خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آه! کاش میدیدم

 

هشدار: تمامی اسامی، شخصیت‌ها، و رخدادهایی که در این داستان آورده شده‌اند، ساخته‌ی ذهن نویسنده هستند و واقعیت ندارند. هرگونه تشابه اسامی این داستان با اسامی اشخاص موجود در دنیای واقعی، کاملاً ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است.

آه! کاش می دیدم: نویسنده مهدی بهرامی راد
فریاد زدم. چنان فریاد زدم که یاد ندارم در عمرم حنجره ام چنین از هیجان لرزیده باشد. چنان فریاد زدم که یاد ندارم تارهای صوتی ام چنین فشاری را تحمل کرده باشند. آن موقع تمام وجودم پر از خشم و حِسّی بود که روی هم جمع شده بود؛ و باید آن موقع خالی میشد. که شاید اگر خالی نمیشد با یک باد سبک هم از هم می پاشیدم.
فریاد زدم: خفه شووووو زنِ احمق.
و به دنبالش لحظاتی بعد, صدای کوبیده شدن درِ خانه بسیار محکم تر و بلندتر از فریاد خودم به گوشم رسید که لرزش در و دیوار را با لرزش خودم کاملا حس کردم.
با نفس های عمیق, به گونه ای که انگار نوعی آرامش درونم را در آغوش می گرفت بی اختیار روی زمین دراز کشیدم. دستهایم را باز کردم و با همان نفس های عمیق به آسمان خندیدم. به روزگار خندیدم و چشمهایم را بستم.
اصلا چه شد فریاد کشیدم؟ جوابش را می دانستم ولی شاید بهانه ای جدید می خواستم برای این نفسِ بیچاره ام بیابم. هان یادم آمد. یک دردِ دل ساده بود. دردِ دلی که همه زن ها با همسرانشان می کنند. یک دردِ دل ساده ولی آزار دهنده. از آنهایی که یک شخص باید سبک سنگین کند که بگوید یا نگوید. شاید هم بهانه ای بود برای فریاد زدن من. آره. اعتراف می کنم دنبال بهانه بودم برای این فریاد. سالهاست منتظر بهانه بودم ولی هر بار به بهانه ای منصرف میشدم.
حالا دردِ دل چه بود؟ اوایل که این حرف را شنیدم کمی دلگیر میشدم. با خود می گفتم مهم نیست. می گذرد.
اولین بار فکر کنم یک هفته بعد از عقدمان بود, عقدی آسمانی که قرار بود دو کبوتر را به یک بارگاه ملکوتی برساند. یک کبوتر به سختی می تواند کار دو کبوتر را انجام دهد. با هم به پارک رفته بودیم. قدم می زدیم و مردم را نظاره گر بودیم که نو عروس با طنازی و نوعی حس افسوس گفت: چی میشد میدیدی؟ دوست دارم بشینم پشت موتور و تو هم منو ببری این ور و اونور. آه خدایا.
یک لحظه جا خوردم ولی در تب و تاب بودیم. با شوخی و مزاح گذشت. به مرور این آه ها بیشتر شد. آه برای اینکه چرا نمی توانم رانندگی کنم و تازه عروس را با ماشین شخصی به مسافرت ببرم؟ آه برای اینکه چرا موقع خرید نمی توانم در انتخاب رنگ ها همراهی اش کنم.
بعد از لحظاتی از روی زمین برخاستم. دست و صورتم را با آب سردِ داخل یخچال شستم. از بس حرارت بدنم بالا بود که به این آب سرد نیاز داشتم. با خودم کلنجار می رفتم که چرا فریاد زدم؟ او هم آرزو دارد. به من نگوید به که بگوید؟ البته مدتهاست که فقط این آه ها و درددلها نصیبم شده. این درددل کنار حرف ها و کارهای دیگر که جمع میشد, یک چوب کوچک کبریت را به مرور آماده آتش زدن یک انبار کاه می کرد.
دست و صورتم را خشک نکردم. می خواستم این سردی درونم نفوذ کند که خاموشم کند. به کابینت ها تکیه میزنم و دوباره انبوه خاطرات مثل وسوسه ها درونم سرازیر می شود. مخصوصا روزی که به من گفت: نمی خواد بیای خونه پسر عمم. سختت میشه.
گفتم: نه سختم نیست. یعنی از مکه اومده ها. زشته نیام.
-: زشت نیست. میای اونجا میشینی هی بهت نگاه میکنند. خوشم نمیاد.
-: خب نگاه کنند. منم نگاشون میکنم.
-: اونجا کسی نیست مواظبت باشه.
-: بابا مگه کوچیکم. میشینم کنار یکی تا مراسم تموم بشه دیگه.
-: نمی خوام بیای. میخوری جایی گندکاری ای چیزی پیش میاد آبروم میره.
این حرف آبروی خودم را پیش خودم برد. خیلی احساس حقارت کردم. تا به حال هیچ کس بخاطر مسئله بینایی, اینگونه حقیر و آبرو ریزم نکرده بود. حس می کردم یک تکیه گاه پیدا کرده ام ولی نمی دانستم تکیه گاه کسی نمی توانم باشم, بلکه مایه آبرو ریزی اش شوم. لج نکردم چون دوستش داشتم. نرفتم چون برایش احترام قائل بودم. با خنده و مزاح از آن گذشتم ولی بی اختیار این کبریت کوچک را آماده شعله ور تر شدنش شدم.
