییییییییییییییییش .خانم کاظمیان ..میشه با این کارگر رستوران هی با لحن شما نحرفین /؟؟
اوه آقاای حسینی ..حالا فک میکنه چه خبره از فردا دیگه جواااااااااااااااااااااااااب سرورش ک من باشمم نمیده ..
بابا بش بگین ظرفشور آب حوض کش .همینم از سرش زیاده این ملعون

من یه کامنت فرستادم گویا این وسط مسطا نیست شد حسش هم نیست باز بنویسم.
پری تو مهربونی ولی حد و مرز خودت را هم نگه میداری تا کسی از حد خودش پیش نره این خیلی خوبه.
من اگر کسی پیشم گریه کنه اشکم نمیاد ولی خیلی ناراحت میشم توی تنهاییم براش اشک هم میریزم ولی پیش خودش عمرا.
منم با مامان خیلی خیلی رفیقم بابام خیلی حرف من را قبول داره یعنی یه بار سر یه موضوعی بهش یه حرفی زدم بعد همون اتفاق افتاد بابام خیلی قبولم دارهیعنی این را همه ی فامیل فهمیدند,چه قدر از خودم تعریف کردم خخخخخخخخخخخ

بزنید هر جفتشونا بکشید عمو… دقیقاً هر جفتشونا…خخخخخخخ
پریسیمااااا خیلی خوب چنین رفقایی… قدرشا بدون دختر… منکه ندارم همچین کسایی رو تو زندگیم… شکلک حسودی…خخخخخخ

آقای چشمه .ضمن عرض سلام و .همین دیگه .
باس بفرمایم ک من شما رو به یه دوئل با شهروز دعوت میکنم …
امیدوارم ک بتونین دنیا رو از لوث وجودش پاک کنین …
هععععععععععععععععععععععععی ..
اوه اوه ..
..میتونین با چهارده ضربه چاقو کارشا یه سره کنین …

سلام ننه جون.
من یک آدم خوبیم که نگو و نپرس.
ولی بیشوخی، من اعتقاد دارم که هیچکس نمیتونه از خودش تعریف کنه.
بیشتر قضاوت مستقیم دوستان و آشنایان نزدیک هرکسی هست که میتونه ملاک رفتار اجتماعی یک شخص باشه.
ولی با این حال من خیلی خوبم، همتون منو دوست داشته باشید، ضرر نمیکنید خخخ.

خانم کاظمیان ما منتظر موضوعیم. امشب دیگه گیر افتادین خخخ.
میگم عموییی، من که انقدر دوشت دالم، ببین پریسیما تونشته شش ملیون پول از دوشتش بگیله، یه هفت هشت ملیون دالی بدی به من که حشابی بیشتل دوشت داشته باشم خخخ.

حضرت پریسیما خانم ..این چه طرز حرفیدن با یه دکتر مملکته ؟؟؟
میدونی روزی چند نفر مثل شهروز جلو پای من تعظیم میکنن ؟؟؟
نعععععععععع .خانم پریسیما .شما باس مودب باشین …هععععععععععععععععی .
خودت عذرخواهی میکنی یا خودم به عذرخواهی دعوتت کنم خخخخخخخخخخخخخ

آهای شهروز من از دوستم پول نگرفتم دوستم خودش به من پول داد
مثل من مهربون باش تا دوستات بهت پول بدن
عمو اگه به این پول بدید باید به منم بیست میلیون بدید حالا حق انتخاب با خودتونه

خخخخخخخ عمو…. منم خیلی خوبما… تعریف از خود نباشه…خیلی با حالم…خخخخخخخخ…
خخخخخخخ… شهروز این طرز حرف زدنا از کی به ارث بردی مادر؟ یادم نمیاد بابات اینطوری حرف زده باشه…خخخخخخخ

شهروز، اون دوست پری دریایی بوده، لابد پری رو خیلی دوستش داشته که این کار رو کرده.
یه ۶ ۷ تومن دیگه هم اگه بخواد براش جور میکنه.
تو این همه پول رو میخوای باهاش چه خاکی به سرت بریزی؟
یه جعبه آینه ی سیگار و آدامس و شوکول هم نمیشه.

رهگذر خدا خیر بده ملیسا رو که این شکلی نوشتن رو تو محله راه انداخت خخخ.
عمو ببین هشت ملیون کمتره یا بیست ملیون.
بیا هشت ملیون بده به من دوازدهتای دیگه رو بردار واسه خودت.

تاریخ ویل دورانت گویا نشده جدی؟ خب این کتابای اینطوری رو بهم بگید تا بخونم براتون… خیلی دوس دارم این کتابا رو بخونم… خسته شدم از رمان دره پیت…

نه پری جون… دیشب تو پیغام خصوصی کلی روضه خوندم واس رعد که تو رو خدا این هفته نعععععععععع… ایشالله هفته دیگه…

آقای چشمه .به روی چشمای نداشته ی شهروز .میام داوریتونا میکنم ..کنیزیتونا .چی ببخشید …همون داوریتونا انجوم میدم …
فقط شما کاری رو ک گفتم بکنید .
خانم کاظمیان .روزی ک شهروز نمیدونس ظرف چیه من تو رستورانا مشغول ظرف شوری بودم ..
هعی شما فک میکنین من چطو ب اینجا رسیدم ؟؟؟
من با ظرفشوری تو رستوران شروع کردم که الان شدم سهام دار مک دونالد ..!وااااااااااااااای چه روزایی بود ..هععععععی
پریسیما پاشو واس سرورت آب بیار مگه نمیبینی حالم خوب نیس یاد جوونیم افتادم

رهگذر ویلدورانت رو نمیدونم واقعاً.
ولی تاریخ فلسفه ی فردریک کاپلستون که نُه جلدی هم هست رو مطمئنم که کامل گویا نشده.
فکر کنم دو سه جلد اولش اگر اشتباه نکرده باشم گویا شده باشه.

راستی رهگذر راست میگن بیا یه پست در باره ی لباس و رنگبندیش بزن من خیلی دوست دارم یه چیزهایی یاد بگیرم.

آه .بچا ب من گف هواپیما ..
وااااااااااااااااااای ..هواپیما اسم همسر آیندمه دیگه پریسیما ..مگه نمیدونی !!!
تو کارت عروسیمون میخوام بنویسم .هواپیما و پرواز .پیوند آسمانیشونا جشن میگیرن ..
اوه ک رمانتیک میشه ..
شمام دعوتین البته بچا .ریدیف کنین بیاین دور هم باشیم

باشه کاپلستونو میپرسم و میرم تو کارش… داریم فک کنم همه جلداشو تو خونه…
چشم فاطمه جان… چشم… هفته دیگه با رعد با هم میزنیم و توش کلی بزن و بکوب را میندازیم میخندیم…خخخخخخخخ… یه دور همی دخترونه…خخخخخ

خخخخخخخخخخ… ملخ… وااااااااااااااااای… کلاغم خوبه ها… وااااااای سوژه شدی خره پرواز… خخخخخخخخخ

اوه ..نسکاقه میخوای پریسیما ..اوکی الان ..
(صدای ذهن پرواز) اوه الان بهتررین فرصته ک یکی شونا جنازه کنم .کی بیتر از این پری زمینی ..
هععععی .اون سم سیانور کوش ../؟؟
ای آکله بیگیری عمه رها .ک هی ب وسایل من دس نزنی ..
هااااااای پیداش کردم ..
خب //..یکم بریزیم تو این لیوونه …؟؟_+پایان صدای ذهنی پرواز) ..
حضرت پریسیما خانم .بفرمایید سلطانم …اینم نسکافتون ..نوش جون .گوارای وجود ذیجود ..!!!!

من همکاری میکنم؟؟؟؟؟؟من توی پستهای مفید شما سرک میکشم و همش دخالت میکنم.راستی اگر کار خوبی نیست تو بگو پری تا کسه دیگه نگفته من دیگه اینجوری نپرم توی پستهای مردم.

تصویب شد طیاره…
عمه طیاره… طیاره… طیاره… کجایی عمه… پ نسکافه ی پری چی شد طیااااااااااااااااااره…خخخخخخخخ… طیاره کوجای عمه؟خخخخخخخخخ…

پریسیما یه دقیقه گوشتو بیار، ببین من اگر هشت ملیون نگیرم از عمو، تو هم به بیست ملیونت نمیرسی. بذار من هشت تومنو میگیرم، تو هم بیست تومن رو بگیر، میذاریم رو هم بعد با هم نصفش میکنیم نفری چهارده تومن بر میداریم.
به نفعته. بیست تومن مشروط بهتره یا چهارده تومن نقد آیا؟
اهم. آره میگفتم. خلاصه خیلی اون پست ویرایشش سخت بود کلی اذیت شدم خخخ.

واااای ملخ ..ممنون ک اسم فرزند آیندمونا انتخاب کردین /پرواز .هواپیما .ملخ .
وااااااااااای چه رمانتیکین شما ؟؟؟؟؟؟/….!!!!عمه رهگذر اگه دو تا بودن اسم اون یکیم میذاریم کلاغ .چطوره ؟؟؟؟

برای پولای من بیچاره یه گروه مافیایی داره تشکیل میشه.
سردم دارش هم سینیور دون شهروز گنزالس اسمشه.
داره دوستای منو دور خودش جمع میکنه.
من باید با یه روش داعشی از روی زمین برش دارم.
پرواز، بیا کمک کن که به نفعته.
این موجود پلید رو بدیم دست قانون داعش.

ببین هواپیما اسم خودته طیاره اسم زنت ملخ و کلاغ هم اسم بچه هاتون هستن
حالا اگه کلاغ دُمسیاه باشه تو همش میگی:
کلاغ دُم سیاه قار قارو سر کن
مسافرم میاد شهرو خبر کن.

وااااای عمه .میگم چطوره حالا ک آقای چشمه اسم منو گذاشتن طیاره اسم تو رو هم بذاریم آواره ؟؟؟
واااااااااااای ک به هم میااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد ….
آقای چشمه .دوس دارین سرشو به محضرتون پیشکش کنم یا تیکه تیکه بدنشو ؟؟؟
هرطور امر کنین فردا جنازش پیشتونه ..!

وای عمه … یعنی من زنده میمونم تا کلاغ و ملخ رو ببینم عمه؟ یعنی عمرم قد میده؟ ننه این هلیکوپتر خیر ندیده رو برو زود بیگیرش… من میخام قبل مرگم نوه ها دادامو بیبینم…خخخخخخخ… هلیکوپتر بود خانومت یا هواپیما؟… نداشتیم پروازا… قبلاً حرمسرا داشتی حالا فرودگاه… خب خجالت بکش… هر جا میری مایه ننگی که تو…خخخخخخخخخخ

شهروز خان میگن پرسپولیسی ها بعد از گل دوم ذوب آهن هی ترکی را صدا زدند تا بیاد وقت تلف شده براشون بگیره

باشه پریسیما.
حالا که اینطور شد اصلاً من پول نمیخوام.
عمو من اصلاً هشت ملیون نمیخوام. اینطوری پریسیما هم هیچی گیرش نمیاد دلم خنک میشه خخخ.
اصلاً عمو پول مول خواستی مدیونی اگه بهم نگی خخخ.