معروف بودم به اعصاب فولادین. ولی هیچ کس طی این دوازده سال متوجه نشد که یک حرارت درونی, به اسم, فعلا نمی دانم به چه اسمی, اما میدانم این اعصاب فولادین را به مرور ذوب کرده است. یک ذوب آهن طبیعی درونم روشن شده که همه چیز را درونم ذوب کرده است.
لباسهایم را پوشیدم, عصا و گوشی به دست, رفتم به ناکجا آباد. هر جایی غیر از اینجا. سراغ کدام دوست بروم؟ واقعا احتیاج دارم با کسی حرف بزنم. واقعا نیاز دارم به یک برون ریزی عظیم. تق تق کنان عصایم را با زمین آشنا می کنم. چه آشناییِ غریبی. ولی زمین عادت کرد و او عادت نکرد.
مرتب فکر می کنم سعی کرده ام همسری ایده آل باشم. همه چیز را آماده کنم تا خانواده ام غم نبینند. تا جبران ندیدنم باشد. ولی گویا یک جای کار اشکال دارد. و گرنه من نباید انبار باروت باشم.
به آن حرف ها که عادت کردم, پروسه ای جدید شروع شد. پروسه ای که شاید شروع شدنش طبیعی بود. وقتی گفت: من زیبایم, من خوشگلم, چرا از زیبایی های من تعریف نمی کنی؟ چرا وقتی از آرایشگاه می آیم تعریف نمی کنی؟ همه از خدایشان است همسری زیبا داشته باشند. ولی تو سردی.
گفتم: من که با ربط و بی ربط ازت تعریف می کنم. دنبال چه هستی؟ قطعا اگر می دیدمت بیشتر و بیشتر تعریف می کردم. ولی تو خوبی. تو ماهی. تو یک دانه منی. صفاتت را که خیلی تعریف میکنم عزیزم.
این افسوس هم به افسوس های دیگرش افزوده شد. دوست دارد دیده شود. دوست دارد چشم در چشمش بدوزم. دوست دارد مثل یک آدم بینا با او معاشقه کنم. در همان ایام تصمیم گرفتم همه شرایط را مجدد برایش توضیح دهم. که من سر راهی نیستم. همه چیز را روز خواستگاری ایام نامزدی توضیح دادم و دیدی و تصمیم گرفتی. ترحم نمی خواهم. اگر حس میکنی نمی توانیم ادامه دهیم, بگو. نمی خواهم سد راه خوشبختی ات شوم. نمی خواهم مایه آبرو ریزی تو باشم. اگر همه چیز با آنچه در نظر داشتی متفاوت است بگو. من بخاطر تو کنار می روم.
ولی بعد از مدتی فکر کردن اعلام عشق و دوست داشتن کرد. و گفتم چه چیزهایی ناراحتم می کند و قول دادیم همدیگر را ناراحت نکنیم.
کنار خیابان رسیدم. در مخاطبین بیهوده می گشتم. به که زنگ بزنم؟ با کی حرف بزنم؟ بی هدفی و پوچی درونم موج میزند که اتوبوسی جلویم می ایستد. از راننده های همیشگی که موقع رفتن به سر کار من را می شناسد. و بی اختیار سوار شدم. روی صندلی نشستم. به گونه ای بیرون را می نگریستم که انگار همه چیز را می بینم. آه, کاش میدیدم. و باز بی اختیار خنده ام می گیرد. مثل او, آه کشیدم و آرزوی بیهوده ای نمودم.
عهد و پیمانمان خیلی زود جایش را به همان آه ها و اعمال داد. و من خودم را با بازی های بچه گانه, با کودکی که روز به روز بزرگتر میشد مشغول کرده بودم. کودکی که بخاطر همان آه ها, حق نداشتم با خود به کوچه ببرمش, حق نداشتم به پارک ببرمش که خدایی نکرده از ناحیه من, چون نمی بینم صدمه ای بخورد. مثل شیر مراقبش بود. و من می خواستم اثبات کنم که با محبت خارها گل می شود. جشن تولدهای غافل گیر کننده, جشن روز ازدواج, روز والن تاین, شاد کردنش به هر بهانه ای جزو دستورات کارم شده بود. تا اینکه با یک جمله بر افروختم. روزی که با مصاحبه با یک زوج معلول نابینا در شبکه یک, آنها گفتند که ما عقیده داریم ازدواج باید هم گروهی باشد. مثلا نابینا با نابینا. که ناگهان او گفت: راست میگند. چرا تو با یکی مثل خودت ازدواج نکردی؟ اونوقت منِ خر بهت جواب مثبت دادم.
نمی دانم لحنش شوخی بود یا جدی, نمی دانم واقعا قصد و منظوری پشت حرفش داشت یا نه, ولی بی اختیار بر افروختم. خواستم سرش فریاد بزنم. به سمتش رفتم. فهمیده بود عصبانی شدم. او را گرفتم و واقعا خواستم بزنمش که لرزش دستهایش را حس کردم. بی اختیار در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. گفتم: تو بهترینی که خدا قسمت من کرد. من سیم خاردارم که مرتب زخمی ات می کنم.
کمی تامل کرد و گفت: پس ولم کن سیم خاردار دستم درد گرفت.
خنده ام گرفت. تیکه هایش واقعا گاهی خنده دار است. ولی واقعا انتظار داشتم یک عذرخواهی خیلی کوچک از این حرفش می کرد. یک عذرخواهی کوچک هم من را خیلی دلگرم می کرد. آنقدر که شاید باطری های نیمه شارژم را شارژِ شارژ می کرد و برای ده سالی آماده زندگی مسالمت آمیز می شدم.
خود را در پارک دیدم. پارکی که همیشه تنها یا با او می آمدم. حالا تنها آمدم. البته مدتهاست با او می آیم ولی تنها هستم. خنده دار است نه؟ چگونه با اویم ولی تنها؟
برمی گردد به همان آبرو ریزی در مهمانی. یادتان که هست؟ مدتهاست خجالت می کشد با من جایی برود. چیزی نمی گوید. حتی آه هم نمی کشد. اما عملش کاملا هویداست. هویداست که دوست دارد نقل محفل باشد. دوست ندارد بشنود همسرش کور است. با من به خرید نمی آید. یا تنها می رود یا با من وارد مغازه یا فروشگاهی نمی شود. و اکنون که فرزندم هشت ساله است, در پارک یا موقع بیرون رفتن, مندست در دست فرزندم قدم می زنیم و او چند قدم جلوتر یا عقب تر, به گونه ای که انگشتی سمتش نباشد که همسر این مرد است, راه می رود. اگر هم فرزند نباشد با کمی فاصله در کنارم راه می رود ولی حق ندارم عصا در دست داشته باشم.
کنار نیمکت همیشگی میرسم. کسی روی آن ننشسته. می نشینم و دستهایم را زیر چانه می گذارم. واقعا یک آدم کور مایه آبرو ریزی یک خانواده است؟ کوری که شاغل است, دستش جلوی کسی دراز نیست, آبرومند سعی می کند زندگی کند, چرا باید مایه آه و آبرو ریزی یک شخص باشد؟ چرا اگر پشیمان شده چیزی نمی گوید؟ دوستم دارد؟ پس چرا اینگونه عمل می کند؟ اصلا چرا فریاد زدم؟ چرا این بار نتوانستم مثل دفعه قبل در آغوشش بگیرم و ببوسمش؟
هان! یادم آمد. از روزی که یک رقیب عشقی پیدا کردم او آرزوهایش را در آن جستجو کرد. از روزی که سامسونگ نوت پنج در دستش مثل غنچه شکفت, و اینترنت مثل نقل و نبات روی سرش پاشیده شد, آمالهایش را یافت. دوستان جدید, اخبار جدید, و افکار جدید. در خانه سکوت بیشتری حاکم شد و تنها گویندگان خانه من و فرزندم بودیم. قرارهای دسته جمعی دوستان قدیم که در نت یکی یکی همدیگر را می یافتند, رستوران ها و اماکن دیگر از سرگرمی های جذاب شده بود.
و من غافل از یک امر, تاثیر جادویی اینترنت در بعضی اعمال. الان یادم آمد که چرا سرش فریاد زدم.
عصر مثل همیشه خسته در اتوبوس به خانه برمی گشتم. و باز مثل همیشه در حال چرت زدن و گوش دادن به رادیوی اتوبوس که اخبار میگفت. همراهم زنگ خورد و لحظاتی در گیجی فکر کردم آهنگی از رادیو است. برادرم بود. مثل همیشه بعد از گفتگویی عامیانه گفت: داداش! ببخشینا نمی خوام تو زندگیت دخالت کنم, اما میدونی خانمت چه عکس های ناجوری از خودش تو اینستوگرام میذاره؟
یک لحظه مثل یک کوه آتشفشان همه گیجی که از سرم پرید هیچ, آماده بودم فریاد بزنم. نمی دانستم چه بگویم. بی اختیار گفتم: دِ داداشِ من! دخالت کردی! بد موقع هم دخالت کردی.
و گوشی ام را خاموش کردم. انواع افکار به سرم سرازیر شد. مثل یک بهمن که از کوه با شدت و قدرت پایین می آمد همه چیز را در راهش خراب می کرد.
یعنی چه عکسهایی گذاشته؟ اصلا چرا گذاشته؟
وارد خانه شدم. بچه مدرسه و او خواب بود. در را محکم بهم زدم. از خواب پرید.
-: چته؟ تازه خوابم برده بود.
-: مریضم. می خواستم عمدا بیدارت کنم.
-: میدونم که مریضی. دیوونه.
-: تو دیوونم کردی.
-: آقا رو باش. من از دست تو دیوونه شدم. راحتم بذار.
-: آرزو به دل موندم یه بار از سر کار بیام و بیای استقبالم.
-: برو بابا حالت خوش نیست.
بی اختیار صدایم را بالا بردم.
-: این عکسا چیه تو پیجت میذاری؟
مثل عقاب از جایش پرید.
-: کدوم عکسا؟ کی فضولی کرده؟
-: فکر میکنی حواسم بهت نیست خانم؟
-: حواست به منه؟ اگه هست چرا نیاز هامو برآورده نمی کنی؟
عصبی تر میشم. من من می کنم. حرفهای جدید قراره بشنوم؟ باز هم ماجرای آبروریزی و این چیزهاست؟
-: چه چیزی کم گذاشتم؟ بی لباس موندی تا حالا؟ شب گرسنه خوابیدید تا حالا؟ سالی یک دو بار سفر نمی برمت آیا؟ دستمون جلو این و آن درازِ؟ جشن و کادو در سال نداری؟ چی می خوای؟
-: فکر میکنی فقط همین هاست؟ تو منو نمی بینی. تو از من دوری. زیبایی های منو نمی فهمی. می فهمی چی میگم؟
-: برا همین عکسهای ناجور از خودت تو نت میذاری که بقیه ببیننت و تعریفت کنند احمق؟
-: به من میگی احمق کورِ بدبخت.
دیگر آن کبریت کوچک کاملا آماده آتش زدن بود. کاملا آماده افروخته شدن. که خودم و همه چیز را آتش بزنم. این دیگر آبروریزی برای من بود. آبروریزی ای که با هیچ آتشی اثرش از بین نمی رود. تمام انرژی ام را در صدایم متمرکز کردم و دهانم باز شد.
-: خفه شووو زن احمق …