من عشق رمانم برای همین دوست دارم کتابهایی را که من دارم و کسی نخونده بهش بدم بخونه.
وای دکتر از رو نری ها من مردم از خنده.
حسینی چه کردین با سایت سرعتش خیلی خوب شده.

نه پرواز، تو دستیار خوبی میشی.
اما ننه من که عمه ی تو میشه، یعنی من و تو پسر دایی و پسر عمه هستیم.
پس بیخیال عمه شو و فعلا بیا کار دون شهروز رو تموم کنیم تا بعد.

شهروز گل یه سلامی هم بکنم خدمت اون برانکو. که فکر میکنه بازی به پنالتی کشیده میشه. داره. پنالتی زناشون آماده میکنه

شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره
آره شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره
آخ شب مثل همچین امشب
تو زندگیم نداشتم
با اونی که می پرستم
آخر قرار گذاشتم
آره شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره
حالا با هر صدای پائی
دل تو سینم می لرزه
دلواپسیم قشنگه
به عالمی می ارزه
عشق که می گن همینه
چه شادی آفرینه
وای غمش هم شیرینه
چقده به دل می شینه
آره شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره
حالا ای دل من خدا خدا کن
صدای پاش میاد یارمو صدا کن
که تا فرصت و از دست ندی ای دل
بیا منو تو دلش یک جوری جا کن
بیا منو تو دلش یک جوری جا کن
شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره
آره شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره

خب نظرم عوض شد.
عمو هشت تومنو بده، بیست تومن پریسیما رو هم بده، منم از هشت تومنم دو تومن میذارم رو بیست تومنش.
تا شما باشید که نقشه واسه من نکشید خخخ.

وااااااااای فکم درد گرف بسکی خندیدم… پسر عمه پسر دایی در اومدید؟ خخخخخخخخخخخخ…. پسرم چشمه هر شب بیا شب نشینی … تو با نمکیت به ننه ت رفته… خخخخخخخخخ

شهروز بازیکنای لنگ قول داده بودن حتما یه جام به احترام هادی نوروزی میگیرن.

به نظرتون قهرمان لیگ میشن یا جام ولایت برگزار میشه

واااااااااااااای …هععععععععععی !!!پریسیما .این چیزوی مبتذل چیه میگی ؟؟
سلطان سلیمان کیه دیگه ….
عجججججججججب ..لعنت ب تهاجم فرهنگی اجانب ..
هییییییییی /فاطمه بخند ب روی دنیا .دنیا ب روت نخنده خخخخخخخخخخخ
ووووووووووی عمه آواره اگه تویی ک نتیجه های منو هواپیما رو هم میبینی ..کلاغ . و ملخ جان ک سهله ..
آقای چشمه .اختیار دارین .تازه من دستیار باشم ؟؟؟
نععععععععععععععععع .من باس رییس گروه باشم ..
پریسیما اگه خععععععععععلی نگران دوستتی میتونم اول تو رو بفرستم دیار باقی /..
چطوره ؟؟

هیچ کس نمیتونه منو به دیار باقی بفرسته
مگه نمیدونی که من وردست عزراییل هستم؟
خبر نداشتی پس؟
پرواز ما خودمون صاب مجلسیم تعارف نکن بفرما اون دنیا!

فاطمه چند روزی بود که داشتیم سرعت سایت رو روش کار میکردیم.
البته مجتبی و بچه های شرکت تهران هاست داشتن این کارو میکردن.
بچه ها این شرکت تهران هاست انگار هیچیش به شرکتهای ایرانی نرفته.
پشتیبانی عالی، برخورد مناسب، مسئولیت پذیری عالی، واقعاً دمشون خیلی گرمه.
تبلیغ نمیکنم ولی واقعاً کارشون درسته.
سرعت سایتو درست کردیم تا به قول بعضیها پولی که گرفتیم حلال باشه خخخ.

پسر دایی، هیچی نشده میخوای رو دست من بلند شی هااااااااا؟
ولی من فامیل مامیل نمیشناسم.
میدمت دست ننم کالبد چکافیت کنه بده به دایی من که بابای تو باشه.
لا اقل میذاشتی دخل سینیور گنزالس رو میاوردیم بعد خیانت میکردی.

ای بابا .خانم کاظمیان ///عادت کردم دیگه ..رهگذر پیشمرگتون بشه !!!سعی میکنم نذارم از این به بعد …
آواره برو جای من از محضر خانم کاظمیان عذرخواهی کن و پاشونا ببوس ..بدو عمه … بدو تا ندادم گردن ناچیزتو قربانی قدوم خانم کاظمیان بکنن …!!!

چی میگی پرواز تو خودت الان یه پات لب گوره
وااای مواظب باش نیفتی تو گور
کیو میخوای بکشی حلواتو پختم خرما و میشکاتم الآن طاها میخره بیاره.

شهروز خان میخوام یه سلامی هم بکنیم به بنگر که گفت:میخوایم یک جام رو به روح هادی تقدیم کنیم

سلام بچه ها…یه کمی کامنت ها رو گزیده گزیده خوندم….ما که توی این شب نشینی ها به پای شماها نمیرسیم هیچ وقت….این گوشه نشستیم نیگاتون میکنیم….خوش باشید همگی

سلام جناب طاها ..کدومشونو قربانی مقدمتون کنم ؟؟
شهروز کمترین یا پریسیمای ناچیز ..؟
رهگذرو ک قربانی خانم کاظمیان کردم رععععععععععععععععععععععععفت بهشت برین ..
هر کدوما بفرمایین ک گردنشو قطع کنم ..
آقای چشمه این حرفا چیه ؟؟؟امر بفرمایین شما کیه که اطاعت کنه خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
من فقط در صورت رییس عملیات بودن میتونم کمک کنم .
در ضمن خائن بودنمم ب عمه جانم ..رفته خخخخخخخخخخخخخخخ
بعدش .پریسیماااااااااا .چرا من میفرستمت الان دیار باقی .فقط کاش انتخاب استاد طاها تو باشی

شهروز گیر نده دیگه
از موضوعهای رهگذر انتخاب کن
خانم کاظمیان تازه از سایلنتی در اومدن
ببینم میتونی یه کاری بکنی بازم بره تو حالت سایلنت؟

بمن چه پرواز؟ خودت معذرت خواهی کن…خانوم کاظمیان بهش رحم نکنید بزنید شل و پلش کنید این شیطونا… این به خونواده باباش نرفته… شبیه فامیلا ننه شه… ننه ش سرخپوست بوده از قبایل آپاچیای بربر آدمخوار… اسپانیایی ها پوست کله ی اجدادشو کندن…خخخخخخخخ… از همه ی قبیله شون همین ننه ش مونده بود که داداشم رف از تو جنگل جمعش کرد… اینم تو جنگل بدنیا اومده… نمیبینید رو درخت زندگی میکنه و بجا راه رفتن میپره؟ خخخخخخخخخخ

من نمیدونم این بحثها چیه شده نمیخوام هم ازش حرف بزنم.
میگم دکتر خیلی خوبه که جای سلطان سلیمان باشی خیلی قدرت داشت چندتا از وزراش را خودش کشت

وای پریسیما دنیا کیه ؟؟؟
.وای خودش بت گف به من علاقه مند شده آره ؟؟؟
وای پری گفتی پسرمون دکتره و فعلا قصد ادامه تحصیل تا پسا دکتری هم داره و قصد ازدواج نداره ؟؟؟؟!!!!
ولی حالا دلش نشکنه میتونم ب پیشنهادش فک کنم ..
ممنون ک گفتی پریسیما ..
دنیاااااااااااااااااااااااااااااااا ..!!

رای تصاحبت نمی جنگم!
احاطه ات نمی کنم تا مال من شوی!
با رقیبان جدل نمی کنم!
ولی اگر بیایی و بمانی،
برای با تو ماندن،
با دنیا می جنگم…!

میخواهم دوباره بازگردم به روزی که جا گذاشتم قلبم را …
اجازه بده بازگردم ، بگذار قلبم را از چشمانت پس بگیرم . بگذار برگردم و نجات دهم روح اسیر گشته ام را که بر صورتت جا مانده پس بگیرم ….
نمیدانم !
تو به من بگو عاقلانه است فراموشت کنم بعد از این همه عشق ؟؟؟

از رختکن پرسپولیس خبر رسیده که هنوز قبول ندارن حذف شدن

میگن مگه با استقلال مساوی نکردیم

همشهری به آریا بگو تا بیست و چهار ساعت وقت داره خودشو به محله معرفی کنه.
وگرنه مقابل چشمان پدرش که پرواز باشه به دار مجازات می آویزمش.

آقای خوشی اگه منفی فکر نکنید منفی اتفاق نمی افته
باور کنید من مشکلاتی تو زندگیم هست که شاید اگه بشنوید میگید این تنها مشکل دار دنیاست اما سعی میکنم وقتی با دوستان هستم بخندم
این خنده ها باعث شدن مشکلات برام کوچیک بشن
سعی میکنم حلشون بکنم

گفتی که دگر در تو چنان حوصله ای نیست!
گفتم که مرا دوست نداری, گله ای نیست!
رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت…
بگذار بسوزد دل من, مسئله ای نیست!

وای خانم کاظمیان .صفورا رو اون پدرم با این خواهر کک مکیش برام لقمه گرفته بودن .
خوشم نیمیومد ازش ..هیییییییییییی عمه …وااااای نذااااااااااااااااااااااااااااار بگم ک اون داداشت چیجوری همه اجداد مادریما جنازه کرد با تو .
یادت نیس اون شب ک من فقط ۵ سالم بود اومدین قبیلشونا ب رگبار مسلسل بستین قاتلااااااااااااا .تو و اون پدر سفاک جلادم /
خانم کاظمیاااااااااااااان .تمام پرخاشگریهای من به همین عمه آوارم رفته .کلا روان پریشه بدبخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

ضمن سلام به سارای، من به دیگه باید از حضور همه ی شماها مرخص بشم.
شب خوبی برای من بوده و امیدوارم که شب خوبی هم برای شما باشه.
از همگی خداحافظی میکنم.
شب خوش، خواب آرام.

هیچوقت ازکسی که دوستش داری آسون دست نکش شاید دیگه کسی رو به اندازه اون دوست نداشته باشی
وهیچوقت
ازکسی که دوستت داره ساده نگذر شاید دیگه هیچکس مثل اون تورو دوست نداشته باشه…………

شمشیر …پاتا از گلیمت درازتر کنی .قطعش میکنم ..
بچا من یه چیزی به اسم آبرو اینجاها جا نذاشتم ؟؟؟
خو آکله گرفته ها /من ک با این کامنتایی ک اینجا میذارم دیگه آبرو برام نمونده ..هععععععععععععععععععععععی

با یه قامت شکسته، با نگاهی مات و خسته، سرشو برده تو شونش، یه نفر تنها نشسته، توی تنهاییش یه درده، جای پای قلبی سرده، گل سرخی بوده اما، دیگه پژمرده و زرده، فارغ از دیروز و فرداش، غرقه تو دریای درداش، حسرتش یه عشق نابه، که وفا کنه به عهداش..