سروصدای جمع و جور کردن وسایل به همراه گریه و اشک به گوشم می رسید. به دقیقه نخورد که درب خیلی محکم به هم کوبیده شد. الان که فکر می کنم متعجبم چرا این قدر زود خانه را ترک کرد. قبلا برای یک بیرون رفتن حداقل نیم ساعت طول می کشید وسایل و خودش را آماده کند. شاید, البته شاید همه چیز را قبلا آماده کرده بود برای چنین روزی. آه خدایا! کاش می دیدم.

۵۰ دیدگاه دربارهٔ «آه! کاش میدیدم»

سلام بر پریسا خانم
حق با شماست. خیلی حرفها رو نمیشه زد. خیلی حرفها رو هم حسش نیست بزنیم. از بس برایمان تکرار و تکراری شده. حرفهای دردناک تکراری که هر روز برایمان پیش می آیند. می فهمم چی میگید.
ممنون که خوندید و اومدین. موفق و ای کاش کمی غر می زدین اینجا. خخخ

سلام!
من یکی از اون آدمای دیوونه‌ام که از اول فکر می‌کردم یه نابینا بهتره با یه بینا ازدواج کنه. این‌قدر روی این نظرم مُصِر بودم که بالاخره هم با یه بینا ازدواج کردم. یعنی اصلاً دنبال گزینه‌های نابینا نبودم. حالا خیلی خوشبختم. خانمم اصلاً با نابینایی من مشکل نداره. با این‌که خیلی سختی‌ها بهش تحمیل می‌شه ولی هیچ‌وقت از ندیدن من شکایت نمی‌کنه. گاهی هم که خودم به نابیناییم اشاره می‌کنم خیلی بهش برمی‌خوره که اگه نابینایی اما ویژگی‌های مثبت دیگه‌ای داری که دیگران ندارند. البته انصافاً این قسمتش مربوط میشه به خوشبینی همسرم، وگرنه من نابینای بی‌دست و پایی هستم. تنها مسأله‌ای که خیلی ازش شاکیه، عصبی بودن منه. زود از کوره درمیرم و میرم که میرم.
مهدی‌جان تو که حاضر نشدی میزبانی کنی، ولی ما شیرازیا مهمون‌نوازیم. دست خانمت و آرش‌کوچولو رو بگیر بیا قم، هم زیارت و هم سیاحت. خوشحال میشم.

سلام بر علاء الدین عزیز
تو خودت خوبی که یک یار خوب هم قسمتت شده برادر. اما در کل مسئله ازدواج معلولین بینایی, مثل ازدواج افراد سالم, به چندین فاکتور مهم بستگی داره که اگه آدم دقت نکنه باید منتظر خیلی چیزها باشه. شخصیت طرفین, باورها, خانواده ها و فرهنگ گوشه ای از این فاکتورهایی است که باید در نظر گرفت.
در ضمن خیلی خیلی ناراحت شدم تا نجف آباد اومدی و به من زنگ نزدی بیای منزل ما. شمارم که در قسمت معرفی ام هست و حتما داری. در کامنت های قبلی شوخی می کردم و واقعا منتظر بودم تماس بگیری. منم باهات قهر می کنم و تا کامنت بعدی جوابتو نمیدم. خخخ
ممنون که اومدی و منتظر پی گیری هات برای ماجرایی که دنبالش هستی هستم

عجب نوشته ای بود! درود بر تو. واقعاً با اشتیاق خوندمش. با تمام درگیریهای ذهنی که دارم و روی هیچی نمیتونم متمرکز بشم ولی نوشتت منو بشدت جذب کرد. تلخ بود و امیدوارم همچین اتفاقاتی نیفته تو زندگی دوستان. آفرین بر قلمت و ذهنت

سلام بر رهگذر کم پیدای محله
واقعا مسئله ازدواج افراد با مشکل بینایی, کلافی است در حین ساده گی سخت و در حین سختی ساده. اکثرا موقع ازدواج عاطفی و حسی فکر می کنند و خیلی مسائل را که نکته های مهمی در زندگی هستند در نظر نمی گیرند. همانها در زندگی به مرور بزرگ شده و موجب تلخی ها و انتظارات می شود. در این زمینه سخن بسیار است و می خواستم در قالب یک مقاله منتشر کنم. ولی اکثرا نمی خونند و تصمیم گرفتم به صورت داستانی بخش کوچکی اش را بیان کنم.
ممنون که وقت گذاشتید و کمی از ذهنتان را درگیر این مسئله کردید. خخخ
موفق و پیروز باشید

سلام بر آبجی کوچولو. خوبی؟ سلامتی؟
نترس. مسئله ازدواج یک روی دیگه سکه هم داره و ان شالله در داستانهای بعدی روی دیگر سکه را که بچه ها تجربه کرده اند و الان خوب زندگی می کنند بیان خواهم کرد. درسته تلخی اش بیشتر از شیرینی اش است. اما خیلی از مشکلات را خودمان مسببش هستیم. چون به ما یاد ندادند چگونه عاقلانه فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
ممنون که خوب خوندی و موفق و شاد باشی

سلام آقای بهرامی. زیبا بود و در عین حال تلخ. امیدوارم برای هیچ نابینایی از این دست اتفاقها نیفته. هر چند متاسفانه چند موردی رو هم خودم سراغ دارم که کارشون به طلاق ختم شد.
منم که کلا قصد ازدواج ندارم و این داستانای شما هم داره در این تصمیم مصممترم میکنه. خخخ
موفق باشید.

سلام بر امین عزیز
حالا که اینطور گفتی از این به بعد فقط داستانهای انرژی مثبت می نویسم و منتشر می کنم. باید و باید ظرف سه ماه تاثیر بگذاره و شما را وادار به ازدواج کنه. این است نسخه من. خخخ
مسائلی که برای بچه های با مشکل بینایی پیش میاد, کمتر از مشکلات افراد سالم نیست. آمار طلاق در افراد سالم داره بیداد میکنه و همان دلایل, اما با کمی ورژن پیشرفته تر در بچه های ما دیده میشه. اختلافهای فرهنگی و شخصیتی و باورها, شرایط حاکم بر جامعه, مسائل مادی و خیلی چیزهای دیگه این امر را تشدید می کند.
ممنون که خوندی و من حتما منتظر کارت دعوت عروسی ات هستم. خخخ
شاد باشی