شب خوش ننه… خدا بهمرات…
فاطمه جان با حالی از خودته…
پرواز… عمه برو بخاب دیگه… برو عمه از وقت خوابت خیلی وقته گذشته… برو عمه… مسواک یادت نره…خخخخخخخخخ
هعی… دل تو دلم نیس برم پست خانوم جوادیاو بوخونم… یعنی توش چی چی نوشته؟

دلم گرفته از این قلبها که از چوب است
از این زمانه که خوبی همیشه مغلوب است
دلم گرفته از این دوزخی که تکراریست
فقط کنار تو ای خوب ؛ زندگی خوب است

بچه ها یه موضوع توپ واسه فردا شب پیدا کردم.
بیایید در مورد اسباب بازیهای بچگیمون حرف بزنیم.
هرکی بگه بچگیش چه اسباب بازیهایی داشته و کدومشونو بیشتر دوست داشته یا با کدومشون چه خاطراتی داشته.
یا بگید که کدومشون رو هنوزم که هنوزه نگه داشتید.
من عاشق این شکل خاطرات بچگیمم.
از همین الآن لحظه شماری میکنم واسه فردا شب.

طاهااااا متنهات قشنگ هستن ولی به درد من نمیخورن حیف نمیتونم برا یه نفر خرجشون کنم.
من میگم گور بابای اونی که رفت خیلی شیک و مجلسی میرم سراغ کسی که داره میاد خخخ
یعنی همچین آدم سنگدلی هستم من

بچه ها شبِ خیلی خیلی خوبی بود من خیلی آروم شدم,مرسی که هستید یک دنیا.
خیلی خندیدم.
شب خوش دوستان.

شونیز .شونیز .شبتون شونیز …شونییییییییزامو بده ..پریسیمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا .اون شونیزا خوردن نداره .
حق یه معلول فقیر خوردن نداره ..
بدین شونیزامو …
هعی میخوام برم سر چارراه شیشه پاک کنم شهریه یونیم در بیاد ..با اجازه

متنات امشب خیلی قشنگ بود طاها… غمای دنیا ریخ تو دلمون خب…
خره پرواز… تو مارموزا هیشکی نمیشناسه… ما که کلاً گاو پیشونی سفیدیم چه بکنیم؟ …خخخخخخخخخ
شب خوش دوستان… امشب من خیلی خندیدم… خیلی خوب بود… خوش باشید…

بچه ها شبتو قشنگ ،و،آروم،دل نشین ،خوب،مثبت،کلن عالی،پس،بای،بای،خدافزیییییییییییی،ماخو فتیم،راستی،یک،سری،به،پست،جدیدم،بزنید،د،د،د،د،د،د

امشب برای منم شب خیلی خوبی بود
اصلا فکرشم نمیکردم این همه زیاد باشیم و این همه زیاد بهمون خوش بگذره
ممنون از کسایی که برای اولین بار تو شب نشینیها حاضر شدن
امیدوارم آخرین بارشون نباشه.
سارای و بقیه ی ساکتها شما هم بیایید و قاطی ماها بشید و بگید و بخندید و بنویسید.
همه تون رو به خدای بزرگ میسپارم.

شب بخیر دوستان
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی…
دلت بگیره ودلگیر نباشی…
شاکی بشی و شکایت نکنی…
گریه کنی اما نذاری گریه هات پیدا بشن…
خیلی چیزهارو ببینی اما ندیده بگیری…
خیلی ها دلتو بشکونن وتو فقط سکوت

سلام به همگی. آخ آخ یعنی پدرم رو درآوردید شما ها! آخه۱۲۵۴! تا۵دقیقه پیش داشتم بکوب می خوندم بلکه برسم. الان دارم بین حیات و ممات تاب می خورم.

پریسا …دوووووووووووووفسسسسسسسسسسسسسسسسسسسک ..
این صدای تیر بود ک ب قلب خبیثش شلیک کردم و دنیا را از ووجودش پاک کردم .خدافظ

سلاااااااااااااااااااااااااام….به همگی
بیدار شو …بیدار شو پری ….
من هستم میخونمتونااااااااااااااا….خخخخ
اول ساعت اومدم…برای اولین بار.

سلام پری جان… وخی وخی ما اومدیم…خخخخخخخ
پرواز میدونی چیه؟ تو دلن میخواد بیای… عقلت نمیخواد بیای… این میشه که آخر کامنتات خدافز میشه… ولی بعد باز میای… عمه برو بیشین سر درس و مشقت… اینجا خبری نیس…خخخخخخخ

چه جوان مرد هم هست پیش از شلیک صدا می زنه طرف بیدار بشه. آخه بچه تیر تو هیچ به سرت نزد پیش از شلیک۱نگاه کوچولو زیر این شمده بندازی شاید من از صدای ترق خوردنت به در زمان ورود نامبارکت بیدار شده و در رفته باشم و الان مخفیانه زیر نظر عزیز خودم باشی؟ حالا خودت بگو چیکارت کنم که حالم از نفله کردنت جا بیاد

بچا من امشب کچلی کچلی هستم… یعنی هم هستم هم نیستم…خخخخخخخخ… خوش بگذره بهتون…خخخخخ
سلام سارای باجی… سلام فاطمه باجی…سلام پریسیما باجی…خخخخخخخ…

سلام پری سیماجان ممنونم.
سلام رهگذر. همراه صمیمی. سلام سارای جان. سلام فاطمه ممنونم عزیز. راستی فاطمه کاش الان بهتر شده باشی. ببخش باید دیشب کنارت بودم مثل بقیه ولی نشد که باشم. امیدوارم الان حسابی رو به راه باشی. دیگه کی مونده؟ بچه ها اسم هر کسی رو نبردم ببخشدم یادم نیست.

باشه… پرواااااااااااااز… خرخون… بیا استراحت کن مُردی بدبخت… بیا تا کله ت نترکیده از درس…خخخخخخ… بیا ابن الخرخون… بیا دکتر…خخخخخخخخ

من و خواهرم تقریبا یه سال و یه ماه باهم فاصله سنی داریم
من و اون به قدری اسباب بازی داشتیم که همه دوست داشتن اسباب بازیهای ما رو داشته باشن.

سلام به همگی.
پرواز، به عنوان برادر بزرگتر بهت میگم برو زود دفتر مشقتو بیار میخوام ببینم درست نوشتی یا نه.
مدادتم بیار میخوام بهت دیکته بگم.
زوووووود

مرسی پریسا بهترم عزیزم دیروز نمیدونی با محله چه کردم امروز نیومدم تا جبران بشه,تمام تلاشم را میکنم بهش فکر نکنم.

فاطمه نظر لطفته عزیز. خوب بریم سر این پرواز ببینم چه مدلی خلاصش کنم. به رأی گذاشته میشه. خفهش کنم؟ با همین اسباب بازی خودش بزنم سوراخ سوراخش کنم؟ با چاقو دیوار پشت سرش رو نقاشی قرمز بزنم یا بندازمش داخل چرخ گوشت محله له بشه تا عبرتی باشه واسه اون هایی که خیال نفله کردنم توی خواب هاشون میاد.

باشه….پریسیما….من یکی از خاطرات بچگیمو میگم فقط گریه نکنید هااا….خخخخ
یادمه خیلی دوست داشتم از این عروسکا که دست و پاشون تکون میخوره و لباس میشه تنشون کنیم داشته باشم….اما بابام هر چی عروسک میخرید برامون از اینا بود که دست و پاشون به بدنشون چسبیده بود و لباسش هم توی تنش بود و پلاستیکی….خخخخ…خلاصه اون وقتا منم که مخ بودم…فک کنم ۴ یا ۵ سالم بود …رفتم آشپزخونه و برداشتم دست و پاشو با چاقو بریدمو از بدنش جدا کردم تا دست و پاش تکون بخوره….بد نبینید و نشنوید..عروسکه تیکه پاره شد….خخخخ….از اونجایی که هیچ وقت مثل بچه های الان از بابا مامانم نمیخواستم….اصلا نفهمیدن من برای چی این کارو کردم…..خخخخ…فک کنم فکر کردن در آینده یه جنایتکار میشم…خخخخ

سلام حسینی,چه موضوعی پیشنهاد دادی دیشب خواب را از سرم پروند,یاد اسباب بازیهام افتادم ,خیلی باحال بود.

یه ست کامل آشپزخونه داشتیم
اجاق گاز یخچال پنکه پیکنیک استکان بشقاب نعلبکی قاشق چنگال یعنی همه چیز بود.
بهشون حس خوبی داشتم
عروسکهامو بغل میکردم میخوابوندمشون پیش خودم میبردمشون مهمونی کلا خیلی خوب بود.
یه میمون داشتم که طبل میزد آبجیم میگفت میمون مال منه ولی من که کوچیکتر بودم زور میگفتم و میمونه میشد مال من خخخ.
اگه پیکنیک تو خونه ی من میشد اجاق گاز تو خونه ی اون میشد اون وقت هرکس پیکنیک تو خونه ی اون بود یخچال هم داشت.
عدالت رو حال میکنید خخخ.
خاله بازی همیشه به راه بود.

بچه ها من اسباب بازی زیاد داشتم. ولی یه وقتایی یه سری چیزها رو واسه خودم اسباب بازی میکردم.
مثلاً خودکارها و مدادهایی که دیگه قابل استفاده نبودن یا مداد نوکی و ماژیک و روان نویسهای خراب شده یا خشک شده رو جمع میکردم، بعد اینها رو جای ماشین ازشون استفاده میکردم. رو زمین هلشون میدادم مثلاً ماشینن خخخ.
یادمه به خودکار بیک میگفتم پیکان، به خودکار و مدادهایی که گرد بودن و شش گوش نبودن میگفتم ماشین خارجی، از این گروناهاا، این ماژیک ریزا رو جای وانت میگرفتم، اون ماژیک بزرگا که کلفت بودن رو هم جای کامیون استفاده میکردم خخخ.
خدا شفام بده خخخ.

فاطمه جان زمان زخم ها رو کهنه می کنه دوست من. اتفاقا سعی کن بیشتر اینجا توی محله بچرخی. قصه من رو شاید بدونی. من زمانی که اومدم به محله، یعنی آوردنم به محله، چیزی بودم پایین تر از داقون. راهنمای من به زور قدم های محله رو یادم می داد. یاد نمی گرفتم. اصلا انگار نبودم. اینجا یواش یواش به خودم اومدم و حالا شدم اینی که داری می بینی. واسه همین حس می کنم به اینجا به شدت بدهکارم و پرداخت این بدهکاری روی شونه هامه. سخنرانی نکنم. برات. هر زمان شبیه دیشب و امروزت شدی بیشتر بیا محله. اینجا کمک می کنه فاطمه. اینجا گوش کنه. گوش کن عزیز من.

فکر کنم دکتر رفت سرِ درس.
من هم با حافظ اختلاف سنی نداریم از این رو من همه جور اسباب بازی داشتم یادمه سال ۷۴ بود که بابام از روسیه برامون مبایل اسباب بازی آورد,یا یه میکروفون داشتیم که روش دکمه داشت و باتری میخورد و هر کدوم از دکمه هاش یه آهنگ میخوند این را هم از روسیه خریده بودیم

شهروز تو دیگه کی هستی؟
نه بابا من برعکس تو همیشه دوست داشتم همه چیزم تازه و قشنگ باشه
یه کم که کهنه میشدن دیگه دوستشون نداشتم.
تو قانعی بابا.

یادمه چندتا ماشین بزرگ مثل کامیون و ماشین پلیس داشتم.
اینها رو نخ بهش وصل میکردم دور خونه راه میرفتم دنبال خودم میکشیدمشون.
یه لودر هم داشتم که همیشه با خودم میبردمش بیرون. یه کامیونم داشتم که با این لودره میبردم، میشستم کنار خونمون که یه زمین خاکی بود با این لودره یه کم خاک از زمین هی بر میداشتم میریختم تو کامیونم. بعد میبردمش اون طرفتر و عقب کامیونو که از این کمپرسیها بود و بلند میشد بلند میکردم و خاکها رو خالی میکردم.

پسر جوانی که با دستور عمه اش، شوهر عمه خود را به قتل رسانده بود، با حکم دادگاه به زندان محکوم شد.

با این اظهارات ماموران به همسر مقتول مشکوک شده و او را مورد تحقیق بیشتر قرار دادند.

در نهایت این زن به اجرای نقشه قتل شوهرش اعتراف کرد و گفت: من برادرزاده ام را اجیر کردم تا شوهرم را به قتل برساند، چون از رفتارهایش خسته شده بودم. شوهرم مرتب مرا کتک می زد و اذیتم می کرد. برای همین با پرداخت پول از او خواستم شوهرم را بکشد. او هم اینکار را انجام داد.
با اعترافات این زن قاتل نیز شناسایی و دستگیر شد. وی به قتل شوهر عمه اش اعتراف کرد و گفت: از عمه ام دستور گرفتم تا شوهرش را به قتل برسانم.

پس از اعتراف این پسر، پرونده آنها برای رسیدگی به شعبه چهارم دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. این دو متهم در دادگاه محاکمه شدند و هیات قضایی پس از مشورت، پسر جوان را به قصاص و عمه اش را به زندان محکوم کردند.

این حکم به تایید قضات دیوان عالی کشور نیز رسیده و در حال اجرا بود که متهم توانست از خانواده اولیای دم رضایت بگیرد. بنابراین صبح دیروز متهم در شعبه چهارم دادگاه کیفری از جنبه عمومی جرم محاکمه شد و گفت: من قصد قتل نداشتم و تنها می خواستم شوهرعمه ام را ادب کنم، ولی نمی دانم چه شد که او را کشتم.

با پایان صحبت های متهم، هیات قضایی وارد شور شدند و پسر جوان را به ده سال زندان و عمه اش را هم به ۵ سال زندان محکوم کردند.

دلم برای استاد پرواز تنگ میشه

سلام آقا تاها.
وای پریسیما این اسباب بازیها خیلی باحالن.
تو پریسا؟؟؟؟تو که انرژی ازت میباره.

این خاله بازی هم عالمی بود واسه خودش. یه عروسک داشتم که یه پسر بچه بود که پستونکشو از دهنش در میاوردی میخندید. یه حالت گریه هم داشت. منتها دوستمون خودش تصمیم میگرفت کِی بخنده کِی گریه کنه خخخ.
هیچ وقت نفهمیدم چه طوری این تنظیم میشه خخخ.
آقا این میشد بچه ی ما، من بابا بودم یکی از دخترای فامیل هم میشد مامانش.
خلاصه حسابی در عنفئان کودکی واسه خودمون مردی شدیم خخخ.
خب دیگه حلال کنید احتمال مرگم با این کامنت بالا رفت.

من بعضیهاشون را دارم چند روز پیش بود که انباری را مرتب میکردیم دیدمشون,وای چه حالی دارن این اسباب بازیها آدم دلش میخواد بچه بود.
خخخخخخخخ حسینی چه باحال.

فاطمه. من ماه ها این نبودم که الان هستم. تا مدت ها بعد از حیات مجدد هم بچه های اینجا می دونن. اگر لازم می شد شفاهی با کسی حرف بزنم کامل می رفتم به کمای بیداری. بعد ها که تونستم بفهمم چی به چیه فقط می گفتم من شفاهی نیستم. الان هم فقط۱کوچولو شفاهی تر از پیش شدم. خانم کاظمیان شاهد ماجراست. این بنده خدا هم زیاد صبوره. خلاصه اینکه کاش دیگه هرگز شبیه امروزت نشی ولی اگر شدی چه من باشم چه نباشم تو بیا محله. درست میشی.

زن جوان زمانیکه دید شوهرش زیادی به او محبت می کند، راهی دادگاه خانواده شد و درخواست طلاق داد.

چندی پیش زن جوانی با مراجعه به دادگاه خانواده درخواست طلاق داد و در خصوص علت آن به قاضی گفت: اقای قاضی شوهرم زیادی مرا دوست دارد و بیش از اندازه به من محبت می کند.

وی افزود:اصلا این رفتارهایش را دوست ندارم و همیشه به او گفتم که محبت زیادی هم باث می شود تا از او دورتر شوم. ولی فایده ای ندارد و شوهرم از صبح تا شب در حال ابراز علاقه به من است و یک لحظه هم مرا به حال خودم رها نمی کند. باور کنید از محبت های زیادی شوهرم خسته شدم و هر روز بیشتر از او فاصله گرفتم. تا جایی که تصمیم خودم را گرفتم و می خواهم برای همیشه از این مرد جدا شوم. زندگی در کنار او واقعا برایم عذاب آور شده و می دانم اگر ادامه دهم بیشتر اذیت می شوم.

بعد از صحبت های این، قاضی دلیل او را برای طلاق کافی ندانست و از او خواست پیش از انجام هر تصمیمی با مشاوره خانواده مشورت کند و در صورت لزوم شوهرش را نیز نزد یک مشاوره خانواده بفرستد تا شاید مشکلشان حل شود.

من هنوز عاشق اسباب بازی هستم. ولی بچه که بودم یادم نیست خاله بازی کرده باشم. بازی های من همیشه با این خاله بازی های رایج بین بچه ها به شدت متفاوت بودن و چون دختر های هم سن و سال من طرفدار همون خاله بازی ها بودن من خوشم نمی اومد و ترجیح می دادم بازی هام تک نفره باشن مگر با افرادی شبیه خودم دیوونه. خخخ! الان هم اگر به کسی نگید۱عالمه باربی دارم که سر بیکاری هام البته زمان هایی که کسی اطرافم نیست و من هستم و۴دیوار خونه میرم سراغشون و آی خوش می گذره! چیه خوب الان چرا شما ها باید بخندید بهم؟

ما زیاد خاله بازی نمیکردیم…معمولا مغازه بازی…یا معلم بازی…دکتر بازی….یا شغلهای دیگه که می دیدیمو بازی میکردی….یادمه کوپن فروشی هم میکردیم توی بازی…خخخخ
معلم بازیمون دیگه اینقدر جدی شده بود که خواهر بزرگم که رفت کلاس اول…..معلمی شده بود برای خودش…..من و خواهر کوچیکم یکی دو سال قبل مدرسه خوندن و نوشتنو توی بازیهامون ازش بلد شده بودیم.

امیدوارم زنده بمونی حسینی خخخخخخخخخ.
منم یادم میاد هواپیما داشتم,چون با حافظ خیلی جور بودیم بیشتر با هم بازی میکردیم,یه ماشین داشتیم این میکروفون را بهش آویزون میکردیم بعد ماشین را میروندیم و از میکرفنه آهنگ پخش میکردیم خخخخخخخ چه روزگاری داشتیم.

طاهااا این کامنت عمهه به کار پرواز می اومد که البته دیر آوردیش. پرواز خودش به عدم پیوست رهگذر هم که معلوم نیست کجا ها داره سیر می کنه که نمی بینمش.

بچه ها به نظرم شهروز هم تا چندی دیگه به پرواز ملحق میشه و آماده باشید بعدش تا مدت های مدید شاهد رعد و برق های متمرکز در آسمان محله خواهیم بود چون این۲تا اون بالا هم با هم کل و کری دارن.

بچه ها یادمه پنج سالم که بود یه جشن تولد حسابی برام گرفتن.
کیک تولدم یه حالتی بود که یه قسمتش یه بیسکویت مانند داشت که مثلاً یه پل بود که چهارتا ماشین کوچولو روش گذاشته بودن که مثلاً دارن از روی این پل رد میشن.
ماشین کوچولو دیگه فکر کنم همتون یه دونه هم شده داشتید.
خیلی کوچولو بودن که توی مشتمون هم جا میشدن حتی.
تا همین چند سال پیش یادمه یکی دوتا از اون چهارتا ماشینو داشتم.

خخخخخخخخ سارای چه باحال.
اینها را از کجا میارید آقا تاها؟؟؟
من یادم نمیاد خاله بازی کرده باشم.

بچه ها من چند وقت پیش که بچه های کلاس رو برده بودم اتاق بازی پا شدم تمام اسباب بازی های اونجا رو به بهانه شناسایی موقعیت دستکاری کردم. البته ظاهرا همه چیز درست و دلیل من کاملا موجه بود ولی خودم که می دونستم داستان چیه. خلاصه اون وسط۱عروسک پیدا کردم که جذبم کرد ولی۱پاش نبود. دردسرتون ندم. رفتم وسط میدون که این پای گم شده رو پیدا کنم. نتیجه ماجرا۱پریسا در زیر میز بود و۱خروار اسباب بازی های ریز و درشت و نصفه نیمه که از اون بالا ریخت سرش و تمام اتاق شد۱ویرانه درست و حسابی و… آآآخخخ خدااای من!

آره شهروز…خخخخ….جالب اینجاست که خواهر کوچیکم همیشه کوپن فروش میشد…کاغذها رو تیکه تیکه میکردومثلا کوپن هستند….الانم لیسانسی که گرفته و تقریبا شغلش مرتبط با این موضوع هست و استخدامه….همیشه بهش میگیم بالاخره این کوپن فروشی بچگیمون به درد تو خورد….خخخخ

جدی رهگذر چی شد؟؟؟
نه من میدونستم آخرش این دکتر را میگیرن میبرن زندان بس که جنازه جنازه میکنه.

فاطمه جواب سوال پری سیما بود. آخه پری سیما تا حدودی از ماجرا های خوش من و لحظه های خوش تر من در محل کارم آگاهه. یکی۲نمونه براش گفتم و الان تقریبا می تونه تصور کنه من در چه وضعیت دلپذیری به سر می برم.