سلام عدسی عسیسم. خوبی دادا
آره حقیقت غمگینی رو بیان کرده. اما تو در این امر موفقی.
عسل هم مشغولم. بد نیست. چرا نمی خری پس. منتظرم ده کیلویی سفارش بدی. خخخ
یک خاطره جالب اینکه از بس برای دوستان پست کردم این شهر و اون شهر, کارمندان اداره پست خانه اصفهان, مجذوب عسل شدند و مشتری ام شدند. همچنین برای بعضی دوستان که با باربری می فرستم, بچه های آن باربری هم مشتری ام شدند. خلاصه هنوز مونده که به اون چیزی که مد نظرمه برسه.
ممنون که اومدی. شاد باشی و خندان

سلام آقا مهدی مدتهاست شمارتو توی گوشیم ذخیره کردم تا بتونم توی یه فرصت مناسب باهات تماس بگیرم ولی هنوز موفق به این کار نشدم همه ی پست هایی که منتشر می کنی رو می خونم من با تمام وجود می فهممت و حرفی برای گفتن ندارم ولی دوست دارم توی فضای واقعی با هم حرف بزنیم

سلام بر دوست بزرگوارم. این نظر لطف شماست که مطالب و سیاه مشق های من را دنبال می کنید و بی صبرانه منتظر تماست هستم.
در ضمن حرفی برای گفتن داشته باش بابا. نقدی, نسیه ای, حرفی, نقل و نباتی. خخخ
موفق و پیروز باشید

سلام.
خیلی واقعی و جذاب بود.
البته من یکی دوتا داستان مشابه اینجا نوشتم که بعدش کلی تو کامنتها دوستان از خجالتم در اومدن. شما فعلاً داری خوب پیش میری. در کل ما موندیم با کی طرفیم.
دکتر گیاهی, فیلمنامه نویس, عسل فروش, بذار ببینم چیزی جا نمونده, نه ظاهراً فعلاً اینا بوده خخخ.
در کل موفق که هستی، موفقتر باشی.

سلام شهروز جان.
۱خخخخخخ. هنوز چند تا شغل و کار دیگه مونده که بلدم و رو نکردم. خخخخ
ممنون میشم لینک پستهایی که در این زمینه نوشته بودی رو برام بذاری. کنجکاوم اون داستانها و کامنتهاشو بخونم.
ممنون که اومدی ماه داماد و پس کی عسل می خری از من؟ خخخ

مگه قهرمان داستان از زنش جدا نشد؟
مگه با اون دختر که قبلا عشقش بود ازدواج نکرد؟
همین فروردین نوشتی.
مهدی! این یکی از قویترین داستانیست که ازت خوندم.
دوست ندارم واقعیت باشه.
خدا نکنه برای هیچ کسی اتفاق بیفته.
ندیدن بد دردیست!
اگه قهرمان داستان هزار بار بمیره و زنده بشه، باز ارزششو داره دوباره بمیره.
تنها گزینه مرگ است.
اما نه بخاطر یک بینا و حرفهایش هرچند زن یک نابینا هم باشه،
ولش کن اصلا نمیدونم بخاطر چی

سلام کامبیز جونم. خوبی عزیز دل برادر. دلم برات تنگ شده داداش. کجایی خبری ازت نیست؟ خاطره پارسال رو باید بنویسم و منتشرش کنم.
اما بیایم سراغ خودمون. بابا اون یک داستان دیگه بود این یک داستان دیگه. اما در کل مواظب باش نیفتی تو هچل. خخخ
ممنون از نظر لطفت. شاد و پاینده باشی.

سلام بهزاد جان. خیلی مخلصیم دادا. هی میخوام زنگ بزنم بهت دی وی دی ها رو برام رایت کنی و بفرستی اما تنبلی ام میشه.
در مورد داستان و تعریف هاتم ممنون. نظر لطفته. با این مقدار تعریف ده گرم عسل برات میفرستم. خخخخ
بچه ها ازدواج بهزاد جان و همسرش یکی از اون ازدواجهای موفق هستش که عاقلانه و شجاعانه تصمیم گرفت و الان دارند نتیجه خوبش را می بینند. سختی دارند اما راضی اند. از این بابت من خیلی خوشحالم.
موفق و پاینده باشی. راستی ده گرم رو چجوری بفرستم برات؟ خخخ

سلام مجدد.
یکیش رو خوندی و کامنت هم گذاشتی. همون که دختره اول بینا بوده بعد تصادف میکنه نابینا میشه. البته اون رو از روی یه زندگی کاملاً واقعی نوشتم و این شخص هنوز هم وجود خارجی داره.
دومیش رو هم لینکش رو برات میذارم.
https://gooshkon.ir/1394/09/%d8%af%d8%b3%d8%aa%da%af%d8%a7%d9%87-%d9%85%d8%b4%d8%aa%d8%b1%da%a9-%d9%85%d9%88%d8%b1%d8%af-%d9%86%d8%b8%d8%b1-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d8%af/

سلام آقا مهدی.
اگه طرفین شرایط فرهنگی و باور های مشترکی داشته باشند می تونند با هم زندگی کنند. البته شخصیت هر کدوم هم مهمه که باید بهش توجه بشه.
راجع به متن پست هم حرف خاصی ندارم جز یک لایک. واقعا زیبا می نویسید و همیشه با اشتیاق نوشته های شما رو می خونم.
با آرزوی بهترین ها.
شاد باشی.