بچه ها من ضبط صوتی که کلاس آمادگی بودم برام بابام خریده رو هنوز دارم ازش استفاده میکنم.
البته بیشتر از رادیوش استفاده میکنم.
یه پاناسونیک دو کاسته هست.
یه مجسمه ی بَبر هم دارم که از وقتی خودمو شناختم اونم تو ویترین کمدم بوده. یه ببر گچی هست.

خدا رو شکر که می خندی پری جان. اردو هم جای شما خالی خوب بود. فقط اینکه دیشب عجیب دلم می خواست چشم هام رو ببندم و باز کنم ببینم توی خونه هستم و تمام ساعت های شبنشینی رو توی ذهن نیمه بیدارم با شما ها بودم و شاید باورت نشه ولی دعا می کردم شبنشینی دیشب به خاطر خلوت بودنش زود تر از ساعت خودش بسته نشه. راستش نباید به این اردو می رفتم. شرایط جسمیم به شدت نامناسب بود و الان حس می کنم من هنوز تا عاقل شدن کیلومتر ها فاصله دارم. ولی شکر خدا خوب پیش رفت و خوب تموم شد الان هم اینجا بین شما داخل محله دارم فکر می کنم که پرواز رو چه مدلی کشتم که یادم نیست.

تو معلمی پریسا؟؟؟
وای چه معلم باحالی دارن شاگردات.
فکر کن من معلم بشم بیچاره میشن دانشآموزام

خخخخخخ… همه تونا خوندم… خیلی با حالین…خخخخخخخ
منم هیچ وق اجازه نداشتم برم بیرون تو کوچه بازی کنم… خانومادم حساس بودن و در تربیت من خییییلی کوشش میکردن بدبختا…خخخخخخخ… منم اهل اسباب بازی نبودم… همیشه تنهایی تو باغچه خاک بازی میکردم و با خودم و درخت و برگ و حوض و سنگ حرف میزدم… خلاصه منم با گربه ها بزرگ شدم…خخخخخخخخخ
یه دوستی داشتم تو دبستان که زنگای تفریح با اون بازی میکردم… اون میشد حسین آقا منم اعظم خانوم… همیشه دعوامون بود و منو میزد… آخر همه ی بازیامونم طلاقم میداد…خخخخخخخخ… فک میکنم همون بازیا فمنیستم کرد…خخخخ…

فاطمه معلم بودن خیلی سخته. من هنوز این اسم رو روی خودم نمی ذارم. هنوز باید چیز یاد بگیرم تا بشم معلم. از اون بچه های به ظاهر ناآگاه باید چیز یاد بگیرم. همین پارسال بود که یکیشون بهم درس داد و یادم آورد که شاگرد بسیار ضعیفی هستم و باید بیشتر بخونم تا بهتر باشم. کاش هرگز اون یادآوری دیگه لازمم نشه!

بچه ها من دوتا پست نسبتاً مرتبط در این مورد دارم.
شاید یه سریهاتون خونده باشیدشون.
ولی میدونم جدیدترها نخوندن.
طولانیه ببخشید ولی یکیشو با تیتر دنیای اون روزای من میذارم اینجا:
یادمه اون موقعها، همون وقتا که خیلی کوچیک بودم، عید نوروز که میشد، همون روز اول عید اول بعد از سال تحویل همه با هم دیده بوسی میکردیم و عید رو تبریک میگفتیم. سفره ی هفت سینمون رو خودمون درست میکردیم. سبزه ی گندم خودمون که درستش کرده بودیم، سمنوی خونگی، سکه های پول خورد که اون موقعها خیلی ارزش داشتن. بعد از همه ی اینها بچه ها می افتادیم به جون مامان بابامون که عیدی ما رو بدین.
اون بیچاره ها هم از قبل پولهای نو و تا نخوردشون آماده بود.
خلاصه همه با هم خوب بودیم.
بعد همه با هم سوار پیکان زرد مدل پنجاه و ششمون میشدیم و اولها چهار نفری، بعد شد پنج نفری و بعد که داداش کوچیکم به دنیا اومد شش نفری میرفتیم خونه ی پدر بزرگ پدریم. سه تا عموهام با خانواده هاشون و تنها عمه ام با خانوادش می اومدن اونجا. ما بچه ها توی سر و کله ی هم میزدیم و طبق معمول بزرگترها تشر میزدن که آروم باشیم.
پدربزرگم یه بقالی داشت که پر از خوراکیهای دوست داشتنی اون زمان بود.
آدامس فوتبالی، آدامس قلقلی، آدامس پولکی، یخمک کلاه قرمزی، کلوچه های کام، بستنیهای کیم از اون قدیمیهاش که بیزی بودن، پفک نمکی، پفکهای بهانه، نوشابه شیشه ای، شیر و شیر کاکاو شیشه ای، و و و. خلاصه با بچه ها گروهی حمله میکردیم به مغازه ی مشت رمضون. پدر بزرگم رو میگم.
شوهر عمه ی من یه پیکان وانت داشت که باهاش کار میکرد. هممون میپریدیم پشتش و روش بالا پایین میپریدیم و سر و صدا میکردیم.
مادربزرگم که همه بهش میگفتیم ننه یه صندلی داشت که همیشه میذاشتش جلوی در مغازه و میشست روش. یه سطل بزرگ دردار بود که جای صندلی ازش استفاده میکرد.
یه مسجد رو به روی خونه ی پدربزرگم بود که همیشه موقع ازان ازش ازان پخش میشد و نماز جماعتش هم از باند توی کوچش پخش میشد.
یه فشاری آب رو به روی خونشون بود که خوراک آب بازیهای ما بچه ها بود.
شب که میشد بعد از شام که معمولً توی اون خونه زرشک پلو با مرغ بود یا ماکارونی از این گوشت ماهیهاش، همه ی ما بچه ها پامون رو میکردیم توی یه کفش که میخوایم شب بمونیم. در اکثر موارد هم موفق میشدیم.
آخه دوتا از عموهام همونجا زندگی میکردن و عمه هم خونش چند تا کوچه اون طرفتر بود. ما و عموی دیگم هم با هم توی یه خونه زندگی میکردیم که البته بعدها از هم جدا شدیم و اون خونه الآن دیگه نیست.
این شب موندن توی عید ممنوع بود. ما باید زودتر از پدر بزرگ و ننه خداحافظی میکردیم و میرفتیم خونه ی اون یکی پدر بزرگم که کرج بود.
اونجا که میرسیدیم سه تا داییهام بودن. البته یکیشون مجرد بود. یه خاله هم بیشتر نداشتم که اون هم می اومد.
یادمه شب که میشد همه ی نوه ها حاج اکبر رو دوره میکردن و ازش عیدی به زور میگرفتن.
البته خودش میدادها. ولی یه کم اذیت میکرد که با هم بازی کنیم.
بعد نوبت داییهام میشد. اون داییم که مجرد بود چون سنش کم بود معاف میشد. البته بعدها این معافیت برداشته شد. یادمه یه بار پا برهنه فرار کرد توی کوچه و تا سر کوچه دنبالش کردیم و گرفتیمش آوردیمش خونه و عیدی ازش گرفتیم.
دایی بزرگم شکل عیدی دادنش فرق میکرد. اون به همه ی ما نفری یه سری از همه ی اسکناسها رو میداد. یه دهی یه بیستی یه پنجاهی یه صدی یه دویستی یه پونصدی و یه هزاری. اون موقع از هزاری بالاتر نبود.
شب همه اونجا میموندیم.دوتا داییهام که ازدواج کرده بودن همونجا زندگی میکردن. ما و خالم هم چون همه ی فامیلهای مامانم کرج بودن و باید میرفتیم خونشون عید دیدنی کرج بودن همونجا میموندیم تا بتونیم بهشون سر بزنیم.
از روز دوم همه ی خانواده ی ما و خالم و داییهام دست جمعی میرفتیم خونه ی فامیلهامون.
مامانم سه تا دایی و دوتا خاله داشت که خونه ی همشون میرفتیم. یکی از عموهای مامان و بابام هم کرج بود که بهش میگفتیم حاج عمو. آخه مامان و بابام با هم دختر عمو و پسر عمو هستن.
بعد از دو سه روز که این عید دیدنیها رو میرفتیم و لا به لاش هم خونه ی پدربزرگم مهمون می اومد، برمیگشتیم تهران و یکی دو روز هم تهران عید دیدنی میرفتیم. خونه ی عموی مامان بابام و عمشون.
پسر عموی بابام اسمش احمد بود. این احمد همیشه ی خدا یه مدل موتور داشت. ولی یه براوو همیشه کنارش بود. همه ی بچه ها به خاطر موتورش دوستش داشتن. بچه ها رو یکی یکی یا دوتا دوتا یا حتا سه تا سه تا سوار میکرد میگردوند و برمیگشت و نوبت گروه بعدی میشد. بعد از هفته ی اول عید که اینطوری میگذشت معمولً با خانواده ی مامانم میرفتیم شمال. اون موقعها پدربزرگم یه تویتا وانت داشت که پشتش چادر داشت و ما عشق میکردیم توی جاده چالوس با این وانت.
دایی بزرگم هم یه فولکس قورباغه ای داشت که همش موتورش داغ میکرد و باید وایمیستادیم تا خنک بشه.
ما هم با همون پیکان زردمون بودیم که اون هم یه وقتایی مریض میشد. البته خداییش بیشتر از یه وقتایی. ولی انصافً معرفت داشت. یه کم که باهاش سر و کله میزدی روشن میشد راه می افتاد.
هممون قبل از سیزده به در از شمال برمیگشتیم. هر سال سیزده به در کل فامیل پدری و مادری توی یه پارکی که نزدیک کرج بود دور هم جمع میشدیم. اسمش پارک جهاننما بود. شاید از صد نفر بیشتر میشدیم. توی بساطمون هم همه چیز پیدا میشد. کوبیده، جوجه، لوبیا پلو، بابا بزرگم هم یه قلیون خانسار داشت که میشست میکشید. بعد از ظهر هم آش رشته به راه میشد.
شب هم هر سال یادمه با اومدن بارون تند تند جمع میکردیم و میرفتیم خونه هامون.
همیشه یکی دو نفر از اهل فامیل هم توی صف دستشویی نوبت میگرفتن که بقیه اگر کارشون گیر کرد خیلی اذیت نشن خخخ.
خلاصه همه خوشحال و سرحال بعد از اون عیدهای به یاد موندنی میرفتن سر کار و درس و زندگیشون.
یادمه اون موقعها محرم توی بهار و تابستون بود. هر سال محرم که میشد یا خونه ی پدر بابام بودیم یا خونه ی پدر مامانم.
توی محل پدری بابام یه هیأت بود که به دسته ی یحیی معروف بود. این یحیی یادمه منو خیلی دوست داشت. دستش هم همیشه شلوغترین دسته ی محل بود. یه نفر هم بود به اسم هاتم که هر سال غذای نزری میداد که خیلی معروف بود. توی کرج هم ما معمولً شبهای محرم با فامیلها جمع میشدیم میرفتیم به جهانشهر کرج که دسته هاش به خاطر المها و چهل چراغهای بزرگش معروف بود.
یادمه یه ظهر عاشورا کرج بودیم. توی یه دسته پشت سر من یه دفه یه نفر از روی ویلچرش بلند شد. همه چون نزدیک من بود فکر کردن من شفا گرفتم. چشمتون روز بد نبینه. خداییش نزدیک بود شهیدم کنن.
بعد از این مراسمهای محرم تابستونها حال و هوای خاص خودش رو داشت. خونه ی پدربزرگ مادریم یه در جلویی داشت و یه در پشتی که توی کوچه ی بنبست باز میشد. تابستونها همیشه ما توی اون کوچه پشتی چون ماشین تقریبً رفت و آمد نمیکرد گل کوچیک بازی میکردیم و دوچرخه سواری میکردیم. مثلً هممون سوار دوچرخه هامون میشدیم و از سر کوچه میرفتیم ته کوچه میگفتیم داریم میریم شمال خخخ.
البته جدی جدی اون موقعها تابستونها یکی دو بار رو با اهل فامیل حالا پدری یا مادری شمال میرفتیم. تقریبً هم هر جمعه یه پیکنیک توی برنامه بود. مثل جاده چالوس یا همچین چیزی.
خونه ی این یکی پدر بزرگم هم اوضاع بهتر نبود. نوه ها میزدیم به مغازه ی مشت رمضون و نوشابه ی شیشه ای و ساندیس میخوردیم. بستنی کیم و قیفی و یخی هم به راه بود. یخمک هم که دیگه هیچی. اونجا هم توی کوچش آب بازی از فشاری رو به روی خونه و گلکوچیک به راه بود.
خونه ی عموی بابا و مامانم هم خوش میگذشت. اسمش عمو محمود بود. یه حیاط داشت که شبها توش رخت خواب مینداختیم و میخوابیدیم. همیشه هم شبها سوسک از سر و کلمون بالا میرفت. این احمد هم که گفتم موتور داشت شبها میشست فیلمهای ترسناک میدید. خلاصه تونل وحشتی بود واسه ی خودش. یه آب گرمکن هم داشتن. از این گنده ها که قدشون بلنده. یادمه من همیشه از این حضرت آب گرم کن میترسیدم. نمیدونم چرا.
خونه ی خودمون یادمه اون خونه ای که خیلی کوچیک بودم توش بودیم یه اتاق خیلی بزرگ داشت که کولرش از کولر اصلی خونه جدا بود. این کولر اصلی خونه ی ما یه کم سوسول تشریف داشتن و همیشه بوی سوختگیشون خونه رو برمیداشت. برای همین هممون یعنی خانواده ی ما و خالم و دایی کوچیکم که معمولً پیش ما بود و بعضی وقتها بقیه ی داییهام و خانواده هاشون و پدربزرگ و مادربزرگم همه توی اون اتاق بزرگه زیر کولرش جا مینداختیم و کیپ تا کیپ میخوابیدیم و تا صبح میگفتیم و میخندیدیم. عجب کولر بیرحمی هم بود بی انصاف.
پاییز که میشد همه میرفتیم مدرسه. همیشه اون روزهای اول مدرسه رو خیلی دوست داشتم. آخه تق و لق بود. مدام میرفتیم توی زمین فوتبال کوچیکی که توی حیاطش بود با توپ پلاستیکی فوتبال میزدیم.
یادش به خیر. چه قدر زورمون می اومد مشقامون رو بنویسیم.
ولی با کتابهامون حال میکردیم. کوکب خانم، حسنک، آقای هاشمی، چوپان دروغگو، تصمیم کبری، عمو حسین و گاوش، ریز علی، پترس، دانشآموز فداکار که شبها پاکتهای باباش رو مینوشت تا بیشتر پول دربیاره.
ماه رمضون که میشد همیشه شبها یا برای افطار مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم. ماه رمضونهای خونه ی پدربزرگ پدریم رو خیلی دوست داشتم. دم افطار صدای ازان از باند مسجد رو به روی خونه توی کل محل میپیچید. زولبیا و بامیه و خرما و نون و پنیر و سبزی و حلیم و آش و شله زرد هم که دیگه نگو.
ولی سهرهای خونه ی اون یکی پدر بزرگمو رو بیشتر دوست داشتم. صدای تق تق ساعت که از رادیو پخش میشد تا به ازان برسه، صدای دعای سهر با سدای آقای موسوی، و فسنجون مامانجون با گوشت قلقلیهاش.
شبهای احیا هم معمولً خونه ی عمه بودیم. چون احیا میگرفت.
یادمه یه بار پیکانمون صبح بعد از احیا از سرما یخ زد من نتونستم برم مدرسه خخخ.
اول زمستون که شب یلدا باشه همه ی خانواده خونه ی پدربزرگ مادریم جمع بودیم. بساط آجیل و انار و هندوانه و میوه و شیرینی هم به راه بود. فال حافظ هم که فراموش نمیشد. همه بودیم. همه ی خانواده. هیچ کس غایب نبود.
زمستونها معمولً برف خوب میومد اون موقعها. ما هم با بچه ها میرفتیم کوچه و آدم برفی درست میکردیم. بیشتر روزهای برفی ما کرج بودیم. خالم عاشق برفبازی و آدم برفی بود. توی حیاط خونه ی پدربزرگم سرسره برفی درست میکردیم نوبتی ازش سر میخوردیم. خیلی خوب بود این کودکی من. خیلی.
اما حالا:
حالا ۱۵ ساله که ننه مرده. دیگه از دور هم جمع شدن خبری نیست. دیگه از چراغ نفتی و بوی نفت خبری نیست. الآن عمونم نیست. یکیشون به خاطر اعتیادش گم شده و خبری ازش نداریم. دوتای دیگه هم به خاطر یه سری اختلافها باهاشون ارتباطی نداریم. عمه هم همینطور. بچه ها هم خیلیهاشون بزرگ شدن و زن و بچه و شوهر دارن. دارن زندگیشون رو میکنن. با تمام مشکلاتش. عمو محمود هم فوت کرده. دیگه خونش جمع نمیشیم. احمد موتور داره. ولی دیگه بچه ای نیست که سوارش کنه و بگردونتش. خالم رفته امریکا و پیش ما نیست. دایی کوچیکم رفته ایتالیا. الآن دیگه عیدها همه دور هم نیستیم. روز اول عید باید بریم سر خاک ننه اول. تلخ باید شروع کنیم. سر خاکش که میرم یاد خاطراتش یا د مهربونیهاش می افتم. یاد خوراکیهایی که یواشکی وقتی می اومد خونمون برامون می آورد تا بابا بزرگم نبینه می افتم. الآن دیگه کوچه پر از ماشینه. فشاری آب رو برداشتن. شوهر عمم وانتش رو فروخته. بچه ها دیگه پای لبتاپها و تبلتها و گوشیها و و و هستن. دیگه کسی لِیلِی و هفت سنگ و یه قل دو قل و تیله بازی و عکس بازی و کارت بازی نمیکنه. دیگه عمو محمود نیست که باهاش ورق بازی کنیم. یادمه یه حوله داشت. هر وقت میخواست ورق بازی کنه پهنش میکرد وسط و روی اون بازی میکرد. هیچوقت اسم منو درست نگفت. همیشه به من میگفت شروت عمو. دیگه کوچه پشتی خونه ی پدربزرگم خلوت نیست. دیگه با دوچرخه هامون شمال نمیریم. دیگه از کتابهای درسی خبری نیست. دیگه یحیی نمیدونم کجاست و داره چی کار میکنه. دیگه ما پیکان زرد نداریم. دیگه شمال نمیریم اون هم همه باهم. هر کس جدا میره. از فولکس و تویتا وانت هم خبری نیست. دیگه سیزده به درها دور هم جمع نمیشیم. دیگه سفره ی هفترنگ افطار پهن نمیشه. دیگه رادیو اون زنگ ساعت ازان رو پخش نمیکنه. دیگه خیلی دعای سهر آقای موسوی پخش نمیشه. دیگه شب یلداها همه نیستن. هر کس یه گوشه ی دنیاست یا اون دنیاست. دیگه مادر بزرگ مامانم نیست که بهمون برگه زردآلو بده. نخودچی کشمش بده. بشینه برامون شعر بخونه. آخه اون هم فوت کرده. چه قدر این آخر کاری دلم گرفت. چه دنیایی داشتیم. چه قدر همه خوب بودن. چه قدر همه چیز قشنگ بود. چه قدر دلهامون به هم نزدیک بود. ولی الآن از هیچ کدونم از اینها خبری نیست.
خدایا. یعنی تو انقدر بی انصافی؟ اگر داری امتحان میگیری نگیر. میخوام سفید تحویل بدم. هیچی نخوندم آخه. همش داشتم تفریح و بازی میکردم. اگر داری مجازات میکنی نکن. آخه به خدا بچه بودم نمیفهمیدم خب. اگر رسم زندگیت اینه که خوب نیست عوضش کن. خدایا هرچی که هست خوب نیست. حالمون خوب نیست. چرا فقط توی دنیای خاطراتمون بهمون خوش میگذره. چرا توی دنیای واقعیمون پر شده از بدی و سیاهی. پر شده از نامردی. از نامردمی. از بیپولی. از بی انصافی. از کثیفی. از هرچی که خوب نیست. همه با هم دعوا میکنن. همه با هم قهرن. همه با هم بدن. همه سنگ شدن. بی احساس شدن. انسانیت مرده.
یعنی میشه یه روز صبح از خواب بیدار بشیم و ببینیم همه چیز مثل قبلً شده؟ همه با هم خوبیم، همه همدیگه رو دوست داریم، دیگه به خاطر پول به جون هم نمی افتیم، دیگه کسی توی کار زندگیش نمونده، دیگه کسی نامردی نمیکنه، دیگه و دیگه و دیگه؟
خدایا ایزد یکتا، ز عرش کبریا بنگر،
به کام کس نمیگردد، دگر این چرخ بازیگر.
نه جان نه جانانی نه عشق و ایمانی، که دل برایش بر افروزد،
نه کفر انسان را امید پایانی، جهان در این آتش میسوزد.

چه با سلیقه هستی حسینی.
من یه عروسک بابا نوعل دارم که از بچگیم دارمش البته گچی نیس پارچه هستش,من بیشتر اسباب بازیهام را کادو کرفتم.

حسینییییییییییییییی بگم بر و بچ بزنن نصفت کنن؟ ها بگم؟
وضع نتمو که با تبانی با مخابرات داغون کردی، ترافیک اصفهانم که محض آزار من بردی بالا در حد تیم ملی اواسط هفته فبل هم که به طرز مرگباری هوا را سرد کردی آخه مگه من باهات چیکار کردم اینقد اذیتم میکنی آزار داری؟

یعنی چی کار کنم آقا تاها؟؟؟؟چه فرقی داره؟؟؟؟
خخخخخخخخ هاهاهاها رهگذر مردم از خنده.
این رسم روزگاره پریسا همیشه چیزی هست که ما یاد بگیریم

شهروز محض رضای خدا من اون دفعه هم با خوندن این پستت بارونی شدم شدید الان هم این رو گذاشتی اینجا و من باز هم… اگر اینکه گفتی بشه! وای خدا کاش می شد!