سلام بر وحید عزیز
در مورد داستان نظر لطفته. اما در مورد نکات صحیحی که در مورد ازدواج گفتی باید بلوغ شخصیتی هر شخص رو هم در نظر گرفت. مسئله ای که هیچ کس به آن توجه نمی کند و فقط قد و سن یک شخص در نظر گرفته میشه بدون اینکه به عقل و درایتش نگاهی بشود. این بلوغ شخصیتی خیلی میتونه در زندگی ها کارساز باشه.
موفق و پیروز باشی

سلام . داستان دردناکی بود .
ولی ای مردهای نابینا که زنانی بینا دارید بذارید خیالتون رو راحت کنم . هیچ موقع فک نکنید که آرایش و چهره زنتون رو نمیبینید و ازش تعریف نمی کنید خیلی برای زن سخته خخخخ والا و بلا من تا حالا نشنیدم مردی بعد از چند سال که از ازدواجش بگذره از زنش و زیباییش تعریف کنه .چن سال چیه بعد از عروسی حتی اگه دختر شاه پریون باشه برا شوهرش عادی میشه خخخخ
کلا خدا موجودات تنبل و همیشه گشنه ای به نام مرد خلق کرده که تلوزیون و گوشی سرگرمشون کنه . نق و غر نزنن تعریف بخوره توی سرشون ههههه

سلام بر رعد کبیر و دونا
خخخخ. واقعا و دقیقا درست گفتی. این روزا مردها بیشتر از زنها سرشون تو گوشیه. بابای خودم که تا دو سال پیش هیچی از اینترنت و گوشی سر در نمی آورد الان یک گوشی باز حرفه ای و استاد برنامه های شبکه های اجتماعی شده. خخخخ
در مورد تکراری شدن یا عادی شدن طرفین برای هم حرفتون کمی درسته. یعنی زیاد درسته. ولی باز حس اینکه آدم دیده نشود یا الکی دیده شود برای بعضی افراد سنگین است و خوب نیست.
و در کل ممنون که اومدین و موفق باشید

سلام بر خانم ورزشکار و افتخار اصفهان
بسیار شاد شدم که کامنت شما را دیدم و از تعریف شما هم متشکرم
در مورد عسل هم خوب فکریه. همین الان یک طرح برای بچه های اصفهان میذارم که مثلا سه تا عسل بخرن ارسال رایگان باشه. آخه کمترش باید از جیب بذارم. خخخ
ممنون از ایده بازاریابی و موفق و شاد و شارژ باشید

سلام
سبک نوشته زیبا بود اما, قصه اصلا خوب نبود زیبا هم نبود آخه تا کی این جور داستانهای یه طرفه رو بچه های ما میخوان بنویسن تا کی میخوایم خودمون رو بی ارزش بدونیم خب رفت که رفت به جهنم که رفت. مگه تو زندگی بیناها این حرفها نیست؟ مگه اونها طلاق ندارن؟ مگه این همه مشکل و پرونده های طلاق همشون معلول یا نابینان؟ چرا تا حالا هیچ کس از مشکلات زندگی دو تا نبین ننوشته اینجا؟ یعنی اگه این طوری باشه همه چی گل و بلبله؟ این سبک از داستانها تمام آرزوهای ما ها رو میریزه به هم ماهایی که تازه از نو جوونی در اومدیم ماها که داریم میریم دانشگاه یا چند ترمی از کارشناسیمون گذشته دقیقا میخوام بدونم هدف اونهایی که این سبکی داستان مینویسن چی؟ میخوان چی بگن؟ به جایی رسیده که وقتی بعضی اوقات بعضیهامون به زندگی با بیناها فکر میکنیم احساس بی ارزشی بهمون دست میده فکر میکنیم که ما از فضا اومدیم یا اونها از فضا اومدن؟ میخوام بدونم زندگی که به اینجا میرسه فقط مشکلش بینایی؟ یعنی مثلا مرده که براش به قول خودش همه کار میکرده واقعا همه کار میکرده؟ مثلا میگفت که من برات هر چی بخوای میخرم فقط براش هر چی بخواد میخره یا تو خرید همراهیش هم میکنه؟ این دوتا خیلی فرق داره به نظر من
ببخشید که کمی دراز و فلفلی شد.
موفق باشی

سلام بر حمید رضای فلفلی. خوبی آیا؟
به خون نکاتی اشاره کردی. اتفاقا بروز اختلافات و مشکلات بین افراد سالم خیلی بیشتر و گاها بحرانی تر از ماهاست. ولی من به عنوان نویسنده چیزی را می توانم خوب القا کنم که تجربه کرده یا لمس کرده باشم. نه اینکه این اتفاقها سرم آمده باشد, بلکه اکثر اتفاقهای بچه ها در اطرافم با این مضمون است. ولی این مژده را می دهم که چند داستان انرژی مثبت, از اونهایی که از حالت فلفلی در بیای و بشی موشکی و یکراست برای ازدواج اقدام کنی در دست کار است. منتظر باش و بسیار ممنون از کامنت

سلام،بهت حق میدم که ناراحت بشی، چون من خودم از این دست تجربه ها زیاد داشتم،نمیخوام مطلبی رو بهت تلقین کنم و بگم که حرفی که میخوام بزنم درسته،اما ازدواجهای برون گروهی با تمام جذابیتهاش، با توجه به این که افراد پس از مدتی دچار روز ممره گی می شوند،و تعهدات اولیه خود را انجام نمیدهند و یا احساسات زیادی به طرف مقابلشان نثار نمی کنند،سبب نارضایتی طرفین از یک دیگر میگردد.
البته که میتونه عکثش هم صادق باشه اما اغلب تجربه و مشاهدات من این رو میگن،البته من نمونه های موفق هم سراغ دارم که ازدواج برون گروهی کرده باشند و احساس خوشبختی کنند،اما متأسفانه کم و اندک هستند و یادت باشد ما همیشه نمیتوانیم مثل اندکها رفتار کنیم و یا همسر خود را قانع کنیم که ما خوب و توانا هستیم.

درود بر شما از قلم و شیوه داستان پردازی شما که بسیار لذت بردم درست مانند یک داستان نویس حرفه ای نوشتید. در خصوص درون مایه داستان هم چون تجربه ای ندارم ترجیح میدم سکوت کنم. باز هم سپاس منتظر نوشته های بعدی شما هستیم. خوش باشید.