پرواز مرده ..اون تو یه تصادف کشته شد ..!!انقد پرواز پرواز نکنین ک میاد شما رو ههم با خودش میبره ..
پرواز مرد عزیزانم ..فهمیدین یا نععععععععععععععععععععع ……

ههههه هههه هههه .چه به موقعم بود …حالا دیگه منو میخوای بکشی پریسا خانم آره .
مگه شهروز و پریسیما و رهگذر مرده باشن ک تو دستت ب من بخوره .
انشا الله دیگه کلا امشب نمیذاریم اون مرز پرواز مال تو باشه ..
کنیزام رهگذر و پریسیما .و غلامم شهروز .این دخترک رو همین الان از صفحه روزگار محو کنید .وگرنععععععععععععععععععععععععععع جنازتون رو میندازم

وای خداییش خیلی طولانی بود ببخشید خخخ.
آقا این هزارسازه ی فکرآزین هم خیلی باحال بود.
اصلاً یه حالی میداد این هزار سازه.
یادمه باهاش کلی چیز درست میکردم.
یکی از چیزهایی که خیلی خوب درست میکردم از این موتور سه چرخه ها که مال معلولین هست بود.
از همون بچگی به فکر معلولین بودم خخخ.

وای اسباببازی ..یه بار زدم بازی فکری دختر عمومو پاره کردم همچی زد پشت گردنم .دختره ی وحشی روانی ..خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
.!دستش قلم شه انشا الله ..هعهععععععععععععععععی
پریسیما با سرورت درست بحرف .

خیلی خوب بود شهروز حسینی… از بقیه نوشته هات بهتر بود… قلمت خیلی خوبه ها… آفرین…لذت بردم از خوندنش… باریک الله…

خودم حالشو میگیرم، ای روح، بیا چیزی در گوشت بگم، پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ VAUAUAUAUAUAUY BAUAUAUAUY BAUAUAUAUAUY BOWOWOWOWOWOWOWOWOW! دیگه مغزش گیج شده!

وایییی چکیده ایی از خاطرات حسینی را که از یک پست هم طولانی تر بود خوندم له شدم ولی جالب بود ارزششو داشت

بچه ها من یه چیزی میگم شما یه چیزی می شنوید. خخخ خخخ هاهاهاهاهاهاهاها
فقط خواهشا خودتون را کنترل کنید تا از خنده روده هایتان به هم گره نخوره. خخخ خخخ خخخ هاهاهاهاهاهاها
من وقتی بچه بودم چادر سرم می کردم خخخ خخخ خخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاها
اون موقع ها دختر عمه ام می اومد خونمون و با هم خاله بازی می کردیم. اون چادر سرش می کرد و منم به مامانم می گفتم منم چادر می خواااآاااآم
خخخ خخخ هاهاهاهاهاهههاااهههاااهههااییی
حتی توی کوچه هم چادر سرم می کردم خخخ خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاها

راستی ام یه بار داداش من که الان خییییلی واس خودش آدم حسابی شده استاد شده اذیتم کرد…. گوششا گرفتم کشیدم یه بخشیش کنده شد….یعنی این سمت لاله ی گوشش از پوست کله جدا شد… هر جا میشینه هی میگه دیوونه…خخخخخخخخ…

سلام جناب طاها …
اون خبر شایعه بود ..
این شهروز قلمبه حسود الکی رفته بود تو. جراید کثیرالانتشار اینا نوشته بود .بدبخت حسوده فلکزده ..
نیس من مایه افتخار عمه و پددرمم .حسودیش میشه جناب طاها .
این عمه آکله گرفته شوهرش کجا بود بدبخت هاویشام …!!!!!!
هعععععععععععی دندوناشم مث موهاش سیفید رف ولی شاهزاده ی گور ب گور شدش قدم نحسشا نذاش تو خونمون .هعععععععععععععععععععععععععی ..

پریسیما ..خودت نوشتی پرواز خان .آیا این دلیلی بر این نیس ک من اربابتم …/؟؟؟؟
زود …زود باش ..تعظیم کن

چه طوری مهدی؟
این صدایی که از الیکونس در آوردی خیلی باحال بود خخخ.
روشنک تازه کجاشو دیدی. پستتم توقیف کردم خخخ.
یعنی الآن خونم از نظرت حلاله دیگه خخخ.
پرواز جان من بیا یه کاری کن.
اون شعری که یه بار گذاشتی مربوط به اسباببازیهای بچگی بود.
همون که توش با خواهرش طرف درد دل کرده بود میگفت فرفره ها یادته و این حرفا.
جون من یه بار دیگه اونو بذار.
خواهش میکنم.

بچا .راسی خبر جدید .یه عمو هم پیدا کردم اینجا ..
رعععععععععععععععععد بزرگ با آقای مصدق عقد اخوت بست تو پست ایشووووووووووون …
ایول …میگم مامان بزرگ بابا بزرگ ندارم ؟؟؟
خاله و داییم ندارم هنو متاسفانه .رعععععععععععععععععععععد ؟؟؟؟
پدرررررررررررررررر

سلام.
حالتون خوبه؟
بهتون خوش میگذره؟
من اومدم برای شما یه نامه بنویسم. یه نامه از دنیای عروسکها به دنیای آدم بزرگها.
شما آدم بزرگها اصلً ما رو یادتون هست؟
یادتون هست که چه قدر خاطره با ما داشتید؟
همه ی شما توی بچگیتون دختر و پسر توی اسباببازیهاتون یه عروسک داشتید.یه عروسک که یه فرق اساسی با همه ی اسباببازیهاتون داشت. ما همیشه مَحرَم اسرار شما بودیم. از خیلی چیزها خبر داشتیم که خانواده و پدر و مادرتون هم خبر نداشتن. اگر شیطنتی میکردید، اگر خرابکاری میکردید، اگر کار بدی میکردید همیشه این ما بودیم که این راز رو توی دلمون نگه میداشتیم و تا ابد پیش ما جاش امن امن بود.
اگر دلتون میگرفت، اگر ناراحت بودید، اگر مامان باباتون دعواتون میکردن، میومدید و با ما درد دل میکردید. خودتون رو سبک میکردید. ما سنگ صبور شما میشدیم.
همیشه مواظب ما بودید. برامون خوراکی میخریدید، ما رو میبردید گردش، باهامون بازی میکردید، شبها برامون قصه میگفتید تا خوابمون ببره، قصه هایی که بزرگترها براتون تعریف میکردن. ما همیشه شبها توی بغل شما میخوابیدیم و صبح توی بغل شما از خواب بیدار میشدیم. ما با هم دنیای قشنگی داشتیم. خیلی قشنگ. به هر دوتامون خوش میگذشت. هیچ دغدغه ای نداشتیم. بزرگترین دغدغمون تموم شدن خوراکیها یا چه میدونم گرم بودن یا سرد بودن هوا بود. همیشه با بچه های دیگه و عروسکهاشون همبازی بودیم. اونها میومدن پیش ما مهمونی، ما میرفتیم پیششون مهمونی و کسی با کسی بد نبود. کسی به کسی کلک نمیزد. کسی غیبت کسی رو نمیکرد. کسی بد کسی رو نمیخواست. همه همدیگه رو دوست داشتیم.
حالا شما بزرگ شدید. ما کجاییم الآن؟ الآن رازهاتون رو به کی میگید؟ به همدیگه؟ پس چرا همه از رازهاتون باخبرن؟ با کی درد دل میکنید؟ با همدیگه؟ پس چرا همتون انقدر غمگینید؟ چرا با این همه درد دل کردن سبک نمیشید؟ حالا به بچه هاتون قصه یاد میدید که برای عروسکشون تعریف کنن؟ اصلً بچه هاتون عروسک دارن؟ فکر نمیکنم داشته باشن. حالا دیگه همه از این عروسک کامپیوتریها که توی گوشیها اومده دارن. اسمش چی بود؟ آهان پو. اونا مثل ما به حرفاتون گوش میکنن؟ مثل ما دوستتون دارن؟ دیگه از این که با هم باشید خوشحال میشید یا دوری و دوستی رو ترجیح میدید. چرا اینطوری شد؟ کجاش غلط بود؟ چرا صافی و زلالی کودکیتون رو پیش ما جا گذاشتید و رفتید؟ چرا دیگه مهربون نیستید؟ ما از شماها میترسیم. ازتون وحشت داریم. در حالی که بزرگترین و بیشترین آرامش دنیا برای ما وقتایی بود که توی بغل شما خوابمون میبرد. ولی حالا چی. ما رفتیم توی طبقات کمد شیشه ای شما که فقط دکور قشنگی برای اتاقتون باشیم. ولی اشکالی نداره. اگر بدون ما خوش باشید، شاد باشید، سرحال باشید، بیغم باشید، ما مشکلی نداریم. مطمئن باشید همچنان رازهاتون پیش ما محفوظه.
مراقب خودتون باشید. شما دیگه بزرگ شدید. پس بزرگی کنید. درست بزرگی کنید. همونطوری که کودک بودید و درست کودکی میکردید.
دیگه من باید برم. این نامه رو از طرف تمام عروسکهای دنیا به همه ی آدمهای دنیا مینویسم. کودکان بزرگی باشید.
بدرود.

برای یگانه خواهرم “”که بی اغراق ..کم تر از مامانم مهربونی نکرده براااااااااااااااااااام و اگر بیشتر نباشه زحمتاش !!کم تر نیست ..
خواهرم بیا و به درد دلم گوش کن
شعله کهنه دلتنگی رو خاموش کن
روزای قشنگمون یکی یکی رفت که رفت
واسه ما اون خاطرات کودکی رفت که رفت
یادته اون سکه ها فواره ها بادبادکا
دنیای کوچیکمون میون تور و پولکا

تو حیاط عطر خوش اون شاخه یاس یادته
ببینم تابستونا گوشواره گیلاس یادته
چی اومد به روز ما اینجوری دلگیر شدیم
من و تو عروسک بازی تقدیر شدیم
حیف که هیچکدوم از اون افسانه ها راست نبود
توی زندگی با ما هیچ کسی رو راست نبود

توقیف پستم که شوخیه! از مادر زاده نشده کسی که نوشته های من مظلوم بی گناه را توقیف کنه و سر سالم به گور ببره خخخخخخخخخخخ
ازت شکایت میکنم کمپین بین المللی نشکیل میدم زود آزادش کن بجنب پسر
شکلک یک آدم عصبانی با چماق بالای سر

میگم بچها من از دیشب میخام یه شعر اینجا بذارم وقتی توی کادر میارمش فاصله های بین حروف یه شکلی پیدا میکنه چیکار کنم؟

خخخ. آقا وحید به خاطرتون خندیدم.
اتفاقا یکی از اقواممون تو بچگیش یه بار همین کارو کرد.
داشتند قایم باشک بازی میکردند، چادر سرش کرد رفت پیش مامان و خواهرش و بقیه خانمای فامیل نشست.
این شد که نتونستند پیداش کنند. خخخ.