سلام بر خانم زارع بزرگوار
از اینکه نظرتون رو گفتید خیلی متشکرم. بعضی مسائل و مشکلات رو هر چی فکر کنم راه چاره ای برایش نمیابم. مثل همین داستان. چون بعضی مسائل آنقدر حقیقی اند که اگر بخواهم برایش یک برون رفت پیدا کنم و بنویسم, راهکاری غیر واقعی و غیر منطقی بدست می آید که همه داستان را تحت الشعاع قرار می دهد. برای همین پایانهای بدون جواب بوجود می آیند. البته می توان جواب برایشان یافت و بیان کرد ولی آنوقت از قالب داستان بیرون می آید و شبیه یک مقاله روانشناسی می شود.
سپاس از حضورتون و موفق و پیروز باشید

سلام بر جناب آقای بهرامی بزرگوار.
امیدوارم که همیشه خوب باشین.
واقعا از این که این نوشته ارزشمندتونو با ما به اشتراک گذاشتین صمیمانه ممنونم.
داستانتون در عین زیبایی مفرط در قلم و انسجام کامل، به یکی از مهم ترین دغدغه های قشر نابینایان به ویژه امثال ما جوونها توجه ویژه ای داشت.
به نظر من توی موضوع تقدم ازدواجهای درون گروهی یا برون گروهی، سه دیدگاه وجود داره.
یه عده با معیار نوعی قضاوت میکنن، یعنی مستقیما میگن درون گروهی بهتره یا برون گروهی.
عده ای دیگه معیار شخصی رو در نظر میگیرن و میگن کیس بای کیس فرق داره یعنی سلایق و علایق اشخاص نمیتونه یکسان باشه، پس نمیشه تقدم گزینی کرد.
دسته سوم مییان معیار نوعی رو با شخصی تلفیق میکنن و میگن فلان نوع بهتره ولی اگه کسی دوست داشت میتونه نوع دیگه رو انتخاب کنه.
این دسته مغالطه ای بیش نیست چون در اصل همون معیار نوعیه که داره میگه این معیار درسته و هر کس مخالفه خودش مختاره میتونه با معیار شخصی پیش بره.
پس در نتیجه ما فقط دو دسته واقعی داریم، نوع گرا و شخص گرا.
نظر شخصی من اینه که درسته تجربیات کمک شایانی میکنه، ولی هر شخص باید خودش باشه و اگه یه تجربه دید سریع نظرش عوض نشه چون حالات متضاد هم هست.
ضمنا، شناخت درست طرفین توی این نوع ازدواج اهمیت خیلی زیادی داره.
چه بسا ازدواج یه نابینا با بینا ختم به خیر بشه یا نشه، همش خلاصه میشه توی شخصیت خود زوج.
برعکسش هم میشه.
چرا گاهی اوقات ازدواجهای برون گروهی به خوشی ختم نمیشن؟
یا شناخت کافی نبوده، یا تصمیم عجولانه و از روی احساسات بوده، یا یکی از طرفین شخص کم تحمل و یا بی ثباتی بوده، یا علل دیگه ای که توی خیلی زوج های دیگه پیش میاد و ربطی به مسئله معلولیت یا بینایی نداره.
خلاصه در جواب برادر خوبمون حمیدرضا جان هم باید بگم اگه میخوایی موفق باشی خودت باش، و باید سعی کنی که طرف مقابلت هم قبل از ازدواج خود واقعیشو نشون بده.
راستییی، مسئله مهم دیگه ای که هست، اعتماد به نفسه، به شرطی که کاذب نباشه.
وای خدا فقط خواستم یه تشکر و قدر دانی از زحمت گرانقدر شما جناب بهرامی داشته باشم فکر و نوشته ام به کجاها که نرفت.
خلاصه آقای بهرامی اگه پامو از حد فرا تر گذاشتم عذر میخوام، چرا که اونقدر داستانتون قشنگ و خوب بود که امکان نداشت آدمو اینطور به فکر فرو نبره.
حمیدرضا جان، اگه فضولی کردم منو ببخش، فقط خواستم برادرانه چیزایی رو ک میدونستمو باهات به اشتراک بذارم.
ان شاء الله که همه ی ازواج همواره خوشبخت باشن و همه ی مجردین، بهترین قسمتشون بشه.

سلام حسین جان. خوبی برادر؟
ممنون از نظر کامل و جامعت. نکته ای که به ذهنم میرسه این است که آستانه تحمل انسان, چه معلول و چه سالم, خیلی پایین آمده و با کوچکترین سختی یا تضاد فکری, بهم میریزند, و بعد از مدتی دنبال بهانه ای برای رهایی می افتند. در افراد سالم بهانه های گوناگون وجود دارد ولی برای افراد معلول, چه بهانه ای بهتر از خودِ معلولیت, که شخص معلول هم خواسته یا ناخواسته به آن دامن می زند. در کل این بحث ابعاد خیلی زیادی دارد و مجال نیست. باز هم تشکر می کنم از حضورت و موفق و پیروز باشید

سلام به جناب بهرامی من هم گفته های رعد رو تایید میکنم ، در داستانها یا فیلم های خانوادگی که فقط مقطعی از زندگی واقعی رو نشون میدن، جملات عاشقانه به زیبایی گفته میشن و در زندگی واقعی ، رابطه همسران مثل رابطه والدین با فرزندان ، با تمام عشقی که بین مادر و فرزند هست ، تکرار جملات دوستت دارم کمتر میشه ، مثلا والدین من هیچ وقت نمیگن دوستت داریم و میگن خودت باید بدونی ولی من عاشق اونها هستم ، اما به پسرای خودم روزی چند بار دوستت دارم رو میگم و به نظرم بچه های لوسی هستن خخخخ این داستان آرایشگاه هم درسته ، ولی مثلا برادر من بیشتر در مورد رنگ موهای من نظر میده تا همسرم ! از نظر همسرم من زیبا هستم ! و میرم آرایشگاه فرقی نمی کنم! انسانها توجه و محبت رو دوست دارن ولی در زندگی بعضی حرفهای محبت آمیز از طرف دوستان ، خواهر یا برادر یا والدین یا همسر یا فرزند هم میتونه گفته بشه و البته این در صورتی هست که ماهم برای اونها جملات محبت آمیز به کار ببریم ، ببخشید زیاد نوشتم یا مطالب خصوصی زندگی خودم رو ، چون شما داستانهای زیبایی مینویسید و خوانندگان زیادی دارید با خودم گفتم در کامنتها این توضیحات واقعی رو مینویسم برای کسب تجربه خودم و شما دوستان عزیزم در محله ، برای جدایی و قهر و دعواهای خانوادگی ، اگر بخواد پیش بیاد هر کسی چه بینا یا نابینا بهانه داره… قلم شما بسیار ستودنی است سربلند باشید

سلام و درود فراوان بر شما
واقعا چه نکات و تجربیات جالبی گفتید. بسیار ممنونم.
در زندگی طبیعی, افرادی که خودشیفته و خودمحور باشند, خیلی طالب جلب توجه دیگران هستند و با کوچکترین نشانه مبنی بر بی محلی کردن, توجه نکردن و امثالهم سریع واکنش نشان می دهند. واقعا در زندگی این شخصیت و نحوه نگرش افراد به زندگی و همدیگر است که شرایط ر خوب یا بد می کند. کسی که واقعا نیاز دیداری و جلب توجه دیداری و حسی نسبت به خود از همسرش را دارد واقعا نباید با یک معلول بینایی ازدواج کند و با این مقوله احساسی که زود گذر هم است برخورد کند. ممنون از حضورتان و منتظر مطلبتان برای چاپ داستانهایم در خارج از کشور و انتشارش در آمازون هستما. خخخخ

سلام مهدی جان
تا کامنت رهگذر رو خوندم ولی دیگه تاب نیاوردم که حرفم رو تو ذهنم حفظ کنم

دوست داشتم این کامنتم این قدر همه گیر میشد ،یا این قدر منتشر میشد که هر بینایی که به خودش اجازه میده که بیاد و با نشون دادن یه در باغ سبز و کلی رویا بافی ،و مهم تر از همه باوری که در ذهن هم نوعان من به وجود میاره

و بعد با واژه کاش تو میدیدی ،و یا تو نمیبینی چرا الکی نظر میدی رو بخونه

متإسفانه بعضی تاکید می کنم بعضی از افراد بینا که تعدادشون هم کم نیستش و بیشتر هم خانم هستن

با یک لحظه جوگیر شدن خودشون و گفتن اینکه من برام بینایی نداشتن تو مهم نیست ،برای یه هم نوع شروع به افروختن آتشی می کنن که همه چیز داشته و نداشته یه معلول رو با هم می سوزانند

واقعا این افراد نه شرف دارند و نه از انسانیت سهمی که بعد از چند مدت خاری میشن تو چشم نداشته معلول که اون رو تا دم مرگ و یا نهایت جنون میرسونن و بعد هم به سادگی میگن من دیگه خسته شدم از این زندگی و فیلشون یاده بز سواری می کنه

نخند جدی گفتم چون نشد هستش این مثال رو از خودم زدم

این چند وقته این قدر پای درد و دل چنین افرادی نشستم که با خوندن این متن واقعا فوران کردم

چرا آخه این قدر کشتن روح یه انسان معلول برای زنی که میگن سر چشمه احساسات هستش آسونه

چرا پر و بال میدن و بعد با بریدن چنان زخمی بر پیکرش میزنن که اون اگر قرار باشه که بالی هم در بیاد دیگه میلی به پرواز نداشته باشه

اوف اوف اوف

خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی ادامه نمیدم

فقط خواهشن کسی نگه خب اگر ازدواج با هم نوع انجام بشه دیگه ممکن هست که این مشکلات پیش نیاد که بهتر هستش بدونه همین آقایون و خانم های هم نوع هم البته بازم تاکید کنم که برخیشون کم تر از بینا ها سر هم نوع نیاوردن

ومن کلا مشکلم با این به ظاهر انسان هاست که چرا بال که نمیشن هیچی بار هم میشن

خدا جون کجایی که یه پس گردنی محکم تو سر این افراد بزنی تا مایع عبرت بقیه بشه میشنوی یا نه؟؟؟

مهدی جان باز هم مثله همیشه نگارشت آلی بود عزیزم

سلام بر شادمهر عزیز. بابا خوبه مجردی و اینقدر دلت پره. اگه متاهل بودی چه حرفها داشتی. خخخ
کاملا باهات موافقم که با یک حرف حسی وارد زندگی شخص میشوند و با یک حرف نسنجیده تمام داشته ها و نداشته های شخص را به فنا می دهند و فرد را به مرز جنون می رسانند. باید بیشتر نوشت, بیشتر حرف زد و بیشتر منتشر کرد که بیناها بشنوند و این سرنوشت ها را ببینند و در تصمیم گیری ها احساسی عمل نکنند. ضربه ای که یک معلول بینایی از طلاق و ماجراهای عاطفی می خوره خیلی بیشتر و عمیق تر از ضربه ای است که افراد سالم بعد از جدایی و تجربه ای عاطفی می خورند و به نظر من قابل مقایسه هم نیست.
ممنون از حرفهای دلسوزانه ات و موفق و شاد باشی .
راستی هشت کیلو عسل برات آماده کردم. بفرستم برات؟ خخخخخخخ

دیدگاهتان را بنویسید