پرواز این طولانیتر نبود آیا؟
راستی اینو کی گفته؟ نمیخوای بگی خودت گفتی که عمراً باور کنم.
روشنککک.
ببین، من بیگناهم. پستت خلاف قوانین سایته.
خب قوانین رو بخون خودت میفهمی.
یکی منو نجااات بده خخخ.

روشنک کپیش کن توی نوتپد بعد بیارش اینجا کپیش کن ببین درست میشه یا نه.
رهگذر یه موضوع داده بودی توی اون لیستت که اگه امشب یکی رو بخوای، یکی امشب تو رو بخواد یه همچین چیزی بود. اون چی بود موضوعش؟
بگو بذاریم واسه پسفردا شب.
آخه فردا شب شب نشینی نداریم.

لایک داشت حسینی
من به جای یکی دوتا عروسک ویژه داشتم هنوزم دارمشون. یکیش تا همین ۲-۳ سال پیش هم چنان مصاحبم بود

خواهش دوستااااااااااااان ..قابلدونا نداش .شمشیر نه مرگ تو همین بود ..!!!میتونی بری تو پست بابا ریش برفیت بیبینیش .از اونجا دززیدم ..نه من نگفتم //..بابا تو اون پست تو آهنگ قدیما رو گذاشتی از یه بنده خدایی .خو این آهنگ خواهرمم تو همون آلبوم همین خواننده بود دیگه .
البته یه جاهاییش دخترانه بود ک من حذفیده بودم .
اینجاش ک میگف :منو تو .همیشه . خوش باورو رویایی بودیم
ماه پیشونی بودیمو .پریِ دریایی بودیم !!!هعععععععععععععععی

روشنک
notepad جاییه که توش میتونی مطلب بنویسی
میتونی مطلبت رو کپی کنی اونجا بعدش یا سیو کنی برا همیشه نگهش داری یا سیو نکنی بلافاصله کپی کنی اینجا.
فقط موقع سیو کردن حالت سیو رو روی UTF8 قرار بده بعد سیو رو بزن.

پریسیما خانم من ترجیح می دهم از کسی چیزی نخوام. باور کنید جدی میگم. واقعا مدتی است که بعضی بچه های دانشگاهمون با من خیلی بد تا می کنند. من خیلی دلم از این کاراشون می گیره.
واقعا سخته به کسی دنیایی محبت بکنی آخرش هم با بی مهری و نمک نشناسی جوابتو بدن . خیلی خیلی سخته

من دوست ندارم از کسی چیزی بخوام,یعنی چیزهای بزرگ را از آدمها بخوام ولی با خدا خیلی حرف دارم.

یعنی واقعا پریسا الآن داری به اون کامنت شهروز فکر میکنی و میباری؟
واقعا که
عزیزم بیا بابا بیا اینا فقط نوشته هستن.
گذشته ی همه مون اونطوری بوده و الآن تفاوت کرده.
ولش کن عزیزم بیا دیگه.

خب بچا /منم میرم دیگه .هعی /..شبتون شونیز .به امید فردایی پر از شادی برای هممون .کاش بشه .خدا کنه هعععععععی

بچه ها این تندبالها یادتونه؟
من یکیشو داشتم.
دوتا طناب رو از توی یه توپی که به جای گرد بیضی بود رد کرده بودن. طوری که توپش از طول روی این دوتا طناب قرار میگرفت. اول و آخر هر طناب هم یه دسته ی پلاستیکی بود.
یعنی دوتا دسته این طرف، دوتا هم اون طرف.
دو نفر این دو طرف وایمیستادن. طول طناب هم فکر کنم دو متری بود. این دو نفر هر کدوم توپ سمتش بود باید این دوتا دسته رو از هم با سرعت دور میکرد که دوتا طناب از هم دور بشن و توپ بره سمت مخالف و طرف مخالف هم وقتی توپ بهش میرسید باید فوری جواب میداد.
هرکی نمیتونست جواب بده یا طناب از دستش میفتاد امتیازش منفی میشد.
خیلی باحال بود.

نه فاطمه .اگه ب کامنت پریسیما دقت کنی ظاهرا پریسا رو شهروز قاتل احساس کشته نه من .
اوه .حالا اون پست چیپ تخیلیتا نیمیذاشتی والا اتفاقی نمیفتاد شمشیر ..
شب خوش

ببخشید جناب شهروز من دوستم زنگ زد نتونستم اینو بخونم….رفتم یه جا دیگه….بعد میخونم نظرمو میگم….شب همتون بخیر….خوابهای خوب ببینید

آره شهروز من یادمه. وقتی بینا بودم با یکی از بچه های کوچه مون داشتیم بازی می کردیم. این قدر محکم طناب ها را باز می کردیم که یکدفعه یه نفر از کنارمون رد شد و پشت دستم محکم خورد تو صورتش خخخ خخخ هاهاهاهاهاهاهاها

اینم بگم برم درو ببندم.
یه وسیله ی بازی بود که یه دونه از این هواپیما پلاستیکی کوچولوها بود که ییشتر شبیه موشک بود. این تهش یه سوراخ داشت که روی یه پایه قرار میگرفت که یه پمپ کوچولوی بادی پشتش بود. وقتی محکم میزدی روی اون پمپ باد، این موشکه پرت میشد کلی اون طرفتر. من واسه این که این موشکه رو گم نکنم یه نخ بلند بسته بودم به تهش و اون یکی سر نخ رو هم بسته بودم به پایش که بتونم پیداش کنم.
اون بشقاب پرنده کشوییها هم که دسته رو میکشیدی پرت میشدن هم یادش به خیر.
خب دیگه. من برم درو ببندم.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
شبتون به خیر.
تا پسفردا شب بدرود.

تعدادی از کامنتا رو خوندم، خاطراتتون جالب بودند. کلا شب خوبی بود.
این تندبالها رو منم باهاش بازی کردم، جالب بود.
شب همگی به خیر
کامنتمو بفرستم تا در بسته نشده.

بچه ها خوبید خوشید سلامتید رو به راهید ایام به کامه خواستم هر کدوم از این هارو توی۱کامنت بنویسم اذیت کنم دیدم خطرناکه۱دفعه یکی این وسط نفرینش بگیردم چپه میشم گفتم بیخیال.

خوب چه خبر ها؟ آقا من پریشب وسط نوشتن و خوندن خوابم برد و نشون به اون نشونی که۱دفعه دیدم سردمه و دستم داره از درد هوااار می زنه فحشم میده که آخ آخ فلان فلان شده پاشو له شدم. پا شدم دیدم در سالن بسته هست شما ها همه رفتید من الانه که از سرما و درد این دست بی تربیت فحش پران که زیر شونم داشت ناکار می شد دارم بیچاره میشم. هیچی دیگه در که بسته بود از پنجره در رفتم الان هم اینجام به تلافی۲شب پیش اینقدر حرف می زنم می زنم می زنم که شما ها برسید و سر خوندن اراجیفم جا بمونید من همین طور بتازونم شما ها جا بمونید من حالم جا بیاد.

سلام.
این چند وقته که شب نشینی نیستم به خاطر سرعت اینترنتمونه که خیلی خیلی زغالی شده قبلاً خوب بود ها ولی نمی دونم بارون ها مثل این که روی این هم اثر گذاشتند.
امشب فکر کنم و البته سعی می کنم باشم فعلاً
سلام بر همه.

جدی گیر کرده آیا؟ یعنی امشب نمیادش آیا؟ یعنی نمیشه اذیتش کنم آیا؟ یعنی پرواز هم نمی تونه اذیتش کنه آیا؟ یعنی امشب کری بین این۲تارو نداریم آیا؟ یعنی من الان افسردگی۱شبِ گرفتم درمون داره آیا؟

روشنک جان شکر خدا من هم هستم. خوبم. ناشکریه اگر جز این بگم. پس خوبم. امیدوارم که همه محله۱زمانی بشه که عاااالی باشیم! وای چه تصور قشنگی از فکرش هم مورمورم شد از خوشییییی

بچه ها بقیه کوشن؟ میگم بیایید تا نیومدن۱تدارکی برای اذیت کردنشون بگیریم بخندیم. الان من میرم این بالا هر کسی بیاد پخ می کنمش۱سطل آب هم از این بالا می ریزم سرش این قدر خوبه!

آخ بچه ها جدی امروز۱بلای کوچولو سرم اومد الان جای دشمن هام آبی دارم شل می زنم. در زدن پریدم رفتم باز کنم رفتم روی۱چیزی که قشنگ تمام موجودیتم شد۱آخ بلند بالا و رسید به سقف و ولو شد زمین. الان هم اوضاعم خیلی خوشگله

پری سیماجان مدرسه همون مدرسه هست. فقط اینکه من امسال کمکی شدم ولی شرایط همونه. همون بچه ها و همون کلاس و همون کار. من امسال هم همون کار رو می کنم ولی۱چیزی فرق کرده. من عاقل تر شدم. البته فقط۱کمی. دارم سعی می کنم به جای حرص خوردن و شاکی دایمی بودن یاد می گیرم که سکوت کنم و تحمل. دارم تمرین تحمل کردن می کنم پری. البته کمکی بودنم هم خیلی اثر داره. خیلی از مسوولیت های دفتری مثل طرح سوال و نوشتن دفتر کلاس و گزارش وضعیت و نوشتن گزارش ماهانه و سالانه و۱۰۰۰تا چیز دیگه امسال روی دوشم نیست. با وجود تمام این ها… شکر خدا به نظرم درست ترین کاریه که باید انجام بدم. به۱۰۰۱دلیل که به نظرم در حوصله اینجا نیست که بگم. پس فقط میگم بله عزیز امسال همه چیز بهتره. خدا رو شکر.

وای پری سیما دیوار نبودش که. این چیزه۱فسقلی بود من۴۰۰۰برابرش بودم ولی قشنگ افلیجم کرد لاکردار. تقصیر شهروزه چیز یعنی نه جدی تقصیر خودم بود که نفهمیدم افتاد اونجا. آی آی آی پدرم در اومد.

وااای من اما اصلا به جایی نمیخورم اگه به جایی بخورم اعصابم خرد میشه همش میگم چرا من خوردم به این یعنی ندیدمش؟ خخخ
میدونم نمیبینم هااا اما دوست ندارم با چیزی برخورد بکنم.

میتونم تصورش بکنم که پات خورده به یه چیز کوچولو چون میدویدی نتونستی خودتو کنترل بکنی بعد با یه پرش جزئی نقش بر زمین شدی خخخ
ببخش میخندما من کلا به افتادن همه میخندم خخخ

آخجون الان می پریم صفحه بعدی! فاطمه جان به من لطف داری عزیز. بچه ها باقی هم احتمالا دیر تر میان.
روشنک و فاطمه این در و دیوار و وسایل خونه به من خیلی ارادت دارن از صبح که پا میشم هر طرف میرم۱چیزی از چهارچوب در گرفته تا میز و کمد و اپن و خلاصه همه چیز بغلم می کنن.